rss feed

02 مهر 1402 | بازدید: 661

خاطرات یک دوست ـ قسمت نوزدهم

نوشته شده توسط یک دوست

پاراگرافِ آخر از قسمت هیجدهم

کوچه ای از خیابان درخشنده جنب کارخانه برق بسمت شرق شروع میشد وتا خط آهن شهر ری  چهارتا کوچه شمالی جنوبی را قطع میکرد، امتداد میافت. محله ای پر جمعیت که هر خانه اش حدود شش اتاق داشت و در اکثر خانه­ها پر از مستاجر بود. همه هم پر اولاد. ابراهیم در خانه شان یک اتاق جدا در انتهای حیاط کوچک شان داشت. او حاضر شده بود که کتابداری را در اتافش عملی کند. بنا بنظر ابراهیم کاری شدنی بود و مانعی در بین نبود. اما بنظر من بعید مینمود. با اینکه پدر ابراهیم با معاشرت من با پسرش و رفت وآمد به خانه شان مشکلی نداشت اما محافظه کار تر از آن بود.

از همین روست که بنظرم کاری بعید میآمد. چنین نیز هم شد. اولش با بودن کتابها دراتاق ابراهیم مسئله ای نبود ولی تا آمدیم پا بگیریم وچهار تا کتابخوان پیدا کنیم بابای ابراهیم عذرمان را خواست و ابراهیم را از چنین رفتار و کرداری بطور جدی منع کرد. چند وقتی هم یواشکی کار کردیم. بعدش هم کتاب­ها بار من شد و سرآخر هم از زندان ساواک در اوین سر درآورد. سرنوشت ابراهیم هم برسم فرزند خلف به درس و تحصیل و دانش بهتر است از چه وچه انجامید. البته ایندوره بررویکردهای آتی او بعنوان دانشمند دانشگاهی منتقد و بقول امروزی ها «آوانگارد» بی تاثیر نبود.

******************************

 «کادر انقلابی»

مقدمه ای بر خاطره نویسی و واقعیت انگاری این یاداشتها:

همه کسانی که اهل مطالعه هستند و خاطرات «خودنگاره نویسی» یا «دیگرنگاره» نوشته را خوانده اند، میدانند که خاطره گزارش نیست. یعنی نسبتش با انعکاس جزء بجزء رویدادها و ثبت آن برای مستندی دقیق(تاجای ممکن) با خاطره کلاً تفاوتی فاحش دارد. اگر خاطره بعداز زمانی طولانی نگارش شده باشد؛ روایت بیشتر رویکرد «داستانی» پیدا میکند. ازطرفی هم بعلت فراموشی­(حافظه دقیق)مطلب ممکن است که «باز انگاری» شده باشد. و دیگر اینکه اگر خاطره «خودنگاشته» باشد با مرور زمان حس و حال(چه بسا)ناقل خاطره دستخوش تغییر شده باشد. اگر نگارنده بخواهد از نتیجه گیری ها و استنباط هاش بگوید این تغییر در متن پر رنگ تر هم میشود.

«خاطرات من» عمدتاً طی دوازده سال اخیر نگاشته شده یعنی حداقل شصت سال از دوران اولین خاطرات گذشته بوده که یاداشت شده. اولین یاداشتها(در1390) نوشته شده. پس مدت زمان طولانی برای تغییر و تغُیر فراهم بوده. در مورد بخش اجتماعی(و زندان سیاسی) از سال 50 تا زمان انتشار(1400) مدت پنجاه سال گذشته. برای حفظ[صداقت متن] نسبت به وقایع و رویدادها باید این نکات را درنظر میداشتم.

در این نوشته ها با انباشت و پالایش بسیاری تجارب مواجهیم. این انباشت از برهان بالا بی­نسیب نمانده. با اینحال «قصد» نگارش، انتقال جنبه تجربی و انعکاس تصویری از زمان رویدادهاست. قطعا این تصاویر از دریچه ویژه ی نگرشی تاثیر گرفته. یعنی چه بسا یک رویداد از منظر چند نفر بصورت چند «حکایت» مشابه اما متمایز و متفاوت ثبت و نشر شده باشد. و در نتیجه منجر به تلقیات و ادراکات چندگانه ای هم بشود.

