rss feed

09 خرداد 1399 | بازدید: 1308

خاطرات یک دوست ـ قسمت ششم

نوشته شده توسط یک دوست

آخرین پاراگراف قسمت پنجم

... این آدم‌ها سال‌ها زندگی کردند، کم­ و کاستی آن را تجربه کردند و بر کیفیت­ش اثر گذاشتند. وقتی به‌این مردم فکر می‌کنم و آن‌ها را در نظر می‌آورم، گویی کلاس جامعه‌شناسی را در دانشگاه زندگی می‌گذرانم. گرچه کتاب‌ها با ارزش­ند، اما واقعیت زنده‌ی گروه­ ها و طبقات را این تجارب پویا رقم می‌زنند. بخصوص که از همه‌ گروه­ های انسانی با لایه‌بندی طبقه­ ای و فرهنگی به‌وفور در همین راستا قابل درک و فهمی زنده حاضراست. چیزی که جنبش اجتماعی ما خیلی به‌آن نیاز دارد. 

 خُب، برگردیم به‌خاطره نگاری، استادی می‌گفت پاساژ رو که باز کردی ببند. منظورش این بود که وقتی به‌حاشیه میری دوباره به‌متن برگرد. به‌هرحال، چه می‌شه کرد؛ پندیات خود زندگی­ست، اشاره بهش می‌تونه برای نسل‌های بعد خالی از لطف نباشه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بازهم درباره خانواده‌ی عمه فاطمه

کودکی من با فرزاندان یکی از دختران عمه فاطمه گره خورده است. داستان به‌ارتباطات عمه بتول ­خانم با خواهرزاده‌هایش برمی‌گردد! عمه بتول که کوچک‌ترین فرزند خانواده ­اش بود، از همه زحمت‌کش­تر و از همه با سخاوت ­تر بود. بقول قدیمی­ ها درِ خونه باز بود و روی باز هم داشت! بتول خانم خرجش را باکار جوراب­ بافی و قرقره‌پیچی آن‌هم روزی 10 ­ساعت بیش از سی­ و چند سال درآورده بود. همه خواهر و خواهرزاده­ ها که به‌هر خاطری به‌تهران می­ آمدند، سکونت­ گاه کامل­ شان منزل عمه بتول ما (و خاله­ بتول آن‌ها) بود. سفره‌ی بازِ بتول خانم پُر از سخاوت و مِهر بود. خودش هم خُلق خوش و بیان شیرینی داشت و بذله‌گویی می‌کرد. جانانه هرکاری می‌کرد که مهمان‌هاش خوش بگذرانند. روزها را در هرصورت کار می‌کرد. عصرها حیاط به‌دستورش آب ­و جارو می‌شد، فرش پهن می‌کردند، سماور روشن می‌شد و اگه تابستان بود، میوه را توی حوض می‌انداختیم و شام هم مفصل­ تر از اوقات معمول پخته می‌شد. مهم نبود مهمانِ چند روزه داریم، پذیرایی همیشه پُر و پیمون اتفاق می‌افتاد. البته این رابطه بیش‌تر آمد داشت تا رفت! کم‌تر اتفاق می‌افتاد که دوهفته­ مهمان نداشته باشیم. مادرم گاهی از خستگی می‌نالید، اما به­روی خودش نمی­ آورد. پدرم اما بدخلقی می‌کرد.

دستورات عمه خانم وقتی مهمان داشت فزونی می‌گرفت، خدمات آشپزی با مادرم بود و خدمات خرید و بُرد و آورد با من. همه با طیب خاطر فرمان می‌بردیم و مهمان‌داری می‌کردیم. این رفت و آمدها چند مزیت داشت، و از جمله مزایایش غذای پُرو پیمان­تری بود که برای مهمانان تدارک می‌شد. و ماهم بی‌نصیب نمی­ ماندیم. اما از همه بیش‌تر فرزندان مهمانان بودند که هم‌بازی ما می‌شدند.

فرزندان و نوادگان عمه فاطمه بیش‌ترین سهم مهمانان را داشتند. یکی از این مهمانان دختر وسطی عمه فاطمه بود به‌نام محترم خانم. این خانم مهربان تقریباً هم­سن و سال مادر من بود. لهجه شیرینی داشت. او برای بار دوم همسر مرد زن مرده­ای شده بود به‌نام میرزا عباس ­آقا. این مرد از دخترعمه محترم من (که او را عمه محترم صدا می‌کردیم) بیست ­سالی مسن­تر بود. هم او بود که دختر بزرگ از زن اولش را به‌حسین ­آقا برادر محترم­ خانم داده بود. میزعباس ­(آن‌طور که او را در فامیل می‌خواندند) از همسر مرحومش سه دختر و یک پسر داشت. محترم خانم هم از شوی مرحومش یک پسر داشت. این‌ها اضافه شدند به‌پنج فرزندی که مشترکاً به‌دنیا آوردند (که هم‌بازی­ های ما هم بودند).

