چند مصاحبه با زنان طبقه کارگر در غرب لندن قسمت اول
من تکفرزند هستم، اما خانوادهی بزرگ و پسرعموها و دخترخالههای زیادی دارم. اما بسیاری از دوستان و پسرعموها و دخترخالههایم مجارستان را ترک کردهاند. از آنهایی که ماندهاند، دوستی دارم که در کارخانهی مرسدس بنز کار میکند، دیگری بهعنوان مکانیک و یکی دیگر نیز بهعنوان جوشکار. این کارها از مشاغل ماهر محسوب میشوند و دستمزدش کمی بیشتر از کارساده است. اما ازآنجا که زنان در خط تولید کارخانه کار میکنند، شرایط برای آنها دشوارتر از مردان است.
**********************************
ترجمه: اکرم فائضیپور
منبع:ای نجا
در راستای برجسته کردن روز جهانی زن
مجلهی «کارگران خشمگین» AngryWorkerمایل است تا 5 سرگذشت از زندگی زنان کارگری را که در اقصی نقاط شهر لندن کار کردهاند، بازگو کند. ما با این کارگران در محلههایی که در آن سکونت دارند، آشنا شدهایم؛ یعنی حومهی غربی لندن که محل سکونت بسیاری از مهاجران جدید و قدیمی است: کسانی در محیطهای کار و خانههای خود جان میکنند، کسانی که تحتِ تاثیر مستقیم سیاستهای ریاضتکشی و برکسیت هستند و [با تمامی این معضلات] در گمنامی تمام بهسر میبرند. روزنامهها مملو از داستانهای پرهیاهوی دزدان، قاتلان و کلاهبرداران است. ظاهراً آنها هستند که در حال مکیدن خون این کشور میباشند. اما بهکارگرانی که نبض تپندهی اقتصاد هستند، کسانی که مشاغلی با درآمدهای پایین دارند، و کسانی که بخش اعظمی از کارهای خدماتی را انجام میدهند، بهندرت فضای قابل توجهی برای بیان تجربیات، نیازها و خواستههایشان داده میشود. ما امیدواریم که بیان داستان زندگی این کارگران نقش کوچکی در ایجاد چنین فضایی ایفا کند.
در چندین سال گذشته موجی از کمپینها و خبرها پیرامون خشونت و آزار و اذیت زنان وجود داشته است؛ مانند: تبعیض جنسیِ بیرحمانه و آزار و اذیت [زنان] که از طریق رسانههای عمومی مانند [من هم همینطور] بهگوش میرسد، ویا متهم شدن هاروی وینشتاین Harvey Weinstein که خود یکی از رشته داستانهای تجاوز مردان بانفوذ بهزنان بود. اخیراً نیز دربارهی همکاری نهادهای بشردوستانه در راستای سوءاستفادهی گسترده از زنان و دختران جوان شنیدهایم. از طرفی هم شاهد همکاری سازمانهای دولتی و مردمی در محدود کردن حلقههای بچهبازها [پدوفیلها] هستیم. تمامی این موارد بهعنوان یک «رسوایی» جلوه داده میشود. چنین دیدگاهی حتی بهاخبار در مورد موضوعاتی مانند استثمار بهطورکلی نیز راه یافته است: برای مثال، شرایط وحشتناکی که کارگران کارخانههای آمازون Amazon و اسپورت دیرکت Sports Direct در آن زندگی میکنند. اما تمرکز بر موضوعی بهعنوان «رسوایی»، آن هم ترجیحاً با نشان دادن تبهکارانی مانند هاروی وینشتاین، کروسبی و یا «مردان مسلمان»، در عمل پنهان کردن ستم روزانه و ساختاری بر زنان طبقهی کارگر است.
