rss feed

01 بهمن 1394 | بازدید: 5051

بهمن شفیق و چند نکته درباره‌ی دو مسئله‌ی مربوط به‌هم

نوشته شده توسط عباس فرد

shafigh

منادیانِ مقوله‌ی «مزد و حقوق‌بگیران»، ضمن این‌که خودرا مارکسیست‌ می‌دانند، به‌بهانه‌ی «وحدت»، در اتحاد طبقاتی کارگران انشقاق ایجاد می‌کنند و تخم توهم دربین آن‌ها می‌پاشند. این منادیان، شغل معلمی و رده‌های گوناگون معلم‌ها و کارکنان دارو و درمان را که کمیت نسبتاً گسترده‌ای را دربرمی‌گیرد، پیش می‌کشند تا قضات، کارمندان، ژورنالیست‌ها، کارکنان پلیس،... و به‌طورکلی خیل بسیار وسیع کارگزاران رنگارنگ نظام سرمایه‌داری را بنا به‌انتزاع در شکلِ درآمد و حذف رابطه‌ی ویژه‌‌ی آن‌ها با تولید اجتماعی، کارگر معنی کنند. 

 

***** 

 

به‌عنوان یک وظیفه‌ی کارگری و درعین‌حال طبقاتی و نیز به‌واسطه‌ی پرنسیپ‌های کمونیستی‌ام در دفاع از حقیقت باید نکاتی را در مورد دو مسئله‌ای که به‌نظر من با ‌هم ارتباط دارند و احتمالاً ادامه هم خواهند یافت، بنویسم. این دو مسئله عبارت‌اند از: نامه‌‌ی شخصیِ بهمن شفیق به‌من که منتشرش کرده است؛ و تکذیبیه سایت امید در مورد انتقادی که من نسبت به‌خودم نوشتم.

 

ابتدا نکاتی در مورد ‌«تکذیب یک ادعا درباره زنده یاد یدالله خسروشاهی»:

 

1ـ1) تکذیبیه سایت امید که حرف‌های عباس فرد در کنفرانس موسوم به‌مؤسسِ «جنبش تجدید سازمان کمونیسم معاصر» درباره‌ی یداله خسروشاهی مورد بحث و رأی‌گیری قرار نگرفته و مسئولیت این حرف‌ها به‌عهده‌ی خودِ عباس است، ضمن این‌که فراری است به‌جلو برای سکوت در مورد باقی نکات مندرج در نوشته‌ی «انتقادی برخویشتن»، درعین‌حال فرمالیته‌ی «ضابطه»ی اداری را به‌جای حقیقتِ «رابطه» می‌نشاند تا ضمن فرار از پاسخ‌گویی درباره‌ی دیگر نکات مندرج در نوشته، چنین نیز القا کند که همه‌ی پاسخ‌ها را داده است. من فوت و فن این شیوه از «نگارش» را طی 10 هم‌کاری از بهمن شفیق یادگرفته‌ام.

2ـ1) علت عدم انتشار سخنرانی وحید صمدی در جلسه‌‌ی چند نفره و بسیار محدودی که «کنفرانس مؤسس...» نام‌گذاری شده بود، عدم انسجام گفتار او بود که بیش از هرچیز به‌کمبود وقت برای تحقیق و عدم آگاهی و تجربه‌ی او در این زمینه‌ی برمی‌گشت.

3ـ1) حالا که فکر می‌کنم، متوجه‌ می‌شوم که چرا بهمن شفیق امر ارائه‌ی سخنرانی در مورد حزب را به‌من نسپرد: او می‌دانست که من نظرات او در مورد حزب را نادرست و غیرقابل قبول می‌دانم؛ و می‌خواست مجالی به‌بیان نظرات من در مورد ساختار طبقاتیِ حزبِ پرولتاریایی ندهد. ساختاری که گذشته از اشارات پراکنده‌‌ام در نوشته‌های گوناگون، باید به‌طور جامع درباره‌اش بنویسم؛ و به‌طور مشروح استدلال کنم که چرا نباید خرده‌بورژواها را (با هردرجه‌ای از انقلابی‌گری)  در دو ارگان بالای حزب پذیرفت.

4ـ1) این‌که «گزارش عباس فرد [در کنفرانس موسوم به‌مؤسس] پس از مدتی با تعدیلهائی در سایت امید درج شد»، بدون ‌اطلاع عباس فرد انجام گرفته است؛ و عباس فرد هم بنا به‌شیوه‌ی حقیقت‌گرایی‌ و اعتمادی که به‌دوستان و رفقایش می‌کرد و هم اکنون نیز می‌کند، این قبیل دست‌کاری‌ها را کنترل نمی‌کند و کنترل هم نخواهد کرد. البته ناگفته نماند که من ضمن خواندن متن از پیش نوشته شده، بعضاً مکث‌هایی داشتم و احتمالاً کلماتی را به‌زبان آوردم که با سند ارائه شده در «نقدی برخویشتن» به‌اندازه‌ی یک سرِ سوزن اختلاف دارند؛ اما آن‌چه سایت امید و به‌ادعای خودشان به‌گونه‌ای دیگر منتشر کرده است، قطعاً همان فایلی است‌که قبل از کنفرانس هم در اختیار بهمن شفیق بود. چراکه هیچ‌کدام از این دوستان حوصله و نیروی تایپ حرف‌های خودشان را هم ندارند، چه برسد به‌حرف‌های دیگران. برای نمونه همه‌ی گفتگوهای 5 نفره‌ی دوره اولیه را من و بعضاً هم یداله تایپ می‌کرد؛ و حرف‌های بهمن شفیق در کنفرانس را نیز من و بابک پایور برایش تایپ کردیم. البته تاآن‌جا که من تایپ کردم، این کار با ویرایشِ تبدیل گفتار به‌نوشتار نیز همراه بود.

5ـ1) همان‌طور که در نکته‌ی شماره یک هم اشاره کردم، سایت امید این‌بارهم اساس درستی یا نادرستی یک مسئله را به‌جنبه‌ی اداری و بوروکراتیک آن واسپرده تا بهمن شفیق را پشت عنوان «تدارک کمونیستی – جنبش برای سازمانیابی حزب پرولتاریا» پنهان کند. اگر چنین نبود به‌جای پاراگرافی که نقل کرده‌اند و گفته‌اند که: «نه سخنرانی عباس فرد و نه سخنرانی های سایر مؤسسین تدارک کمونیستی – بهمن شفیق و وحید صمدی – هیچکدام در کنفرانس برای تصویب به بحث گذاشته نشدند»، روی پاراگراف دیگری از نوشته‌ی عباس فرد تمرکز پیدا می‌کردند تا گامی به‌سوی حقیقت‌گرایی برداشته باشند. منظورم این پاراگراف است: «شکل‌گیری این متن نیز به‌این ترتیب بود که بهمن شفیق در رتق و فتق امور مربوط به«کنفرانس مؤسس...» از وحید صمدی خواست که درباره‌ی مفهوم حزبْ کار کند؛ از من خواست درباره‌ی روال شکل‌گیری «کنفرانس مؤسس...» (یعنی: چگونگی تبدیل سایت امید به«کنفرانس مؤسس...») بنویسم، و خودش هم به‌بحثی پرداخت که علی‌الاصول می‌بایست کارکرد مانیفستی را می‌داشت که «کمونیسم معاصر» را تبیین می‌کرد. من (بدون این‌که از محتوی بحث وحید و بهمن اطلاع داشته باشم) در رابطه با نوشته‌ی خودم، هم از بهمن نظر خواستم و هم نوشته‌ی تکمیل شده را برای او فرستادم تا نظر بدهد؛ و او هم [‌کمافی‌السابق‌] نظر داد. بنابراین، متن حاضر (که در «کنفرانس مؤسس...» قرائت شد)، در واقع متنی است‌که مورد بازبینی بهمن قرار گرفته و توسط او اصلاح و تأیید نیز شده بود».

6ـ1) در بیان مشروح‌تر نکته‌ی بالا باید بگویم که یکی از دلایل دیگری که من عطای حضور در جمع امید را (علی‌رغم نزدیک به 10 سال کار مداوم، با تمام توان و بعضاً در حد و اندازه‌ی منْ پرهزینه) به‌لقایش بخشیدم، همین گرایش بهمن شفیق به‌جنبه‌ی اداری امور بود که این اواخر به‌طور شتاب‌یابنده‌ای هم درحال افزایش و گسترش بود. همین که چنتا آدم که تعدادشان از تعداد انگشتان یک دست هم کم‌تر است و به‌جز کار ساده‌ی نظری هیچ‌ کار دیگری نمی‌توانند انجام بدهند، نامی را حمل می‌کنند که در حد و اندازه‌ی سازمانی است که ریشه‌های عمیقی هم در درون طبقه‌ی کارگر داشته باشد، نشان بارز بورکراتیسم و اسم به‌جای واقعیت است. گرچه من هم به‌جزیی از این دایره‌ی جایگزینی اسم به‌جای واقعیت تبدیل شده بودم؛ اما به‌هرصورت و با تحمل مارک و ورچسب «پیشاسیاسی» خودم را خلاص کردم. آیا استفاده از عبارت «بلوغ سیاسی» در این تکذیبیه کرشمه‌ای از همان عبارت «پیشاسیاسی» خلاص‌کننده‌ی عباس فرد نیست؟

7ـ1) افراد بسیار محدودی را تصور کنیم که برای تأسیس «جنبش تجدید سازمان کمونیسم معاصر»، نه برای شادی و تفریح، گِردِ هم آمده‌اند. اولین سخنران در این جمع حرف‌هایی را از روی نوشته می‌خواند که یداله خسروشاهی را متهم به‌ازبین بردن امکان ایجاد کنفدراسیونی در خارج از کشور می‌کند که اگر ایجاد شده بود، امروزهْ روزگار دیگر و بهتری بود! گرچه از میان آن جمع فقط سه نفر یداله را از نزدیک دیده بودند و دو نفر هم با او در رابطه با سایت امید کار کرده بودند؛ اما همه (بدون هیچ شبهه‌ای) با اسم یداله و نقش او در مبارزات کارگری صنعت نفت کمابیش آشنا بودند و نسبت به‌موقعیت ویژه‌ی او در این مبارزت چیزهایی می‌دانستند. اگر این جمع هیچ‌گونه اعتراض یا پرسشی (حتی در وقت‌های استراحت) در مورد متنِ از روی کاغذ خوانده شده، نداشت (که حقیقتاً هم نداشت)؛ پس، بدین معناست که آن حرف‌ها را حداقل به‌شکل منفعل و به‌طور ضمنی پذیرفته است. اگر جمع انبوهی در کنفرانس حضور داشتند و حرف‌هایی‌که در مورد یداله بیان شد، به‌گوشه‌ای از این جمع انبوه برمی‌گشت، آن‌گاه این درست بود که بگوییم: چون «نه سخنرانی عباس فرد و نه سخنرانی های سایر مؤسسین تدارک کمونیستی – بهمن شفیق و وحید صمدی – هیچکدام در کنفرانس برای تصویب به بحث گذاشته نشدند»، پس «این ادعائی» که عباس فرد می‌کند، «خلاف واقع» است. اما آن‌چه در جمع‌های کوچکْ حقیقت آن جمع را می‌سازد، بیش‌تر «رابطه» است تا «ضابطه»! گذشته از این، وقتی نوشته‌ای قرائت می‌شود که قبلاً توسط بهمن شفیق بازبینی و اصلاح شده است، بدین معنی است‌که قرائت آن از طرف جمع و با مسئولیت یک فرد خاص صورت می‌گیرد. دراین‌جا بیش‌ترین مسئولیت (یعنی: مسئولیت درجه اول) به‌عهده‌ی کسی است‌که متن را نوشته و خوانده است؛ اما جمع برگزارکننده‌ی کنفرانس (که به‌نوعی در تدوین متن هم حضور داشته) نمی‌تواند از زیر بار مسئولیتِ درجه‌ی دوم شانه خالی کند؛ چراکه در این صورت مدیریت خود در برگزاری کلیت کنفرانس را فرافکنده و نفی کرده است.