در این سلسله مطالب(خاطرات) تلاش من اینست که از دایره «واقعگرایی لخت» و بی­مداخله حدالامکان بیرون نزنم. چرا؟ چونکه این خاطرات یک برش از دوران معین اجتماعی، با مردمی درگیر در اشکال مشخصی از مبارزه بوده، همچنین شخصیت هایی سرکوبگر(مثل بازجوها و زندانبان، و...)­نمایانده میشود. خواننده این نوشته فقط خاطره یک فرد را نمیخواند؛ او به یک تصویر از وقایع و رویدادهای اجتماعی نظاره میکند. خواننده(همچنین)یا دستگاه ادراکیش برای سوگیری نظری را مهیا میکند، یا سوگیریش را به قطع و بقین میبرد و یا چه بسا برعلیه آن برانگیخته میشود. بهر روی حق اوست و وظیفه و مسئولیت متن در این است که از واقعیت با کمترین مداخله بیان «حقیقت» کند.

ما با مسئله زمان و تغییرات در کم وکیف جهان بینی نویسنده مواجهیم که در[صداقت متن]تاثیر گذاشته. البته نه به معنای ناتورالیستی آن. این یاد آوری اذعان به اینست که قدری در متن «قصه-داستان» و رویا بافی شده است. چیزی که خلاء های پدیدآمده ناشی از گذر زمان را پُر میکند. و اذعان به اینکه نوشته از تاثیر زمان ادراک مسئله هم متاثر است. سرآخر اینکه برخی«ملاحظات اخلاقی» نیز موجب قصه گویی شده است.

**

باز هم از کار شاگرد بنائی

زمستان سال47 و بهار سال 48 روابط نیمه حرفه­ای یک محفل پنج نفره بدون سرکردگی داشت شکل جدی بخودش می­گرفت. حسین، حسن ن. مجتبی آ. ومن باهم درارتباطی دوستانه بودیم. من و حسین باهم معاشرت­ مان جدی تر بود. فقط در خانه مجتبی امکان داشت همه دور هم جمع شویم. خانواده­ی اوکه همه سیاسی شدند، همه پایشان بزندان باز شد و سه نفرشان در همان زمان شاه در درگیرهای(خانه تیمی)عملیات نظامی کشته شدند.

خواندن کتابهایی در حوزه مسایل چریکی؛ از چه­گورا، ماریگلا، رژه دبره، و جزوه هایی درباره الجزایر، فلسطین؛ ویتنام، درکنار بحث­هایی در باره جریانهای سیاسی تا آن سالها ما را متقاعد به اقدامات نظامی(تبلیغات نظامی) کرده بود. اولین برنامه ها طرح ریزی می­شد. در محفل مان پای اصلی من و حسین بودیم. دیگر دوستانمان مردد بودند.

من نیاز داشتم با وضعیت فعلی برنامه زندگیم را مشخص کنم. کار در کارخانه سنگبری ساعت زیادی را می­گرفت(گاهی بیش از 12ساعت). درآمدش کفاف زندگی من و خانواده­ام و سایر اقلام هزینه­های«روشنفکر»بازیم را نمی­داد. شاگرد بنا شدن، هم دم دست بود هم پول بیشتری بدست می­آمد و هم جای دررو داشت. اگر روزی را سرِکار نمی­رفتم فردایش می­توانستم دوباره کارکنم و بیکار نمی­شدم. با ارتباطات و سابقه خانوادگی هم امکان کاریابی برایم فراهم بود.

