خاطرات یک دوست ـ قسمت پانزدهم، شانزدهم و هفددهم
دو پاراگرافِ آخر از قسمت سیزدهم
وقتی در سالهای 50 بهبعد من زندان بودم، نزدیکی ایندو(پدربزرگ و مادربزرگ) خیلی بیشتر شده بود. در این اوقات در مشهد زندگی میکردند. و سالهای اول ارتباط با تهران فقط از طریق نامه بود و گاهی هم تلفنخانه مرکزی که هر دو طرف در شهرهایشان باهم حاضر میشدند و در نوبت بهانتظار میماندند که بروند در کابینهای خودشان و ارتباط برقرار شده را داشته باشند و صحبت کنند. زمان صحبت محاسبه و هزینه از هر طرف گرفته میشد. کم پیش میآمد که روابطْ این فرصت را بهوجود آورده باشد. اما من تجربه این گفتگوها را داشتم.
وقتی آخر دیماه 57 از زندان آزاد شدم، پدر بزرگ بهفاصله کوتاهی از این رویداد از دنیا رفت، و مادر بزرگ بهدیدن من بهتهران آمد و از آخرین روزها و دعا و نیایشهای پدر بزرگ برایم تعریف کرد. او زیاد پیش ما نماند و بهمشهد برگشت و یک ماهی بعد خودش هم از دنیا رفت و اینبار ما برای دیدار و داع با او بهمشهد رفتیم. هر دو با تفاوت چهل روز فاصله در کنار هم آرام گرفته بودند. علاقهشان بههم و راحتیشان در کنارهم و بیچالشیشان در مصائب، مثال زدنی بود.
******
شروع قسمت پانزدهم
کار یا شغل برای نان درآوردن
از مهم ترین چیزهای زندگی من(و شاید هرکسی) راه و رسم نان درآوردن اوست. برای من دو چیز باعث میشد شغلم را انتخاب کنم؛ «نان» خوردن و «سیاست» ورزیدن که در ادبیات زمانه اش مبارزه سیاسی-طبقاتی خوانده میشد.
کمی عجیب و غریب است. «نان» در واقع همۀ آنچیزهایی است که برای زنده ماندن خود و خانوادهام لازم بوده. مثل خانه، دوا و درمان و چیزهای دیگه. اصطلاحاً بهش میگن «نان درآوردن». نان بیار شدن من اول بصورت دستگرمی برای پیدا کردن جَنَم کار بود. با پادویی درِ دکانها در حد وظایف جارو کشی و باربری، چیزهایی توی همین مایه شروع کردم نان درآوردن. درست نمیدانم چرا این اصطلاح برای کارکردن درآن سطحی که من در هفت، هشت سالگی شروع کردم بکار میرفت. «نان درآر» شغل شخصی درنانوایی سنتی است که کنار شاطر نان پخته شده را از تنور بیرون میآورد. او باید گرما یا دَمِ تنور را تنظیم کند . سوخت را کمو زیاد کرده نان را از سطح چسبید برای پخت جدا کرده و بدون آنکه بسوزد یا خمیر باشد از تنور خارج کند. همه کسانی که نان خریدهاند، انواع نان درآر ها را در نانوایی ها دیدهاند. کاری که کم زحمت تر از کارِ شاطر نیست اما مقام و مزدش نصف شاطر است. البته در مراتب ساختار کاری نانوایی از خمیرگیر و چانه زن مرتبه ای برتر حساب میشود.
خلاصه که، نان درآوردن با چیزی از نوع فرمانبری همراهه. یعنی بتو میگویند چه بکن و تو باید آنرا انجام دهی. گاهی بیش از این، امربر شدن قسمتی از کارگریست. سریع بودن در فهم دستور و انجام بموقع، و رعایت آداب مختلف اجتماعی هم از شروط «خوب» کارکردن است. که بخشی از آن مربوط بکار است وبخشی هم مربوط به مناسبات کارگر و کارفرما. مناسباتی که بالا وپائین بصورت ذاتی و جدا ناشدنی در جوف هرکاری است.
*
مدیریت کارگری سازی خانه ما را عمه جان بتول خانوم بعهده داشت. تابستان بعداز کلاس دوم دبستان بود که گفت : «نباید بیکار باشی عاقبت خوبی نداره، برو همین دور و ور بپرس کدوم دکون شاگرد میخواد، ما میایم صحبت میکنیم اگه حرف مون گرفت برو سرِ کار» یک سلمانی در چند کوچه آن ورتر خانه ما شاگرد خواست. صبح تا ظهر، بعد از ظهر تا شب. که بعد صحبت شد که تا غروبباشد. و اینکه مزد برای کار مهم نیست فقط مهم اینه که من سرگرم باشم و توی کوچه «ول نگرده» این حاصلِ مذاکرات بود. باضافه اینکه روزی «دو زار»(دو ریال) مزد هم برایم تعیین شد.
