rss feed

25 مهر 1401 | بازدید: 605

قصه‌ی زندگی - دغدغه‌ی مادرانه در شهریور و مهر 1401

نوشته شده توسط مادربزرگی از اصفهان

ـ پسرم، صابر جان؛ حکومت ولایت فقیه تنها نیست؛ بلکه حمایت‌های آشکار و پنهان ایالات متحده آمریکا، اروپای قبل و بعد از اتحادیه شدن، و اردوگاه­های شرق و همه‌ی مرتجعین منطقه را پشت سرِ خودش داره. و این سوای دعواهای منافع و مادی و جایگاه قدرقدرتیه!

 

 قصه‌ی زندگی

      دغدغه‌ی مادرانه در شهریور و مهر 1401

ـ ماهی جون، پس‌وپشت این جریان‌های جهانی رو دیدن خیلی سخته، اما می‌شه با یه‌ کم تعمق فهمید که حرف اول و آخر رو منافع می‌زنه، بقیه­اش بَزک و زرورقه. داشتند با یک نماینده دموکرات ایرانی در پارلمان سوئد مصاحبه می‌کردن، می‌گفت «نمایندگان چپ و راست در حکومت سوئد می‌گن ما داریم بیزنس‌مون رو می‌کنیم، باید دنبال سودمون باشیم.» یعنی مثلاً دموکراسی غربی دنبال منافع­ خودشه، نه دنبال پیاده کردن دموکراسی مدل اروپایی تو ایران.

ـ آره عزیزم، امروزه دنیا غرق در این‌جور منافعه، منافعی که دیگه کاری به‌تخریب و تخطئه‌ی منافع عمومی و خیلی چیزای دیگه، که قربانی این بهره­های پولی می‌شن، نداره. به‌راحتی چشمش رو روی ارزش‌های انسانی و سلامت جامعه می‌بنده. درست می‌گی؛ اگه اون‌ها دنبال لیبرالیزه کردن جاهایی از حکومتن برای تسهیل بیزینسه خود­شونه، نه چیزای دیگه. و این‌که تبلیغات یه چیزه و عمل‌کردها چیزِ دیگه‌ای. این نفاق مالِ همه‌ی دنیاست و متأسفانه جاهایی هم که انتظار می‌ره صداقت داشته باشن، این دو رویی غالبه. حالا بیا یه کم بشینیم، نفسی تازه کنیم. گرم حرف زدن بودیم، و حواسمون به‌تشنگی و گشنگی نبود. دو ساعت بیش‌تره داریم راه می‌ریم.

ـ مامان ماهی ببخشین، منم حواسم نبود که این‌قدر فشار روی شما نیاد.

ـ چه فشاری ننه، من اون‌قدرها هم پیر نشدم. همه­اش هفتادوچند سالمه! اما راستش از سی­سال پیش یه چیزی برای مدیریتِ خودم یاد گرفتم که خیلی کمکم می‌کنه. «هر روز منظم سه ساعت راه می‌رم. و اکثر این راهپمایی‌ها جلسه‌ا­ی است که با خودم دارم.»

ـ هر روز که کوهِ ‌صُفه نمی‌یاین؟

ـ نه، هر هفته دو روز می‌یام صُفه، دو روز یا سه روز می‌رم کنار رودخونه و بقیه‌اش  رو هم می‌رم شهرگردی یا گاهی هم روستاگردی. اگه تنها باشم رویِ یه سوژه‌ی فکری تمرکز می­کنم. اگه هم شانس بیارم با عزیزی مثل تو همراه بشم، مسئله کاملاً فرق می‌کنه: مثل این‌که نوشته‌ای ادیت یا حتی بازنویسی می‌کنم.

ـ گفته بودین توی راه رفتن تمرین تمرکز می­کنین؟

آره عزیزم. اما خیلی کارها می‌شه توی راهپیمایی کرد. ما جَوون که بودیم جلسات آموزشیِ دو/سه نفری‌مون رو توی راه رفتن انجام می‌دادیم. چون ـ‌هم‌ـ جائی برای نشستن نداشتیم، (منظورم خونه است)، و ـ‌هم‌ـ وقت‌مون رو صرف دوتا کار هم‌زمان می‌کردیم. گاهی هم سه تا کار.

ـ سومیش چی بود؟

ـ شناسائی منطقه. هم از جنبه‌ی اجتماعی و بعضی وقتا هم برای شناسایی عملیاتی. یه جور جی.پی.اس. بیوسوشال درست کرده بودیم. روی شناسایی محیط کار می‌کردیم.

ـ یه سوال پرت‌وپلا بپرسم ماهی جون؟

ـ این‌جوری نگو، حتمن بپرس عزیزم.

ـ شماها با این خلوص و نظم و پشتکار مثال زدنی، پس چرا از قافله «قدرت» عقب موندین. منظورم اینه که چرا قدرت رو دادین دست اینا؟ یا این‌که سرتون کلاه گذاشتن؟

ـ قربونت برم با این سؤال کردن هوشیارانه‌ات. اصلاً هم پرت‌و‌پلا نیست جون دلم. اول بذار قسمت آخر سؤالت رو جواب بدم: کسی کلاه سرما (حداقل جمع کوچیک ما) نگذاشت. این ادعای اون کسانیه که دل‌شون می‌خواست سرشون کلاه بره و بهشون دروغ گفته بشه. ما گول هیچ دجالی رو نخوردیم. مثل ما هم کم نبودن.