زندگی محترم خانم و میرزعباس ­آقا و فرزندان‌شان یک پرده‌ی کامل از فرهنگ و شکل‌گیری طبقه‌ای است که در دوران محمد رضا شاه پدید آمد و نضج گرفت. این‌ها با مشاغل، ازدواج­ ها و زاد و ولدشان لایه کاملی از این طبقه را فراهم می­ ساختند. پسرِ بزرگِ محترم خانم (آقا منصور) وجاهت را از مادرش به‌ارث برده بود. تا دیپلم در اصفهان بود و گاه به‌دیدار مادرش و فامیل به‌تهران می ­آمد. به‌سربازی رفت­ و زود از طریق شرکت در امتحان، استخدام بانک سپه شد. منصور با خانمی بسیار شایسته ازدواج کرد. هردو کار می­ کردند. زندان افتادن من او را «سیاسی­‌ـ‌مذهبی» کرده بود. لااقل خودش این‌جوری می­ گفت! البته نه چندان مستقیماً. او زیاد دور زده بود تا به‌جای‌گاه انتخاب شده ­اش برسد. وقتی در زمستان 57 دیدمش مرید «آقا» شده بود. از همان افرادی شد که انجمن اسلامی تشکیل دادند. زنش هم به‌زورِ او (می‌گفت به‌خاطر کار او) چادری شده بود. اما هنوز با من دست می‌داد. گویا زندانی بودن من در طول زمانْ محرمیت ایجاد کرده بود. اما پسر و دخترشان اصلاً به‌مادرشان رفتند و هیچ مدل پدرشان نشدند. منصور بعد از بار دوم زندانی شدنم (در سال‌های شصت) به‌مرگ طبیعیِ زود هنگام مرده بود. در سال‌های مسئولیت­ «انقلابی»اش بدنامی فراوانی ازخود به‌جای گذاشته و در تسویه نیروهای بالا و پائین کارکنانْ دخالت مستقیم کرده بود. او که در جوانیش عرق­ خور بودن افتخارش و سینمای فردین (البته نوع وحدت و ارحام صدر) مفرح ­گاهش بود، نماز جمعه برو و جماعت به‌جا بیار شده بود. خیلی زود از خانواده‌ی من فاصله گرفت. در سال‌های اول تسویه حساب‌ها نقش پررنگی را ایفا کرد. چیزی که بدنامی اجتماعی از او به‌جا گذاشت.

بعداز زندانِ دومِ من زنش خیلی سعی داشت نزد من او را مردم دوست و خدمت‌گذار معرفی کند. ولی همه بدش را می­ گفتند و یا درباره کارهایش سکوت می­ کردند. جز پسر خاله­ اش آقا مهدی که او هم عضو انجمن اسلامی در نهاد دیگری بود. اتفاقاً خیلی هم یاروغار هم شده بودند. و مودتی پُر رنگ منتج از ایزوله شدن را با هم ساخته بودند. منصور نمونه‌ی آدم عقده ­ای حکومتی شده بود. بی‌سواد، متظاهر و منفعت‌طلب. البته من گذشته ­اش را خوب می­ شناختم، اما دیگر بین ما هیچ اُنسی برقرار نشد، مواجه­ ای هم نداشتیم. بچه‌هایش بعدها از مرگ پدرشانْ کردار و رفتار دیگری را پیش گرفتند.

ناصر پسر بزرگ میزعباس ­آقا برعکسِ منصور یک تکنیسین فعال در صنعت بود، و او هم در اوایل انقلاب با خوش‌نامی مُرده بود. ناصر خوش‌نامیِ اجتماعی از خود بجاگذاشت. با این‌که من هیچ صبغه ­ای از ایدئولوژی خاصی در فعالیت‌های او نیافتم؛ اما برادر ناتنی و همسرش از او تصویر چریک‌ فدایی خلق را می­ دادند که البته پرپاگاندای «مد» انقلاب بود.