پس؛ شدم شاگرد بنا. کارمن ؛ تخلیه، حمل و بردن مصالح دَمِ دستِ اوستا بود. در شاگردی شدم (در کارِ نصب سنگ) شاگرد سنگ­کار. دوغاب سیمان و ماسه درست کردن، گچ ساختن برای نصب موقت سنگ پلاک، و برش قطعات سنگ با فرز دستی سنگبری و...کارِ من بود. ساعت کار باندازه طول روز بود. بنا(اوستا) برحسب متراژ مزد می­گرفت و هزینه­های شاگردانش با خودش بود. بعضی از اوستاها نهار هم می­دادند، بعضی نه. نهار عموماً دیزی آبگوشت قهوه­خانه بود. رفت وآمد با اتوبوس­های دوزاری(2ریالی) انجام میشد..

**

احمد (م.­د.)؛ اولین مسئول تشکیلاتی

احمد طلبه ای درس رها کرده و مرتد شده بود. در دبیرستانها عربی درس می­داد. ظاهری متفکر داشت. عینک ضخیمی که برای جبران ضعف بینایی می­زد از چهره او قیافه­ای متفکر ساخته بود. در میان آثار م.ل. جزوات مائو را بیشترخوانده و به آنها باور پیدا کرده بود و بسیار هم خودش را همسو می­پنداشت. آدم خوش مشرب و صمیمی بود. در رفت و آمدش به خانه ما با برادرم زود دوست شده بود و مادرم هم به او احترام می­گذاشت.

رابطه ما از همان رفت و آمدهای قهوه خانه ای شروع شد و به مطالعه و گفتگوهای مشخص انجامید. آنچه در گفتگوها پیش می­رفت از طرف هردوی ما همراه با رعایت مخفی کاری و پنهانکاری اطلاعاتی بود. چنانکه از اتفاقات و حرکاتی و ارتباطات قبلی من با حسین و دوستان مشترک­مان صحبتی بمیان نمی­آمد. اما از نقطه نظرات مستقیم  درباره شکل مبارزه و قبول مبارزه مسلحانه گفتگو می­شد.

اینها همزمان بود با دستگیری حسین در درگیری های دانشگاهی و بردنش(تبعید)به سربازی در یک نقطه دوردست مرزی بود. قبل از سیاهکل برنامه­های را دنبال می­کردیم و احمد مرا در ارتباط با مسئولین بالای گروه(علی.ش) قرارداده بود و دو نفر هم بنوعی تحت مسئولیت آموزشی من قرارداد گرفتند.

برنامه های منظم ملاقات­ها رعایت اصول مخفی کاری و پرهیزهایی از کارعلنی را احمد با تذکر دادن می­آموخت. چند برنامه هم برای مطالعه نظری برای من گذاشت. یک کتاب فلسفی و یک کتاب اقتصاد سیاسی را با هم خواندیم. دربازخوانی این کتاب­ها سوالاتم را از احمد میپرسیدم و توضیحاتی بمن میداد. گاه میشد به سطح سوال وپاسخ و شرحش نا همخوان بود. من توجیه نمیشدم. باز هم میخواندم و به آن فکر میکردم. اما نوعی از احترام تعبدآمیز در مواجهه با نظرات مسئولم را داشتم که باعث میشد کوتاه بیایم. در واقع ما نیاز داشتیم استقلال اندیشیدن و درست اندیشیدن را یاد بگیریم تا با پویایی بتوانیم با مسائل در هر سطحی روبرو شویم و، در اطراف آن مسئله جستجو کنیم و درک «حقیقی» از کم­وکیف تشخیص و تمیز آنرا بفهمیم. سواد ما در مسائل بیشتر یادگیری از همان سیستمی شده بود که چند نسل پیش تدوین شده و بصورتی کلیشه­ای آموخته میشد.

قبل از حوادث جنگل(سیاهکل) من در گروه با راهبری ارتباطی احمد، درگیر تدارکات مشخص نظامی شدم. حمل وجاسازی اسلحه و مهمات و ارتباطات در عملیات نظامی مصادره و مخفی سازی دو نفر از افراد شناسایی شده(لو رفته تحت تعقیب ساواک) و مراقبت­هایی از ایشان جزو اموری بود که تحت مسئولیت مستقیم احمد به من محول شده بود که تا زمان دستگیریم(در شهریور پنجاه) ادامه داشت.

**

علی (و.)