کار من در آن تابستان زود تر از اوستا رفتن درِ دکان بود تا هر وقت او آمد با کلیدی که داشت، در را باز کنم. دکان و جلوی کوچه را آب و جارو کنم. دو سطل آب از فشاری سرِ خیابون بیارم. همه وسایل سلمونی رو تمیز کنم. وقتی مشتری اومد باد بزن را بردارم و از فاصلهای مناسب مشتری را باد بزنم. بعد اصلاح هم لباس مشتری را در شانههایش و پشتِ لباسش، بُرس «مائوت پاک کن» بکشم و خوش آمدید بگم. جالب اینکه روزی تا 10-12قِرون یعنی پنجشش برابر مزدم شاگردونه میگرفتم. سلمونی مزد کارش برای اصلاح سرو صورت از پنج زار(پنج ریال) تا یه تومن(ده ریال) بود. یکبار مشتری یه تومن شاگردونه داد. اوستا فکر کرد اشتباه کرده مرا بدنبالش فرستاد. وقتی آمد گفت نه اشتباهی نبوده. این مرد شش تا پسر داشت که چهارتایشان از من بزرگتر بودن و همه «وِل» میگشتن.
*
پادویی در تابستانی دیگر
رفته بودم درِ دکان الکتریکی آقا محسن در تابستانی(شایدسال37)سرِکار. یعنی شاگردی. او برقکار ساختمانی و صنعتی بود. مرا که بشاگردی گرفت بجهت کارِ «وردستی» سیم کشی ساختمان درحالِ ساختِ سینمای«شوش» بود، جایی که حالا تخریب شده وبا گسترشش بخشی از بازار بلور وچینی کشور بحساب میاد. در زمان کارِ من نزد اُستا محسن سیم کشی را تجربه میکردم، لوله کشی برق تازه باب شده بود، سیم کشی داخلی که طبق نقشه باید انجام میشد و نصب کلید وپریز و سرپیچها و دیگر ادوات مربوطه، طبق برنامهای مهندسی میشد. دکان آقامحسن نبش خیابان ری-صدرالاشراف بود و ساختمان سینما نبش میدان شوش. وظایف شاگرد پادو که من باشم آب و جاروی مغازه و پیاده رو روبروی دکان و گردگیری قفسه های مصالح و چیدن و حملشان به سرِکار و مهمتر خرید و کار درخانه اُستا هم بود. اُستا میگفت «بپر میدون هشتا بادمجون قلمی با دوکیلو گوجه و نیم کیلو پنیر تبریز و بیستا تخم مرغ و یک کیلو سبزی از میدون بگیر ببرخونه، جنگی برگرد». خونه هم منظورش خانه خودش بود که یک فرسخی با دکانش فاصله داشت. من باید اطاعت کرده میپریدم (یعنی بهدو ونه معمولی) میرفتم میدان بار فروشها و خرید را سریعاً انجام داده، آنرا به خانه اُستا میرسوندم. بعد از تحویل خرید به زن اُستا، طبق دادن فرمان او کمکهای مختلف خانه داری و بچه داری را هم انجام میدادم با سرعت خودم را بهدو به مغازه میرساندم و بعد از غرولُند شنیدن از اوستا و توضیحات بیفایده درباره کارِ خانه که زن اُستا دستور داده بود؛ که کسی گوشش بدهکار نبود؛ جنس و بار و ابزار کار قابل حمل به سرِساختمان را با دست و گردن و بغل حمل و پیاده یا پشت موتور اُستا بسرِکار میبردیم.
داستان زن اُستا این بود که؛ جوان و شلخته و تازه زائیده و با «بَرو رو» بود. نگاه کردن به هرجای زن اُستا که خودش بنمایش میگذاشت آزاد بود و سر بزیری هم جایز نبود. مرض کنجکاوی و غریزه بیدار نشده هم با تربیت زن اُستا همراه میشد. از جمله بیگاری او آب ریختن با آفتابه بدستش برای شستن«پای» بچه بود. ایشون با لباسی نه چندان پوشیده، با یالا زود باش دستورش را میداد و هیچ وقت هم راضی نبود. گویی که مسئولیتهای زنانه و مادرانهاش بارسنگینی بود که اعتراضش را به من میکرد.
بنظرم نه-ده ساله بودم. سرکار هم وظیفه داشتم ابزار و مصالح کار را و بشکه و کیسه گچ و آب را جابجا کنم. تخته شش متری زیر پایی را از پله نیمه ساخته بد معبر به طبقات بالا ببرم. بعدِها اوستا جالوله کندن با کلنگ مخصوص را که تیشه میگفتند را هم به من یاد داد تا اجرا کنم. یک قسمت ساختمان که خیلی بلند بود و بدون داربست دست نمیرسید، اوستا سه تا بشکه را روی هم گذاشت و لبه آنها را گچ کرد. باید با قدی به ارتفاع یک بشکه خودت را به آن بالا میرساندی و روی تخته می ایستادی و در سقف کانال جالوله را میکندی.