زنان طبقهی کارگر در شرایط کنونی که نتیجهی بحران مالی سال 2008، و [نظام سرمایهداری بهطورکلی] است، بین کاهش رفاه اجتماعی و افزایش فشار کار از یکسو، و ترویج محافظهکارانه و ارتجاعی ارزشهای یک خانوادهی سنتی از سوی دیگر، در حال لِه شدن هستند. این [سیاست] یک هدف عملی دارد: ارزشگذاری خانواده بهمثابهی پناهگاهی امن و یا بهعنوان پادزهری مطلوب در دورانِ [سیاستهای] ریاضتکشی و [بُروز] مشقات زندگی ـ که تردیدهای [بهاصطلاح] زنانه نیز بهآن اضافه میشود. اما امکان دستیابی بهچنین امری (یعنی: داشتن درآمد و ایجاد خانواده بهمثابهی پناهگاهی امن) برای کارگران بهطور فزایندهای تبدیل بهغیرممکن شده است. در عوض فشار و تناقضات یک زندگی «مدرن»، خانه و خانواده را تبدیل بهفضای تنش و ناآرامی کرده که بهراحتی بهخشونت میگراید.
زنانی که در این سری از مصاحبهها شرکت کردهاند، با معضلاتی مانند تبعیض جنسی در محلکار، مرزبانان نژادپرست و سیستم بهشدت فزاینده و ستمکارانهی بهداشت اجتماعی روبرو بودهاند و تاکنون نتوانستهاند با توسل بههیچ سازمان و رسانهای که آنها را نمایندگی کند، داستان خود را بازگو کنند. هدف ما نیز تنها بازگو کردن «داستانهایی غمانگیز» نیست، بلکه بنا نهادن پایهای است که بنا بر آن بتوانیم جهتگیری سیاسی خود را تعیین کنیم. ما باید سازمانها طبقهی کارگر و مردمیای را ایجاد کنیم که معضلاتِ مربوط بهزنان طبقهی کارگر را مورد توجه قرار دهد. مجلهی «کارگران خشمگین» تلاش خواهد کرد تا این کار را با خبرنامههای محل کار، شبکهی همبستگی هفتگی و روزنامه بهانجام برساند.
بهباور ما این مصاحبههای کوتاه بیانگر پیچیدگی و غنای تجارب این زنان کارگر در رابطه با تغییرات وسیع و گسترشِ سرمایهداری و بحرانهای آن است. این تجارب باید نقطهی آغازین ما باشد.
بهامید اینکه این سری از سرگذشتها نظر شما خوانندهی مفروض را جلب کند.
سرگذشت شماره یک: هانا
از سال 2004 بهبعد بسیاری از مردم [زحمتکش] اروپای شرقی بهمنظور اشتغال بهانگلستان آمدهاند تا پولی درآورده و کمی از آن را پسانداز کنند و درصورت امکان زبان انگلیسی را یاد بگیرند و از امکانات جامعهی انگلیس استفاده کنند. این جستجوگران کار در رسانهها اغلب بهعنوان مردمانی شرور و یا بهعنوان قربانیان سیستمی جلوه داده میشوند که آمادهی پذیرش هرنوع دستمزد و یا شرایطی برای کارهستند. اما بهندرت صدای خود آنها را شنیده میشود. هانا نیز مانند بسیاری از مردم کشورهای اتحادیهی اروپا بهسن قانونی کار رسیده و تواناییهایش بیش از آن کاری است که فعلاً انجام میدهد. او نیز مانند بسیاری دیگر، قبل از اینکه پا بهانگلستان بگذارد در کشورهای دیگر اروپای [غربی] کار کرده است. این جابهجاییها میتواند وجوه مثبتی هم داشته باشد: مثلاً اگر از کاری که انجام میدهید راضی نباشید، میتوانید کار دیگری دست و پا کنید؛ مخصوصاً اگر مدتی در آن کشور زندگی کرده باشید، افرادی را بشناسید و کمی هم انگلیسی حرف بزنید. اما تعویض شغل با دستمزدهای ناچیز و شرایطی که مختص ردههای پایین بازار کار است، الزاماً موجب بهبود شرایط زندگی نمیشود.