آنچه که در باره[این]علی مطرح میکنم قدری بیشتر از موارد دیگر متاثر از قصه گویی­ست. بنظرم علی بطور اتفاقی به انجمن فرهنگی شوروی راه پیدا کرده بود. با کتابها، فیلمها و مطالبی که جنبه های مشخص ایده ئولوژیک داشته برخورد میکند و تحت تاثیر آن به سوی مسائل م. ل. رویکرد پیدا میکند و در همین مسیر است که با برخی از دوستانش از تاثیرات برخوردار شده گفتگو میکند و به اصطلاح آنها را به این ایدئولوژی جذب میکند. احمد یکی از این دوستان است که از یک فرد مذهبی (طلبه) بسمت نگرشهای آموخته علی متمایل وبعدا در اثر پیجویی های خودش به اصطلاح به م. ل. رویکردی ایده­ئولوژیک پیدا میکند.

رابطه علی (و.) با احمد(م. د.) یک رابطه ی بچه محلی (در محله دروازه دولاب) بود. احمد را میدانستم کارش معلمی است، اما علی به حرفه و شغلی شناخته نمیشد. یکبار محترمانه پرسیدم«ببخشید شما در چه رشته­ای مشغول بکار هستید؟» اوآب دهانش را قورت داد و مزمزه ای کرد و گفت «بازار»هستم. ما در این زمان هنوز در شکل وارتباط سازمانی با هم نبودیم و روابط اولیه نیمه محفلی داشتیم جا داشت که در سوال کردن ملاحظه نکنم؛ پس پرسیدم«بازار؟ یعنی در کار تجارت و ...» توی حرف(با حال ابهام) من پرید که«آره توی بازار در بعضی معاملات یه کارهایی میکنیم». جوابی از این سرراست تر برای پیچوندن یک آدم فضول وجود نداشت. «از ایندست به اوندست بعضی جنس ها رو جابجا میکنیم» ! خوب فهمیدم چقدر بیجا پرسیدم و نیاز به کمی با هوش بودن را لازمه یک رابطه جدی دیدم.

علی یکجور آدم رویا پرور و ضد دین و مذهب بود. به شعر تعلق خاطر خاصی داشت و بعضی  اشعار را خیلی با حس و حالت گرفتن میخواند و پرتکرار میکرد. چون از رهبری و نویسندگی(هر دو) خوشش میآمد خودش را بصورت فردی روشنفکر مهم و سیاسی میدید. . لقبش خودش انتخاب کرده بود( و. ).

از وقتی رابطه من با احمد جدی شد و به افراد دیگری تشکیلاتی معرفی شدم دیگر (این) علی را ندیدم تا زندان. نمیدانم چطور دستگیر شده بود و مسائل پرونده اش از چه قرار بود. فقط پی بردم که با یک خیاط شمالی از دوستان فریبرز نزدیکی هایی داشته و همین هم رابطه اورا با این گروه بوجود آورده بود. او به سه سال حبس محکوم شد. نفهمیدم برای چه بیشتر از این نفهمیدم چطور دستگیر شده ؟ او را هم به شیراز تبعید کردند. در زندان همان حال و هوای بیرونش را حفظ کرده بود. در شبهای شعر و سرود خوانی همیشه از ویگن ترانه ای میخواند. همان رویایی بودن  را برای خودش زندگی میکرد. یکی از خصوصیاتش رسمی رفتار کردنش بود. خطابش با «جنابعالی» شروع میشد و اختتام هر گفتگویی را با«سپاسگزارم، شادباشو شادزی»به پایان میبرد.

سالها بعد از زندان(شاید بیست وپنج، سی سالی بعد) او را با احمد و فریبرز با هم دیدم. اصلا تغییری در هیچ یک از رفتارهایش پیش نیامده بود و هنوز همانطور با تکلف حرف میزد «دربازار دست بدست» میکرد. زن و فرزندانی چند داشت. ونکته عجیب که احمد خیلی سربسرش میگذاشت همسر مومنه اش چادری بود. جواب ریش خند احمد را اینطور میداد«مسئله زناشویی فرق میکنه» و احمد را با شوخی و جدی احمق و بی اطلاع میخواند. احمد اما دستبردار نبود. میگفت «تو که انقدر اصرار در غیر مذهبی بودن میکردی آخه چطور شد رفتی زن مذهبی نمازخون و چادری گرفتی» ؟ علی در عجیب و قریب بودن اگر چیزی کم داشت با ازدواجش آنرا پر کرده بود.