در همین مراحل بود که یک روز از بالای دو بشکه به پائین افتادم. کف دستم زخم شد و کشکک زانوی پای راستم شکست و بشدت کبود و متورم شد. اُستا حالش عوض شد. خیلی حالت تاثر و تاسف پیدا کرد و با نگرانی به زخم بندی دستم مشغول شد و نظرش این بود که پایم چیزیش نیست و فقط کوبیده شده. درحالیکه بر عکس بود. تب کردم و ورم پایم بیش ازحد تصور اُستا بود. با لباسی کهنهای گچی و خاکی که لباس کار گفته میشد بقچه به زیر بغل مرا با ماشینی که کرایه کرد به خانه رساند. مادرم و بخصوص عمه خانومم بشدت از آقایی و بزرگواری اُستا تشکر کردند و با چای و گز اصفهان و سوهان قم توی گنجه عمه خانومجون از او بسیار زیاد، پذیرایی و تشکر کردند. برای اینکه اندازه قدردانی کم نبوده باشد توپو تشری هم بمن زدند که چرا حواسم را جمع نکردم که باعث زحمت اُستا بشوم. نمیتوانستم رفتارشان را نسبت به وضع پیشآمده بفهمم. یعنی چه که «چیزی نشده! خوب میشه! ترا بخدا ببخشید باعث زحمت شما شده!». چطور چیزی نشده؟ به شهادت سیداکبر آقای قصاب که شکسته بند محله بود؛ استخوان پایم حداقل از دو جا شکسته بود و یکماهی باید راه نمیرفتم و ... و اینکه من که باعث زحمت اُستا نشدم و حادثه را من خلق نکردم. حالا اینکه او چطور اُستاییست که با کارش پا و دست مرا به اینروز انداخته هیچ، چه جای عذرخواهی دارد.
کار معالجه از حوزه شکسته بندهم گذشت و رسید به دکتر و گچ گرفتن و بیرون آوردن خرده شن از توی زخم و بانداژ و واکسن کزاز و چرک خشککن و این چیزا. اما اُستای انسان دوست یکبار دیگر هم آمد عیادت و همین! خانواده من هم خیلی شرمنده انسانیت او شده بودند. البته اُستا پول شکسته بند و مزد کامل آنروز حادثه را هم نقداً و فیالمجلس داد. گرچه از هزینه های دکتر و درمان اصلی بی خبر ماند.
*
در سالهای آخر دهۀ سی و اوایل دهۀ چهل دوران شاگردی و پادویی بعنوان شروع نان درآوردن با تجارب و آموزههای فوق دانشگاهی رقم خورد. ریل نان درآوردن بارها عوض شد و درسکارهای مکرر انسانی(و ضدش) را برای فارغالتحصیلی ناممکن، داد و داد! چندان که به نظر میرسد تا لحظههای پایان عمر هم ادامه یابد. ناندرآوردن با کار در کارخانه ریسندگی وبافندگی ری به مرحله نوینی رسید که ضمن اشتراکهایش با دوران پادویی افتراقهای بسیاری را بر آموزش و پرورش من داشت و به آن افزود.
******
قسمت شانزدهم
کارخانه سنگبری
کارخانه سنگجام یک شرکت سهامی متشکل از یک نظامی(تیمسار)، یک مهندس، یک بازاری و احیاناً یکی دو نفر دیگر بود. فرد نظامی ژنرال ارتش شاه، که عضو هیئت مدیره بانک سپه نیز بود. پیرمردی با یک ماشین آمریکایی بزرگ و خیلی کشیده، با راننده و بی سروصدا و کم حرف. برعکس خانمش که بسیار پرسروصدا و هایوهوی بود. و پسری تحصیل کرده فرنگ و خانهای بسیار مجلل و بزرگ با مهندسین خارجی و چند سگ عزیز خانم و عروسی که از طبقه بالا و تازه به جمع مُفخَم خانواده افزوده شده بود. آقای مهندس برادر زاده جناب تیمسار بودند. با اتومبیلی سوئدی مدرن و خانم و فرزندانی نوجوان و خانهای درخور شاٌن مدیرعاملی ایشان. با ژست و سرو وضع یک شخص شخیص. همیشه کت و شلوار و کراوات(که آنزمان زیاد باب نبود) کفشهای براق و عطرو اودکلن پر رایحه ای که تا مسافتی استشمام میشد. و آقایی که ثبت حساب و کتاب و بانک و بگیر وبده مالی را انجام میداد.
به رعایت برخی ملاحظات از اسامی نیمه شناسا برای نامبردن این آقایان استفاده میکنم. تیمسار را با عنوانش میخوانم و مهندس را با نام کوچکش (مهندس جواد) و حسابدار و مالی چی شرکت را بنام حاجآقا که در کنیه او را مینامیدند. آشنایی من به این ترتیب بود که پدر وبرادرم در ساختمان درحال ساخت تیمساری که رییس بانک مذکور بود سنگکاری(بنایی) میکردند. یک چندی هم من بعنوان وردست پیششان کار کرده بودم. تیمسار و خانمش که پزشک و رئیس بیمارستانی بود و آقازاده تازه از فرنگ آمده ومنصب مدیرعاملی یک بانک چندملیتی را پذیرفته را درهمین خانه درحال ساخت دیده بودم.
خانه ویلایی تریبلکس که در زمان خودش خیلی خاص و چشم درآر بود و بیبروبرگرد اعیانی اشرافی بحساب میآمد. چون خانه مالِ رییس بزرگترین سهامدار و عموجان مدیرعامل و از شخصیت های کشوری ولشکری بانفوذ وصاحب جاهی بود با وسواس عجیبی خانه را از انواع سنگ، هنرِ نصب و ریزه کاریهای خاص انباشته بودند. تا جائیکه رگه سنگ و چفت و بُرشِ و، صابِ سطح نمای سنگ؛ چند باره با دقت و تاکید پیگرفته میشد. شاید شانزده ساله(یا چیزی دراین حدود)بودم که، پدرم از طریق«اُستا حسین قمی» معمار مرا به مهندس جواد معرفی و به این ترتیب به«استخدام» شرکت جام درآمدم.