آیا میتوان خروج انگلستان از اتحادیهی اروپا را و محدودیت در جابهجایی کارگران اروپای شرقی را بهمثابهی قدرت مشترک و سازمانیافته در برابر کارفرمایان قلمداد کرد؟
حال سخنان هانا را بشنویم:
من در سال 1989 در مجارستان بهدنیا آمدم. در شهری کوچک بهنام لِکسکِمت Lecskemèt، با پدر و مادرم زندگی میکردم. والدینم اصرار داشتند که پس از پایان دبیرستان بهدانشگاه بروم. امتحان ورودی را پاس کردم، اما امتیاز کافی برای دریافت بورس تحصیلی نگرفتم.بنابراین مجبور بهپرداخت سالیانه 1200 پوند هزینهی تحصیل بودم. با اینحال، بهبوداپست رفته و در کالج ثبتنام کردم. در آنجا بهمدت یک سال گردشگری خواندم. والدینم تمامی مخارجم را پرداخت میکردند، و من از این موضوع رنج میبردم. برای همین نیز شغلی نمیهوقت در فروشگاه تسکو Tesco پیدا کردم. شیفتهای کار من شب بود، و لباس و اجناسی مانند آن را در قفسهها میچیدم. پس از یک سال بود که تصمیم بهترک تحصیل گرفتم، ولی والدینم همچنان بهادامهی تحصیل پافشاری میکردند. بنابراین تغییر رشته داده و یک دورهی امور مالی را انتخاب کردم که با ریاضیات سروکار زیادی داشت. ریاضیات آنچنان [که تصور میشود] برایم سخت نبود، اما بسیار خستهکننده بود. همزمان با تغییر رشته، کاری بهعنوان خدمتکار هتل در هتلی 5 ستاره پیدا کردم. کارم را دوست داشتم، اما دستمزد آن چیزی کمتر از 300 پوند در ماه بود. البته اجارهها در مجارستان ارزانتر از لندن است، اما بهطور مثال مواد غذایی بهاندازهی لندن گران است.
دورانی را که در بوداپست اقامت داشتم، در خوابگاهی بزرگ و خصوصی زندگی میکردم. چهار دختر در یک خوابگاه بودیم و حمام در انتهای راهرو قرار داشت. اجارهی آنجا برای من ماهی 90 پند تمام میشد. پس از مدتی این خوابگاه را بستند. برای مدتی پیش خانوادهی دوستِ پسر سابقم زندگی کردم، اما آنها آنقدر فقیر بودند که احساس میکردم سربارِ آنها هستم.
تصمیم گرفتم که بهطور قطع تحصیل را ترک کرده و کاری برای خودم دستوپا کنم. من و یکی از دوستانم در یک بنگاه کاریابی بهنام نیروی کار اُتو Otto Workforce ثبتنام کردیم. این موضوع بهسال 2011 بر میگردد. مصاحبهای بهزبان انگلیسی در بوداپست داشتیم و آنها ما را برای کار بههلند فرستادند. در نزدیکی شهری بهنام اُس Oss محصولات گلخانهای را میچیدیم. همهی ما در یک خانهی ییلاقی زندگی میکردیم. هزینهی اقامت، هفتهای حدود 50 پوند بود. هر روز صبح با اتوبوسی ما را به گلخانه برده و شبها نیز بهخانه برمیگرداندند.
اینکه آیا آن روز کار خواهی کرد یا نه، همان صبح معلوم میشد. کارگران در آنجا از اروپای شرقی بودند. اوضاع در ابتدا خوب بود، اما بعد از مدتی بنگاه کاریابی یک مرد لهستانی را بهعنوان سرپرست انتخاب کرد و او فقط بهلهستانیها کار میداد. من و دوستم با بنگاه کاریابی تماس گرفتیم و شغل دیگری درخواست کردیم. برای مدت نهچندان طولانیای در یک سردخانه کار کردیم که نزدیک دوسلدورف Düsseldorf بود. ما در خوابگاههای یک پایگاه نظامیِ قدیمی زندگی میکردیم. در آنجا از مردمی از لهستان، رومانی، مجارستان، اسلواکی، اسلوونی و جمهوری چک کار میکردند. ازآنجاکه کار بهاندازهی کافی نبود، قادر بهپرداخت هزینهی خوابگاه نبودیم. شرایط در آنجا برای زنان سختتر بود، چراکه برخی از کارها مختص بهمردها بود. بههمین دلیل بود که بهمجارستان بازگشتیم.