 حال فرض کنیم که فردا دوستان سایت امید اطلاعیه دربیاورند که: نه، اصلاً عباس فرد ذاتاً دروغ‌گوست و این‌که می‌گوید نوشته‌‌ی فوق‌الذکر توسط بهمن شفیق بازبینی و اصلاح شده، دروغ است. بازهم منهای جنبه‌ی حقوقی امر که قابل اثبات هم هست، اما مسئله از جنبه‌ی حقیقی تفاوت چندانی نمی‌کند. چرا؟ برای این‌که اگر یکی از افراد جمع سه نفره‌ی مؤسسین «جنبش تجدید سازمان کمونیسم معاصر» (که از قضا یکی از دو نفر قدیمی‌ترهای این جمع هم هست) مطلبی را قرائت می‌‌کند، به‌عبارتی این قرائت جمع سه نفره است که انجامش به‌یک نفر سپرده شده است. چرا؟ برای این‌که جدایی کنونی را نباید به‌زمانی تعمیم داد که جمع ـ‌به‌هرصورت‌ـ یک‌پارچه عمل می‌کرد. به‌هرروی، این مسئولیت جمعی تنها درصورتی از بین می‌رفت که یکی از دو نفر باقی‌مانده‌ی جمع سه نفره به‌صراحت ابراز می‌داشت که با حرف‌ها و یا بخش معینی از حرف‌های عباس فرد مخالف است. اما چنین مخالفتی ابراز نشد و برای پی‌بردن به‌درستی آن می‌توان به‌فایل‌های صوتی‌ای که به‌منظور آرشیو ضبط شده‌اند، مراجعه کرد. حتی از این‌هم فراتر، اگر جمع امید مخالف بیانات عباس بود، دستِ‌کم بعداز کنفرانس می‌بایست به‌عباس تذکر می‌داد و او را قانع می‌کرد تا به‌نوعی درصدد رفع خطا بربیاید. نتیجه این‌که: جمع امید به‌این دلیل به‌جلو فرار می‌کند که عباس فرد را تنها خطاکار نشان بدهد و گریبان خود را از خطایی که باید درصدد جبران آن باشد، خلاص کند. این شیوه‌ نه تنها کمونیستی و پرولتاریایی نیست، بلکه با انصاف مردم غیرمدعی هم متناقض است.

8ـ1) در این‌جا اشاراتی به‌دیالکتیکِ «رابطه» و «ضابطه» می‌کنم تا حرفم را بهتر رسانده باشم: «رابطه» به‌معنی هستی‌شناسانه و دوگانگیِ متخالف (و نه به‌معنی پارتی‌بازی و این قبیل مسائل!) چیزی جز یک «نسبتِ» مادی نیست که تنها در جوشش، تغییر و حرکت مطلق و نیز در سکون‌های نسبی است‌که می‌تواند موجودیت و بقا داشته باشد. برای مثال: رابطه‌ی کار و سرمایه، رابطه‌ی زن و مرد (در ابعاد گوناگون)، رابطه‌ی جِرم ملکولی اشیا و ثقل وارده برآن‌ها (که سازای وزن است)، رابطه‌ی آمورش‌دهنده و آموزش‌گیرنده، رابطه‌ی حزب و طبقه‌ی کارگر، رابطه‌ی ارگان‌های رهبری یک سازمان یا حزب کمونیست با ارگان‌هایی پایینی و عمدتاً اجرایی آن، و بالاخره شبکه‌ی پیچیده‌ی رابطه‌هایی که مثلاً یک کنفرانس یا کنگره‌ی حزبی را می‌سازند.

حال که به‌یک تصویر کلی در مورد «رابطه» دست یافتیم، لازم است‌ اشاره‌ای هم به‌‌مفهوم «ضابطه» داشته باشیم. معنی و کارکرد «ضابطه» بیش از هرچیز عبارت از تأکید روی وجه ساکن نسبت‌هاْ و تبدیل آن‌ها به‌قرارداد برای ایجاد هم‌آهنگی میان افرادی ‌که می‌خواهند در رابطه‌ای معین دخالت‌گری کنند. بنابراین، ضابطه ضمن این‌که در واقعیت ریشه دارد، می‌بایست راه‌گشا به‌واقعیت نیز باشد. یک کنفرانس سازمانی یا حزبی به‌دلیل انبوه روابط شاکله‌‌اش تنها درصورتی می‌تواند دخالت‌گر باشد که به«‌ضابطه» یا ضوابطی دست یابد که بیان‌گر برآیند اراده‌های دخالت‌گر انبوه روابط درونی و شاکله‌ی‌ خویش باشد. درغیر این‌صورت هرج و مرج و تزاحم جای‌گزین پراتیک اجتماعی خواهد شد. بنابراین، «ضابطه» را می‌توان این‌طور نیز تعریف کرد: مطلقیت بخشیدن آگاهانه به‌سکون نسبی در یک مجموعه‌ی انسانی به‌منظور دخالت‌گری هم‌سو و تقریباً واحدِ افراد و گروه‌های شاکله‌ی آن مجموعه. بدین‌ترتیب، ضابطه (منهای راستای اجتماعی‌ـ‌تاریخی آن) ذاتی مناسبات انسانی در هرگونه کنشی است؛ و به‌همین دلیل هم می‌توان گفت که از «ضابطه» گریزی نیست.

با همه‌ی این احوال، یکی از ویژگی‌های جامعه‌ی طبقاتی این است‌که بسیاری از ضوابطْ تحت تأثیر طبقات حاکمْ همانند عاملی شکل می‌گیرند که بازدارنده‌ی دخالت‌گری طبقاتی و انسانی‌اند. این مسئله تاآن‌جا که پای طبقه‌ی حاکم به‌طور مستقیم درمیان است، در شکل قانون و مقررات و امثالهم به‌طور مستقیم خاصه‌‌ی سرکوب‌گرانه دارد و به‌مثابه‌ی عنصر مطلقاً بازدارنده مورد استفاده قرار می‌گیرد. اما آن‌جاکه پای طبقات حاکم به‌طور مستقیم در میان نیست، مسئله در شکل پیچیده‌تری خودمی‌نمایاند. در چنین حالتی همواره این احتمال و امکان وجود دارد که ضوابطْ تحت تأثیر سلطه‌ی ایدئولوژیکی ویا حضور ضمنی اخلاقیات طبقات حاکمْ خاصه‌ی هم‌آهنگ‌کنندگی خودرا از دست بدهند و به‌عاملی کند‌کننده یا بازدارنده تبدیل شوند. از این‌رو، همواره باید مترصدِ این بود تا دیالکتیکِ نسبی‌ـ‌مطلق و مطلق‌ـ‌نسبیِ بین «رابطه» و «ضابطه» گسسته نشود؛ و سیالیت این دو عاملِ متخالفی که اراده‌مندی بشری را ممکن می‌سازند، بوروکراتیزه نگردد. این از وظایف عنصر رهبری در یک حرکت انقلابی و کمونیستی است‌که با تغییر به‌موقع «ضوابط» موجبات رهایی «رابطه»ها را از بند ضوابط بازدارنده و بوروکراتیک فراهم کند.

از اشارات فوق می‌توان چنین نتیجه گرفت که هرچه تعداد افراد و ضریب روابط یک جمع کم‌تر باشد، کارکرد «ضابطه» به‌نفع ارجاع مستقیم به‌«رابطه» کاهش می‌یابد و فضای جمع عاطفی‌تر نیز می‌شود. نگاهی ساده به‌زندگی در انواع جمع‌های کوچک (که به‌لحاظ ساختار، کرشمه‌ی محافلِ پایدار را به‌ذهن متبادر می‌کنند) نشان می‌دهد که اِعمال «ضابطه»ی غیرلازم در جمع‌های کوچک و چند نفره (مثل جمع‌های دوستانه، خانوادگی، مطالعاتی، نظری‌ـ‌تدارکی و همین جمعی که «کنفرانس مؤسس» نام‌گذاری شده است) بیش‌تر اقتدار فردی را به‌دنبال می‌آورد تا راه‌گشای کارآیی بیش‌تر باشد. [ارجاع به‌جزییات در این امر را می‌گذارم برای هنگامی که به‌واسطه‌ی حمله‌ی بعدی از سوی سایت امید چاره‌ای جز ‌دفاعیه نویسی نداشته باشم].

9ـ1) این کاملاً درست است‌که مسئولیت نوشته‌ی «نقدی برخویشتن» اساساً به‌عهده‌ی من است؛ اما این نوشته صرفاً فردی نیست و توسط چند نفر از رفقایی که در حال حاضر به‌سایت امید هم ربطی ندارند مورد بازبینی و بعضی ملاحظات و اصلاحات قرار گرفته است. یادآوری این مسئله هم لازم است‌که بعضی از اصلاح‌کنندگان نوشته‌ی «نقدی برخویشتن» در جلسه‌ی کنفرانس نیز حضور داشتند.

10ـ1) مهم‌ترین مسئله‌ای که در نوشته‌ی «نقدی برخویشتن» مطرح شده، به‌پاراگرافی برمی‌گردد که ضمن ارائه‌ی تصویر فشرده‌ای از یداله خسروشاهی، درعین‌حال وضعیت 100 ساله‌ی چپ را در مقابل طبقه‌ی کارگر نیز به‌تصویر می‌کشد. جدیت بیش از حد سایت امید ـ‌ازجمله‌ـ باعث شده که این پاراگراف را مورد توجه قرار ندهند! بنابراین، تکرار آن به‌درک بهتر مطلب کمک می‌کند:

 «این درست است‌که آدمی (حتی درآن‌جاکه به‌هردلیلی تنها می‌شود)، می‌تواند گامی فراتر از وضعیت موجود بردارد و برخلاف وضعیت امور حرکت کند؛ اما آن‌چه انسان را (حتی در ابعاد طبقاتی) محدود می‌کند، همان وضعیتی است‌که می‌توان گامی از آن فراتر برداشت. یداله خسروشاهی مثل هرآدم دیگری فرزند مناسبات تولیدی‌ـ‌اجتماعی و طبعاً فرزند زمانه‌ی خویش بود. او در همه‌ی ابعاد زندگی‌اش حداقل یک گام فراتر از وضعیت موجود و زمانه‌ی خود بود. اما این گام‌های فراتر و بعضاً مداوم و پُرتاوان بدین معنا نیست که یداله رسایی خالص بود و بری از نارسایی. اگر یداله نتوانست خودرا روی مفهوم سازمان‌یابی حزبی‌، ‌پرولتاریایی و کمونیستی توده‌های کارگر و کمونیست متمرکز کند و پایه‌ریزی حزب کمونیست و پرولتاریایی را بیاغازد، علتْ بیش از این‌که به‌نگاه پراگماتیسی، تردیدهای سندیکایی، شیوه‌ی کدخدامنشانه، پاره‌ای از باورهای خرافی و مانند آن ارتباط داشته باشد، به‌افراد و جریان‌هایی برمی‌گردد که علی‌رغم تاوان‌های گاهاً سنگین طی 100 سال گذشته، نتوانستند و چه‌بسا نخواستند به‌کارگران و طبقه‌ی کارگر به‌عنوان انسان‌ها و نیرویی نگاه کنند که نه تنها می‌توانند، بلکه ضروری است‌که تا حد ‌رهبری جنبش انقلابی طبقه‌ی کارگر رشد کرده و ارتقا یابند. در یک کلام جنبش چپ به‌یداله چیزی نداده بود که یداله در ازای آن فعالیت حزبی، کمونیستی و پرولتاریاییِ سیستماتیک را به‌طبقه‌ی کارگر عرضه کند. اگر تصور کنیم که یداله می‌بایست این ضرورت معوقه‌ی صدساله را (مثلاً با ایجاد کنفدراسیون کارگری خارج از کشور[!؟]، جبران می‌کرد، نشان داده‌ایم که حمل‌کنندگان ضرورت معوقه‌ی صدساله به‌صد و دهمین سال آن هستیم».