شروع کارم ساعت 7.5 صبح بود ، اما ساعت پایان کار نداشتم. هم کارگر بودم، هم کارمند، هم امربَر. حقوقم باندازه کارگران ساده قدیمی و کمتر از استادکاران مسئول دستگاههای پیشرفته (آنروزی) کارخانه بود. ماموریت های بیرونی ریز و درشت از طرف حاجآقا بمن داده میشد: «برو بانک»، «برو سرِ ساختمان» «برو بیمه» «برو بازار لوازم» و از این قبیل. یک استاد محسن با شکم بزرگی سرپرست کارخانه بود. او هم دستوراتی داشت که لازم الاجرا بود. «کارت کارگرا رو جمع بزن» «برو کوپه سنگ را انداره بزن و تراز کن» « برو سنگهای بار کامیون را لیست کن» «بشین ابعاد کار فلان ساختمان رو خُرد کن» «برو پای دستگاه صاب».
معمار اُستا حسین هم دستور میداد«بریم اندازه گیری»،«بریم لیست کردن» و آخر از همه آقای مهندس بود که باید برای نوشتن صورت جلسه به همراهش به محل قرار با روسا و صاحبان پروژه ها میرفتم. گاهی هم خرده فرمایشات شخصیش را بمن میگفت «دوبسته سیگار بگیر» «تا من پارک کنم ، این لباسها رو از اتوشویی بگیر بیار» « برو از این شیرینی فروشی کیک سفارش دادم بگیر بیار تا من دور میزنم»
من با سرو وضع تروتمیز میرفتم سرکار و در اونجا لباس کهنهای را بعنوان لباس کار میپوشیدم. یک دوست خیاط داشتم که برایم دو دست کت و شلوار مد روز دوخت(البته پولش را گرفت) ولی حسابی ریختو قیافه مرا از یک بچه محل یلا قبا به یه بچه نیمچه سوسول تبدیل کرد. من از این تفاوت لذت میبردم. موی سرم را هم برسم اون روزها بلند کرده بودم. یکبار در تاکسی خطی ری(که از جلوی کارخانه میگذشت)سوار شدم که چهارنفر دیگر هم سوار شدند. مردی که کنار من جلو نشست و دو دختر جوان و یک زن میانسال عقب نشستند. مرد لباس آخوندی بهتن داشت. از راننده آدرس بیمارستان فیروزآبادی ری را پرسید. و بدنبال گفت که برادر زاده اش(که اشاره به یکی از دختران پشت سر میکرد وچادر نمازی را به سر وروی انداخته بود جوری که صورتش دیده نمیشد) دچار بیماری چشمی شده و دارد بینائیش را از دست میدهد. مرد و راننده حرفشان گل انداخت و معلوم شد مرد ملا محضر داری است و اهل یکی از شهرهای آذربایجان؛ خانه و محضرش دفتراسناد رسمیاست و دفتر ازدواج هم دارد، در خیابان نیروی هوایی ژاله. راننده هم گفت برادرش شوفر آمبولانس در بیمارستان ری است. راننده ترک اراک بود. هم خیال ازدواج داشت و هم کار ثبتی داشت، که هر دو بدست ملا گره اش باز میشد. ترکی شکسته بسته ای با ملا حرف میزد.
خانواده ما نزدِ دکتری میرفتند که پزشک ارتش، ومطبش سرِ کوچه ما در یک بالاخونهای بود. چند بار مشکلات آدمهای دور و نزدیک به ما را در بیمارستانِ ارتش حل کرده بود. فامیلهایی از اصفهان یا حصارک کرج یا مشهد از جمله خدمات این دکتر را گرفته بودند. خلاصه حاذق و شفا بخش بود. به ملای کنار دستم اینرا گفتم که دکتری ارتشی هست من میتوانم شما را به او معرفی کنم و احتملا او برای معالجه بتواند کمک کند. ملا تردید کرد و اینکه فعلا بدنبال بیمارستان فیروزآبادیست را در ذهن داشت.
وقتی پیاده شدم راننده گفت «مالِ سنگ جامی؟» گفتم آره شماره خواست که برای پدر زنش بیاد سنگ سفارش بده. من شماره کارخانه را گفتم و او نوشت پشت یک کاغذی دو بارهم تکرار کرد.
از این ماجرا مدتی گذشت، راننده برای خرید و سفارش سنگ با دو سه نفر آمد. و با گفتگوهایی که با مهندس کردند مقداری خرید هم کردن و هر دو طرف هم راضی. کارخانه یک نگهبانی داشت عیدی نام که نظافت چی و آبدارچی هم بود. با زن و یدونه بچهاش در همان ساختمان کنار دفتر و انبار زندگی میکرد. چندبار صبحها که به سرِکارمیآمدم میگفت دیروز عصرکه رفتی خانمی زنگ زده بود با تو کار داشت. غیر از مادر من زنی نبود که شماره مرا داشته باشد. یکبار این حرف را در حضور مهندس گفت او هم شروع کرد به سر بِسر من گذاشتن. تا بالاخره یکروزی که کار طول کشیده بود و من در کارخانه بودم زنگ اتاق محسن آقای سر کارگر بصدا درآمد و او بعد جواب دادن، مرا صدا زد که تلفن ترا میخواد. اولین بار نبود که تلفن مرا میخواست. مثلا اُستاحسین معمار یا صاحب کاری برای پیام یا قرار کاری زنگ میزدند. اما اینبار خانمی بود. در مکالمه دیدم خانمی است که همراه آن ملا بودند. گفت میخواهند دختر مریض را پیش دکتر آشنای ما ببرند. قرار شد من وقت بگیرم بعد او زنگ بزند تا وقت ویزیت را بگیرد. برای چند وقت بعد وقت را گرفتم، و با تماس بعدی قرار گذاشتیم و در روز مقرر آمدند. مادر به همراه دختر مریض و دختر خودش. اینبار صورت دختر مریض را دیدم. چشمانش حالتی گود افتاده داشت. دکتر معاینه اش کرد و شرح حال گرفت و گفت باید برای معاینه تخصصی و آزمایش به بیمارستان محل کار او بروند . نامه معرفی نوشت. با تشکر و تعارفات رفتند.
بعد چندی دختر، باز زنگ زد و گفت که دختر عموی مریضش درحال مراجعات مستمر و کار درمان است. اما ایندفعه میخواست مرا ببیند. معلوم بود این دیگر از چه سنخ قرار ومداریست. با او قرار گذاشتم . آدرس خانه شان را در نیروی هوایی داد. محل قرار خانهشان بود. من میترسیدم اتفاق ناجوری بیافتد. چون تصور میکردم این قراری یواشکی و دختر پسری است. دوست کشتیگیری داشتم که با هم نزدیک و صمیمی بودیم. به او گفتم، دوستم گفت همراه من میآید و هوای مرا خواهد داشت. خلاصه به سرِ قرار رفتیم. خانه معمولی بود. با دو شاسی زنگ کنار در، که یکیش به دفتر ازدواج ملا مربوط بود. زنگ دوم را زدم به فاصله کمی دختری در را باز کرد. بی تردید زیبا بود بدون چادر. اصلا انتظارش را نداشتم. با سلام و تعارف به داخل حیاط و بعد به داخل خانه دعوت شدم. اتاق بزرگی با فرشهای تبریزی لاکی و کنار دیوار پشتیها و پتوهایی با ملافه سفید چندجا برای نشستن گسترده بود. به بالای اتاق تعارف شدم. اما با خجالت وترس وسطهای اتاق نشستم.
چرا کسی نبود؟ اسباب پذیرایی کاملی را آورد. نزدیک من گذاشت. رفت و آمد و دولا وراست شدنش برای تعارف و نزدیک نشستنش همه کلۀ مرا گرم میکرد. از درون خودم را جمع میکردم. زود رفت سرِ اصل موضوع که با اطلاع مادرش تماس گرفته و مرا دعوت کرده. دلش میخواسته با هم آشنا شویم. با اینکه سرو زبان دار بودم اما، گنگ و لالمونی گرفته درخودم غوطه میخوردم. در این فکر که اگر والدینش بیایند و چه وچه. بین یک رفتار اجتماعی و رفتار دیگری که نمیشناختم سرگردان و گُم بودم. چای را که سرد شده بود فرو دادم. برایم گفت که اسمش معصومه است و مصی صدایش میکنند. خواهربزرگترش ازدواج کرده و درهمین خانه با شوهر و بچه کوچکشان زندگی میکند. بابایش دو محضر دارد که اولیش اتاقی در همین خانه است و دومیش در خیابانی آنطرفتر. در شهرشان باغ زیاد دارند و شوهر خواهرش در دفتر ثبتی بابایش کار میکند و وضع درآمدش هم خوبست.
دلم میخواست بدانم پدرش در باره این ارتباط چه میگوید. اما جرات سوال نداشتم. داشت برایم میوه در بشقاب میگذاشت و خوش زبانی میکرد که زنگ در را زدند. رفت و باز آمد زن جوانی همراهش وارد شد. معرفی کرد خواهر بزرگم. سلام و علیکی کردیم و تعارفی کرد و رفت به اتاقی دیگر و با مصی درباره امور شام حرفهایی زد. انگار او هم میدانست که من کیم و اینجا چه میکنم. هیچ حالتی از کنجکاوی و توجهی خاص را نداشت.
دختر میخواست مرا برای شام هم نگهدارد. احساس خفگی میکردم. خیلی زود سروته تعارفات را هم آوردم و خداحافظی کردم. موقع خدا حافظی با من دست داد. این دیگر چی بود! دستم را نگهداشت و به آرامی فشرد. در چشمانم نگاه کرد و خواهش کرد «بازم بیا». دیگر داغ نکرده بلکه یخ کرده بودم. در مخیله من هیچ کدام از اینها نمیگنجید.
بیرون از خانه، دوست قوی هیکلم با موتورش حاضر بود. شیطنتش حسابی گل کرده بود. میخواست از جزئیات بداند. از خنگ بازی من کلافه شده بود.«یعنی هیچ کاریش نکردی، حتی نبوسیدیش ...؟» خلاصه او در حال سر زنش من بود و من در توجیه رفتار گیج خودم« آدم که توی خونهای که مهمونه که بدرفتاری نمیکنه»از کجا معلوم دختر خیال تشکیل خانواده را نداشته باشه؟ همه چیز خیلی خانوادگی بود. من که خیال ازدواج نداشتم. چرا باید با دختر مردم رفتاری میکردم که این شائبه را بوجود میآورد. رفیقم حسابی دستم میانداخت. «بَبو» بودنم را به رُخم میکشید. میگفت چه و چه کردن جزو خواستههای دختر بوده و تو خرِفت بازی درآوردی. باید حالش را میبردی و این حرفها.