تابستان 2012 بود که بهواسطهی یکی از همکارهای مادرم که بهعنوان مانیکور-پدیکور کار میکرد، فرصت شغلیای در قبرس پیدا کردم. بهآنجا رفتم و کار را یاد گرفتم. بابت هفتهای 5 روز کار، ماهی 750 پوند حقوق میگرفتم و با همکار مادرم زندگی میکردم. 200 پوند هم بابت اجاره میدادم. از کارم راضی بودم، اما احساس تنهایی میکردم. سعی کردم کمی زبان یونانی را فرابگیرم، اما انگیزهی کافی برای یادگیری این زبان را نداشتم و حقیقتاً هم میلی ببرای ماندن در من نبود. ازآنجاکه در مرکز این جزیره زندگی میکردم و وسیلهی حمل و نقل آنچنانیای هم وجود نداشت، حتی نمیتوانستم برای تفریح بهدریا بروم. البته ایستگاه اتوبوسی هم در آنجا بود، اما هرگز معلوم نبود که آیا اتوبوسی میآید و یا اگر میآید مقصدش کجا است. طولی نکشید که همکار مادرم نیز شروع بهبدرفتاری کرد. مجبورم میکرد که تمام مخارج خانه را بدهم و خودش هیچ هزینهای پرداخت نمیکرد. خانه بهاندازهی کافی ایزوله نبود و بنابراین در زمستان بسیار سرد میشد. حواشیِ کریسمس بود که مادرم سری بهآنجا زد و هنگامی که با چنین وضعیتی روبرو شد، مرا با خود بهمجارستان برگرداند.
من تکفرزند هستم، اما خانوادهی بزرگ و پسرعموها و دخترخالههای زیادی دارم. اما بسیاری از دوستان و پسرعموها و دخترخالههایم مجارستان را ترک کردهاند. از آنهایی که ماندهاند، دوستی دارم که در کارخانهی مرسدس بنز کار میکند، دیگری بهعنوان مکانیک و یکی دیگر نیز بهعنوان جوشکار. این کارها از مشاغل ماهر محسوب میشوند و دستمزدش کمی بیشتر از کارساده است. اما ازآنجا که زنان در خط تولید کارخانه کار میکنند، شرایط برای آنها دشوارتر از مردان است. یکی از دخترخالههایم بهعنوان منشی هفتهای 60 ساعت کار میکرد و ساعتی 4 پوند میگرفت، با اینحال که حقوق کمی بود، اما دستمزدی پایین محسوب نمیشود. فکر میکنم که حداقل حقوق در مجارستان چیزی حدود 200 پوند در ماه است.
در سال 2013 بود که تصمیم گرفتم بهانگلستان بروم. یکی از دخترعموهای من عاشق پسری آذربایجانی شده بود که مدت بسیار زیادی را در انگلستان زندگی میکرد و پاسپورت انگلیسی هم داشت. او در برنتوود اتاقی برایمان پیدا کرد. اتاق بزرگی بود و ماهی 210 پوند اجاره میپرداختم. کاری بهعنوان خدمتکار هتل پیدا کردم. این کار را دوست داشتم. کارکنان هتل همه انگلیسی بودند و رفتار خوبی با من داشتند. وقتی که از این هتل رفتم، کادوهای بسیاری برای من خریدند و من نیز گریه کردم.
ژانویهی 2014 بود که دخترخالهام بهمجارستان برگشت. رابطهاش با دوست پسر آذربایجانیاش بههم خورده بود و از طریق اینترنت یک دوست پسر مجارستانی پیدا کرد. از آنجاکه اتاق بسیار بزرگ بود، اتاق دیگری دستوپا کردم که هفتهای 65 پوند کرایهاش بود. نزدیک ایستگاه بانک در لندن قرار داشت. همسایههای خوبی داشتم که اهل ایتالیا، اسپانیا و رومانی بودند. برای کار در هتل هیلتون اقدام کردم، اما احساس خوبی نداشتم. همزمان نیز پیامی از بنگاهکاریابی اومنی دریافت کردم که کاری برایم در پلازا هتل پیدا کرده بود. کاری تماموقت بود، اما بنگاه کاریابی حداقل حقوق را پرداخت میکرد. ساعتهای کاری من از 8 صبح تا 4:30 بعد از ظهر بود که از این زمان نیم ساعت وقت استراحت داشتیم و بابت آن حقوقی دریافت نمیکردیم، اما بهجای آن بهکارکنان غذا میدادند. و اگر کار در بهموقع تمام نمیشد باید اضافهکار میماندیم که بابت این اضافهکاری نیز حقوقی دریافت نمیکردیم. البته از کار در این هتل پشیمان نیستم، چراکه با یکی از بهترین دوستانم که او نیز دختری مجارستانی بود، آشنا شدم. در این هتل خدمتکارهای زیادی نیز از رومانی کار میکردند.
پس از گذشت چند ماه تصمیم گرفتم که از دوشنبه تا جمعه (یعنی: هفتهای 5 روز) کار کنم. بنابراین در یک بنگاه کاریابیِ محلی نامنویسی کردم. آنها کاری در کارخانهی شکلاتسازی در پارک سلطنتی برایم پیدا کردند. در آنجا چیزی حدود 100 نفر بهعلاوهی کارکنان بنگاه کار میکردند. در این کارخانه بود که با دومین و بهترین دوستم آشنا شدم. در این کارخانه تنها چند کارگر انگلیسی کار میکردند و اکثر کارگران از لهستان، لیتوانی و رومانی بودند. من در خط تولید کار میکردم. شیفتهای کاری من از 2 بعدازظهر تا 11 شب بود و هفتهای 6 روز کار میکردم. دستمزد همچنان همان حداقل حقوق بود که (در آن زمان ساعتی 6.50 پوند بیشتر نبود).
من از هفتهای 6 روز کار راضی نبودم، چراکه بابت 6 روز کار مالیات زیادی پرداخت میکردم. از این موضوع پیش رئیس بخش تولیدی شکایت کردم. تصورم این بود که مرا اخراج خواهند کرد، اما آنها برعکس تصورم بهمن پیشنهاد قرارداد کاری دادند که [دراین صورت دیگر برای بنگاه کاریابی کار نمیکردم]. دستمزدم در آغاز ساعتی 6.66 پوند که بعد از 6 ماه بهساعتی 8.75 پوند رسید. این جریان بهفوریهی 2015 برمیگردد. مسئولیتهای زیادی در کار داشتم. باید هرروز صبح تمام پروسهی کار را برای تمامی روز برنامهریزی میکردم، یعنی باید دستورالعملهایی را تهیه میکردم که بتوان مطابق این دستورالعملها سفارشات را بهترتیب تولید کنیم. طبیعی استکه انجام این دستورالعملها بسیار ضروری بودند. بهطور مثال، شکلاتهای سفید را باید حتماً قبل از شکلاتهای سیاه تولید میکردیم، چراکه پاک کردن دستگاهها از شکلاتهای سیاه سخت بود و ممکن بود که رگههایی از رنگ شکلاتهای سیاه در شکلاتهای سفید باقی بماند. اما با اینحال که من با دقت بسیاری همهچیز را برنامهریزی میکردم، مدیر بستهبندی تمام برنامههای من را عوض میکرد، موضوعی که بسیار آزاردهنده بود.
با اینهمه، شغلم را دوست داشتم و با علاقه آن را انجام میدادم. حتی با پول خودم ابزارهایی برای بهبود پروسهی کار خریدم. برای مثال نوعی چنگال تهیه کردم که بهشکلاتهای گرم شده شکل میداد. چراکه چنگالهایی که در کارخانه داشتیم قدیمی شده بود و خوب کار نمیکردند. یا مثلاً وسایلی را من پیشاپیش میخردیم که رئیس بخش فراموش میکرد. تمامی پروسهی کار را بهدقت میشناختم. مانند تشخیص مزهی شکلاتهای مختلف و مانند آن. حتی میخواستم شکلاتساز شوم. اما رئیس بخشِ تولیدی که زنی آلمانی بود و ما آن را «هیتلر» صدا میزدیم، آدمی بود بسیار وحشتناک. تقریباً هر روز پس از اتمام کار از دست او گریه میکردم. در فوریهی 2016 استعفا دادم. هنوز که هنوزه دلم برای شغلی که داشتم تنگ میشود. بههر حال قبل از ترک آنجا پروسهی کار را بهیکی از دوستانم یاد دادم. هماکنون درجهی شغلی وی تنها یک درجه با مسئول کل تولید فاصله دارد. بنابراین، مسئولیتهای زیادی را بهعهده دارد؛ اما با این حال، برای اینکه بتواند دستمزدش را به 9.75 پوند در ساعت ارتقاع دهد بسیار تلاش کرد، دستمزدی که نسبت بهمسئولیتهای وی بسیار کم است. دریافتی یک شکلاتساز که مسئولیتهای بسیار کمتری دارد ساعتی 12 پوند است.
در اکتبر 2015 با دوستِ پسرم بهگیرنفورد [یکی از مناطق صنعتی لندن] نقل مکان کرده بودیم. از این منطقه خوشم میآمد. مناسب بودن این منطقه بهدلیل نزدیکیاش بهفرودگاه هیترو نیز بود. هماکنون هم در همین منطقه زندگی میکنم، اما دیگر با دوست پسرم نیستم. دلیل جدایی ما نیز شاید شیفتهای کاری بود، چراکه من شیفتهای روز را کار میکردم و او شبکار بود و تقریباً یکدیگر را نمیدیدیم. درضمن او دیگر تاب تحمل شبکاری را نداشت و از لحاظ روحی بسیار تحت فشار بود. البته این فقط کار نبود که او را از لحاظ روحی تحت فشار قرار داده بود، بلکه مصرف بیش از حد مواد مخدر نیز تاثیرات ناگواری روی میگذاشت.
بعد از کارخانهی شکلاتسازی در چندین بنگاه کاریابیِ دیگر ثبتنام کردم. کاری در یکی از انبارهای قطعات خودرو در فلتام Feltham پیدا کردم. کاری ساده، اما خستهکننده بود. پس از آن، کار دیگری در انبار توزیع موارد غذایی در نزدیکی پارک سلطنتی پیدا کردم که در سردخانه با دمای 5 درجهای کار میکردیم. در این سردخانه کیسههای بزرگ سیر را در کیسههای کوچکتر بستهبندی میکردیم. کاری بود کمی مشمئزکننده، چراکه کسیهها پر از حلزون بودند. بهغیر از سیر، انواع متعددی از گلها و ادویهجات را نیز بستهبندی میکردیم. مقصد این بستهها، رستورانهای شیکِ لندن بود. واقعاً نمیدانم که مردم چگونه میتوانند چنین غذاهایی را بخورند.
مدتی نگذشته بود که از طریق یکی از همکاران قدیمیِ کارخانهی شکلاتسازی کارِ دیگری پیدا کردم. او زنی بود مجارستانی که از سه پیرزن معلول نگهداری میکرد. کار من نیز مراقبت از خانمی معلول بود. زمان کاری من نیز از این قرار بود که هفتهای 2 تا 3 روز 24 ساعته در خانهی این خانم میماندم. ساعت 4:30 دقیقهی صبح برمیخواستم؛ اول سگها را برای گردش بیرون میبردم، لباسهای پسر 19 سالهاش را میشستم و غیره. بسیاری از کارهایی که در آنجا انجام میدادم، هیچ ربطی بهکمک کردن بهزنی معلول نداشت. بهنظرم برای کارهای اینچنینی باید تا اندازهای مطیع بود. کاری که در واقع من از پس آن برنمیآمدم. بنابراین تنها یک ماه کار کردم و دستمزدم را در پایان ماه نقد پرداخت کردند.
در این دوران بود که یکی از دوستانم کسبوکار کوچکی را شروع کرده بود. او کیکهای سنتیِ مجارستانی را در بازار استراتفورت Stratfordلندن میفروخت. تصمیم گرفتم که بهاو کمک کنم. بنابراین، از دوشنبه تا جمعه با او کار میکردم که این همکاری نیز تا کریسمس 2016 که او تصمیم بهمتوقف کردن این کار گرفت، بهطور انجامید. کار فروش کیک درآمد زیادی نداشت و با سرد شدن هوا نیز کارِ در بازار سختتر میشد.
در سال 2017 از طریق سایتِ ایندید Indeed [یکی از بنگاههای معروف کاریابی که در تمامی اروپا فعالیت دارد] کارِ بستهبندی پیدا کردم. موفق بهامضای قرارداد با این شرکت شدم، اما دستمزدم تنها ساعتی 7.20 پوند بود، یعنی حداقل حقوق در آن زمان. در کارخانهی داروسازی در پارک سلطنتی کار میکردم. در حقیقت وظیفهی ما بسیار پیچیدهتر و بیشتر از یک بستهبندی ساده بود: مجبور بهکار با ماشینهای مختلفی بودیم و از ما خواسته بودند که تمامی مقررات مربوط بهاین ماشینها را بخوانیم؛ مسئولین این شرکت میترسیدند که بازرسها وارد کارخانه شده و متوجه شوند که ما بهدلیل عدم آموزشهای لازم اجازهی کار با این ماشینها را نداریم. در این کارخانه سه سرپرست داشتیم که یکی از آنها لهستانی و آن دو نفر دیگر انگلیسی و هندی بودند. آدمهای خوش رفتاری بودند، تا آنجایی که چند باری همراه با آنها و دیگر همکارانم بهکافه هم رفتیم. با تمامی این احوال کارم را دوست نداشتم. ساعتها کار و آن هم تنها بر روی ماشین احساس تنهاییِ غریبی را در من برمیانگیخت.
با این حال که مجبور بهآموختن بسیاری از مراحل کار بودیم، اما همچنان حقوق ناچیزی دریافت میکردیم. و بهباور من این امری ناعادلانه بود. در ضمن دائماً عوض کردن برنامهی کاری برای من امری عجیب مینمود. عملکرد سازمانِ کارخانه مرموز بود. من این را میدانستم که کارخانهی فعلی برای شرکت دیگری کار میکرده و مدیران شرکت پس از بازرسی مجبور شدهاند که کارخانه را ببندد. و آنچه ذهن من را مغشوش کرده بود، وجود روابطی بسیار قوی بین شرکت قدیمی و جدید بود. بههرحال چند ماهی بیش نگذشته بود که تصمیم بهاستعفا گرفتم و کمی بعد از استعفای من تمامی کارگران بخش تولید اخراج شدند. البته هنوز افرادی در دفاتر این شرکت کار میکنند که علت آن را نمیدانم.
در حال حاضر در نزدیکی سیرک آکسفورد به عنوان نظافتچی کار میکنم. از کارم راضی هستم و احساس آرامش میکنم. فکر میکنم اینکه هر روز از رفتن بهسرکار استرس ویژهای نداشه نباشی علامت خوبی باشد. دیگر نمیخواهم بهمجارستان بازگردم. طبیعتاً دلم برای خانوادهام تنگ میشود، اما نمیتوانم بهروش آنها زندگی کنم. پدر و مادرم در آپارتمانی بسیار کوچک زندگی میکنند. زندگی با آنها غیرممکن است. دوستانی که در مجارستان دارم هرگز نمیتوانند پولی پسانداز کنند. و یا حتی پولی هم برای تفریح ندارند. تنها تفریح آنها این است که آخر هفتهها مست و از خود بیخود شوند. دوستی در مجارستان دارم که در چاپخانه کار میکند و دریافتی وی تنها ساعتی 2 پوند است. یکی دیگر از دوستانم در بخش خدماتی فروشگاهی بهنام بی اَند کیو B&Q روزی 18 ساعتکار میکند. دوست پسر دخترخالهی من کار خوبی دارد، او وبسایت درست میکند، اما بهتازگی شندیم که کمپانیای که او برایش کار میکند دستمزدش را پرداخت نمیکند...
شما در مجارستان تنها یکبار در سال میتوانید به تعطیلات بروید، آن هم بهیکی از کشورهای مجاور مانند کراواسی، بلغارستان و شاید ترکیه. آگوست سال گذشته به ایبیزا رفتم، ولی اگر در مجارستان کار میکردم، هرگز چنین امکانی را نداشتم. و اینکه زندگی سالم بهمعنی تهیهی مواد غذایی سالم برای کارگران ساده است، بسیار سخت است. مثلاً یک پاکت شیر در انگلیس 1 پوند است، ولی در مجارستان معادل با 2 پوند. در اینجا بهراحتی میتوانید بهباشگاه ورزشی بروید، اما در مجارستان چنین امکانی وجود ندارد. بههمین دلیل است که با تمامی مشکلاتی که تاکنون برای من پیش آمده و از این بهبعد هم احتمالا پیش خواهد آمد، اینجا بمانم.
البته هماکنون که صحبت بر سرِ برکسیت است، شرایط برای آدمهایی مثل من کمی ناامن شده، اما من از هیچچیز نمیترسم. هماکنون 5 سال است که در انگلیس کار میکنم. در حال حاضر قرارداد کاری دارم. فکر نمیکنم که اخراجم کنند. و نهایتاً در بدترین شکل ممکن اگر من را اخراج کنند بهکشور دیگری خواهم رفت و کار دیگری پیدا خواهم کرد. فکر نمیکنم که کار سختی باشد. بههرصورت که باشد دیگر نمیخواهم برای زندگی بهمجارستان بازگردم.
انسانی که تنهاست چارهای جز قوی بودن ندارد!
مؤخرهای از سایت رفاقت کارگری:
ضمن تشکر از اکرم فائضیپور برای انتخاب این 5 مقاله برای ترجمه، لازم به توضیح استکه هانا از دختران خوشبخت اروپای شرقی است که ترجیح میدهد در سرزمینی زندگی کند که بهاعتراف خودِ او «تنهاست»؛ و همزاد تنهایی هم ـمعمولاًـ سرگشتگی است. همچنانکه بهقول هانا «مصرف بیش از حد مواد مخدر نیز تاثیرات ناگواری روی» دوستِ پسر سابق او گذاشت. اما چرا هانا در مقایسه با بسیاری از دخترانی که در جستجوی کار موطن اصلی خود را ترک میکنند و بهسوی کشورهای اروپای شمالی و غربی حرکت میکنند، خوشبخت بهحساب میآید؟ برای اینکه دامهای نه چندان ناچیزی در مقابل این دختران قرار دارد که عدم اسارت درآنها فراتر از هوشیاری و کوشندگی افرادی مانند هانا، شانس هم (بهمعنی حادثهی موافق) باید کمک کند.
گرچه بعد از آزادی سفر برای کار در اتحادیه اروپا کمتر اتفاق میافتد، اما قبل از این «آزادی» دختران بسیاری در جستجوی کار بهدام باندهایی میافتادند که شغلشان تبدیل دخترانِ در جستجوی کار بهتن فروش بود. ابزارهایی که در این «تبدیل» جنایتکارانه مورد استفاده قرار میگرفت، ورای فریب و دروغ و تهدید، تا آنجایی گسترش پیدا میکرد که دختری را برای چند ماه زیر فشار تزریق مورفین با دهها مرد همبستر قرار میدادند تا بهتدریج بهشغل جدیدش «عادت» کند!
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیودوم
ملاقات بههم خورد و تنها من توانستم بهمادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبلها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیریهای افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم بهوسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجهای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامیهای سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه بهافسر نگهبان و حلوفصل موضوعات بند ما بود . وی بهاتفاق آقای حجری به«زیر هشت» رفتند و بهشدت بهرفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخلهی رئیس زندان و بهدستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که بهسرانجام نرسید. بهنظر میرسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه بهجوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیویکم
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیویکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیام
عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمهی افراد این گروهِ محاکمه مسنتر بود. برادرش عبدالرضا بیشتر در سایه قرار داشت.
عباس، دانشجوی رشتهی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان میشناختم. زمانیکه عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی میکرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباطهای من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفتهی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.
سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من اینطور خبر شدم که «او که در زندان بهلحاظ روحی آسیب دیده بود.» شاید هم بهاین نتیجه رسیده بود که با مبارزهی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیام
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمونهم
البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان میگذاشته و از این دو نفر برای تمایل بهمشارکت سئوال میکرده که حاضر بهفرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را بهما میداد و علی را هم بهشهادت میگرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و بهشدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمیدانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاقها(سلولها) اصلاً بسته نشود.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهشتم
......
بیژن (هیرمنپور) با من مرتب وقت میگذاشت و برایم از تجارب و دانستههایش با دقت و گسترده میگفت. این پیوند گرچه بنا بر حادثهی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را میتوانم بهیاد بیاورم که در تشخیصهای بعدی و انتخابهای آتیام تعیینکننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت بهوی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقلهای ارتباطی، همه از او دوری میکردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منشهای رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «مییپنداشتند ساواکی است.»
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه