rss feed

12 شهریور 1402 | بازدید: 442

خاطرات یک دوست ـ قسمت هیجدهم

نوشته شده توسط یک دوست

پاراگرافِ آخر از قسمت هفدهم

من در سالهای 47 ببعد قویا جذب فعالیت­هایی شدم که اقدامات(فعالیت) چریکی نام داشت. دیگر کتاب خواندن محفل مطالعاتی موضوع کار نبود. بلکه طرح­های تبلیغی مسلحانه در برنامه­مان قرار داشت. یک شبکه تودرتوی ارتباطی در هر طرف که من قرار می­گرفتم(حداقل در مورد من سه حوزه ارتباطی)به این مسیر گرایش عملی داشت. اولی خیلی زود آسیب دید و قطع شد. دومی که در تدارکات بود موجب دستگیریم شد و سوی که لو نرفت کارکردی عملی وتدارکاتی آموزشی داشت. جالب اینکه هر سه ارتباط­های کوچک محفلی در یک گروه (پرونده ستاره سرخ) نام ونشان یافت. مسئولین هر سه ارتباط کار شاگرد بنایی مرا تائید می­ کردند. هیچ کدام نگفتند برو دنبال مثلا یک کارصنعتی! یا برو درکارخانه­ای کارکن و اساساً دنبال تبلیغ بر روی کارگران و یا رشد سیاسی آنان نبودند، بلکه همه سعی داشتند مرا به یک کادر«مبارز حرفه­ای»(چریک) تبدیل کنند. اینطوری شد که فضای کار من مدتی نیز محل اختفای رفقای تحت تعقیب ساواک، هم بود.

 

 اولین تجربه فضاهای روشنفکری سالهای 7-46

 مدرسه پهلوی

مدرسه(دبیرستان)پهلوی در خیابان[ری] بالاتر از میدان [شاه] واقع شده بود. یک ساختمان دو اشکوبه در محور یک حیاط مرکزی. شاگردان این مدرسه که از سال هفتم تا دوازدهم(دیپلم) را شامل میشدند، از همه جای شهر میآمدند، که هیچ از شهرهای همجوار هم دانش­آموز داشت. چرائی­ش در کیفیت پذیرش آن بود. محصلین­ی که سالها رَد شده بودند، ترک تحصیل کرده بودند، نیمه وقت درس میخواندند، جملگی دانش­آموز مدرسه پهلوی بودند. مردان جوانی که هم­سن و سال معلمین­شان بودند و برخی با آنها در فعالیت های مختلف همکاری و مشارکت داشتند. مثلا دانش­آموز و معلمی که قطعات«اوراقی» ماشین خرید وفروش می­کردند. یا معلم تاریخ-جغراقیا که با شاگردش هر دو در یک برنامه کشتی­گیر حرفه­ای بودند.

روبروی مدرسه ایستگاه اتوبوس«میدون­شا» بود. اتوبوسهای دوطبقه قرمز رنگ، که از شوش میرفت «توپ­خونه» و بلعکس. کرایه­ش هم یک بلیط دو ریالی(کاغذی) بود. ساعات صبح، ظهر و عصر، هر دو ایستگاه رفت و برگشت پُر از دانش­آموزان این مدرسه و چند مدرسه دخترانه، پسرانه و برخی علاف های جوان و نوجوان بیکار بود.

درمیدان شاه که صدقدمی جنوبی­تر از این ایستگاه بود یک باشگاه اسنوکر بود که فوتبال­دستی و بیلیارد و چندجور وسیله دیگه هم داشت. از این پائین­تر هم یک دبیرستان پسرانه دیگر بود بنام دبیرستان میرداماد و باز هنرستان صنعتی رضا یهلوی(که از آثار همکاری آلمانها در قبل دهه بیست بود). خلاصه که همه محصلها ایستگاه­شان «میدون­شا» بود. دخترهای هر مدرسه(دبیرستان)بولیز و سارافون با رنگ متفاوت می­پوشیدند. اما پسرها هرجوری که می­توانستند لباس به بَر می­کردند. روبروی مدرسه کوچه «باغ حاج­ممدسن» بود. مسیر این­جای خیابان ری، بورس لوازم اوراقی ماشین و گاراژ باربری و کلا صنف«بنی­هندل» بود.

این طیف آدمهای جورو واجور دوست رفیق­هایی هم داشتند که همدیگر را در همین نقطه ملاقات می­کردند و باهم مراودات مختلف داشتند که اغلب­شان بطالت و بیهودگی بود. مثلا یک احمد«ت» نامی بود که سالها پیش در مدرسه پهلوی درس میخوانده، خاطرخواه یک دختری از مدرسه سیمدخت میشه، با هم آشنا میشن و احمد بامید وصال دختر ترک تحصیل میکنه و میره پیرهن دوز میشه که زندگی فراهم کنه تا این وصال را مبارک کنه. اما خانواده دختر اورا نمی­پذیرند چون درس را ول کرده و رفته یک حرفه معمولی پیدا کرده و شان خانوادگی را لطمه دار میکنه. با سماجت احمد«ت» خانواده دختر اورا از این مدرسه جابجا میکنند و بعد هم او را میدهند به یک فارالتحصیل دانشکده افسری که منصبی هم در نظام پیدا کرده و عاشق بیچاره بیکار و ترک تحصیل کرده سالها با آراستگی می­آمد و سرکوچه «حاج­ممدسن» می­ایستاد. احمد نزدیک به چهل سالش شده بود. این هم روش تاب­آوری یک عاشق دل خسته بود.

برخی از این نو جوانان هیچ قید وبندی برای رابطه­هایشان قائل نبودند. ولی عده­ای هم عشاق پاک نهادی میشدند و وفادار می­ماندند کار بجان فشانی و اینجور چیزها می­کشید. احمد به وصال نرسیده و یا مثل رفیق من اصغر«الف» که کارش با جنگ­و جدال بالاخره به ازدواج و فرزند آوری بسیار ­­کشید.

پاتوق این جماعت وسیع­الطیف را یک قهوه خانه حسن«قهوه­چی» بود که بهم متصل می­کرد. این قهوه خانه روبروی ایستگاه اتوبوس بسمت توپ­خانه بود. اولین ارتباط من با مدرسه پهلوی را بچه محلی بنام داود بوجود آورد. بچه محل­های دیگری هم در مدرسه پهلوی بودند که با من آشنایی و سلام­علیک داشتند. یک رفیق باب میل من حسین «ع.ک» بود. او دانش­آموز دبیرستان علوی در خیابان ایران بود. کسی که مرا با پروژه «انقلابی­گری» مرتبط کرد.

دوستی­های این جوانان که آمار بالایی داشتند به همه­ی عرصه­های روزگار و امکاناتش مرتبط می­شد. از کارهای هنری مثل موسیقی، تاتر، تا ورزش کشتی  وزنه برداری وکوهنوردی که بیشترین رواج را در آن زمان داشت. و کافه های عرق فروشی، و یا برخی گلگشت های که همراه با بساط نوشخواری در طبیعت همراه بود. در این میان چند شب شعر و محفل دور وبر آن که کتابخوانی و مجالست­های بحث و فحص را که برخی مطالب سیاسی(ضد سلطنتی) را به همراه داشت.

 

حسین معلم اول:

حسین که معروف به حسین ریش بود، ریش انبوه بی­نظمی داشت. پسر کوچک یک معمم مدرس حوزوی بود. او از القابی که دوست و دشمن به او داده بودند بنحوی استقبال میکرد. برادر بزرگ حسین به آمریکا رفته و بورسیه تحصیلی داشت و درآنجا دانشمند صاحب موقعیتی شده بود. خواهران کوچکتر و بزرگتر حسین محصل  و خانه­دار بودند. حسین با گرایشاتی ناشی از مطالعات شخصی­ش به فردی لاادری بدل شده و آنرا تبلیغ می­کرد. از همین رو در سال چهارم(دهم)دبیرستان علوی که نظامی کاملا مذهبی داشت، کنفرانسی میدهد که موجب اخراجش از دبیرستان میشود. خودش دبیرستان را با سیستم«متفرقه» ادامه داده و در امتحان همیشه شاگرد ممتاز میشود. او برای پنهان نگهداشتن اخراجش ریاضی و فیزیک را در سطوح عالی درس می­داد، وخرجش را درمی­آورد. حسین نبوغ کم نظیری در درک و یادگیری مسائل نظری و انتزاعی داشت. بسرعت کتاب میخواند، آنچه خوانده بود را حفظ کرده و با ذکر دقیق نقل به عین میکرد. با این قدرت انتقال نظری که داشت در مباحثه همیشه دست بالا را داشت و در مجادلات برنده بود. ضمن این ذهن انتزاعی و نظری بی نظیرش آدم بسیار شوخ طبع بود. مدارا با همه جور شخصیتی از مردم را اعمال می­کرد ولی در برابر اساتید خوش­نام و بزرگی که در سالهای 47 ببعد در محافل و مجامع روشنفکری بنام بودند سخت منتقد و استهزا گر بود. در این زمان علی­شریعتی وجهه­ای داشت. دکترآریانپور(جامعه شناس) قطب روشنفکری دانشگاهی بود. اکبر رادی در تاتر و نقد هنری کسی بود. من شاهد انتقادات و ریشخند اینان توسط حسین بودم. اما با همه توانمندی­هایی که در مباحثه و مجادله داشت، در فضای دوستانه و مردمی بسیار متواضع رفتار میکرد.

جنبش­های آزادیبخش و روشنفکران زمانه را در سطحی وسیع می­شناخت وکم­وبیش از آثار فارسی و انگلیسی­شان خوانده بود. خیلی دنبال «گریلا»ی رژه­دبره بود. من با یک جامعه­شناس فارغ­التحصیل از انگلیس آشنا شده بودم که مارکسیسم را میشناخت. و کتابهای زیادی با خودش از اون­ور آب آورده بود. این مرد دکتر جامعه شناسی بود و در ایران روی پروژه اکو توریسم (دولتی)کار میکرد. با حسین جورشان جور در نیامد. حسین بمن آموزش داد که کتاب ماریگلا و رژه دبره را از این آقای مستفرنگ «بدزدم» که البته موفق نشدم. اما مدتی امانت گرفتم. از وقتی ما(من وحسین) با هم آشنا شدیم تا به­سربازی رفتن حسین هر روز با هم دیدار داشتیم. از زمانیکه او طرح «مبارزه مسلحانه محکوم به تاکتیک» را مطرح کرد تا وقتی طرح و اجرای انفجار باشگاه افسران امریکایی(بعنوان تبلیغ مسلحانه) در تهران عملیاتی شد. ارتباط ما از محفل به کار گروهی با رهبری او بدل شد. اینجا بود که بچه مذهبی­های سیاسی در فعالیتها و طرح­های عملیاتی دخالت اطلاعاتی و عملی داده شدند. او با خیلی از کادرهای بعدی مجاهدین ارتباط داشت. مجتبی آلادپوش(برادر کوچک مرتضی) که یک دوره سه ساله بعد از 51 بزندان افتاد از جمله این افراد بود. در ادامه کارهای مطالعاتی، تدارکاتی و عملیات چریکی، هر مرحله تعداد مان کم و کمتر میشد. بچه های مذهبی همه شان جذب مجاهدین شدند. در ارتباطاتی که حسین داشت، ارتباط من فقط با خودش محدود نگاه داشته می شد. روابط سیاسی و کارهای عملیاتی ما (دو تا)حکایتی جدا دارد.

 

قبرستونی

از میدان شوش که بسمت جنوب که میرفتی یک منطقه مسکونی با خانه های کوچک و مجموعه­های هم شکل شهرک گونه بود که بیشتر بیک شهرک «کارگری» می­نمود. تعدادی از دوستان قهوه­خانه «میدون شاه» خانه­هایشان آن منطقه بود. چند دختری سوژه عاشقی چند پسر بودند و چند پسر که دلباخته دختری از مدرسه آن حول و حوش بودند.

قبرستونی محله ای حاشیه ای بود که قبل از ساختن این خانه های قوطی شکل ردیفی؛ قبرستانی کهنه و قدیمی بود که بخاطر قدمتش مستهلک بحساب میآمد. تنها واقعه مهم قبرستونی در دهه اول محرم بود که خیمه وخرگاهی بپا میشد و خیل وسیعی جمعیت از محلات مختلف میآمدند برای عزاداری ولی بیشتر برای تماشا. در این میان چند تن از افراد این محل در روابط محافل هنری بودند که بعداً به جریانات سیاسی بعد از سال پنجاه متمایل و مرتبط شدند.

 

بچه­های شهر ­ری

تعدادی از بروبچه های پاتوق«میدون­شا» گروهی از محصلین و روشنفکران و هنرمندان «شابدوالعظیم»(شاه عبدالعظیم حسنی) بودند. شهری که ری نام داشت اما آنرا بنام مقبره امامزاده میخواندند. محلات قدیمی و برخی باستانی ری هنوز آثاری از گذشته های دور در خود داشت که کسی برای نگهداریش کاری نمیکرد. در پایان تهران خندق هایی بود که جاده ری با آن آغاز میشد. اصطلاحاً گود خوانده میشد. از اوایل جاده ری گاراژهای باربری، سنگ­تراشی­ها و کارخانجات جورو واجور صف کشیده بودند. لابلای این محیط­های کاری  وبعضا صنعتی خانه کهنه هایی هم بود که سکونت گاه کارگران و شاگردان و کم درامدهای شهری بود. میگفتن شیره کش خانه و سایر موارد هم دارد که من ندیده بودم، اما بودند. در اینجا هم چند تن از افراد این محل در روابط محافل هنری بودند که به جریانات سیاسی سال پنجاه متمایل و مرتبط شدند.

 

مسجد لرزاده(کتابخانه مسجد)

مسجد لرزاده محلی برای تجمعات متعدد بود. چند هیئت و صندوق قرض­الحسنه و مدرسه دینی و کتابخانه بزرگی را نیز شامل میشد. این یک کتابخانه عمومی بود و جوانان محصل و دانشگاهی و بعضی دکانداران کوچک و اعضاء هیئت ها در آن عضویت داشتند. وقتی ما با چند تا از دوستان­مان آنجا را پاتوق کردیم. این همزمان بود با اوایل حضور دکتر شریعتی در تهران(حسینیه ارشاد و مسجد قبا بود).

چند نفری از ما که تحت تاثیر آثار صمدبهرنگی و سبک کارهایش بودیم، به مسجد برای بدست گرفتن کتابخانه رفت و آمد داشتیم و بالاخره مسئولیت و ساماندهی آنرا بدست گرفتیم. در نتیجه تبلیغات مان مشترکین کتابخانه زیاد شد و ما بهر ترتیبی میتوانستیم به تقویت مخازن کتاب به همان سرعت افزودیم. در ابتدای توسعه مورد حمایت وتشویق هم واقع شدیم. اما خیلی زود از دو جهت زیر ذره­بین متولیان مسجد قرار گرفتیم. یکی این که ما در مراسم مسجد اصلا حضوری نداشتیم، و دیگه اینکه کتاب هایی که زیاد شده بود بطور قالب دیدگاههای غیر مذهبی و مثلا اجتماعی تاریخی و علمی را درخود داشت. در نتیجه و ما و کتابهای ضاله را بیرون ریختند. در این جا افرادی بروابط و محافل و جریانات سیاسی سال پنجاه مرتبط شدند. من با چند نفر از آنها بطور مستقیم و چند تایی نیز از راه دور، در زندانهای شاه آشنا شدم. البته هر کدام داستانی جداگانه دارند که به برخی از آنها در یاداشتهای در باره زندان خواهم پرداخت.

 

ابراهیم کتابچی

ابراهیم یکی دو سالی از من جوان­تر بود. پدرش پاسبان(مامور شهربانی)بود درجه اش استواری بود. مردی جدی، با اهالی محل بی­سلام­علیک. با قد بلندش صاف راه میرفت و بیک دور نامعلوم نگاه میکرد. انگار داشت سان و رژه میدید. ابراهیم پسر بزرگش بود و آنجوری که ابراهیم تعریف میکرد خیلی به آینده­اش دلبسته بود. همزمانی که ما را که از کتابخانه مسجد لرزاده بیرون کردند با ابراهیم باب گفتگوی مان باز شده بود. این مصادف با همزمانی بود که مجتبی احوالت تازه ای پیدا کرده بود. البته بعداً به اذعان خودش در پروسه سمپاتیزانی مجاهدین قرار گرفته بود. عضو دیگر محفل، حسن بود، که در آن اوقات مُصِر به دنبال کردن نظرات(جلسات)علی شریعتی شده بود. البته او هم بعد از دستگیری ما راهش را تغییر داده و به جریان چریکی متمایل شده بود. در زندان چند سال بعد برای من تعریف کرد که چه مسائلی را پشت سر گذاشته. البته در زندان دیگر رویکری غیر مذهبی پیدا کرده بود. حسین که درگیر مسئلۀ اخراج از مدرسه(دبیرستان علوی) بود و من هم مصمم به ادامه کار تبلیغات در جستجوی راه و رسمی برای کار بودم. ابراهیم خیلی همراهی نشان داد. مرا به خانه شان برد.

کوچه ای از خیابان درخشنده جنب کارخانه برق بسمت شرق شروع میشد وتا خط آهن شهر ری  چهارتا کوچه شمالی جنوبی را قطع میکرد، امتداد میافت. محله ای پر جمعیت که هر خانه اش حدود شش اتاق داشت و در اکثر خانه­ها پر از مستاجر بود. همه هم پر اولاد. ابراهیم در خانه شان یک اتاق جدا در انتهای حیاط کوچک شان داشت. او حاضر شده بود که کتابداری را در اتافش عملی کند. بنا بنظر ابراهیم کاری شدنی بود و مانعی در بین نبود. اما بنظر من بعید مینمود. با اینکه پدر ابراهیم با معاشرت من با پسرش و رفت وآمد به خانه شان مشکلی نداشت اما محافظه کار تر از آن بود. از همین روست که بنظرم کاری بعید میآمد. چنین نیز هم شد. اولش با بودن کتابها دراتاق ابراهیم مسئله ای نبود ولی تا آمدیم پا بگیریم وچهار تا کتابخوان پیدا کنیم بابای ابراهیم عذرمان را خواست و ابراهیم را از چنین رفتار و کرداری بطور جدی منع کرد. چند وقتی هم یواشکی کار کردیم. بعدش هم کتاب­ها بار من شد و سرآخر هم از زندان ساواک در اوین سر درآورد. سرنوشت ابراهیم هم برسم فرزند خلف به درس و تحصیل و دانش بهتر است از چه وچه انجامید. البته ایندوره بررویکردهای آتی او بعنوان دانشمند دانشگاهی منتقد و بقول امروزی ها «آوانگارد» بی تاثیر نبود.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top