ـ پس چرا شما افشاگری نکردین؟

ـ کردیم، گفتیم، نوشتیم، داد زدیم ... اما صدامون در اون غرش سهم‌انگیز عظیمِ نخواستن و نشنیده شدنْ گُم شد. اندیشمندان و روشن‌فکرای ما مثل بقیه جامعه­مون باید تجربه گران‌بهایی رو برای شنیدنْ پشتِ‌سر می‌گذاشتن. معماریِ زیست‌بوم جامعه ما قرن‌ها دیوارهای گلی خونه­ها و سیاه­چادرِ کوچ‌نشین­ها بود. جامعه ما خیلی از جرگه‌ی رشد همه‌سویه دور بود. و همین باعث می‌شد که روی‌کردهامون نحیف و لاجون باشه.

ـ چه‌جوری؟ برام جالبه، بگین چه‌جوری؟

ـ ما به‌عنوان پیش‌آهنگ خلق اسلحه به‌دست گرفتیم. تبلیغات خون‌بار بپا کردیم، ولی آخرسر شدیم لیبرالِ «دموکراسی‌خواه»! حالا بریم سرِ قسمت اول سؤالت! ما به‌طور گسترده و عمیقی نسبت به‌کسب قدرت خودباوری نداشتیم. هم به‌خاطر الگوبرداری‌هامون از آن چیزی که هرچه بود، جامعه‌ی خودمون نبود، هم به‌خاطر این‌که هنوز یاد نگرفته بودیم به‌نیرویی‌هایی گره بخوریم که توان دگرگون کردن اساس جامعه رو داشته باشن. ما با گوش و زبونِ طبقه خودمون دیالوگ می‌کردیم و سناریو می‌ساختیم و با فداکاری می‌جنگیدیم.

ـ یعنی، حواس­تون به‌طبقه‌ی متوسط بود. اونم کل طبقه متوسط جدید و سنتی باهم؟

ـ آره عزیز دلم. اون‌قدر درگیر خودمون بودیم که فرصتی برای سوی‌گیری عملی و پیوند با محرومان و تهیدستان جامعه را نداشتیم. اگه به‌آمار نیروهای سیاسی زندانی و کشته شده‌ها نگاه کنی، می­بینی که ما تمامِ توش توان‌مون رو صرف برانگیختن کدوم بخش از جامعه کرده بودیم. انگار اول داشتیم خودمون رو پیدا می­کردیم تا بعدش تاریخ جامعه­مون رو بشناسیم و بسازیم. راستش همون که کاشتیم رو درو کردیم، نه بیش‌تر و نه کم‌تر.

ـ عجیبه، چطوری آخه؟ یعنی هیچکی نبود که راه و چاهِ کار رو نشون بده؟

ـ چرا بودند و می­گفتند، اما نفوذ مطالب­شون کم بود. یه علت­ش هم این بود که باید کار را از جای دیگه­ای پی می‌گرفتیم. این سرزمین سرشت دیگه­ای داشت، خلاف تصورات و باورهای ما. بعد از پنجاه سال تازه داریم کم‌کم به‌حقیقت­ش پی می­بریم و انگار با سرعت کم‌تری هم بهش عمل می‌کنیم.

ـ پس امید چندانی به بهروزی  مردم نیست؟ یا این‌که من نمی­فهمم!

ـ مسئله بر سر امید و ناامیدی نیست، مسئله بر سر آگاهی تاریخی و پیوند عملی با فرودستان جامعه است. داستان امید مثل ابرهای رونده است. در فصول و اوضاع جویْ ابرها رونده‌ا­ند. دنیای انسانی/اجتماعی ـ‌اما‌ـ مسیر پُر فرازونشیب و سراسر متلاطم و به‌هم‌آمیخته‌ای است. ما (انسان‌ها) به‌وسعت خودآگاهی تاریخی و تعهد عملی­مون در حوادث سهیم، و مقهور اون می‌شیم.

ـ خب یه کم دیگه از ماجراهای خودتون بگین. کوله‌رو بدین من بیارم. تا قله شیب زیاده.

ـ باشه شیرمَردَم. داستان زندگی ما بعد از پدربزرگت ریل عوض کرد. اون موقع ما تهرون بودیم. گرچه خیلی هم جاوجُم ثابتی نداشتیم، به‌هرحال اُومدیم اصفهان. من کار می‌کردم و مادرت هم درس می‌خوند. روابط خیلی محدودی داشتیم. مدت‌ها تحت نظر بودیم. تا مادرت رفت دانشگاه. از قبلش با پدرت آشنا شده بود.

ـ آره یادمه خانوادشون با شما در رفت و آمد بودن.

ـ بابات چهار سالی مسن­تر از مامانت بود.

*****

ـ سال 1325 برادر بزرگم به‌دنیا آمد و بیست‌وهفت ماه بعدش هم من به‌دنیا آمدم(1327). پدرم مهندس شرکت نفت بود و مادرم دبیر ادبیات. برادرم بعد از دیپلم به‌دانشگاه تهران رفت و در فضای دانشجویی آن روزها با چند نفر از هم‌دوره­ای‌های خودش در ارتباط سیاسی و بعداً نظامی قرار گرفت. یکی از این دوستانش بابا بزرگت بود که به‌خانه ما هم رفت‌وآمد داشت.

سال 48 ما با هم ازدواج کردیم. سال 51 مادرت به‌دنیا آمد. همون سال هم که برادرم در درگیری مسلحانه با ساواکی­های شاه کشته شد. سال 53 ما دستگیر شدیم. بابابزرگت رو اعدام کردن و مادرت ماند و من. سه سال بعد از زندان آزاد شدم. پدر و مادرم را به‌فاصله کمی از دست دادم.

خونه‌ی ما محل رفت و آمد بچه‌های سیاسی و مبارز بود. مامانت در سال 72 ازدواج کرد و تو 74 به‌دنیا اومدی و خواهرت در سال 77.

ما بازنده‌های عرصه‌ی سیاسی و ایدئولوژیک شدیم؛ اما برنده‌ی نسلی مثل شماها!

 

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top