rss feed

04 ارديبهشت 1402 | بازدید: 521

مصاحبه‌ی «ژورنال دانشجو» با مادر بزرگ

نوشته شده توسط مادربزرگی از اصفهان

 

ـ بچه‌ها شما رو ماهی جون صدا می‌کنن؛ لطفاً خودتان را بیش‌تر معرفی کنید!

«من» یک زن هفتاد و سه ساله­ام، در دانشگاه مردم‌شناسی درس می‌دَم. یک دختر و دو نوه هم دارم... (خنده...)!!

ـ خب، اصلاً اهل کجا هستید؟

ـ ما اصلاً بختیاری هستیم، از ایلات هفت‌لنگ؛ اما از حدود 200 سال پیش سکنانشین بودیم و اجدادمان در اصفهان ساکن بوده‌اند.

ـ شما خان زاده­اید؟

ـ نه! اما کلانتر زاده­ام که دو رتبه زیر رئیس ایلخانی است. این سِمَت از زمان سکناگزینی ما یواش یواش دیگه برطرف شده و مزایای خانی از خودش باقی نگذاشته است. ما از میراث جدمان چند صندوق (که بهش یخدون می‌گفتن) به‌جا مونده، داریم که پُر از کاغذها و کتاب‌ها و کتابچه‌هاست. چند تا چوخای لری هم هست و یک فامیلی.

ـ از همسر زنده‌یادتون بگید.

ـ اسماعیل دوستِ برادر بزرگ‌تر من بود. با هم توی دانشگاه تهران دوست شده بودند. به‌خانه ما رفت‌وآمد داشت، و با ما کتاب می­خواند. سواد سیاسی‌ا­ش خیلی از ما بیش‌تر بود. یه جورهایی معلم ما به‌حساب می‌آمد. البته در سال‌های 8-47 برای سکونت ما در تهران خانه گرفته بودند. اسماعیل هم زیاد پیش ما می­آمد. با یکی از دوستانش خانه دانشجویی داشتند، اما اسماعیل با بهروزِ ما خیلی وقت می‌گذاشت. هفته­ای دوـ‌سه ساعتی هم با ما کتاب می‌خواند. سال 49 درسش تمام شد و از قبلش هم کار می‌کرد. با هم قرار ازدواج گذاشتیم و راسماً ازدواج کردیم. خانواده‌ی من خیلی دوستش داشتن. این شد که تهران ساکن شدیم و کارمان باهم، بیش‌تر و نزدیک‌تر شد. بهروز با یکی از همکلاسی­هاش ازدواج کرد و مدتی هم با ما زندگی می‌کردند.

ـ از ایشون و کارهای انقلابی‌اش بیش‌تر بگید.

اسماعیل از من چهار سالی بزرگ‌تر بود، و از بهروز هم یک سالی. با اکثر سیاسیون اون دوره آشنایی داشت. و اکثرشون را از نزدیک دیده بود، و باهاشون کار کرده بود. مثلاً با محمد از رهبرای مجاهد و بیژن و حسن از قدیم‌ترها ارتباط­هایی داشت. با حسن ضیا خونه هم می‌آمدند و یک جورهایی با هم نزدیک بودند.

ـ اما معروف است که با مصطفی خیلی نزدیک و هم‌کار بود؟

ـ درسته یاروقار مصطفی بود. از لحاظ عاطفی خیلی به‌مصطفی تعلق خاطر داشت. اما اسماعیل به‌اصطلاح اون روزها، سمپات کسی نبود. یعنی این‌که برخی می‌گویند طرف‌دار فلانی و بهمانی بوده، درست نیست. اون خودش دارای یک سپهر عملی‌ـ‌نظری سیاسی مستقل بود. بسیاری از جریانات بعدی هم متأثر از او بودند.

ـ پس از غول­های جریانات بوده؟

ـ این اصطلاح حتی به‌طور سهوی هم درست نیست. کسی غول نبود؛ چه قبل و چه بعد از آن سال‌ها. جنبش یک سِری افراد پیشرویی را می‌پروراند که به‌غیر از دیدگاه نظری، اشتیاق­های پراتیک خودشون رو هم داشتند. همین امر باعث می‌شد مسئولیت­های عمیق‌تر و گسترده‌تری را به‌عهده بگیرند، و درصدد عملی کردن باورها و ایده‌های‌ خودشون بربیایند. این نگاه که آن‌ها غول‌های مبارز و انقلابی بودند، نه تنها توصیف نادرست و ناروایی درباره‌ی آن‌هاست، بلکه با بدآموزی‌های همراه است که می‌تواند مخرب هم باشد. هر جامعه‌ای به‌واسطه‌ی دینامیزم مبارزه‌ی طبقاتی‌ ویژه‌ی خودش، ظرفیت‌هایی را می‌پروراند که در طیفی از جریان‌های سیاسی، با نظریه‌ها و کنش‌های عملی متفاوت، شکل می‌بندند. البته باید تأکید کنم که همین جریان‌ها نیز به‌نوبه‌ی خود روی ظرفیت‌های مبارزاتی جامعه تأثیر می‌گذارند و چه‌بسا برای دوره‌ای به‌عنوان ‌شاخص ظرفیت‌های مبارزاتی جامعه نمایان شوند. دیالکتیکِ «برهم‌کنش»‌ها را اصل تأثیروتأثر متقابل می‌تونه در کلیت‌اش تبیین کنه و توضیح بدهد.

ـ درباره‌ی سال‌های قبل از 1350 بیش‌تر بگویید!

ـ سال‌های منتهی به‌‌سال 1350 که فعالیت‌های نظامی تبارز پیدا کرد و حتی شکل هژمونیک به‌خود گرفت، با گرایشی قهرمان‌گرایانه‌ـسلحشوانه نمایان می‌شد که پیامی این‌گونه دربرداشت: ابرمردـ‌ابرزنانی هستند که همه دیوارهای ناشدنی استبداد حاکمه را درهم می‌ریزند و با قدرت‌نمایی مسلحانه‌ی خویش عرصه‌ی مبارزه را برای توده‌های میلیونی می‌گشایند. این باور نیز وجود داشت که این مبارزین مسلح حتی با مرگ خود هم، قهرمانانی را جایگزین سلحشوران جان باخته می­کنند؛ و این روند تاجایی پیش می‌رود که رژیم سرنگون شود.

ـ ...

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top