rss feed

14 مهر 1401 | بازدید: 360

نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم!

نوشته: مادربزرگی از اصفهان

زندونی و کتک خوردن بابا اسماعیل و باباجون، که همین‌ها هم کشتنش، با مال ماها اصلاً قابل مقایسه نیست. مالِ من که سوسولی بود! راستی ننه ماهی، اوضاع رو چطوری می‌بینی، چی‌کار باید کرد؟ دوستام می‌گن از مامان و مادر بزرگت بپرس‌، شما چی می‌گین؟

 

نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم!

 

نوشته‌ی: مادربزرگی از اصفهان

هدا در را باز کرد؛ با شوقی از ته دل داد زد: مامان بزرگ!! مامان ماهی بغلش کرد. حس هم‌بودن داشتند. قلب هدا سرشار از خوشی کم‌یابی شده بود. مامام ماهی گونه‌هایش را بوسید، و هدا هم با نگاهی به‌سراپای مادر بزرگ، گفت: مامانی لاغر شدی!

ـ چطوری نفسم؟

ـ قربونت برم مامان ماهی عزیزم.

*****

صابر آمد تو، سلام کرد و خودش رو انداخت تو آغوش مادر بزرگ. مامان بزرگ هم با نیرو گرفتن از گرمای تن نوه‌ی بزرگش، با صدایی که غرور و شادی در آن موج می‌زد، گفت: چطوری مرد من؟

ـ‌ فدات بشم، ننه ماهی خوبم. ننه جون دیدی انقلاب کردیم؟

-عزیزم، قربون ریختت برم مامان جون. خوب کردین مامان جون، خوب کردین. بیا برام تعریف کن، بیا مادر.

*****

ـ مامان جون، این آقا داداش هم خالی‌بنده؛ این دفعه مثل یه کبوتر پربسته رفت بیرون، یه فصل کتک حسابی خورد و برگشت!

ـ دورت بگردم عزیز دلم، ذلیل بشن. بیا ببینم چطور شدی مادر.

ـ ماهی جون، عزیز دلم، خوب شد. عوضش این دختر لوس تو همش میره بیرون تا گلوله بخوره و به‌من نشون بده ترسو نیست. حالا اگه گلوله خورد و مُرد، ما چی‌کار می‌تونیم بکنیم؟ مامان دق می‌کنه. یعنی واقعاً باید جلوشون وایسم تا گلوله بخورم؟

ـ قربون هردوتون برم ننه، زبونم لال، اون روز رو نبینم، بلا ازتون دور باشه. خُب برام بگو چی شد پسرم؟ راستی مامانتون کی می‌رسه؟

ـ مامان تا یه ساعت دیگه میاد، ماهی جون.

-هیچی، ماهی جون، با دوستام امیر و دانیال داشتیم از خونه امیر می‌یومدیم طرف خونمون؛ سرِ کوچه‌مون، توی خیابون اصلی چندتا نظامی و لباس شخصی وایستاده بودن. مثل همیشه بهمون گیر دادن. اون دور و برها نه تظاهراتی بود، نه بگیر و ببندی؛ بازرسی‌مون کردن و آوردنمون پشت پُست‌خونه که چندتا سؤال ازتون داریم. ماهم گفتیم بفرما بپرس؛ همون وقت دستای ما رو با گیره‌های نایلونی از پشت بستن، و وقتی هم ‌اعتراض کردیم با باتون و شوکر خدمت‌مون رسیدن. بعدشم انداختنمون توی ماشین و چشمامونو بستن و بُردن تو پارکینگِ یه بیمارستان و با چک و لقدهای تو ساق پا بازجویی‌مون کردن. بعدش هم بردن‌مون توی یه خیابون از ماشین پیادمون کردن و رو به‌دیواری وایسوندن و گفتن تکون نخورین. بعد از مدتی متوجه شدیم که پاسدارها رفتن. چشمامونم رو باز کردیم و دیدیم کنار پیاده‌رویِ اتوبانیم. عابرین بی‌اعتنا رد می‌شدن. یه ساعتی پیاده اومدیم تا برسیم خونه. خلاصه ماهی جون، ما هم به‌صف تو و بابا بزرگ و بابام پیوستیم.

ـ عزیزم اینا پیش ساواکی‌ها که بابا بزرگت رو کشتن مثل قیاس شیطان و بزمجه هستن. خُب ننه نگفتی بازجویی‌شون چه‌جوری بود، چی پرسیدن؟

ـ مشخصات و آدرس خونه و دانشگاه و همین. روی یه برگه سفید هم از هرکدوم‌مون اثر انگشت گرفتن.

ـ وا، یعنی چی؟

ـ البته چندتا باتون و لقد هم بعد از اعتراض و موقع بازجووی زدن.

*****

ـ مامان جون، صابر می‌گه یاد تعریف‌های شما از کتک خوردن‌های بابا بزرگ اسماعیل و باباجونم افتاده!

ـ نه خیر! من این‌جوری نگفتم. زندونی و کتک خوردن بابا اسماعیل و باباجون، که همین‌ها هم کشتنش، با مال ماها اصلاً قابل مقایسه نیست. مالِ من که سوسولی بود! راستی ننه ماهی، اوضاع رو چطوری می‌بینی، چی‌کار باید کرد؟ دوستام می‌گن از مامان و مادر بزرگت بپرس‌، شما چی می‌گین؟

*****

ـ مامان ماهی، با مامانم صحبت کن. خیلی مضطربه، هی به‌من می‌گه دختر بی‌خودی بیرون نرو؛ این کارها رو نکن؛ خلاصه فقط نهی‌ می‌کنه؛ انگار نه انگار که باباش و شوهرش جونشون رو گذاشتن توی راه مبارزه و انقلابی‌گری.

*****

ـ ننه جون، عزیز دلم. زمونه فرق کرده و من و مادرت هم زیر بار دخل‌و‌خرج همین زندگی خیلی خسته و فرسوده شدیم. من به‌مامانتون می‌گم آروم‌تر باشه؛ اما نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم! فقط این رو می‌دونم که این قصه سرِ دراز داره. باید از این‌جا تا آخرش رو در نظر داشته باشید.... صدای کلید می‌یاد، مثل این‌که مامانتون اومد...

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهاردهم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت سیزدهم

من بعد از زندان خیلی مورد تفقد عمه مریم قرارگرفتم. روحیه­ای سلحشور داشت که مکثی معنادار نیز به‌آن افزوده شده بود. دخترش هم که نامزد یکی ازدوستان هم‌رزم اسکندر بود، هم‌چون مادر در جدال­های زمانه درگیر شده بود. در دو دوره‌ای که در زندان بودم، عمه پشتوانه معنوی و روحی مادرم بود و به‌خوبی از عهده‌ی چنین وظیفه‌ای برآمده بود.

ادامه مطلب...

مصاحبه‌ی «ژورنال دانشجو» با مادر بزرگ

 

ـ بچه‌ها شما رو ماهی جون صدا می‌کنن؛ لطفاً خودتان را بیش‌تر معرفی کنید!

«من» یک زن هفتاد و سه ساله­ام، در دانشگاه مردم‌شناسی درس می‌دَم. یک دختر و دو نوه هم دارم... (خنده...)!!

ـ خب، اصلاً اهل کجا هستید؟

ـ ما اصلاً بختیاری هستیم، از ایلات هفت‌لنگ؛ اما از حدود 200 سال پیش سکنانشین بودیم و اجدادمان در اصفهان ساکن بوده‌اند.

ادامه مطلب...

دغدغه‌ی پُررنج شهریور و مهرماه

 

ـ صابرجون خوش اومدی مادر.

ـ ماهی جون قربونتون برم. چه بوی خوشی راه انداختین، قورمه سبزیه؟

ـ آره عزیزم؛ دیگه کارش تمومه، الآن خاموش‌اش می‌کنم. برات چای بیارم یا قهوه‌ی دِم‌کرده؟

ـ آخیی، چه حالی بکنم من امروز! قهوه، ماهی جون، قهوه! امروز مشتاق خیلی چیزا بودم، برا همین هم اومدم پیش‌تون. قهوه هم برای منِ شکمو حالی می‌ده. به‌خصوص که از دیروز گیرم نیومده.

ادامه مطلب...

خیزش، جنبش، انقلاب

 

ـ ماهی جون شما توی یکی از کتاب‌هاتون به‌معانی «جنبش، قیام و انقلاب» پرداختین.

ـ مامان سحر، معانی و مباحث تعریف شده تو کتاب ماهی جون خیلی بیش‌تر از این سه‌تا هستن؛ مثلاً شورش و بلوا هم هست. اما یادم نمی‌یاد از خیزش چیزی گفته باشن. درسته مامان بزرگ؟

ـ آره هدا جونم، یادش بخیر بابا بزرگ­تون اصرار داشت که من برَم درس بخونم و راجع به‌مباحث جامعه شناسی تحقیق کنم. این‌هم شد که من شدم اولین معلم مردم‌شناسی دانشگاه.

ادامه مطلب...

پدربزرگ یک سوسیالیست حقیقی بود

  

  - قربون دستت عزیزم، واقعاً آشپزیت حرف نداره! بابا بزرگت می‌گفت که هفت جور غذا بلده که یکی از یکیش عالی­تره. بعدش‌ با تخم مرغ: نیمرو؛ با آرد و تخم مرغ: خاگینه؛ با تخم مرغ (و سیب‌زمینی و سبزی و خیلی چیزهای دیگه(: چند جور کوکو؛ با قارچ و لوبیا و چیزهایی مثل این‌ها: چند جور خوراک آب­پزِ من‌درآوردی می‌ذاشت جلومون. بعد از همه اینا، برای تکمیل هنرش هر کدوم رو می‌گفت با چه نونی باید خورد.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top