نه تجربهای و اطلاعی داشتم، درکم هم از پس باورهای کودکانه چیزی جز آنکه گذشت را برمیتابید. اما احساس غرور ناشی از خواسته شدن و هیجان مهرآمیز آنرا در ذخایر تجربه عاطفیم برای همه عمر ذخیره داشتم. دوبار دیگر به خانهشان رفتم. گرچه به اصرار او احتیاط بیش از حد من پیش آمد اما رویای تنهایی من هم بود که باز مصی را ببینم به نگاهش تن بسپرم و رقص زلفش را چنانکه برایم چای میآورد یا شیرنی در پیشدستی مقابلم میگذارد یا با من دست میداد تجربه کنم. در ملاقاتهای بعدی از پسِ دنیا دنیا سئوال، به سوی طرح موانع ارتباط رفتم؛ میگفت«من کی گفتم بیا ازدواج کنیم. تو قبول کن با هم نامزد باشیم و رفت وآمد کنیم.» این نظر او بود. هیچ دوست عاقل ومعتمدی نداشتم که بخواهم از او راهنمایی بگیریم. رفیق کشتی گیر من فقط بفکر ضربهفنی و خاککردن وفیتیلهپیچ کردن واینها بود. درخیال من فاصله بسیار بود، دوست بازی و معاشرت جایی نداشت. گفتم «ببین یه وقت فکر نکنی من وضع درست وحسابی دارم. حقوق بگیرم و در اون کارخانه یهجور کارگر خدماتیم و بابام و ننهم کارگرند، خونه نداریم.» وخلاصه ازاین حرفها. اما او میگفت پسر عمویش (که شوهر خواهرش شده) مورد حمایت همهجوره پدرش بود و چند سالیه توی خونه باباش زندگی میکنه. و میگفت مامانش باباش رو راضی کرده. اما من پیش خودم ترسها ومباداهایی داشتم. از دوستی داشتن خوشم میآمد اما بهیچ رو خودم را در مقام مسئولیتهای زندگی مشترک نمیانگاشتم و ناراستی و سوءاستفاده را ناجوانمردانه میدیدم. چند بار ملاقات در خانه همراه بود با توجه و مهری بیشو بیشتر. یکبار مادرش هم به این اتاق آمد و خیلی خوشآمد گویی کرد و گفت که شویش از محبت نسبت به درمان دختر برادرش ممنون است. و اضافه کرد او و همسرش از رفت و آمد با خانواده من خوشحال میشوند و هر وقت که من صلاح بدانم خانوادهام را برای شام دعوت میکنند. این اظهارات موضوع مسئولیت را خیلی خیلی جدی تر میکرد. همان که من ازآن هراس داشتم. هراسی گنگ و ناشناخته. در آن سالهای نوجوانی ذهنم درگیر درک مقولاتی زود هنگام درباره زندگی شده بود.
از یکسو کارکردن وخرج ومخارج خانه و خود را دادن از سویی دوست بازیهایی زیادی که پبدا کرده بودم و یواش یواش رنگ و بوی روشنفکرانه گرفته بود. چند باری هم بیرون خانه شان قرار گذاشتیم. او بازوی مرا هنگام راه رفتن میگرفت و هیجانی غریب برایم میآفرید. دستم را رها نمیکرد و میلی تازه شناخته را در من خلق میکرد. با آنکه همسن من بود اما بسیار بزرگتر از من در فهم و شناخت چیزهایی بود که تازه داشتم به شناختش راه مییافتم.
بارآخرهم وقتی بود که از مدرسه به خانه میرفت. چند تا دختر هم سن وسالش او را همراهی میکردند. دخترانی با چادر و بی چادر. او خودش چادر داشت. همه به ورانداز دوست او آمده بودند. به همه معرفی شدم. یکی شان دست داراز کرد و دست داد. خطر بزرگتر از تصور من بود.
من تصمیم را گرفتم. باید خداحافظی میکردم. نه آنقدر میفهمیدم که بتوانم بر او تاثیر بگذارم، نه آنقدر از مرض وجدان که وسط عقل واحساسم جا خوش کرده بود رها و آزاد بودم. وقتی به هم سن و سالهای خودم در اینجا و آنجا نگاه میکردم از این وجدان درد خلاص بودند. رفتارهای خشن و پر مخاطره را راحت تجربه میکردند. پرونده افتخارات از این دست، نُقلِ گفتگوها و معاشرتهایشان بود. نمیدانستم آیا دختران و زنان طرف مقابل اینان چه چیزی را در این میان تجربه میکنند و به چه مسائلی میاندیشند؟ آیا آنها هم تجربه دست یافته شدن را چونان اینان که سرداران فاتح اجسام و کشنده ارواح بودند را داشتند. یا آنکه برتر از آن؛ سردار بودن اینان را از جای هدایت و سلطهای عاطفی و شاید غریزی مزیت خود میانگاشتند؟ نمیدانم ! بهر حال یک خدا حافظی یک سویهای رقم خورد. او هر روز به محل کارم تلفن میزد و من گفته بودم که عبدی یا حاجی آقا تلفنی را بمن وصل نکنند. عبدی که نوکری را فخر خود میدانست چند بار درحضور صاحبکاران گزارش تماسهای تلفنی مرا داده بود و یکبار که داشت همین خود شیرینی را میکرد؛ دُمش را چیدم و بوسیله مهندس توبیخ شدم.