به‌باور من مهم‌ترین انگیزه‌ی سایت امید در انتشار بسیار «جدی» تکذیبیه علیه عباس فرد همین پاراگراف و به‌ویژه آن قسمتی است‌که زیر آن خط کشیده‌ام، بوده است.

11ـ 1) تکذیبیه سایت امید کلامی در مورد درستی یا نادرستی مقوله‌ی کنفدراسیون فعالین خارج از کشور حرفی نمی‌زند. این به‌اصطلاح کنفدراسیون که در واقع مقدمه‌ای برای ماندگاری در همین زندگی مرفه‌تر اروپایی بود، اینک به‌عنوان «تدارک کمونیستی – جنبش برای سازمانیابی حزب پرولتاریا» تحقق پیدا کرده است و انقلاب از راه دور و انترناسیونالیسم انتزاعی را تبلیغ می‌کند. همان‌طور که بالاتر هم گفتم، تکذیبیه سایت امید یک فرار به‌جلوست؛ فراری که حقایق بسیاری را پشت یک فرمالیته‌ی اداری و صرفاً حقوقی لاپوشانی می‌کند.

*****

 

نکاتی در مورد نامه‌ی شخصی بهمن به‌عباس فرد که منتشرش کرده است:

1ـ2) انتشار نامه‌ای که بهمن شفیق حدود دوسال پیش، به‌طور شخصی و «برای فکر کردن» برای من نوشته بود و وحید صمدی هم از متن آن اطلاع داشت، موجی از اندوه را به‌سر و قلب من کوبید. من بهمن شفیق را دوست داشتم و هنوز (گرچه نه به‌اندازه‌‌ی قبل از انتشار نامه‌اش، اما به‌هرصورت) بازهم دوست دارم. ریشه‌ی این دوست داشتن به‌جز حدود 10 سال تبادل فکری و خصوصاً عاطفیْ به‌توانایی و شایستگی‌های او نیز مربوط می‌شود. بیم این می‌رود که بهمن با اتخاذ شیوه‌های نادرست، برعلیه شایستگی‌ها و توانایی خویش عمل کند. امیدوارم که چنین نباشد. به‌هرروی، شایسته‌ی آن بهمن شفیقی که من می‌شناختم و بیش از حال حاضر دوست داشتم این بود که نقد خود به‌نوشته‌ی من را بدون انتشار نامه و با این توضیح که از قبل هم نسبت به‌نوشته‌ی من [یعنی: مقاله‌ی تئوری «مزد و حقوق‌بگیران» - ترفندی برای انحلال اراده‌ی طبقه‌کارگر] نظری نقادانه داشته است، منتشر می‌کرد. بهمن شفیق همیشه و به‌درستی از ایجاد اعتماد بین آدم‌ها حرف می‌زد؛ بنابراین، تعقل کمونیستی و پرولتاریایی این الزام را در مقابل او قرار می‌دهد که به‌این سؤال بسیار ساده جواب بدهد: آیا انتشار نامه‌ها و مکاتبات غیرعلنی و شخصی یکی از مخرب‌ترین شیوه‌ها برای ازبین بردن اعتماد بین آدم‌ها نیست؟

بیش از یک سال است‌که من با خودم و با دیگر رفقایم کلنجار می‌روم که نامه‌ی بهمن را به‌همراه نقد آن منتشر کنم یا نه؟ بدین‌معنی که عدم نقد نوشته‌ی صرفاً سیاسی بهمن شفیق دغدغه‌ی منتشر کردن یا منتشر نکردن آن بود. نتیجه این‌که من بدون توجه به‌«اجازه» بزرگوارانه‌ی بهمن شفیق و بدون توجه به‌التیماتوم‌ او بخش دوم و شاید سوم نوشته‌ی «نقد تئوری مزد و حقوق بگیران» را همان موقعی که خودم و رفقایم صلاح بدانیم و بدانند، منتشر خواهم کرد. اگر بهمن شفیق در نگارش نامه‌اش و به‌ویژه در نگارش مقدمه برای انتشار آن ذره‌ای انصاف کمونیستی به‌خرج داده بود، به‌این نکته تکیه می‌کرد که این نوشته ـ‌به‌هرصورت‌ـ ناقص است و باید تکمیل شود. اما او در ستیزه‌جوییِ این‌باره‌اش با من، به‌مقدمه‌ی مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» که می‌گوید مقاله ناقص است و باید تکمیل شود، توجه نکرد: «نوشته‌ی حاضر را باید گامی دانست‌که توسط گام‌های بعدی (که توسط من یا دیگر رفقا برداشته می‌شود)، نفی و درعین‌حال تکمیل‌تر خواهد شد. به‌بیان انضمامی‌تر: جنبه‌هائی از مسائلی که در این نوشته آمده، نیاز به‌تحقیق وسیع‌تر و جامع‌تری دارد که به‌سهم خود و با همراهی رفقای دیگر آن را دنبال خواهیم کرد. بنابراین، نفی کم‌بودهای این نوشته و درعین‌حال تکامل جوهره‌ی طبقاتی آن را به‌تحقیقات، مطالعات و مباحثات بعدی واگذار می‌کنیم».

لازم به‌توضیح است‌که مهم‌ترین دلیل انتشار ناقص مقاله‌ی فوق‌الذکر عجله‌ای بود که خصوصاً از طرف بهمن شفیق اِعمال می‌شد. این عجله به‌شور برگزاری کنفرانس موسوم به‌مؤسسِ «جنبش تجدید سازمان کمونیسم معاصر» برمی‌گشت که همه‌ی جان و روح او را فتح کرده بود. منهای این مسئله، من (هم به‌طور ‌شفاهی و هم بارها به‌طور کتبی) به‌بهمن شفیق اختیار تام داده بودم که در نوشته‌هایم دست ببرد و هرگونه ملاحظه‌ای را که صلاح می‌داند در ‌این نوشته‌ها وارد کند.

2ـ2) گرچه انتشار نامه‌ی بهمن یک ضربه‌ی عاطفی برای من بود؛ اما همیشه (یعنی: از همان وقتی‌که بهمن نامه را فرستاد) این احتمال را می‌دادم که او نامه را یا به‌طور علنی منتشر می‌کند ویا در اختیار دیگران قرار می‌دهد. چراکه این نامه اساساً برای «فکر کردن» ویا انتقادی مشخص نوشته نشده بود؛ و هم‌چنان خودِ نامه نیز نشان می‌دهد، به‌جز سؤالات پیچ درپیچ و بیان دفعاتی که مارکس از کلمه‌ی «حقوق» استفاده کرده است، فاقد حکم و نظر مشخص دیگری است. بهمن در این نامه بیش از چیز به‌طرح سؤالاتی می‌پردازد که به‌منظور تبرئه‌ی خویش و هم‌چنین برائت خود از چیزی است که به‌اعتقاد او (و نه به‌استدلال و احکام روشن او) خطا محسوب می‌شد. به‌همین دلیل هم بود که بلافاصله پس از دریافت نامه بهمن، در پاسخش چنین نوشتم: «بهمن جان، من پاسخ سؤال‌های تو را نمی‌توانم بدهم. به‌نظرم بهتر است‌که ضمن انتشار همین سؤال‌ها، نوشته‌ی من را به‌دلیل غلط بودن و تخالفی‌که با نظرات مارکس دارد از سایت حذف کنیم. یا این‌که خودِ تو مباحث را به‌گونه‌ی دیگری بنویسی که درست باشند. قربان شما ـ عباس». توجه داشته باشیم: نوشتم «ضمن انتشار سؤال‌ها)، نه نامه‌‌ی شخصی!

من قبل از این مقاله در نوشته‌های دیگر هم از عبارت «بافت سرمایه» استفاده کرده بودم که موجب سؤال‌های پیچ در پیچ بهمن را در مورد این عبارت فراهم نیاورده بود. برای مثال در مقاله‌ی کالبدشکافی یک پرخاش که در سال 1386، در دفاع از یداله خسروشاهی و برعلیه آقای ناصر پایدار که یداله را تارگت کرده بود، 19 بار از عبارت «بافت سرمایه» استفاده کردم. این یک باد و دو هوا از طرف بهمن شفیق چه معنا دارد[1]؟ شیوه‌ی سؤال کردن بهمن من را به‌یاد سال‌ 1348می‌اندازد که در بی‌سیم نجف‌آباد (در حوالی میدان خراسان سابق) به‌همراه زنده‌یاد محمد آجیلی در یک هیئت بحث و گفتگوی دینی شرکت می‌کردیم و در مباحثات دینی به‌عنوان انکارکننده‌ی ذات خداوندی نقش بازی می‌کردیم. طرفی که می‌خواست وجود خداوند را ثابت کند [و علی‌رغم سابقه‌ای که در انجمن حجتیه داشت، 4 دوره هم نماینده‌ی مجلس شورای اسلامی شد]، به‌طور مسلسل‌وار سؤال می‌کرد: اگر دنیا را خدا خلق نکرده، پس کی و چه جوری خلق شده؟ اگر هر اثری ناشی از اثرگذاری است، پس این اثرِ دنیوی حاصل کدام اثرگذار غیردنیوی است[؟] و قس‌علیهذا. جالب این‌که در آن هیئت هم انشعاب صورت گرفت: انشعاب افراد موسوم به‌خداباور از افرادی که خداناباور لقب گرفتند و تا مدتی هم در همان هیئت ماندند و در محدوده‌ی نسبتاً قابل توجهی زمینه‌ی مطالعه‌ی ادبیات غیرمذهبی (و به‌طور محدودتر ادبیات چپ) را فراهم نمودند. ما در آن سال‌ها هنوز از وجود «دستنوشته‌های اقتصادی‌ـ‌فلسفی 1844» اطلاع نداشتیم که در مقابل سؤالات پیچ در پیچ وبا مضمون یکسان بگوییم که سؤال‌کننده‌ی محترم! شما قبل از این‌که وارد بحث و تحقیق بشوی، تصمیمت را گرفته‌ای و علت وجودی این تصمیم هم صرفاً نظری نیست!؟

3ـ2) اما به‌راستی چرا بهمن شفیق نامه‌ی منتشر شده‌اش را (علی‌رغم حضور مؤثر در شکل‌گیریِ مقاله‌ی عباس و علی‌رغم تأیید بسیار جدی وحید صمدی در رابطه با این مقاله) نوشت[؟]؛ چرا همان موقع سؤال‌هایش را منتشر نکرد[؟]؛ و بالاخره چرا پس از این‌همه تأخیر، حالا منتشرش کرده است؟ گرچه پاسخ قطعی به‌این سؤال‌ها برای من غیرممکن است؛ اما در این رابطه می‌توان براساس شواهد و قرائن به‌طرح احتمالات کمابیش نزدیک به‌واقعیت پرداخت. این احتمالات از این‌ قراراند:

3ـ2ـ الف) این‌که بهمن شفیق به‌جای انتشار علنی سؤالات و نوشتن مقاله‌ای نقادانه ویا مستقل که بیان‌کننده‌ی صریح نظرات او در رابطه با کار مولد و غیرمولد باشد، گفتگو را در مقابل برخورد عباس در مقابل نامه‌اش به‌مسائلی از این دست کشاند که {«قبلا هم گفتم که نوشتۀ تو اهمیت سیاسی و نظری بسزائی دارد» ـ «موضوع تخالف و یا توافق با مارکس نیست» ـ «بحث بین خودمان را بحثی بین کمونیستها در جهت دستیابی به حقیقت می دانم و لاغیر» ـ «بحث بر سر تبیینهای متفاوت از یک نیاز مبارزاتی است» ـ «آن نکات و یا انتقادات نافی وحدت طبقاتی و مبارزۀ مشترک ما نیستند»}، این بود که اولاً‌ـ در آستانه‌ی برگزاری کنفرانس موسوم به‌مؤسسِ «جنبش تجدید سازمان کمونیسم معاصر» بودیم و بهمن می‌دانست که عباس فرد انگیزه‌ی ویژه‌ای برای شرکت در چنین جلسه‌ای را ندارد، و دوماً ‌ـ این احتمال وجود داشت که با انتشار سؤالاتِ برائت‌خواهانه‌ی بهمن (و نه یک نقد آموزنده و مستدل) عباس از حضور در کنفرانس خودداری کند و با عدم حضور او، این به‌اصطلاح کنفرانس از آبکی‌هم آبکی‌تر شود. همه‌ی این‌ها با نیاز بهمن شفیق به‌ایجاد یک نهاد سیاسیِ نام‌آورانه و رقابتی متناقض بود. بنابراین، علی‌رغم این‌که به‌هنگام نوشتن «پاسخ صدرا پیرحیاتی... همین انتقادات [را] در ذهن» داشت، بُروز نظرات خود را به‌بعد از کنفرانس موکول کرد[2]

3ـ2ـ ب) این‌که اساساً چرا بهمن شفیق چنین نامه‌ی «‌نقادانه» و در واقع برائت‌خواهانه‌ای را نوشت، دو عامل احتمالی می‌تواند دخالت داشته باشد: یکی این‌که بهمن مقاله‌ی عباس فرد را به‌مثابه‌ی آینه‌ای تصور کرد که در عین‌حال وضعیت و مناسبات خودِ او را بازمی‌تاباند؛ و احتمال دیگر این‌که یادداشت ویا پیام نقادانه‌ای را از ایران گرفته بود. البته این احتمال دوم بسیار قوی‌تر از احتمال نخست است. زیرا رویدادها نشان می‌دهند که بهمن شفیق حساسیتی خاص و شوقی وافر به‌‌ایجاد رابطه با آدم‌هایی دارد که در ایران زندگی می‌کنند و کاربر سایت امید نیز هستند. این حساسیت و شوق تاآن‌جاست که بهمن در مواردی دست و پای خودرا گم می‌کند و مثلاً به‌پاس تماس و سؤالات رضا اسد سخنرانی ترتیب می‌دهد و به‌مکاتبه‌ی مشترک با عنوان «رفیق» روی می‌آورد و در جایی‌ هم که به‌این نتیجه می‌رسد که از این آدم هوادار درنمی‌آید، او را طعمه‌ی یک بازی دیگر می‌کند که در ادامه به‌این نکته برمی‌گردم. من نمونه‌‌های دیگری هم از این قبیل و بسیار «شوریده‌تر» از آن را دارم که باشد برای بعد؛ یعنی: برای وقتی که با حمله‌ی سنگین‌تری مواجه شدم!؟

3ـ2ـ پ) این‌که چرا بهمن شفیق نامه‌اش را پس از دو سال و اندی که در واقع بایگانی شده به‌حساب می‌آید، حالا منتشر کرده است، تنها با انگشت گذاشتن روی عامل یا عواملِ محتمل قابل برآورد است. یکی این‌که سایت امید در آستانه‌ی برگزاری کنفرانس دومِ خود به«‌نفر» نیاز دارد و ایجاد جنجال توجه‌ها را به‌این سایت برمی‌گرداند؛ و عباس فرد نیز به‌واسطه‌ی اشارات نقادانه‌ای که به‌‌نوشته‌های این دوستان داشته، مورد مناسبی برای ایجاد جنجال است. احتمال دیگر این‌که در جبران برآورد غلط خود از رضا اسد به‌برآورد غلط دیگری با این تصور چرخیده‌اند که رضا اسد با سایت رفاقت کارگری ارتباط داشته و از طرف این سایت برعلیه سایت امید تحریک می‌شده است. انتشار نامه‌نگاری رضا اسد با سایت امید تیری بود که می‌بایست چند هدف را باهم می‌زد. با این تیر چند منظوره ضمن این‌که رضا اسد را به‌عنوان جوانی ولنگار و به‌لحاظ سیاسی دمدمی مزاج می‌زد، عباس فرد را هم برمی‌انگیخت تا سایت امید در مقابله با این برانگیختگی، نامه‌ی دو سال پیش بهمن شفیق را با توضیحات نادرستی که در ادامه به‌آن می‌پردازم، منتشر کند. نکته‌ی اصلی در این انتشار دیرهنگام همان توضیحات نادرستی است که به‌خودی خود جنجال برانگیز است.

3ـ2ـ ت) برای بیان قضاوتم در مورد رضا اسد همان نکاتی را که در فیس‌بوک نوشتم و با پادرمیانی چند نفر از دوستان (که فیس‌بوک محیط فاسدی است)، حذف کردم، عیناً این‌جا می‌آورم: «گرچه کار رضا اسدی آبادی (که درباره‌ی من سؤال کرده که آیا مشکوک هستم یا نه؛ یعنی: موجودیت من را به‌عنوان یک فعال خارج از کشوریِ کمونیستِ جنبش کارگری زیر سؤال برده) بسیار زشت است؛ اما من او را به‌واسطه‌ی این کار زشتش شارلاتان نمی‌دانم. چراکه من نسبت به‌آدم‌هایی که در عرصه سیاست و به‌عنوان کمونیست جویای نام هستند، سمپاتی دارم؛ و تنها درصورتی کسی را شارلاتان می‌دانم که به‌نوعی روی اصل مبارزه‌ی طبقاتی و شیوه‌ی سازمان‌یابی آن با استفاده از عنوان کمونیست به‌نحوی خط بکشد. من به‌عنوان یک نفر که نمی‌توانم جزئی از شیوه‌های مبارزه و پرنسیپ‌ها باشم که تخطی از خودم را شالاتانیزم بدانم. به‌هرروی، حقیقتاً نمی‌دانم که رضا اسد چه چیزی را از من را به‌اشتراک گذاشته و چه چیزی را از سایت امید و چه در مورد این دوستان نوشته است. جالب این‌که اطلاعات فیس‌بوکی بهمن شفیقِ بدون اکانت از من که اکانت هم دارم بیش‌تر است!؟ ضمناً سال‌هایی را هم که با بهمن شفیق هم‌کاری کردم، از دست رفته نمی‌دانم؛ و به‌همین دلیل «خصومت» که جای خود دارد، برای او احترام نیز قائلم و تا حال حاضر کلامی برعلیه او به‌کسانی که جویای نام و غیره هستند، نگفته‌ام. هرچه بوده (غلط یا درست) نقد محترمانه‌ی بدون پاسخ بوده است. کاری که ما در سایت رفاقت می‌کنیم هنوز به‌«مرحله»ی تقسیمات «نویسنده‌ی اصلی» و فرعی نرسیده و هنوز چند دانگی مانده تا این تیرکمونِ (گنجشگ شکار کن) به‌تپانچه تبدیل شود».

3ـ2ـ ث) بهمن شفیق در رابطه با جنجال‌آفرینی و یارگیری برای کنفرانس دومش روی این حساب کرده بود که این‌بار هم می‌تواند عباس را به‌عصیان بکشد و یک‌بار دیگر ورچسب «پیشاسیاسی» را به‌کارگری بچسباند که زندگی و گذشته‌ای بدون پنهان‌کاری دارد، ورچسب جناح چپ هیچ جریانی با هزار من سیریش هم به‌او نمی‌چسبد، و یک دهه که هیچ ـ‌حتی‌ـ یک هفته از زندگیش را نیز از دست رفته نمی‌داند.

نه دوست محترم! عصیان در آن‌جایی واقع شد که دلیل بازی سیاسی را (به‌مثابه‌ی مشتی به‌دهانم) نمی‌فهمیدم؛ درصورتی‌که اینک در مقام دونده‌ای خستگی‌ناپذیر در مقابل کسی قرار گرفته‌ام که برای انقلاب و دست‌یابی به‌قدرت بیش از حدِ تصوری قابل توصیف به‌معقولْ عجله دارد. بنابراین، من با تقدس‌زدایی از مارکسیسم (به‌مثابه‌ی «دانش مبارزه‌ی طبقاتی» و نهایتاً «دانش رهایی نوع انسان») از سازمان‌یابی طبقاتی و کمونیستی کارگران دفاع می‌کنم؛ و شما نقد محترمانه‌ی من را آن‌جاکه هنوز عصبانی نشده‌اید در عبارت «برسیم به‌فرض دوم.... در نقد ما شِر کرده‌اید»، «نقد» می‌دانید؛ اما آن‌جاکه بحث مقابله‌ی ایدئولوژیک و طبقاتی و مارکسیستی پیش می‌آید، همان تلاش و فعلیت را «فعالیت قلمی» توصیف می‌کنید! درجایی «جوانکی جویای نام دست به قلم برده» و درجای دیگری آدم نسبتاً مسنی با نزدیک به‌پنجاه سال دویدن طبقاتی «فعالیت قلمی خویش بر علیه ما را نقدهائی محترمانه خوانده» است!؟؟

3ـ2ـ ج) چه اشکالی دارد که یک نفر هم مطلب سایت امید را در فیس‌بوک به‌اشتراک بگذارد و هم مطلبی (مثلاً نقادانه) از سایت رفاقت کارگری را؟ گرچه همه‌ی آن افرادی که (مانند قره‌گوزلو و هوادارنش) سایت امید را به‌آشکارکننده‌ی رابطه‌‌ای متهم کردند که به‌لحاظ امنیتی می‌بایست پنهان می‌ماند، اپورتونیست‌های خرده‌بورژواصفتی بوده و هستند که در گوشه و کنار منتظر فرصت نسشته‌اند تا کفشِ بورژواها را بهتر لیس بزنند؛ اما خلاص شدن از دردسرآفرینی رضا اسد ـ‌نیز‌ـ نیازی به‌این‌همه کا گ ب بازی نداشت. اگر برخوردها به‌تدریج سرد می‌شد، او هم به‌تدریج و طبعاً بدون جنجال سرش را به‌جای دیگری گرم می‌کرد.

4ـ2) بهمن شفیق نه تنها یک نامه‌ی شخصی و ظاهراً دوستانه را که به‌قول خودش به‌‌قصد «فکر کردن»  به‌نگارش درآورده بود، منتشر کرده است، بلکه مقدمه‌ای براین نامه نوشته که سراسر ستیزه‌جویانه (و نه نقادانه) است. در پاسخ به‌این‌که او من را متهم به‌تحریف مارکس می‌کند، باید بگویم که حقیقتاً از این‌گونه پرونده‌سازی‌ها هیچ ابایی ندارم. چرا؟ برای این‌که دوندگانی هم‌چون منْ همیشه (حتی با پای لنگان هم) می‌توانند بدوند؛ اما آدم‌هایی با ادعای رهبری (همانند او)، آن‌جاکه فقط باید بدوند، کنار می‌کشند و عاقبت‌اندیش می‌شوند!؟ برای این‌که تصویری از «دونده» در امر مبارزه‌ی طبقاتی داده باشم، قصه‌ی عارفانه‌ای را به‌تمثیل تعریف می‌کنم که از انسانی بسیار مهربان، شریف و اندیشمند شنیده‌ام. نقل می‌کنند که از عطار نیشابوری پرسیدند که حقیقت زندگی را چگونه دریافتی؟ گفت: «از استاد زندگی که چند لحظه در خدمتش بودم و با فروش خروس‌قندی گذران می‌کرد. داستان از این قرار بود که روزی در بازار شهر با او مواجه شدم؛ سرگرم سیر و سیاحت در خروس‌قندی‌ها بودم که متوجه‌ی مرافعه‌ای بین او و یکی از بازاریان شدم. بیش‌تر توجه کردم تا بفهمم موضوع از چه قرار است. مَرد بازاری معترض بود که خروس‌قندی را گران خریده است و بقیه پولش را می‌خواست. بازاری رو به‌خروس‌قندی فروش کرد و گفت: تو که نسبت به‌یک پول سیاه گذشت نمی‌کنی، چه جوری جان به‌جانان تسلیم خواهی کرد؟ خروس‌قندی فروش با نگاهی آرام و مهربان گفت این‌طور: روی سکو دراز کشید، زانوهایش را جمع کرد و چشم‌هایش را بست! آری، او مُرد و جان را به‌جانان تسلیم کرد».

داستان زندگی دوندگان در امر مبارزه‌ی طبقاتی، داستان زندگی و مرگ خروس‌قندی فروش؛ و داستان رهبران در این امر، داستان آن مرد اهل بازار است که خروس‌قندی را گران خریده بود. دوندگان در امر مبارزه‌ی طبقاتی ـ‌همیشه‌ـ همه‌چیز را به‌همان بهایی می‌خرند که دویدنشان را تضمین کند؛ از همین‌روست که از مسیر دویده شده‌ی تاکنونی نه تنها پشیمان نمی‌شوند، بلکه به‌عنوان میراث خویش به‌آن مِهر نیز می‌ورزند.

5ـ2) در مقدمه‌ی بهمن شفیق به‌نامه‌ی شخصیِ منتشر شده‌اش دو نکته به‌اشتباه آمده و من هنوز بدین‌باور نیستم که این اشتباهات دروغ‌های عمدی است. این دو نکته بدین‌ترتیب‌اند:

یک) «آن نامه بی پاسخ ماند. در جریان مباحثات بعدی و در مقطع جدائی ایشان مدعی شد که من از وی خواسته ام به نامه ام پاسخ ندهد»!؟

من حافظه‌ی نسبتاً خوبی در این‌گونه موارد دارم (یعنی: در مورد گفتگوهایی که در آن حضور داشته‌ام).. با این وجود، هرچه در حافظه‌ام جستجو می‌کنم و از دو نفر رفقای دیگر نیز می‌پرسم، آن‌ها نیز چنین گفتگویی را به‌یاد نمی‌آورند. گذشته از این، من شخصیتاً این‌طور نیستم که به‌جز کارِ گذران زیستی، کارهای دیگر و به‌ویژه کارهای نوشتاری را به‌تکلیف و بنا به‌دستور تشکیلاتی و زیر فشار و ارعاب انجام بدهم. حتی فراتر از این، همان‌طور که بالاتر هم گفتم، نامه‌ی بهمن شفیق در قالب نقد، برائت‌نامه‌ی نویسنده‌اش را ارائه می‌دهد؛ و قبل از این‌که نظری و تئوریک باشد، سیاسی است. سیاستی که برخلاف سیاستِ راهبر به‌دیکتاتوری‌ نفی‌شونده‌ی پرولتاریایی، تثبیت‌کننده است.

دو) «ایشان همچنین مدعی شده بود که مارکس طبقه کارگر را بر اساس کار مولد تعریف کرده است»؛ و این نتیجه‌گیری که «بنا بر این صحبتی از این نمی توانست در میان باشد که مارکس طبقه کارگر را با کار مولد تعریف کرده است»!؟

نوشته‌ی تئوری «مزد و حقوق‌بگیران» - ترفندی برای انحلال اراده‌ی طبقه‌کارگر به‌هیچ‌وجه و به‌هیچ طریق براین نیست‌که «مارکس طبقه کارگر را بر اساس کار مولد تعریف کرده است». این نوشته در سایت رفاقت کارگری موجود است و با 10 دقیقه جستجو معلوم می‌شود که حرف بهمن شفیق در این زمینه با واقعیت هم‌خوان نیست.

5ـ2) فرض کنیم حرف بهمن شفیق که مارکس بسیار بیش‌تر از این‌که من در نوشته‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» گفته‌ام از کلمه‌ی «حقوق» استفاده کرده است. آیا این مسئله‌ی فرضاً اشتباه را می‌توان با کلمه‌ی «تحریفات» که جمعی از از تحریف‌ را می‌رساند، توصیف کرد؟ گذشته از این، چرا بهمن شفیق همان موقع که مشغول نوشتن این مقاله بودم، ضمن توصیه‌ها و اصلاحات بسیارشْ همین جستجو را به‌زبان آلمانی را نکرد و به‌من نگفت تا بنویسم انگلیسی این‌طور است و آلمانی آن‌طور؟ سؤال دیگرم این است‌که اگر گاهی شک ‌کنم که در دام یک برنامه‌ی مدون از قبل گرفتار شده‌ام، بیش از حد خیال‌‌بافی کرده‌ام؟

6ـ2) آن‌ مسئله‌ای که در مقاله‌ی تئوری «مزد و حقوق‌بگیران» - ترفندی برای انحلال اراده‌ی طبقه‌کارگر (گرچه به‌طور ناقص) حرف اول را می‌زند، سازمان‌یابی طبقاتی و کمونیستی کارگران و زحمت‌کشان است؛ نه تبیین اقتصادی طبقه‌ی کارگر که به‌تنهایی (یعنی: نه به‌عنوان جزیی از یک کلیت) بحثی اکونومیستی است. گرچه تبیینات اقتصادی مارکس در شکل‌گیری و حالت فی‌الحال موجودِ طبقه‌ی کارگر لازمه‌ی درک موقعیت این طبقه است؛ اما طبقه‌ی کارگر آن‌جایی به‌مثابه‌ی یک طبقه فعلیت اجتماعی و تاریخ‌ساز پیدا می‌کند که به‌لحاظ طبقاتی، انقلابی و کمونیستی ـ‌برمبنای شوراهای گوناگون خویش‌ـ همانند حزبی هم‌گون و واحد در عرصه‌ی سیاست نمایان شود. بنابراین، وحدت طبقه‌ی کارگر تا آن‌جاکه عمدتاً اقتصادی است، وحدتی در چارجوبه‌ی نظام سرمایه‌داری است؛ اما همین وحدت آن‌جاکه خاصه‌ی عمدتاً عصیانی، شورایی، انقلابی و کمونیستی پیدا می‌کند، وحدتی طبقاتی‌ـ‌انقلابی است که فراتر از راهبری جامعه به‌عنوان یک کلیت، از محدوده‌های تاریخی نیز درمی‌گذرد تا  دنیای اساساً دگرگونه‌ای را بنا ‌سازد. به‌هرروی، بررسی کار مولد و غیرمولد بیش از این‌که به‌وحدت طبقه‌ی کارگر در چارچوب نظام سرمایه‌داری بپردازد، در سازمان‌یابی کمونیستی و انقلابی طبقه کارآیی دارد.

7ـ2) ابتدا نقل 3 عبارت از مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» و سپس یک نتیجه‌گیری: (... از بدنه‌ی طبقه‌ی فروشندگان نیروی‌کار (یعنی: طبقه‌ی کارگر)» ـ «تا اعماق جان و روح اکثر کارگران و زحمت‌کشان جهان نیز ریشه دوانده است» ـ «سرکوب طبقاتی کارگران و زحمت‌کشان»؛ موضوع محوری مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» بررسی بدنه‌ی اصلی طبقه‌ی کارگر است، نه کلیت این طبقه؛ چراکه گفتگو از کلیت طبقه‌ی کارگر بدون تعریف و توصیف موقع و موضع زحمت‌کشان فقط یک انتزاعِ قابل گسترش به‌انضمام است که می‌تواند پایه نظری سازمان‌یابی کمونیستی و حزبی باشد. به‌هرروی، استفاده‌ از کلمه‌ی «زحمت‌کشان» و استفاده‌ی مکرر از عبارت «توده‌های کارگر» در این مقاله (گرچه نه به‌صراحت، اما به‌طور ضمنی) نشان‌دهنده‌ی تفاوت بین کلیت طبقه و بدنه‌ی اصلی و آن بخش‌هایی از طبقه است‌که بیش‌ترین پتانسیل را برای سازمان‌یابی کمونیستی و حزبی دارا می‌باشند. واقعیت این است‌که عجله‌ی بهمن شفیق در انتشار مقاله فرصتی برای بیان صریح و مستدل نکاتی نگذاشت که بنا به‌منطق نویسنده‌ی مقاله، در ضمن دیگر مسائل خودمی‌نمایاند. نامه‌ی بهمن نیز از همین عجله حکایت می‌کند: «نکاتی را در رابطه با مطلب کار مولد یادداشت کرده ام که برای فکر کردن می فرستم. همانطور که می بینی این نکات فراتر از مباحثات اولیه هستند. در مدت اخیر مطلب را با فرصت و نگاه انتقادی دقیق تری خواندم. موضوعاتی که توجه مرا جلب کرده اند، به مراتب بیش از آنچه هستند که در روزهای انتشار مطلب بودند. آن زمان جهتگیری نوشته بر علیه خرده بورژواهای طرفدار تئوری مزد و حقوق بگیران و همچنین دقت در تبیین نوشتجات مارکس مانع از توجه به جنبه های بسیار مهم دیگر نوشته شدند»[تأکیدها از من است].

7ـ2ـ الف) اگر قصد بهمن از نوشتن نامه و هم‌چنین انتشار آن صرفاً ستیزه‌جویانه، سیاسی و تثبیت‌گرانه نبود، می‌بایست یادآور می‌شد که چرا در این مقاله مسئله و مقوله‌ای به‌نام «زحمت‌کشان» فقط مورد اشاره قرار گرفته و تعریف روشنی از موقعیت اقتصای و پتانسیل سیاسی آن‌ها ارائه نشده است؟ یک جستجوی کامپیوتری نشان می‌دهد که در نوشته‌های مختلف، مکرر در مکرر از کلمه‌ی «زحمت‌کشان» استفاده کرده‌ام؛ و تربیت سیاسی من به‌گونه‌ای بوده است‌که این‌گونه کلمات و عبارات را بدون تعریف ترمینولوژیک به‌کار نمی‌بُردم و به‌کار نمی‌برم و به‌کار نخواهم برد. دلیل این تربیت سیاسی هم این بود ‌که من مارکسیسم را نه در دانشگاه، نه خارج از کشور و نه صرفاً پس از سال 57، بلکه در رابطه‌ی آموزشی بسیار گسترده‌ای که قبل و بعد از قیام بهمن با کارگران داشتم، فراگرفتم. حُکمِ ضرورت چنین رابطه‌ا‌ی تبیین ترمینولوژیک مارکسیسم یا «دانش مبارزه‌ی طبقاتی» است. آری، ناروشنی موقع و موضع زحمت‌کشان یکی از کمبودهای مقاله است‌که اساساً به‌دلیل عجله‌ی خودِ بهمن برای «کنفرانس...» مغفول ماند. این مسئله‌ای است که باید در بخش دوم مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» به‌گستردگی و به‌لحاظ مناسبات اجتماعی و مناسبات تولیدی به‌آن پرداخت. چراکه بدون درک و فهم از تقسیمات درونی طبقه‌ی کارگر، سازمان‌یابیِ خودبسنده‌ی کمونیستی این طبقه که مستلزم تربیت کادرهای رهبری‌کننده‌ی مختلف در تمام ابعاد گوناگون مبارزه‌ی طبقاتی است ‌ـ‌همانند گذشته‌ـ مغفول می‌ماند و کار به‌‌جانشینان و جانشین‌گرایی می‌رسد. مقوله‌ی کار مولد و غیرمولد (منهای جدل مارکس با فیزیوکرات‌ها، مرکانتی‌لیست‌ها و اقتصاددانان لیبرال در تببین مسئله‌ی اساسیِ وجه دوگانه‌ی ارزش) برای ما (به‌عنوان فعالین و زمینه‌سازانِ تدارک کمونیستی طبقه‌ی کارگر) از این جهت قابل استفاده است‌که بتوانیم نیروی ناچیز خودرا روی سازمان‌پذیرترین، مستعدترین و رزمنده‌ترین اقشار، گروه‌بندی‌ها و افرادی که به‌نوعی جزیی از طبقه‌ی کارگر به‌حساب می‌آیند متمرکز کنیم.