دختر بزرگ میزعباس­ آقا، ایران خانوم، مدلی بینابینی برداشته بود. هم حاج خانوم بود و هم شیک می ­گشت و اسلام غیرسیاسی را پیروی می­ کرد. بعد از موت شویش به‌من می­ گفت «اعتقاد به‌خدا ربطی به‌حکومت آخوندا نداره»! ایران خانم مذهبی شدنش کاملاً تحت تأثیر تغییر رژیم سیاسی رخ داده بود. در اظهارنظر کردنش مثل گویندگان اخبار تلویزیونی حرف می­زد. بی‌هیچ تأثری از امور انسانی. مثلاً خبر اعدام فلانی را همان­ جور می­ گفت که انگار اخبار هواشناسی را می­ گوید. این خانم برخی آداب دهه‌ی «فلان و بهمان» را برای شادی روح همسر مرحومش و اخذ اعتبار مجدد خودش بجا می­ آورد. معلوم نبود وزن کدام یک از این مقاصد بیش‌تر است. به‌هرروی، ایران خانوم بی‌آن‌که در انتخاباتی شرکت جسته باشد، چونان یک نماینده پارلمان «اسلام غیرسیاسی» ایفای نقش اجتماعی می­ کرد. بی­ آن‌که کسی گفته باشد این‌گونه نقش­ آفرینی تا کجا در خدمت همان اسلام سیاسی حکومتی است. اما زندگی ایران خانوم رقم دیگری خورد. و ایشان دچار بیماری قلبی شدند. و پس از بهبود تدریجاً فراموشی گرفتند. و این‌ها (همه‌شان) را به‌همان مدل جوانی‌شان برگرداند. ایشان دیگر حاج خانم نماندند. و طی سی ­و اندی سالی شدند «گوربابای آخوندا»!

دختر بعدی میزعباس ­آقا اکرم خانم بود که بنابر تشخیص میزعباس ­آقا به‌مردی سی­ و چند سال بزرگ‌تر از خودش شوهر داده شده بود. میزعباس قاعده‌ی خاصی در حقوق جنسی مردانه قائل بود که آن زن جوان را به‌همسری مرد میان سال داده بود. همان‌گونه که برای خودش از این حق برخوردار بود و تا پایان عمر سه بار آن را تجدید کرد، برای به‌ازدواج دادن دخترانش همین قائده را رعایت کرد. اکرم خانم هنرمند بود. خیاطی بسیار خوش کار که بزودی مربی و معلم طراحی و صاحب این رشته شد. می‌گفتند درآمدش چندین و چند برابر شوی پیزوری‌اش و آقاجونش و هر مرد دیگری­ست، که دور و بر ما در فامیل باشند. اما من هیچ‌گاه نفهمیدم اکرم خانم با این همه هنر و موقعیت و درآمد چرا باید رختخواب این شوهر بی­ هنر و پیر و مفنگی را گرم کند. اکرم خانم همیشه وقتی جناب شویش قرار بود تشریف بیارن دستی به‌سرو روی خودش می‌کشید، غذای خوش مزه‌ی مهمان را می ­پخت و با گشاده‌رویی به‌استقبال حضرت شوهر می‌رفت. شوهر اما ماهی یکی‌ـدو بار سرو کله مبارکش بیش‌تر پیدا نمی‌شد، و هربار صبح زودِ شبی که در منزل بود، اکرم خانم با بقچه راهی حمام عمومی سرکوچه می‌شد. او مردی کم صحبت بود. زیاد سیگار می‌کشید و دندان‌هایش ریخته بود و دو‌ـ‌سه‌تایی زرد رنگ در پشت لبانش پیدا بود. هم خوب می‌خورد و هم خوشحال بود. می‌گفتند فرزندان قدر ناشناسش نسبت به‌این پیر مرد بیچاره بی‌مِهرند؛ و اذیتش می‌کنند، به‌گونه‌ای که او را واداشتند تا کلیه اموال (املاک)ش را بین‌شان تقسیم کند. و صجبت این بود که چیزی برای اکرم خانم باقی نگذاشتن. در عوض اکرم خانم می‌گفت می‌خوام چی‌کار، من شکرخدا دستم به‌دهنم می‌رسه. زندگی اکرم خانم بدون زاد و ولد ادامه یافت. شوی مفنگی به‌دیار باقی شتافت و ایشان عزاداری کرد. و باز میزعباس­ آقا دست و آستین بالا کرد و شوهری در همان قیاس و سایز دوباره برای اکرم خانم گرفت.

البته میزعباس خودش هم بعد مرگ محترم خانم، دوبار دیگر به‌همان سیاق ازدواج کرد. اما دیگر اولادی نیاورد و به‌همان چهار فرزند از همسر اول و پنج فرزند از محترم خانم اکتفا کرد. همسران بعد از محترم خانم هم از وجاهت‌های زنانه‌ی خوبی برخوردار بودند. میزعباس ­آقا در مناسباتی بسیار احترام‌آمیز زندگی کرد و از تائید همه ـ‌جز نقد آقا مهدی‌ـ بهره‌مند بود.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top