قهر کردم و محل کارم را بدون اجازه ترک کردم. خودم میدانستم که چقدر از جای ضعف و ناتوانی دارم از حل مسئله فرار میکنم. از طریق اُستا حسین معمار به پدرم خبر دادند. و گویا موجب سرشکستگی او را فراهم کرده بودم. چنانکه اعتبارش پیش کارفرما خدشه دار شده بود. مرا به کارخانه خواستند. پدرم هم آمده بود. حاجی آقا و مهندس هم بودند. مهندس رئیس بزرگ بود و توضیح داد که عبدی به وظیفهاش عمل کرده و منهم با خشم و اهانت به عبدی به او تندی کردم که ... خورده. پدرم سخت مرا عتاب وخطاب قرار داد؛ «خفه شو» «غلط زیادی نکن» . باز هم از حربه قهر استفاده کردم و از اتاق آمدم بیرون. اُستا حسین آمد بدنبالم که مهندس گفته «واسیتا کارِت دارم». منم رفتم بیرون کارخانه قدم آهسته سروته دیوار را گَز کردن. تا بالاخره مهندس با ماشین خوشگلش آمد و ایستاد و گفت «سوارشو» و بعد از مقداری رفتن شروع کرد به سخنرانی و بعدش هم مرابرد خانه اش. به خانمش معرفیم کرد و زن هم مشغول به امور خودش حرفی زد و منم سربزیر ساکت ماندم و آخرش؛ مهندس گفت باید برویم فلان جا برای کارو تا شب همینجور گذشت.
دیر وقت رفتم خانه، پدرم هنوز در ناراحتیِ خِفَتی بود که پسرش برای او ببار آورده بود. «چرا جلوی مهندس جواد و حاجی زبون درازی کردی» و برای چه به عبدی پریدی. خلاصه که بزرگترین گناه که داورانش همه حی و حاضر بودند اتفاق افتاده بود. صبحش اُستا حسین آمد دنبالم که بیا بریم فلان ساختمان را متره کنیم. و به این ترتیب بود که باز به سرِ کار برگشتم و مدتی دیگر ادامه دادم اما دیگر نه میلی به کار داشتم و نه حوصله عبدی و تملق گویی این چیزا را. کارگرهای سالن و دیگران هم از عبدی دلِ خوشی نداشتن و از پُررویی من در چیدن دُم او حرفی حمایت میکردند.
روزی را با «مصی» به خدا حافظی نشستم تمام دلو جراتم را خرج کردم و همه قوای استدلالم را صرف کردم در مصافی نابرابر که «ببازم» نه در آن نو جوانی و بی تجربگی و نه هیچگاه در طول عمر تا توفیقی چون آن جوانان همسن وسال نوجوانیم نیافتم. گویا دو سرشت متمایز همیشه بودند و همچنان حال و روز آدمها را میسازند. از این کارخانه به یک کارخانه دیگر رفتم و مشتی خاطرات درهم وبرهم را ذخیره ذهن خود کردم.
******
قسمت هفددهم
شاگرد سنگ کار
بنایی از کودکیم در زندگی بود. پدرم در کودکی و نوجوانی به هنرهایی از بنایی و ساختمان سازی چون هنری آراسته شده بود. اما از جائیکه در جوانی قربانی اعتیادی اجباری شده بود. از کارش چیزی کم نکرده بود، او هر چه در کارش برجسته و پُر توان بود از ارتباط اجتماعی عاجز بود. حتی با نزدیکان وفرزندانش. اما بهر دلیلی توانسته بود با یکی از برادرانم در کار خیلی خوب ارتباط بگیرد و او را از لحاظ فنی به اعلا درجه که میشد استاد پرورد.
استادکاران نما ساز دو جور شاگرد داشتند. یکی شاگردانی که کارهای نیروبَر و بدون مهارت را باید انجام میدادند. این سطح از کار هیچ وقت از ساختن ملات ماسه سیمان فراتر نمیرفت. عمده کار این شاگردها در آنزمان (سالهای 45تا50) حمل مصالح، کسیههای گچ و سیمان، بردن ماسه از کف کوچه و خیابان جلوی ساختمان به داخل بنای در حال ساخت و طبقات بالای کار بود. با پلههایی که پلهای نبودند. یک شیب با برجستگیهای در مسیر بودند. راه رفتن روی این تیغههای شیب دار به تنهایی بزحمت توسط آدمهای معمولی ممکن بود، چه رسد به بالا و پائین رفتن با پنجاه کیلو سیمان یا دیگر مصالح. هم نیاز به قدرت بدنی بود و هم توان کنترل مسیر پیماییهای واقعاً صعب؛ آنهم بیش از ده ساعت(البته سالها بعد این ساعت کار کم شده بود وبه حد اکثر نه ساعت میرسید).
ورود حرفهای من به این کار با روشنفکر شدنم شروع شد. «ما» از سال 48 دیگر رسما کارهای مخفی میکردیم و تدارکات فعالیتهای عموماً نظامی(سیاسی) را میدیدیم. به اصطلاح دست گرمی کارهای نظامی را شروع کرده بودیم. مصادره، بمب گذاری، پخش اعلامیههایی در تبلیغ نظامی و تمرینهایی مثل تیراندازی و شناساییهای عملیات تخریبی تبلیغی.
کارگر(شاگرد) بنا مزدش سی، چهل درصدی بیش از شاگردی در جاهای دیگر بود. میشد وقت آزاد بیشتری هم داشت. چون روز مزد بود و مجبور نبودی هر روز بهسرِ کار بروی و از وقت آزادت برای برنامههای دیگرت استفاده کنی. با شروع کارهای مخفی هم باید «نان درمیآوردم» هم وقتی برای کارهایی که سیاسی یا نظامی بود میداشتم.
من در سالهای47ببعد قویا جذب فعالیتهایی شدم که اقدامات(فعالیت) چریکی نام داشت. دیگر کتاب خواندن محفل مطالعاتی موضوع کار نبود. بلکه طرحهای تبلیغی مسلحانه در برنامهمان قرار داشت. یک شبکه تودرتوی ارتباطی در هر طرف که من قرار میگرفتم(حداقل در مورد من سه حوزه ارتباطی)به این مسیر گرایش عملی داشت. اولی خیلی زود آسیب دید و قطع شد. دومی که در تدارکات بود موجب دستگیریم شد و سوی که لو نرفت کارکردی عملی وتدارکاتی آموزشی داشت. جالب اینکه هر سه ارتباطهای کوچک محفلی در یک گروه (پرونده ستاره سرخ) نام ونشان یافت. مسئولین هر سه ارتباط کار شاگرد بنایی مرا تائید میکردند. هیچ کدام نگفتند برو دنبال مثلا یک کارصنعتی! یا برو درکارخانهای کارکن و اساساً دنبال تبلیغ بر روی کارگران و یا رشد سیاسی آنان نبودند، بلکه همه سعی داشتند مرا به یک کادر«مبارز حرفهای»(چریک) تبدیل کنند. اینطوری شد که فضای کار من مدتی نیز محل اختفای رفقای تحت تعقیب ساواک، هم بود.
******
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلوچهارم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلوسوم
در یک برنامه تلویزیونی طراحی شده (آنطور که در روزنامه های آن دوران ضبط است 342 نفر) را بطور نشسته در یک سالنی به نمایش گذاشتند. یکنفر بیانیه ای را از روی کاغذی (چنانکه بیاد می آورم منوچهر مقدم سلیمی)خواند و اعلام «برائت» از گذشته و «سپاس از مراحم مولوکانه» در بخشودگی «جرایم» و پیشینه شان را اشاره کرد و در پایان یک صدای ضبط شده ای بروی تصویر می آمد که گویا این عده دارند میگویند «سپاس آریا مهرا».
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلمودوم
ساواک برای پائین نگهداشتن آمار زندانی ها ما را به زندان عادی فرستاده بود. صلیب سرخ از طرقی پیگیر شده بود. برای همین دوباره مارا بزندان عمومی (شماره یک) برگرداند. در بار دوم بازدید صلیب سرخ در بند شش زندان شماره یک قصر بودم.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهل و یکم
درزمان نسبتا طولانی که در این بند بودم چند بار رسولی سر بازجویی که گویا ریاست بر زندانیان و نظارت بر امور و کنش هایشان را به او سپرده بودند به بازدید از بندها آمد. همه را در راهرو به صف می کردند و او در برابر برخی می ایستاد و لوقوضی می گفت و تحدیدی می کرد. فضای آن روزها بشدت متاثر از کشتارها بود و عموما کسی با او بنرمی برخورد نمی نداشت.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت چهل و یکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلم
نزدیک به چهار سال آشنایی و دوستی های مان بعنوان هم زندانی از عشرت آباد تا بندهای چهار و پنج و شش زندان شماره یک قصر، گستره متنوعی از تجارب را با هم داشتیم. بدون آنکه اختلافات مان در درک و چند و چون مبارزات را در یک کلاسور مشترک ریخته باشیم، اما همواره حسی مثبت و دوستانه را بین مان برقرار کرده بودیم.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیونهم
زندان شماره یک قصر سال های 53-54 را در دو مسیر موازی می توانم تصویر کنم؛ یکی تلاشی که می کوشید بهر صورتی شده یک گذشته «شکسته-بسته»از تشکیلات درون زندان را«احیا» کرده و بازسازی کند. بدون آنکه به لحاظ فکری بار تازه ای داشته باشد یا به مسائل تازه طرح شده در جنبش پاسخی روشن و کارآمد بدهد. این بیشتر بیک فرمالیسم «تشکیلاتی»می مانست تا یک جریان با درون مایه ای از اندیشه، نقد، و خلاصه درس گرفتن از ضعف و قوت های جریانات طی شده. همه ی آنهایی که به نوعی هویت طلبی تشکیلاتی مبتلا شده بودند و انقلاب را نه فرآیندی استعلایی نمی دیدند بلکه؛ مسیری تعریف شده یکبار برای همیشه می پنداشتند.
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه