rss feed

08 آبان 1399 | بازدید: 1402

چند مصاحبه با زنان طبقه کارگر در غرب لندن ـ قسمت چهارم

نوشته شده توسط اکرم فائضی پور

کار در خط مونتاژ «ساده‌ترین» است. این کار برای من سخت‌ترین کار بود. آدمْ ساعت‌ها، با تغییر و تحرکِ بسیار ناچیز، در وضعیتی [ثابت] گیرمی‌افتد؛ پاها و کمرم به‌خاطر ایستادن طولانی درد می‌گرفت؛ کسی نمی‌توانست یک ثانیه هم متوقف شود، زیرا باید با ‌سرعت خط کار می‌کردیم؛ مدیران همیشه مراقب بودند، بنابراین از زیر کار درفتن حتی برای یک ثانیه هم ممکن نبود؛ استراحت‌ها دقیقاً نیم ساعت بود، زیرا برای شروع مجدد خطوط، همه باید هم‌زمان برمی‌گشتیم ـ این‌ها همه بسیار سخت بود.

 

چند مصاحبه با زنان طبقه کارگر

 در غرب لندن - قسمت چهارم

ترجمه‌: اکرم فائضی پور

منبع:

https://libcom.org/blog/series-interviews-working-class-women-west-london-part-4-19032018

 

چهارمین مورد از پنج موردِ مجموعه‌ی مصاحبه‌ی زنان ما: حرف‌های  مینا

در مورد تبعیض جنسی است که اجباراً در یک محیط کار مردانه با آن روبرو شده بود.

او هم‌چنین از سازماندهی محل کار و رابطه آن با آزار جنسیِ زنان نیز حرف می‌زند.

******

اخیراً شکایت‌های پُرسروصدایی از شرکت‌هایی مانند تسکو Tesco و ساینزبری Sainsbury و نیز نهادهایی مانند شورای شهر بیرمنگام صورت گرفته که موضوع آن‌ها تبغیض در پرداخت دستمزد است. درحالی‌که کارکنان زن و مرد کار یکسانی انجام می‌دهند، در موارد [نه چندان نادری] شرکت‌ها سعی می‌کنند به‌کارکنان زن دستمزد کم‌تری بدهند: با وجودِ یکسانی کار، معمولاً کار زنان را کم‌ ارزش‌تر از کار مردان به‌حساب می‌آورند. این به‌اصطلاح «ارزیابی عینی»، «مهارت» را به‌طور کاملاً تصادفی مورد سنجش قرار می‌دهد که به‌گونه‌‌ی بارزی جنسیتی است و به‌زیان زنان تمام می‌شود. زنانی مانند کری گریسی Carrie Gracie، که به‌دلیل خفت ناشی از نابرابری حقوق، BBC را ترک کرد، می‌گوید: «اگر BBC نتواند [و به‌عبارت دقیق‌تر: نخواهد] به‌من (که سردبیر ارشد هستم) دستمزدی برابر [با مردان] بدهد، با کارکنان آسیب‌پذیرتر چگونه برخورد می‌کند»؟ همین مسئله را در مورد زنانی می‌توان گفت که به‌لحاظ اشتغال و مهارت در مرتبه‌ی پایین‌تری قرار دارند. اگر قانونِ برابری زن و مرد در جایی مانند BBC اجرا نمی‌شود که حداقل از امکان دسترسی به‌‌رسانه‌های عمومی برخوردار است، چه شانسی برای زنانی وجود دارد که از چنین امکانی محروم‌اند. گزارش مینا نشان می‌دهد که چرا هنوز هم جنسیت و تبعیض جنسی در محل کار یک مشکل اساسی است، و [این سؤال را پیش می‌آورد که] در این مورد چه باید [و چه می‌توان] کرد؟

******

 مینا سخن می‌گوید:

من در انگلیس متولد شدم و اکنون در میانه‌ی 30 سالگی هستم. من به‌دانشگاه رفتم، اما پس از کار در سازمان‌های غیردولتی در بیست سالگی نسبت به‌کلیت وضعیت [موجود] سرخورده شدم. من نمی‌خواستم بقیه عمرم را با این خیال باطل سپری کنم که کار «ارزشمندی» انجام داده‌ام، درصورتی‌که واقعیت این است‌که مؤسسات خیریه [درست] همانند مؤسسات تجاری فعالیت می‌کنند. این فکر که مجبور شوم تا ده سال آینده از عوامل قدرت دولت قدردانی کنم ، بیش‌تر از حد تحمل من بود، بنابراین هنگامی که به‌عنوان مازاد اخراج شدم و کارم را از من گرفتند، از این خوشحال شدم که با چندرغاز حقِ اخراجی که می‌گرفتم، می‌توانستم مدتی را در خارج زندگی کنم. وقتی برگشتم، چون به‌کار نیاز داشتم در بنگاه کاریابیِ کارِ موقت محلی ثبت نام کردم و به‌یک کارخانه تولید مواد غذایی در غرب لندن اعزام شدم. این یک شرکت بزرگ است و نامی دارد که شما هرگز آن را نشنیده‌اید؛ اما برای تمام سوپرمارکت‌های بزرگْ مواد غذایی تهیه می‌کند. به‌یاد می‌آوردم که قبلاً از کنار یکی از کارخانه‌های این شرکت رد می‌شدم‌؛ کارخانه‌ی بسیار بزرگی بود، و من از خودم می‌پرسیدم که در داخل آن چه می‌گذرد. تصوری از این نوع کارها نداشتم، اما کنجکاو بودم که بدانم. اگرچه این یک قرارداد موقت بود که زمان انجام کار را فقط کارفرما تعیین می‌کرد، اما من مجبور شدم «آموزش» ایمنی غذا را از سر بگذرانم که فقط به‌مسائل اساسی می‌پرداخت و در دفتر آژانس موقت روی یک قطعه کاغذ انجام می‌شد. این [آموزش] روی جعبه‌ی تیک tick box انجام شد. از آن‌جاکه انگلیسی خیلی‌ها از متقاضی‌های کارْ خوب نبود و نمی‌توانستند معنی سؤال‌ها بفهمند، از تلفن همراه استفاده می‌کردند و جواب سؤال‌ها را عیناً از اینترنت کپی می‌کردند. بالاخره، آن‌ها گفتند که کار را از فردا می‌توانم شروع کنم.

در صبح آغازِ به‌کار، افرادی از کشورهای مختلف حضور داشتند: از گوا [واقع در جنوب غربی هند]، از کنگو و سومالی در آفریقا، و از سریلانکا. از انگلیس فقط یک مرد سفیدپوست و دو مرد سیاه‌پوست حضور داشتند. درباره‌ی شیفت و ساعت کار به‌هیچ‌یک از افراد چیزی نگفته بودند، به‌همین دلیل هم یک زن بلافاصله محل را ترک کرد؛ زیرا روزهای شنبه نمی‌توانست کار کند. [درباره‌ی چگونگی کار] به‌اکثر افراد چیزی نگفته بودند. مرد سفیدپوست انگلیسی در پایان دوره‌ی آموزشی آن‌جا را ترک کرد؛ او گفت فاصله این‌‌ محل کار تا ‌برکشایر برای رفت‌وآمد خیلی دور است! دو خانم پیر آفریقایی گفتند که باید بین میچم تا ‌غرب لندن رفت‌و‌آمد کنند!

به‌یاد می‌آورم به‌این فکر می‌کردم که این افراد [باید از پیدا کردن کار] خیلی ناامید شده باشند که برای  حداقل دستمزد (که در آن زمان 6.79 پوند بود) و زمان کاری که فقط توسط  کارفرما تعیین می‌‌شود، رفت‌وآمد به‌این دوری را بپذیرند. گردش در محوطه‌ی کارخانه امر طاقت‌فرسایی بود؛ مناطق مختلف‌ و هم‌چنین رنگ‌های مختلفِ کت و کفش و توریِ موی سر وجود داشتند که معنای آن‌ها متفاوت بود؛ برای مثال، کارگران موقت مجبور بودند از توری موی سبز استفاده کنند، افراد با قراداد دائم در روزهای متناوبْ آبی یا سفید می‌پوشیدند، و مدیران نیز توری قرمز داشتند.

حدس می‌زنم این روش برای اطمینان از استقرار سلسله‌مراتب در آن‌جا بود؛ در واقع، فکر می‌کنم که [این رنگ‌های مختلف] برای بیان این بود که وقتی شما را صدا کردند، اخراج می‌شوید. دست‌ها را هنگام مراجعه به‌قسمت‌های مختلف بارها می‌شستیم. [چراکه] قسمت‌های مختلفی وجود داشت: چیلرهای انفجاری (برای منجمد کردن)، چیلرهای گوشت (برای خیلی سرد کردن) و چیلرهای گیاهی (برای تاحدود سرد کردن). تمام این خطوطِ مونتاژ به‌واسطه‌ی تعداد زیادی زن حرکت می‌کرد که پشت سرهم روی آن‌ها کار می‌کردند. از این تعجب کردم که جدا از خطوط مونتاژ اصلی و ماشین آلاتی که ظروف غذا را مُهروموم می‌کردند، ماشین‌آلات چندانی در کار نبود و به‌نظر می‌رسید که بسیاری از کارها با دست انجام می‌شود.

در اولین روز، ابتدا به‌خط مونتاژ فرستاده شدم تا در اطراف لبه‌‌ی جعبه‌ی نوعی شیرینی [به‌نام پای یا پیستری pastry که میوه و گوشت در داخل می‌گذارند] سریشم بزنم که مخلوطی از نوعی پودر و آب بود. چاره‌ای جز این نداشتم که به‌تناوت با دست چپ و راستم کار کنم، چون‌ بطری سریشم کف دست، شست و بازوهایم را سخت آزار می‌داد. به‌نظر می‌رسید زنانی که روی خط کار می‌کنند، همه شغل‌های مورد علاقه خود را دارند، اما آن‌ها نیز برای محافظت از دردْ مرتباً جابه‌جا می‌شدند. در خطوط مونتاژ عمدتاً زنان مُسنِ گوجوراتی [گوجورات ایالتی در غرب هندوستان است] کار می‌کردند که انگلیسی را خیلی خوب صحبت نمی‌کردند، اما با من خیلی دوستانه رفتار می‌کردند و تلاش داشتند تا آن‌جا که می‌توانند با من صحبت کنند. یک زن گفت که او 15 سال است که در آن‌جا کار می‌کند. زنی از کنگو 6 سال در آن‌جا کار می‌کرد. یک زن گوجوراتی در خط دیگر گفت که او 11 سال آن‌جا بوده و شوهرش نیز همان‌جا کار می‌کند. فکر نمی‌کردم که برای چنین کاری توانائی داشته باشم - شما همه‌ی روز را روی پای خود ایستاده‌اید، و تا زمان اولین استراحتْ درد می‌کشید، بنابراین تمام کاری که می‌خواستم انجام بدهم نشستن بود. بسیاری از زن‌ها فرزند و شوهر داشتند که باید هنگام بازگشت به‌خانه برای آن‌ها آشپزی می‌کردند؛ بنابراین، تا قبل از خواب خبری از استراحت دربین نبود. بسیاری از آن‌ها از من سؤال می‌کردند که چرا ازدواج نکرده‌ام؟ پس از توصیف آن‌ها از کار بی‌پایانی که از «زندگی خانوادگی»[شان] تفکیک‌ناپذیر بود، نیازی نبود تا به‌طور جدی در جستجوی جوابِ سؤال آن‌ها باشم.

به‌هرروی، نمی‌توانستم درک کنم که چرا کارگران این کارخانه می‌گفتند: کار در خط مونتاژ «ساده‌ترین» است. این کار برای من سخت‌ترین کار بود. آدمْ ساعت‌ها، با تغییر و تحرکِ بسیار ناچیز، در وضعیتی [ثابت] گیرمی‌افتد؛ پاها و کمرم به‌خاطر ایستادن طولانی درد می‌گرفت؛ کسی نمی‌توانست یک ثانیه هم متوقف شود، زیرا باید با ‌سرعت خط کار می‌کردیم؛ مدیران همیشه مراقب بودند، بنابراین از زیر کار درفتن حتی برای یک ثانیه هم ممکن نبود؛ استراحت‌ها دقیقاً نیم ساعت بود، زیرا برای شروع مجدد خطوط، همه باید هم‌زمان برمی‌گشتیم ـ این‌ها همه بسیار سخت بود. [به‌همین دلیل است‌که] شما [تدریجاً] درک می‌کنید که کاری با حرکات حتی کمی متنوع که کوچک‌ترین آزادی حرکت را به‌شما می‌دهد، مانند یک هدیه الهی است. به‌هرروی، از نظر من مردانی که مواد لازم را روی خط مونتاژ می‌گذاشتند، در وضعیت بسیار بهتری قرار داشتند. بله، کار آن‌ها به‌این معنی بود که باید وسایل سنگین‌تری را حمل می‌کردند، اما من نمی‌خواهم بگویم که کار آن‌ها نیروی بدنی بیش‌تری طلب می‌کرد، بلکه می‌خواهم بگویم که کار آن‌ها به‌لحاظ روانی کم‌تر از آن‌چه ما زن‌‌‌‌‌ها انجام می‌دادیم، طاقت‌فرسا بود.

ما زن‌ها سلامتی روانِ خودرا با گفتگو با هم، مشاجره با مدیر خطْ (هنگامی که خط را سریع‌تر می‌کرد) و هم‌چنین آواز خواندن حفظ می‌کردیم. من [معنی] کلمات هیچ‌یک از این آهنگ‌ها را نمی‌دانستم، زیرا آهنگ‌های مذهبیِ گوجوراتی بودند؛ اما شنیدن این آهنگ‌ها باعث شکستن یکنواختی می‌شد. به‌همین دلیل هم وقت یکی از مدیرها می‌گفت با شخص کنار خود در خط صحبت نکن، تا سرحد دیوانگی عصبانی می‌شدم! منظورم این است که آن‌ها هیچ فهم روشنی نسبت به‌اهمیت صحبت کردن نداشتند، [یعنی: نمی‌فهمیدند که] حرف زدن با دیگری احساس انسان بود را در شما بیش‌تر می‌کند. من چندین‌بار با مدیرانی که اجازه‌ی صحبت در خط را نمی‌دادند بحث کردم، در چنین مواقعی احساس می‌کردم که در زندان هستم.

اما این‌طور نبود که همه قربانی باشند. بعضی از گروه‌های زنانِ خط مونتاژ خیلی هم پرجنب‌وجوش بودند. اوضاع به‌طور مکرر فوران می‌کرد: مدیران ـ‌تحت فشار‌ـ سرِ مدیرانِ پایین‌تر از خود فریاد می‌زدند‌، سپس آن‌ها برای تلافی، فریاد زدن سر زنان روی خط را شروع می‌کردند، اما زنان روی خطْ غالباً فریاد را با فریاد جواب می‌دادند. یک روز، در آستانه‌ی کریسمس که واقعاً شلوغ بود، همه‌ی کارگران به‌جلسه‌ای درباره‌ی «مسائل مربوط به‌کیفیت» فراخوانده شدند. پس از آن، مدیران بیش‌تر مراقب بودند تا ببینند که درِ شیرینی‌های پای به‌درستی بسته می‌شود یا نه. اما برای دست‌یافتن به‌این کیفیت از کُند کردن خط خودداری کردند. منظورم این است که برای ساخت محصول به‌روش صحیح اصلاً وقت کافی  نداشتیم، زیرا خطِ لعنتی خیلی سریع بود! به‌علاوه شیرینی پیستری pastry خیلی خشک بود و چیزی به‌آن نمی‌چسبید. بنابراین، وقتی مدیر خط شروع به‌شکایت کرد، کلِ خط منفجر شد و همه هم‌زمان فریاد زدند؛ آن‌ها شبیه یک دسته‌ موجود وحشی شده بودند. شما واقعاً به‌یک اسب بزرگ احتیاج دارید و به‌نظر می‌رسد اکثر مردم یکی در جیب دارند. اما به‌نظر می‌رسد که اکثر این افراد درباره‌ی چیزهای بزرگی (مانند دستمزد بهتر، تعطیلات بیش‌تر، استرس کم‌تر در محل کار) با هم صحبتی نمی‌کردند.

قراردادی که ما داشتیم به‌این معنی بود که آژانس [کارِ] موقت هر زمان که می‌خواست می‌توانست تماس بگیرد تا با یک پیام کوتاه یا شیفت شما تغییر بدهد ویا قراردادتان را لغو کند. چندبار حتی من را به‌کار دعوت کردند، اما پس از نیم ساعت دورهم نشستن، گفتند که هیچ کاری وجود ندارد. اما از آن‌جا که من یک انگلیسی زبان بومی هستم و می‌توانم کمی سر و صدا راه بیندازم، چند ساعت غرامت به‌من پیش‌نهاد شد. اما بقیه قطعاً چنین پیش‌نهادهایی نمی‌گرفتند. آژانس‌ها معمولاً همان کاری را انجام می‌هند که می‌دانند متقاضیان کار می‌توانند با آن کنار بیایند [و بپذیرند]. برای مثال، آن‌ها گاهی برای کارْ کاغذ می‌فرستند و [هنگامی که شما مراجعه می‌کنید]، می‌گویند فقط به‌مردان احتیاج دارند. برای چنین وضعیتی هیچ توجیهی وجود ندارد. صادقانه بگویم، حتی اگر کسی فکر کند که به‌شخص قوی‌تری برای بلند کردن وسائل [سنگین] نیاز دارد، نمی‌تواند زنان را براساس جنسیت‌شان و به‌طور خودکار کنار بگذارد. چراکه بعضی از خانم‌ها می‌توانند بسیار قوی باشند و برخی از مردان هم بسیار ضعیف!

من این مسائل را وقتی که روی خط مونتاژ کار می‌کردم، عملاً دیدم (این‌جا جایی بود که من کار می‌کردم: بخشی از زنجیره‌ای از زن‌ها که یا شیرینی پیستری یا لازانیا درست می‌کردند، آن‌ها را داخل جعبه‌ها می‌گذاشتند و یا بسته‌بندی می‌کردند). در انتهای خط مردی حضور داشت که سینی تمام شده محصول را در یک واگن برقی بزرگ‌تر قرار می‌داد که سینی‌های زیادی در آن حمل می‌شد. چندبار مردانی را دیدم که بسیار پیر بودند، [به‌عبارت دیگر] قطعاً آن‌ها برای انجام این کار بیش از حد پیر بودند. یکی از مردها مطمئناً از سن بازنشستگی گذشته بود، پژمرده به‌نظر می‌رسید و از سلامت کافی برخوردار نبود. اما اهمیتی نداشت، زیرا این کار فقط به‌یک مرد نیاز داشت تا آن را انجام دهد. یک روز تصمیم گرفتم آن‌جا بایستم و این کار را انجام بدهم. غوغایی برپا شد، غالباً از طرف مقابل، جایی که زنان‌ها در خط مونتاژ کار می‌کردند. گیج و رنجیده بودم ـ می‌توانستم این کار را کاملاً خوب انجام بدهم؛ به‌علاوه، این کار که هر 20 ثانیه تکرار می‌شد، خیلی بهتر از کاری بود که برای هرثانیه تکرار می‌شد. اما کاری که من کرده بودم، با برخی ایده‌های قدیمی که زن و مرد چه‌کارهایی باید انجام بدهند، تفاوت داشت. زن‌های خط مونتاژ توضیح دادند: اگر مدیران ببینند که من این کار را انجام می‌دهم، [درآن‌صورت] انتظار خواهند داشت که همه‌ی زن‌ها این کار را انجام بدهند و آن‌ها نمی‌خواستند کار اضافی انجام بدهند. من می‌توانستم این مسئله را بفهمم و به‌طور جدی درباره‌ی آن فکر کردم. آیا باید این کار را رها می‌کردم و به‌خط مونتاژ برمی‌گشتم؟ تصمیم گرفتم این‌کار را نکنم. دلیل من برای ادامه‌ی این کار، این واقعیت بود که اگر کسی قادر به‌انجام این کار بود، باید آن را انجام می‌داد، اما اگر به‌هردلیلی نمی‌توانست، مجبور به‌انجام آن نبود. این نباید به‌مسئله جنسیت شما ارتباط داشته باشد، بلکه به‌این برمی‌گردد که آیا شما توانایی انجام آن را دارید یا نه. براساس [این استدلال] من به‌سلاح‌هایم چسبیدم. بعدها دیدم که زنانِ دیگری هم این کار را با اشتیاق انجام ‌دادند. داشتن یک کار دیگر در مجموعه‌ای از کارهای یک‌نواخت، فقط می‌تواند چیز خوبی باشد.

محل کار از نظر کارهایی که مردان و زنان انجام می‌دهند، کاملاً تفکیک شده است. زنان روی خطوط [مونتاژ] را کار می‌کنند، مردان [مواد لازم] برای این خطوط را تأمین می‌کنند، زنان برگه‌ها مقوایی را روی جعبه‌ی آماده قرار می‌دهند، مردان پالت‌ها را با محصول نهایی روی هم به‌شکل مخروط می‌چینند؛ برخی از زنان مدیر هستند، اما مردان بالاتر از مدیران و رهبر تیم‌ها هستند. این مسئله می‌تواند به‌این دلیل [هم] باشد که زبان انگلیسی مردان بهتر است، بنابراین فرصت پیشرفت بیش‌تری به‌آن‌ها داده می‌شود. از طرف دیگر، به‌زنان فرصتی برای انجام کارهای به‌اصطلاح «مردانه» (مانند راندن کامیون/پالت‌های برقی) داده نمی‌شود که پول بیش‌تری هم بابت آن می‌دادند. اخیراً قرارداد جدیدی برای پرداخت [دستمزد] بین اتحادیه و مدیریت شرکت بسته شد که کارگران را به‌چهار دسته‌ی جدیدِ غیرماهر، نیمه‌ماهر، ماهر و سرپرست تقسیم می‌کرد. نرخ دستمزد با توجه به‌مهارت شما متفاوت است، اما این امرِ مسخره‌ای است: تمام زن‌هایی که روی خط‌های مونتاژ کار می‌کنند،  «غیرماهر» طبقه‌بندی شدند و کم‌ترین میزان دستمزد را دریافت می‌کنند، و هرچیزی مانند استفاده از ماشین را نیمه‌ماهر ‌حساب کرده‌اند. بدیهی است که این یک مرد است که تصمیم می‌گیرد چه کاری ماهر است یا ماهر نیست. اما شرط می‌بندم که این مرِد تصمیم‌گیرنده نیم ساعت هم نمی‌تواند روی این خط کار کند... من فکر می‌کنم که اتحادیه باید این قراداد پرداخت دستمزد را به‌عنوان نمونه‌ای از تبعیض غیرمستقیم به‌چالش بکشد، به‌این معنی‌که در نهایت تأثیر منفی آن روی زنان بیش‌تر از مردان است. اما اتحادیه در واقع از این قراداد بی‌ارزش و ناخوشایند حمایت می‌کند! همه‌ی نمایندگان و کارمندان منطقه مرد بودند، بنابراین واقعاً هم جای تعجب نبود که این‌طور قرارداد ببندند.

یکی دیگر از تأثیرات تفکیک زنان و مردان در کارهای مختلف در کارخانه، میزان بالای قلدری و حتی آزار و اذیت جنسی زنان بود.

من قبلاً هرگز کاملاً درک نکرده بودم، اما واقعیت این است که:  زنان در کارخانه بسیار بیش‌تر تحت نظارت قرار می‌گیرند و مردان می‌توانند بی‌جهت به‌این طرف و آن‌طرف سرک بکشند. [به‌طورکلی] وضعیت مردان در داخل کارخانه بالاتر زن‌هاست، زیرا کار آن‌ها ماهرتر [برآورده شده] و درآمد بیش‌تری هم دارند. این واقعیت که بسیاری از مردان مدیرند و حق فریاد زدن سرِ ‌زنان را دارند و به‌آن‌ها بگویند که چه کاری باید انجام بدهند؛ این واقعیت که زنان جای‌گاه پایین خود را پذیرفته‌اند؛ این واقعیت که فشار کار [به‌ویژه در مورد زنان] چنان بالاست که باعث عصبانیت، استرس و نفرت این مردم [از یکدیگر] می‌شود؛ و این واقعیت که این کارگران [به‌ویژه کارگران زن] در دنیای خارج پایین‌ترین و فقیرترین آدم‌ها ، به‌این معنی است‌که به‌جز افراد معدودی که می‌توانند آن‌ها را هدایت کنند، راه چندانی برای اعمال قدرت و [رفع] سرخوردگی خود ندارند؛ ـ همه‌ی این‌ها زمینه‌ی مناسبی را برای بدرفتاری با کارگران زن را فراهم می‌آورد. من می‌دیدم که چطور برای مردان آسان است که از زنان در شرایط [بسیار سخت و] وحشت‌ناکِ کار استفاده کنند، و نحوه‌ی سازماندهی امور در داخل کارخانه نیز این‌گونه «استفاده» را تشویق می‌کند. زنان خیلی از یکدیگر حمایت نمی‌کنند، زیرا [هریک از] آن‌ها فقط از این خوشحالند که یکی از آن‌هایی نیستند که [در این لحظه‌ی خاص مورد تبعیض قرار گرفته است]. اما تا زمانی که این زن‌ها از یکدیگر حمایت نکنند، درباره‌ی این مسائل با هم حرف نزنند، از مردان شکایت نکنند تا مردان دست از خوارشماری آن‌ها بردارند، تغییرات به‌کندی صورت می‌گیرد.

تصمیم گرفتم که دیگر تحمل نکنم و کارم را تغییر بدهم؛ و [چون] می‌خواستم تغییری ایجاد کنم، تصمیم گرفتم که گواهی‌نامه‌ی لیفتراک بگیرم.

گاهی اوقات شرکت‌ها هزینه‌ی دریافت این گواهی‌نامه را پرداخت می‌کنند؛ و با وجود این‌که،‌ یکی از دوستانم که مرد بود و در همین‌جا کار می‌کرد، از این امکان برخوردار شده بود، اما این شانس هرگز به‌من داده نشد. می‌دانستم که اگر این گواهی‌نامه را می‌خواهم، باید خودم هزینه آن را پرداخت کنم، و به‌این نتیجه رسیدم که ارزش آن را دارد؛ زیرا کسی که این گواهی‌نامه را داشته باشد، می‌تواند برای هرساعتْ کمی بیش‌تر از حداقل دستمزد درآمد داشته باشد. عجیب است که زنان بیش‌تری لیفتراک نمی‌رانند ـ تسلط برآن‌ها بسیار آسان است؛ در این رابطه حتی نیازی به‌اثبات قدرت خود نداریم، زیرا ماشین تمام کارها را انجام می‌دهد!

بلافاصله پس از گرفتن گواهی‌نامه، در انبار تدارکات کار پیدا کردم. من تنها زن تیم بودم. محیط کار در روز اول توسط مدیر به‌من نشان داده شد. بعد از چند دقیقه او ایستاد و به‌من گفت: «لبخند بزن»! او مشعول نشان دادن بعضی از سختی‌های کار در محوطه‌ی انبار به‌من بود؛ از‌این‌رو، چیزی برای لبخند زدن نمی‌دیدم، و نمی‌دانستم چرا باید خوش‌حال باشم. کار سختی بود! من هرگز نشنیده‌ام که مردی حتی به بدخلق‌ترین و اخموترین هم‌کار خود بگوید: «لبخند بزن»! با وجود این، همین که تازه کارم را شروع کرده بودم، تعداد دفعاتی که مردان به‌من ‌گفتند لبخند بزنم، باورنکردنی بود. یک‌بار به‌آن‌ها گفتم: «من راننده‌ی لیفترک هستم، نه مهان‌دار هواپیما»!

فکر می‌کنم که مردان تصور می‌کنند زن‌ها فقط دو حالت دارند: شاد یا بدخلق. [بنا به‌تصور آن‌ها] هیچ چیز در این میانه وجود ندارد. ما [به‌عنوان زن] نمی‌توانیم متفکر باشیم، نمی‌توانیم غمگین باشیم، و نمی‌توانیم متلاطم باشیم. به‌ما اجازه می‌دهند که دو احساس داشته باشیم: اگر به‌وضوح خوشحال نیستیم، [پس] باید بدخلق باشیم. این‌گونه انتظارات از آن‌چه من بودم، [برایم] خفه‌کننده بود. همه درباره‌ی روحیات، لباس، مو و اَعمال منْ نظر می‌دادند؛ اما در رابطه با انتظاری که مردان از آن‌چه باید انجام می‌دادم، به‌آن‌ می‌بایست فکر می‌کردم و می‌پوشیدم، حرفی زده نمی‌شد. این‌ امور [برای من] ارزش اظهار نظر داشتند، چراکه به‌نوعی در مقابل انتظار آن‌ها قرار می‌گرفت. اما طی روندیْ این اظهارنظرها باعث آگاهی من شد، [چون دیگر] نمی‌خواستم از دیدِ شخص دیگری درباره‌ی خودم فکر کنم. احساسم شبیه این بود دائم باید خودم را توجیه کنم، [اما] تمام کاری که می‌خواستم انجام بدهم، این بود که به‌کارم ادامه دهم و ‌مهارت‌های رانندگی‌ام را  بهتر کنم.

از آن‌جا که من تنها زن در آن تیم بودم و به‌دلیل این‌که راننده جدیدی بودم، در مورد چگونگی انجام کارها زیاد توصیه‌ می‌گرفتم. این توصیه‌ها  به‌نوعی برای من خوب بود - مطمئناً سریع پیشرفت می‌کردم، زیرا مردان سعی داشتند که به‌من کمک کنند، نکاتی در مورد چگونگی بهتر کارکردن با لیفتراک را به‌من توصیه می‌کردند. برخی از رانندگان جدید لیفتراک که مرد بودند، کار خودرا تازه شروع کرده بودند و [به‌لحاظ عملی در این زمینه] کاملاً ناآزموده بودند؛ اما هیچ‌کس به‌آن‌ها کمک نمی‌کرد. آن‌ها را رها می‌کردند که یا غرق شوند ویا شنا یاد بگیرند. با همه‌ی این احوال، من نمی‌توانستم از توجه دیگران که می‌تواند خشمگین کننده هم باشد، فرار کنم؛ زیرا نمی‌خواستم همیشه به‌من خیره نگاه کنند.

یک هم‌کارِ لهستانی بود که در محوطه‌ی باز کار می‌کرد و هرگز نتوانست این واقعیت را بپذیرد که من یک زن هستم و روی لیفتراک کار می‌کنم. وقتی کارهای خسته‌کننده‌ای مانند جابه‌جایی چند پالت را انجام می‌دادم، او می‌ایستاد و به‌من خیره می‌شد. من از او خواستم که دست از این کار بردارد، به‌او گفتم این کار [شما] ناراحت‌کننده است، من فقط سعی می‌کنم مهارت‌های خود را ارتقا دهم و نیازی به‌کسی ندارم که از بالای شانه‌هایم به‌من نگاه کند. اما [علی‌رغم اعتراض من] او نتوانست در این زمینه به‌خودش کمک کند. تقریباً بعد از سوم یا چهارم بار که از او خواستم جلوی خیره شدنش را بگیرد، واقعاً از او عصبانی شده بودم. واکنش او توهین‌آمیز بود، رفتار خود را با ستایش از من توجیه کرد، و این بدان معنی بود که باید از تحسین او سپاسگز باشم. اگر کسی به‌طور مکرر درخواست شما را نادیده می‌گیرد و به‌حرف شما گوش نمی‌دهد،  چرا باید به‌این شخص (که به‌شما گوش نمی‌دهد) احترام گذاشت؟ با او بحث کردم. [اما] او نمی‌توانست دیدگاه من را بفهمد. او در ذهش فقط «جوانمرد» بود. من به‌او فرصت بیش‌تری دادم، اما منصرف شدم و همه‌چیز را در رابطه با او قطع کردم [و نادیده گرفتمش]. [باوجود این] مدتی مرا تعقیب کرد، از من عکس گرفت و سعی کرد من را در شبکه‌های اجتماعی پیدا کند. برای من طاقت‌فرسا بود که اصلاً به‌او نگاه نکنم و حرف هم نزم، اما او گزینه‌ی دیگری به‌من نمی‌داد. آن‌چه برای من غم‌انگیز بود، این مسئله بود که او هرگز رفتار خودش را مورد بررسی قرار نداد. برای او آسان‌تر بود که فکر کند من غیرمنطقی‌ام، زیرا فکر می‌کرد که قصدش خوب است و دقیقاً همان کاری را می‌کند که خوب است. رفتار او را برای برخی از هم‌کاران مرد متذکر شدم. آن‌ها حرف‌های من را شنیدند، اما خیلی جدی نگرفتند. می‌دانم [که چرا هم‌کاران مرد حرف‌های من را جدی نگرفتند]: وقتی که من درحال پاک کردن [ذخایر] تلفنم بودم، یعنی پس از حدود یک سال که او به‌این کارخانه آمده بود]، تمام عکس‌هایی را که برایم ارسال کرده بود به‌آن‌ها نشان دادم، واقعاً شوکه شده بودند. مثل این‌که آن‌ها فقط وقتی آن عکس‌ها را ببینند واقعاً آن را باور می‌کنند، [چراکه در وضعیت فرهنگی کنونی] حرف‌های یک زن هرگز به‌اندازه‌ی کافی قابل باور نیست.

بیش‌تر از آن‌که به‌یاد بیاورمْ «عزیزم»، «مامانی»، «جونی» و «دخترک» نامیده می‌شدم. وقتی پیرمردی با لهجه‌ی شدید لندنی من را «زن[!؟]» یا «دختر[!؟]» صدا می‌کند، من کاری ندارم. قبل از ساعت 7 صبح با زنگ [ساعت]، درحالی که نیمه‌خوابم، بیدار می‌شوم. مردان می‌توانند از طرق مختلف ماچو باشند؛ [و محور وجودشان را بر نرینگی خویش بگذارند] ← {این‌جا}. وقتی بطری بنزین تمام می‌شود، آن‌ها اصرار به‌حمل آن دارند؛ گرچه خودم هم توانایی آن را دارم. آن‌ها تقسیم بار مسئولیت با زن‌ها را سستی‌آور می‌دانند. اما آن‌ها بار مسئولیت را با هم‌کار مردِ دیگری تقسیم می‌کنند. آن‌ها [در مقابل زن‌ها] «جوانمردانه» رفتار می‌کنند؛ درحالی که چنین رفتاری مشمئزکننده است. آن‌ها می‌گویند: «خانم‌ها مقدم‌اند». وقتی تنها چیزی که از آن‌ها می‌خواهید، کنار رفتن از سرِ راهتان است، سعی می‌کنند کمک‌کننده باشند. بعضی‌ها فکر می‌کنند من به‌سرگذشت‌های رمانتیک علاقمندم، به‌همین دلیل هم [در بازگوئی از زندگی‌شان] جزئیات آن را برای من بیرون می‌ریزند. اما به‌نظر می‌رسد آنهایی که همسر دارند، طبیعی‌ترند.

مدیر من بیش از یک بار در مورد وزن من اظهارنظر کرد: ("آیا وزنْ اضافه کردی؟"). به‌او گفتم ممکن است که اختلال در خوردن غذا داشته باشم، او چه می‌داند [که واقعیت چیست]؟ او عذرخواهی کرد، اما دو ماه بعد دوباره همین سؤال را تکرار کرد. او هم‌چنین به‌بچه‌دار شدن من اشاره می‌کرد: «شما باردار هستید»؟ «آیا شما می‌خواهید بچه‌دار شوید»؟ «چه وقت می‌خواهید بچه‌دار شوید»؟ من گفتم: ممکن است مشکل پزشکی داشته باشم، یعنی این‌که نمی‌توانم بچه‌دار شوم، او چه می‌دانست [که واقعیت چیست]؟ او عذرخواهی کرد.

وقتی او را می‌بینم، گاهی لبهایش را برای بوسه غنچه می‌کند. من نگاه انزجارآمیزی به‌او می‌اندازم. اما اکنون [این کار او] به‌نوعی بازی تبدیل شده است، او لبهایش را غنچه می‌کند، من هم انزجارآمیز نگاهش می‌کنم. او واکنش من را جدی نمی‌گیرد، حتی با این‌که کاملاً واضح به‌او گفته‌ام [این کارش] جالب نیست.

چند ماه اول واقعاً سخت بود. من همیشه عصبانی و خروشان بودم. نمی‌خواستم با این وضعیت کنار بیایم، [اما] احساس کردم که مجبور می‌شوم. همیشه در جعبه‌ا‌ی «زنانه» چپانده می‌شدم. اگر با کسی دوستانه رفتار می‌کردم، این رفتار دعوت به‌لاس زدن و لمس کردن تلقی می‌شد. به‌همین دلیل رفتارم خیلی کم‌تر دوستانه بود.

قبل از شروع این کار نمی‌فهمیدم که برخورد با زن‌ها چقدر عقب‌مانده است. این نوع برخورد به‌زن‌ها گاهی باعث تنفر من از مردان می‌شد، و این‌که آن‌ها گاهی می‌توانند خیلی احمق باشند. من اصلاً حوصله‌ی شوخ طبعی با آن‌ها را ندارم. احساس می‌کنم این وضعیت بیش از پیش من را به‌حالت بسته درمی‌آورد؛ اما توانایی «خوب بودن» را هم ندارم، مگر این‌که بخواهم با همه‌ی گُه‌بازی‌های جنسی آن‌ها کنار بیایم.

گرچه الآن راننده‌ی لعنتی خوب هستم. [اما] شاید روزی همه‌ی آن‌ها را زیر بگیرم[!!].

 

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top