7ـ2ـ ب) برای توضیح هدف اساسی نگارش مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» پاراگراف‌هایی را از زیرمجموعه‌‌ یا تیترِ «رابطه‌ی کارگرِ مولد سرمایه با طبقه‌ی کارگر» می‌آورم. اما قبل از نقل پاراگراف‌های مزبور باید به‌عبارت «کارگرِ مولد سرمایه» بیش‌تر توجه کرد تا این تصور پیش نیاید که همه‌ی کارکنانی که مستقیماً مولد ارزش اضافی و سرمایه نیستند، الزاماً خارج از کلیت طبقه‌ی کارگر قرار می‌گیرند. توضیح و تبیین چیستی و چگونگی زحمت‌کشان به‌همین دلیل ضروری است. اما پاراگراف‌هایی از مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...»[تأکیدها مربوط به‌متن اصلی نیست]:

هیچ گروه یا جمعیتی صرفاً حاصل جمع عددی یا هندسی افراد تشکیل دهنده‌‌اش نیست. حتی این احتمال وجود دارد که کمیت عددی افراد شاکله‌ی یک جمع یا جمعیتِ معینْ نقشی درجه چندم در تعیین خاصه‌ها و ویژگی‌های آن جمع یا جمعیت داشته باشند. به‌عبارت دیگر، کمیت عددی افراد تشکل‌دهنده‌ی یک جمع یا جمعیت نهایتاً می‌توانند یک تصویر ایستا و صرفاً کمّی از جمع یا جمعیتی ارائه کنند که چه‌بسا دینامیزم پیچیده‌ای هم داشته باشد. گرچه این احکام ساده و بدیهی در مورد رابطه‌ی افراد و گروه‌های کارگری با کلیت طبقه‌ی کارگر ابعاد بسیار پیچیده‌ای پیدا می‌کند که باید در نوشته‌ی جداگانه‌ای به‌آن پرداخت؛ اما در این‌جا به‌منظور تأکید روی ‌جنبه‌ی پراتیک رابطه‌ی افرادِ کارگر با طبقه‌ی کارگر به‌پاره‌ای از نکات اشاره می‌کنیم تا درعین‌حال تلاشی در رفع سؤالاتی نیز باشد که احتمالاً در مورد کارکنان ‌خدمات سرمایه و خصوصاً کارکنان خدمات اجتماعی پیش می‌آید.

این‌‌که چه تعداد یا چه نسبتی از آحاد یک جامعه‌ی معین از طریق فروش نیروی‌کارِ خویش گذران می‌کنند، تأثیر چندانی بر اعتبار اجتماعی و نتیجتاً هویت طبقاتیِ طبقه‌ی فروشندگان نیروی‌کار ندارد؛ زیرا آن‌ عامل عمده و تعیین‌کننده‌ای که به‌‌این طبقه هویت و نتیجتاً اعتبار سیاسی‌ـ‌طبقاتی می‌بخشد، نه کمیت بیش‌تر یا کم‌ترِ افراد شاکله‌ی آن (یعنی: تعداد فروشندگان نیروی‌کار)، بلکه شدت تقابل و پتانسیل چنین تقابلی در مناطق مختلف و به‌طور سراسری است که به‌نهادها و ارگان‌های شاکله‌اش برمی‌گردد.

طبقه‌ی کارگر همانند رودخانه یا دریایی است‌که کارگران در شکل گروهی یا منفرد به‌آن می‌پیوندند. این پیوندْ علی‌رغم پیشینه‌ی طبقاتی گوناگون، رفتارهای شغلی متنوع، سنت‌های مختلف و پاره فرهنگ‌های گاهاً متنافر که ‌پیوستگان با خود به‌همراه دارند، به‌آن‌ها (چونان جویبار یا قطرات باران) رنگ و بوی دریا را اعطا می‌کند؛ و دریا نیز ـ‌گرچه در بُعد و وسعتی بسیار محدودتر، اما به‌هرصورت‌ـ از این جویبارها و قطراتْ رنگ و بو می‌گیرد و حال و هوای تازه‌ای پیدا می‌کند. حال و هوایی‌که چه‌بسا ‌تدریجاً دریا را به‌چیزی تبدیل کند که صرف‌نظر از اسم و عنوانِ دریا، در واقعیتْ بسیاری از خاصه‌های دریا را نداشته باشد. با وجود این، دریا نمی‌تواند جویبارها و قطراتی را که به‌او می‌پیوند، کنترل کند؛ چراکه همه‌ی این‌گونه تصمیم‌ها و اراده‌مندی‌ها به‌روند انباشت سرمایه برمی‌گردد که در موارد بسیاری از کنترل صاحبان سرمایه و گاهاً حتی از اراده‌ی دولت برآمده از سرمایه نیز خارج است.

اما طبقه‌ی کارگر (به‌مثابه‌ی یک طبقه، که ناگزیر در مقابله با طبقه‌ای دیگر و در مبارزه‌ی طبقاتی معنی دارد) آن‌جایی از توده‌ی پراکنده‌ی کارگران به‌یک ‌طبقه‌ی اجتماعی تبدیل می‌شود که خودْ سازمان‌یابی خویشن را آغاز می‌کند. بنابراین، طبقه‌ی کارگر در ساختن نهادها و ارگان‌هایی که او را به‌یک ‌طبقه‌ی اجتماعی تبدیل می‌کنند و تصویری دریایی از او می‌پردازند، اختیار و کنترل مخصوص به‌خویش را دارد و متناسب با شرایط و ضرورت‌ها می‌تواند اعمال اراده کند و دست به‌مانور بزند. این اعمال اراده به‌ویژه در آن نهادهایی عملی است که از وضعیت موجود درمی‌گذرند و جنبه‌ی حزبی و کمونیستی دارند.

اما این اراده‌مندی به‌‌انتخاب آن امکان‌هایی مشروط است‌که پیشاپیش توسط طبقه‌ی سرمایه‌دار و کلیت اجتماعی سرمایه فراهم شده‌اند. گرچه عام‌ترین وجه این امکان‌های پیش‌بودی بنیان فروش نیروی‌کار و تولید ارزش اضافی توسط کارگران است؛ اما انتخاب این بنیان در امر سازمان‌یابی و سازمان‌دهی طبقاتی و انقلابی مشروط به‌‌انتخاب خاص‌تر آن نهاد یا ماهیتی است‌که در ساختار طبقه‌ی کارگر درهم‌تنیده‌ترین رابطه را با بنیان خرید و فروش نیروی‌کار داشته باشد. این نهاد یا ماهیتِ پیش‌بودی، رابطه‌ی خرید و فروش نیروی‌کار در حوزه‌ی تولید صنعتی است.

صرف‌نظر از استدلال جامع و همه‌جانبه، که آن را به‌بعد موکول می‌کنیم، می‌توان چنین ابراز نظر کرد که کارگران صنعتی (به‌ویژه در رده‌های میانی و غیرمتخصص) ستوان فقرات طبقه‌ی کارگر را به‌مثابه‌ی یک طبقه‌ی اجتماعی تشکیل می‌دهند. بنابراین، تعقل و اراده‌مندی انقلابی و کمونیستی چنین حکم می‌کند که فعالین کمونیست جنبش کارگری در سازمان‌دهی توده‌ای و به‌ویژه در امر بسیار پیچیده‌ی سازمان‌یابی کمونیستیِ طبقه‌ی کارگر ـ‌صرف‌نظر از ضرورت‌های مقطعی‌ـ بیش‌ترین نیرو را در عرصه‌ی تولید صنعتی و روی کارگران این حوزه متمرکز کنند تا ضمن به‌تحرک درآوردن کارگران دیگر حوزه‌های تولید، هژمونی طبقه‌ی کارگر را در ایجاد نهادهای مربوط به‌کارکنان خدمات اجتماعی بگسترانند و رابطه‌ی این نهادها را نیز با نهادهای طبقاتی و کمونیستی طبقه‌ی کارگر سازمان بدهند.

به‌هرروی، هرچه کارگران صنعتی (به‌ویژه در رده‌های میانی و غیرمتخصص) به‌لحاظ طبقاتی و کمونیستی سازمان‌یافته‌تر و آگاه‌تر باشند، به‌همان اندازه مبارزه‌ی طبقاتی عمق و وسعت بیش‌تری می‌گیرد و این زمینه را فراهم می‌کند که دیگر رده‌ها و گروه‌بندی‌های طبقه‌ی کارگر به‌سازمان‌یابی توده‌ای و کمونیستی گرایش بیش‌تری پیدا کنند. از طرف دیگر، هرچه طبقه‌ی کارگر متشکل‌تر و سازمان‌یافته‌تر به‌عرصه‌ی مبارزه‌ی طبقاتی و سیاسی وارد شود، به‌همان نسبت این امکان فراهم می‌شود که کارکنان خدمات اجتماعی و تحتانی‌ترین رده‌های خدمات سرمایه هژمونی طبقاتی طبقه‌ی کارگرِ سازمان‌یافته و نسبتاً خودآگاه را بپذیرند. در غیراین‌صورت، بورژوازی همواره می‌تواند از طریق بسیج کارکنان بخش خدمات اجتماعی و با کمک کارکنان بخش خدمات سرمایه، سلطه‌ی خودرا تا اعماق وجود توده‌های کارگر بگستراند.

8ـ2) بهمن شفیق در مقدمه‌ی نامه‌ای که علی‌الاصول نمی‌بایست منتشر می‌شد، می‌نویسد که من بخش‌هایی از «تئوری‌های ارزش اضافه» را «به‌دقت نخوانده‌ام» و «تنها در پی یافتن نقل قولهائی مناسب برای نظریات خود»م بوده‌ام. این درست است؛ و بهمن هم می‌دانست که به‌دلیل کمبود وقت و هم‌چنین کمبودهایی که در زبان انگلیسی دارم، سرعت مطالعه‌ی من بسیار کند است. بنابراین، چاره‌ی کار یک مطالعه‌ی کلی و نیز جستجوی کامپیوتری برای مطالبی بوده است‌که علی‌رغم سرعت ناچیزم در مطالعه به‌زبان انگلیسی، می‌بایست به‌دقت مطالعه می‌کردم. با همه‌ی این احوال، این شیوه‌ی مطالعه نه تنها هیچ صدمه‌ای به‌سازمان‌یابی مبارزه‌ی توده‌های کارگر و تبیینات ایدئولوژیک در چنین راستایی نمی‌زند، بلکه به‌مثابه‌ی شیوه‌ی مطالعه‌ی کارگری می‌تواند موجبات رشد پاره‌ای از فعالین کمونیست جنبش کارگری را نیز فراهم‌تر کند. هم‌چنان‌که بالاتر هم گفتم: این‌که مارکس چندبار از چه کلمه‌ای استفاده کرده یا نکرده هیچ نقش تعیین‌کننده‌ای در مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...»؛ و تأکید مؤکد بهمن شفیق روی این  مسئله بیش از هرچیز نشان‌دهنده‌ی این است‌که حرف دیگری برای ستیز با عباس فرد ندارد. بنابراین، برای بهمن شفیق بهتر است که «این گوی و این میدان» به‌من نشان ندهد و راه خودش را برود؛ چراکه من ازجمله ایراهایی که دارم، یکی هم این است‌که گوی و میدان فعلیت و فعالیتم را خودم و براساس آن‌چه از مبارزات کارگری مقدمتاً در ایران و سپس در جهان می‌فهمم، انتخاب می‌کنم.

توصیف مارکس در مورد «افکار عمومی»، درست همانند دریافت‌هایی که او از ذات وجودی سرمایه دارد، هم‌چنان قابل استناد است: «هرقضاوتی که ناشی از انتقاد علمی باشد با آغوش باز پذیرفته خواهد شد. در برابر قضاوت‌هایی قبلی که به‌اصطلاح افکار عمومی خوانده می‌شود و من هرگز در قبال آن‌ها گذشتی نکرده‌ام، هم‌چنان کلام آن فرد بزرگ فلورانسی را شعار خویش قرار می‌دهم که می‌گفت: «راه خود گیر و بگذار مردم هرچه می‌خواهند بگویند».

9ـ2) بهمن شفیق در مقدمه‌ی نامه‌ای که به‌قصد ستیز منتشر شده است، می‌نویسد: «یا مارکس چرند گفته است، یا عباس فرد. یکی از این دو حالت درست است. یا شاید هم هیچکدام چرند نگفته اند و هر دو، دو حرف متفاوت میزنند. در این صورت عباس فرد موظف است که با شهامت اعلام کند که نظریات او مخالف نظریات مارکس اند». نه دوست محترم، گرچه ظرفیت‌های مارکس به‌هیچ‌وجه با ظرفیت‌های عباس فرد قابل مقایسه نیست، اما نه مارکس چرند می‌گوید و نه عباس فرد. برای درک حقیقت (یعنی: درک هم‌سویی حرف‌های عباسِ ناچیز در مقایسه با مارکسِ همه‌چیز) بهتر است که نگاهی به‌تقویم روی دیوار منزلتان بیندازید تا اگر درک تغییر و زمانِ واقعی قدری مشکل است، لااقل متوجه‌ی حدود 170 سال تفاوت در زمان قراردادی بشوید. امان از دست این ستیزه‌گری که جلوی چشمان آدمی چشم‌بند می‌بندد. باور کنید اصلاً قصد توهین در میان نیست و قصد من اساساً تلاش برای درک حقیقت در مقابله با ستیزه‌جویی است. باور نمی‌کنید که ستیزه‌جویی می‌کنید؟ اگر چنین است، نگاه دوباره‌ای به‌نوشته‌ی خود بیندازید. فرض کنیم که نظر دو نفر یا دو گروه با هم «متفاوت» است؛ چرا یکی از این افراد یا گروه‌ها «موظف است که با شهامت اعلام کند که نظریات او مخالف نظریات» فرد و گروه دیگر است؟ براساس کدام منطق (به‌جز منطق ایستا و برخاسته از عصبانیت)  معنیِ کلمه‌ی «تفاوت» عیناً همان معنیِ کلمه‌ی «مخالف» است؟ یک زن و شوهر بسیار موفق که رابطه‌ای انسانی‌ای هم با یکدیگر دارند،  ضمن این که از جهات گوناگون باهم تفاوت دارند، اما «مخالف» یکدیگر نیستند؛ و بدون «شهامت» ویژه‌ای هم تلخ و شیرین زندگی را از سرمی‌گذرانند!؟ به‌هرروی، «تفاوت» تنها در جایی عیناً «مخالف» معنی می‌دهد که بربستر دو بنیان عمده‌ی یک مجموعه‌ی متضاد ماهیت داشته باشد. برای مثال، «تفاوتِ» دیدگاه‌ها و نظریات رهبران بورژوازی در مقایسه با رهبران کمونیست جنبش کارگری ‌در عین‌حال‌ حاکی از «مخالف» بودن نظرات و دیدگاه‌های آن‌ها با یکدیگر نیز هست!

آن‌چه بهمن شفیق را تشجیع می‌کند تا روی «تفاوت» انگشت بگذارد و این تفاوت را با استفاده از کلمه‌ی «مخالف»، مخالفت جا بزند، پاراگرافی در مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» است که عیناً نقل می‌کنم تا تفاوت بین انواع گوناگون استفاده‌ از مارکسیسم و آثار مارکس را بهتر نشان داده باشم.

{به‌هرروی، چنین به‌نظر می‌رسد که در اثبات  یا حتی ردِ یکسانی یا تفاوتِ «کارِ دستمزدی» با «خدمات حقوق‌بگیرانه» نمی‌توان به‌طور مستقیم به‌آثار کلاسیک مراجعه کرد و با آوردن چند نقل قول مستدل مسئله را خاتمه یافته دانست. بنابراین، می‌بایست ضمن حداکثر استفاده از آثار مارکسیستی و مربوط به‌دانش مبارزه طبقاتی و نیز با استفاده از «روش تحقیق» کلاسیک‌های این دانش از طرح مسائل جدید هراسی نداشت. به‌هرصورت، مارکسیست حقیقی کسی است‌که در پرتو پراتیک مبارزه طبقاتی و دست‌آوردهای تاریخی و علمی (و طبعاً در تقابل با بلوک‌بندی‌های سرمایه و نظریه‌پردازان آن)، نقاد یا تکامل دهنده‌ی مارکسیسم باشد. بدین‌ترتیب، می‌توان از دگماتیسم، پست‌مدرنیسم و پسامارکسیسم فاصله گرفت و در خدمت مبارزه‌ی جاریِ طبقه‌کارگر قرار گرفت و امر سازمان‌یابی طبقاتی و کمونیستی این طبقه را تدارک دید و پیش بُرد. به‌بیان دیگر، حقیقت مارکسیسم یا «دانش مبارزه طبقاتی» (به‌منزله‌ی یک پیوستار طبقاتی‌ـ‌تاریخی‌ـ‌انقلابی) تنها درصورتی عینیتِ نظری و کارآییِ عملیِ خود و نیز بنیان‌های اساسی‌ خویش از تحلیل نظام سرمایه‌داری را حفظ می‌کند که در پرتو مبارزه‌ی طبقاتی، تحولات مربوط به‌رابطه‌ی کارـ‌سرمایه و رشد علمی‌ـ‌تکنولوژیک̊ بازآفرینی شده و مورد بازبینی و نقدِ فرارونده قرار گیرد}.

گرچه تفاوت استفاده از مارکسیسم همانند یک طیف رنگارنگ است و دائماً شکل عوض می‌کند؛ اما آن‌چه در این طیفِ متلون تقریباً ثابت می‌ماند، دو شیوه‌ی استفاده از مارکسیسم و آثار مارکس و دیگر اندیشمندان و پراکتیسین‌های پرولتاریایی است: یک شیوه از مارکسیسم به‌مثابه‌ی پیش‌نهاده‌ی تقرب به‌هستیِ فی‌الحال موجود مبارزه‌ی طبقاتی استفاده می‌کند و براساس آزمون و خطا واقعیت روبرو را اصل قرار می‌دهد؛ شیوه‌ی دیگر از مارکسیسم به‌مثابه‌ی چماقی برای تثبیت خویشتن استفاده می‌کند. البته من بهمن شفیق را متهم به‌استفاده‌ به‌شیوه چماقی از مارکسیسم نمی‌کنم.

 10ـ2) همان‌طور که کمی بالاتر هم اشاره کردم، مسئله‌ی اساسی مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» مقابله با نظریه‌ای است‌که به‌واسطه‌ی تجریدِ دریافتیِ ماهانه، کارکنان دولتی ویا خرده‌بورژواهایی مانند افسران پلیس، قضات و مانند آن را با توده‌های فروشنده‌ی نیروی‌کار به‌هم می‌آمیزد. این آمیزش نظری،  در عمل نتیجه‌ای جز تابعیت کارگر از خرده‌بورژوا، نفی انقلاب اجتماعی و انکار دیکتاتوری پرولتاریا ندارد. بهمن شفیق در نامه‌ی منتشره‌اش و هم‌چنین در مقدمه‌ی آنْ حرفی از درستی، نادرستی و نیز چیستی و چگونگی مقوله «مزد و حقوق‌بگیران» نمی‌گوید. سکوت او این شُبهه یا گمانه را به‌وجود می‌آورد که او نظریه مزد و حقوق‌بگیران را قبول دارد. آیا حقیقتاً چنین است؟ آیا اعلام باور به‌مارکسیسم، ضدیت با دولت جمهوری اسلامی و موضع‌گیری در مقابل دست‌اندازی‌های منطقه‌ای و جهانی بورژوازی ترانس‌آتلانتیک پارامترهایی است‌که دارنده‌ی آن می‌تواند عضو حزبی باشد که فرضاً بهمن شفیق در رهبری آن قرار دارد؟ اگر این عضو فرضاً یک افسر عالی‌رتبه‌ی پلیس ویا قاضی دادگاه جنایی باشد، علاوه‌بر عضویت می‌تواند در رهبری این حزب هم شرکت کند؟

صرف‌نظر از این‌که مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» تاکجا قابل قبول و تاکجا مخالف مارکس و تاکجا چه بوده و چه هست و چه باید باشد؛ اما قصد از نوشتن آن، این است ‌که استدلال کنم: کمونیسمِ یک صاحب رستورانِ تیپیک، با کمونیسمِ یک کارگر تیپیک، تفاوت‌هایی دارد که در نهایت و در بهترین صورت ممکن، و البته برفرض این‌که بتواند به‌قدرت دست یابد، «دیکتاتوری پرولتاریا» را به«دیکتاتوری جانشینان توده‌های کارگر» فرومی‌کاهد. تئوری «مزد و حقوق‌بگیران» - ترفندی برای انحلال اراده‌ی طبقه‌کارگر می‌خواهد خودرا تاآن‌جا بگستراند که بگوید بوروکراتیزه شدن انقلاب اکتبر حاصل سوءِتفاهم یا بلای آسمانی نبود؛ و آن عواملی که نهایتاً انقلاب اکتبر را به‌اتحاد جماهیر شوروی فروکاستند و همین جمهوری را نیز ازهم فروپاشاندند، به‌شکل نطفه‌ای در «چه باید کرد» لنین و نیز در حزب بلشویک وجود داشتند.

مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» می‌خواهد بگوید که حتی اگر از این‌جا تا آنسوی کره‌ی زمین از مارکس نقل قول بیاوریم و در درگاه تاریخ نیز سوگند خونین بخوریم، بازهم تاریخ نشان می‌دهد که رهبران همه‌ی انقلاب‌هایی که از 150 سال پیش تا به‌حال واقع شده‌اند، نه تنها کارگر نبوده‌اند، بلکه ریشه‌ی کارگری هم نداشته‌اند. بنابراین، اثبات این‌که طبقه‌ی کارگر به‌طور خودبه‌خود رهبران خودرا در درون خویش می‌سازد، اثباتی دروغین و جانشین‌گرایانه است. مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» می‌خواهد فریاد بزند که چاره‌ی رفع جانشین‌گرایی: اولاًـ ارتباطی هرچه تنگانگ‌تر و گستره‌تر با توده‌های کارگر و زحمت‌کش است؛ دوماً‌ـ بسترسازی و تدارک تئوریک که در ارتباط و تبادل با توده‌هابی کارگر انجام شدنی است، در خارج از کشور هرچه بیش‌تر جنبه‌ی انتزاعی و عمومی پیدا می‌کند؛ سوماًـ تدارک عملی و سازمانیْ اساساً در داخل کشور ممکن است، و چنین تدارکی در خارج (علی‌رغم نیات پاکِ بسیار) سرانجامی جز حزب کمونیست کارگری نخواهد داشت؛ و چهارماًـ کار کمونیستی درعین‌حال بدین‌معنی است‌که بیش‌ترین نیرو را باید روی تربیت کادرهایی متمرکز کرد که ضمن توان رهبری در ابعاد گوناگون و روبه‌گسترش مبارزه‌ی طبقاتی، به‌لحاظ پایگاه و چه‌بسا خاستگاه طبقاتی ـ‌نیزـ فروشنده‌ی نیروی‌کار باشند.

11ـ2) من بدون این‌که به‌بهمن شفیق «گوی و میدان» نشان بدهم و همانند او خط و نشان بکشم، به‌خواننده‌ی احتمالی این نوشته پیش‌نهاد می‌کنم نقل قول زیر را که از مقاله‌ی تئوری «مزد و حقوق‌بگیران» - ترفندی برای انحلال اراده‌ی طبقه‌کارگر می‌آورم، به‌دقت مطالعه کند و اگر توانست نقدی هم روی آن بنویسد و معلوم کند تا چه اندازه و مقدار ضدمارکسی و ضدمارکسیستی است.

اگر مطلقیت حرکت هستی را درپسِ سکون نسبی اشیاء و نسبت‌ها (یعنی: از نگاه طبقه‌ی سرمایه‌دار به‌‌هستی، انسان و کار) پنهان نکنیم و نسبت‌ها را در همان رابطه‌ای که پدید می‌آیند و تکامل می‌یابند و نفی می‌شوند، درنظر بگیریم؛ آن‌گاه به‌بهانه‌ و با توسل به‌تئوری «مزد و حقوق‌بگیران» به‌این نتیجه نمی‌رسیم که هرکس به‌صرف این‌که ماهانه در مقابل کارشْ درآمدی دارد، «کارگر» محسوب می‌شود و در نتیجه با آن کارگری‌که نیروی‌کارش را می‌فروشد و در ازای مزدی که دریافت می‌کند، اضافه ارزش تولید می‌کند و به‌صاحب پول سود می‌رساند، هم‌سو و هم‌سان و متحد است. در این هم‌گونگی دروغین، کارورزی انتزاعی جای کاری‌ را می‌گیرد که تولیدکننده‌ی سرمایه است؛ و سرمایه بدون آن می‌میرد. دراین‌‌جا بیگانگی کارگر از روند کار، از محصول کار، از طبیعت، از ابزارها، از دیگر انسان‌ها و از خودش؛ به‌همراه همه‌ی استعدادها، آرزومندی‌ها و آن شعفی‌که از تولید چیزهای مفید برمی‌خیزد، در مقابل «درآمد» و پول که تنها میزان مصرف را تعیین می‌کند، پنهان شده است. صرف‌نظر از جنبه‌ی عملی این تئوری دروغین که به‌عنوان یک مکانیزمْ امر اتحاد طبقاتی فروشندگان نیروی‌کار را به‌کُندی می‌کشاند؛ نحوه‌ی طرح مسئله (همْ در نتیجه و همْ در شیوه‌ی بررسی) سازمان‌یابی کمونیستی، انقلاب اجتماعی و دیکتاتوری پرولتاریا را منتفی اعلام می‌دارد تا کارگران را به‌مصرف بیش‌تر و بازتولیدِ هرچه گسترده‌تر سرمایه فرابخواند.

منادیانِ مقوله‌ی «مزد و حقوق‌بگیران»، ضمن این‌که خودرا مارکسیست‌ می‌دانند، به‌بهانه‌ی «وحدت»، در اتحاد طبقاتی کارگران انشقاق ایجاد می‌کنند و تخم توهم دربین آن‌ها می‌پاشند. این منادیان، شغل معلمی و رده‌های گوناگون معلم‌ها و کارکنان دارو و درمان را که کمیت نسبتاً گسترده‌ای را دربرمی‌گیرد، پیش می‌کشند تا قضات، کارمندان، ژورنالیست‌ها، کارکنان پلیس، خبرچینان، زندان‌بانان و شکنجه‌گران و بازجویان، نظریه‌پردازان، و به‌طورکلی خیل بسیار وسیع کارگزاران رنگارنگ نظام سرمایه‌داری را بنا به‌انتزاع در شکلِ درآمد و حذف رابطه‌ی ویژه‌‌ی آن‌ها با تولید اجتماعی، کارگر معنی کنند و کارگران را به‌اتحاد با این گروه‌بندی‌ها ـ‌و در واقع‌ـ به‌پذیرش رهبری پیامبران برخاسته از میان این گروه‌بندی‌های شغلی فرابخوانند. حقیقتِ این فراخوان، فراخوان به‌تسلیم به‌همین نظام موجود، به‌امید لقمه‌نان بیش‌تری است که در همین حد هم بدون یک صف‌بندی طبقاتی ـ‌با استراتژی کمونیستی در راستای تحقق دیکتاتوری پرولتاریا‌ـ دست‌یافتنی نیست.

12ـ2) مقاله‌ی «تئوری مزد و حقوق‌بگیران...» که اساس و نتیجه‌ی نهایی آن (به‌مثابه‌ی یکی از مهم‌ترین پروسه‌ها‌ی نظری استقرار دیکتاتوری پرولتاریا) بیش از 40 سال مشغولیت ذهن و زندگی من بوده است، می‌خواهد هم‌راستا با این حقیقت حرکت کند که آدمی را (اعم از فردی، گروهی یا طبقاتی) تنها براساس ترکیب مناسبات تولیدی و مناسبات اجتماعی‌اش می‌توان شناخت. به‌عبارت دیگر، فعلیت و اراده‌مندی آدمی نیز حاصل ترکیب مناسبات تولیدی و مناسبات اجتماعی افراد، گروه‌ها و طبقات مختلف است. بنابراین، آن افراد و گروه‌هایی که (از یک‌سو) در تولید اجتماعی فاقد آن مناسباتی هستند که فروشندگان نیروی کار دارند، و (از سوی دیگر) عمده‌ترین مناسبات اجتماعی آن‌‌ها نیز غیرکارگری است، نگاهی به‌هستی اجتماعی دارند که با نگاه آن افراد و گروه‌هایی که هم مناسبات تولیدی و هم مناسبات اجتماعی‌شان کارگری است، متفاوت و حتی متخالف است. ضرورت سازمان‌یابی طبقاتی و کمونیستی توده‌های کارگر چنین پیش‌نهاده دارد که این‌گونه تفاوت‌ها و تخالف‌ها را در درون و بیرون نهادهای کارگری و کمونیستی در نظر بگیریم و زمینه‌ی تنفیذ عملی‌شان را نیز فراهم کنیم.

پانوشت‌ها:

[1] گذشته از حکومت اسلامی که استفاده‌ی تزویرآمیز از کلمات و عبارات مسروقه از جنبش‌های انقلابی و ترقی‌خواه را به‌یک ‌آرمان و ایدئولوژی استحاله‌ داده است؛ استفاده از چنین شیوه‌ای خصلت‌نمای خرده‌بورژوازی در مرحله‌ی انحصار سرمایه (به‌مثابه‌ی «بافتِ» سرمایه) نیز می‌باشد.

خرده‌بورژوازی در مرحله‌ی «رقابت آزاد» بنا به‌بیم و امید از فراز و فرودهایش، نقشی واقعاً دوگانه داشت که او را ـ‌در عمل‌ـ از منتهای انقلابی‌گری به‌آن سوی محافظه‌کاری (یعنی: چکمه‌لیسیِ بورژوازی) به‌نوسان می‌کشید؛ اما خرده‌بورژوازیِ مرحله‌ی انحصار سرمایه هم‌چنان‌ که به‌طور روزافرونی استقلال اقتصادیِ کارگاه و دکان خودرا از دست می‌دهد و به‌عنوان خدمه‌ و کارگزار (‌در ابعاد اداری، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و غیره‌) تابع‌ و ‌مجریِ انحصارات می‌شود و به‌«بافت سرمایه» استحاله می‌یابد، به‌طور فزاینده‌ای ـ‌در مختصات خاص بومی‌اش‌ـ نقش «اپوزیسیونِ» را به‌عهده می‌گیرد تا ضمن این‌که مدیریت سرمایه اجتماعی را در جابه‌جایی‌هایِ مکرر و بورژواییِ «قدرت» رتق و فتق ـ‌یا مهندسی‌ـ می‌کند، به‌طور سالوسانه‌ای سهم ویژه‌ی خویش را نیز طلب کند.

مهندسیِ اجتماعی که در پاره‌ای از موارد ـ‌همانند وضعیت ایران‌ـ «آرمان‌گرا» هم می‌شود، دراین واقعیت ریشه دارد که «سرمایه» به‌همان اندازه‌ای که انحصاری‌تر، متراکم‌تر و متمرکز‌تر می‌گردد، به‌همان میزان «بافت»هایی را می‌آفریند تا در کنترل و مدیریتِ چرخه‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی، جایگرینِ تعدادِ دائماً کاهش‌یابنده‌ی صاحبان سرمایه شود؛ اما هرچه این «بافت»‌ها گسترده‌تر می‌شوند و کارکرد مؤثرتری پیدا می‌کنند، این گرایش نیز به‌طور هم‌زمان شکل می‌گیرد که «سرمایه» به‌بافت‌های خویش «جذب» شود و به‌طور فزاینده‌ای تحت کنترل و مدیریت همه‌جانبه‌ی آن (یعنی: بافت سرمایه) قرار بگیرد.

ساختار اقتصادی و انحصار دولتیِ سرمایه در حکومت اسلامی (‌با میراث‌داریِ مناسبات پیشاسرمایه‌دارانه‌ و خاصه‌ی ‌اسلامی‌‌ـ‌ایدئولوژیک‌اش) به‌گونه‌ای است که تنها درصورتی می‌تواند «جذب» بافت‌های «خویش» گردد که عناصر متشکله‌ی‌ این بافت‌ها، رنگ و لعاب ویژه‌ای داشته باشند و در قالب «حزب‌الله» عرضِ وجود کنند. از جنبه‌ی دیگر، ساختار سیاسی و اجتماعیِ «قدرت» در حکومت اسلامی به‌واسطه‌ی خاصه‌ی لاینفک استبدادی‌اش به‌گونه‌ای است‌که در جذب به‌بافت‌های خویش (برخلاف حکومت‌های پارلمانی که متضاد واقع می‌شود‌) به‌پارادوکس نیز می‌رسد؛ چراکه تمرکز قدرت در دست «ولی فقیه» و افراد وابسته به‌او، و هم‌چنین قالبِ حزب‌الهی بافت‌های سرمایه، متناقضِ جذب سرمایه به‌بافت‌های خویش یا واگذاری قدرت به‌این بافت‌هاست. درک این پارادوکس ضمن این‌که پاره‌ای از نزاع‌های حکومتی را روشن‌تر می‌کند، این حقیقت را نیز توضیح می‌دهد که چرا خرده‌بورژوازی بافت‌گونه در ایران غالباً به‌اپوزیسیون می‌چرخد، «رادیکال» می‌شود و به‌گروه‌های متنافر نیز تقسیم می‌شود.

[2] پس از اخراج یا کنارگیری عباس فرد از سایت امید، تقریباً همه‌ی کامنت‌ها و پاسخ‌هایی که بعضاً به‌نوعی از عباس جانب‌داری کرده بودند، حذف شد. بعضی از این کامنت‌ها را بهمن شفیق نوشته بود. البته من همیشه پیش‌بینی می‌کردم که نوشته‌ی تئوری «مزد و حقوق‌بگیران» - ترفندی برای انحلال اراده‌ی طبقه‌کارگر، به‌ویژه به‌دلیل خذف مقدمه‌اش که در تأیید کنفرانس موسوم به‌مؤسسِ «جنبش تجدید سازمان کمونیسم معاصر» بود، از سایت امید هم حذف شود.

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top