**

 

فریبرز«رفیق چه» :

احمد با اطلاع قبلی یک شب دوستی را به خانه ما آورد و اینطور معرفیش کرد: «رفیق فریبرز، ما بهش میگیم رفیق «چه» البته باسم مستعار!» معرفی باین رفیق تازه آشنا بعد از اعلام عضویت من در گروه بوسیله مسئولم احمد بود. و بانجام رساندن برخی فعالیتها بعنوان عضو درگروه.

«رفیق فریبرز» در احساس آنروزگار من بسیار خوش سیماتر و جذاب تر از «چه» آمد. از آنرو که من درباره «چه» خیلی کم میدانستم. فریبرز زنده و مهربان و خوش مشرب دراتاق کوچک من حضور داشت ولی «چه» اسطوره ای بسیار دور از دسترس و افسانه­ای در کوبا بود. قرار بود کنار فریبرز از نزدیک زندگی کنم، زیر یک سقف، گفتگو کنم با او و برادر هم اتاقیم غذا بخوریم، گپ بزنیم [و حتما] من از تجاربش در مبارزه بیاموزم. بخصوص که احمد گفته بود که فریبرز متواری(فراری)و تحت تعقیب ساواک است.!

یکی از ماموریت های من نسبت به فریبرز مراقبت از او در قرار ملاقاتها و رفت وآمدهای خیلی ضروریش بود. او بزودی با برادر هم اتاقی من صمیمیتی بسیار پایدار پیدا کرد. مادرم در اول آمد ورفتهای فریبرز فکر میکرد او مهمانی [مثلا از روسیه] است. چون چشمان روشن و موی(و ریش بلند و) بور او چنین شبهه ای را بوجود می­آورد.

چند بار من به همراهی فریبرز برای اجرای قرار او را همراهی کردم. روش کار در فاصله از او حرکت کردن بود و کنترل مسیر که هیچ موردی برای شک تعقیب وجود نداشت. بعد از مرتبه اول من درخواست اسلحه گرم کردم. مستقیماً به من جواب مثبت یا منفی ندادن (البته من فقط مواردم را با مسئولم احمد درمیان میگذاشتم.) همیشه احمد هم مسائلی را که لازم به رعایت اصول ایمنی بود در تنهایی با من درمیان میگذاشت.

یکبار به اتفاق احمد و فریبرز و برادرم چهار نفری به شمال(مازندران) رفتیم. بدون اینکه برادرم مطلع شود که قصد ما انتقال یک محموله و فردی به تهران است. من هم از کم و کیف کار چیز دقیقی نمیدانستم. به برادرم گفته بودم برای آوردن بعضی وسایل به شمال میرویم. (حادثه ای که جداگانه به آن میپردازم.) این برنامه سه روزی بدرازا کشید. احمد و فریبرز ما را در یک منطقه(پارک جنگلی سی سنگان)که محیطی توریستی و بیشتر خانوادگی و تفریحی بود گذاشتند و خودشان ادامه مسیر دادند. تقریباً یک روز بعد احمد به تنهایی برگشت و ما از مسیری دیگر به بابل و سپس به تهران برگشتیم. این سفری پرخاطره و خیلی شیرین برای برادرم شده بود. در مسیر فریبرز برایمان آوازهای محلی میخواند و برادرم که خودش هم دو دانگ صدایی داشت خیلی محظوظ شده بود. تا دهها سال بعد هم آن ترانه را که آموخته بود در گردشها یا مناسبت ها میخواند.

در یکی از قرارها باید منتظر میشدم تا فریبرز برود و برگردد بسته کوچکی را برای من بیاورد. وقتی برگشت یک پاکت کاغذی (که پیشتر میوه فروشها به مشتریانشان میدادند و کاغذی ضخیم و محکمی داشت) را بمن داد. بسته نسبت به حجمش سنگین بود. در واقع بسته حاوی یک قبضه اسلحه با تعدادی فشنگ بود. در ظاهر اصلا بنظر نمی­آمد. نا گفته نگذارم که ما عموماً با وسیله همگانی رفت وآمد میکردیم و ماشین نداشتیم. تعدادی موتور که برخی شان شناسایی شده بودند وجود داشت که (از آنها استفاده نمیشد.) یکی از موتورها در اختیار فریبرز بود که با لو رفتن او بشهر دیگری برای کار در روستا فرستاده شده بود.

در یک قرار دیگر فریبرز با ماشینی که خودش میراند دو چمدان بزرگ را در خیابانی منتهی به کوچه ما آورد وبمن تحویل داد. این چمدانها همان محموله هایی بودند که قرار بود در سفر شما بتهران بیاوریم. تنهایی ابداً نمیتوانستم آنها را تا خانه ببرم. برادرم را بکمک گرفتم و با هم و بسختی طول کوچه را تا خانه بردیم. ظاهری معمولی داشت و در ساعت پر تردد حملش کردیم که کاملا عادی بنظر می رسید. داخل چمدانها یکی مملو از دینامیت بود و در دیگری چند بمب دست ساز، چاشنی و وسایل ساخت بمب. یک قبضه کلت و تعداد فشنگ.

این چمدانها را در اتاقمان زیر تختخواب آهنی نسبتا بزرگی (که صندوخانه اتاقمان بود) قرار دادیم و روی تخت را بطریق رویه کشیدیم که حالتی طبیعی داشته باشد و زیر تخت دیده نشود. چمدانها را با مقدار زیادی ادوکلون که به دیواره هایش پاشیده بودن معطر کرده بودن بصورتی که در ظاهر میشد گفت جنس های کویتی(جنوبی) است که آنروزها مسافران برای فروش از آبادان میآوردند.

بعد از این اتفاق(انتقال چمدانها) دیگر کسی به این خانه رفت وآمد نمی­کرد و قرار بود در فرصتی کوتا البته بدون دستپاچگی خانه مناسبی اجاره کنیم و به آنجا برویم. فعلا این تجهیزات تا اطلاع بعدی مهمان خانه ما بود. دیگر قرارهای ملاقات کم شده بود وبنا بر ضرورت و بیرون از محل زندگی و کار ما با چک کردنهایی اتفاق میافتاد. ارتباط من با فریبرز (و کاوه) تا بعد از دستگیری قطع شد. من فریبرز را چهارده روز بعد از دستگیری در زندان اوین دیدم.

یک روز مادرم بسراغ این چمدانها رفته بود و دچار نگرانی شدیدی شده بود. آمد که«پسرم لطفا اینارو از اینجا ببر» من در جوابش خیلی تندی کردم که چرا سرِ وسایل من رفتی «اینا» امانت مردمه. و باز اصرار داشت؛«باشه ننه جان اگه تونستی اینجا نگه­شون ندار» . من به مادرم کاملا اطمینان داشتم که به اصطلاح «دهن قرُص» است و به کسی در این خصوص حرفی نخواهد زد. اما یکجور خیطی کودکانه را حس میکردم. مسئله­ی به این مهمی را در وضعیتی چنین بی حساب  وکتاب بوجود آورده بودم.

 

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت 30

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وهشتم

                                                                     چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهفتم

 .... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنه‌اش را به‌عقب تکیه داد دو دستش را به‌لبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم به‌صورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت به‌میله‌های پنجره خورد و شکست و خون به‌داخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ ‌صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینی‌ام به‌شدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم به‌سر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافه‌ی به‌سرعت تغییر یافته‌ی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد به‌فحش دادن به‌زندانبان. ماشین راه افتاد و به‌سرعت به‌زندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد به‌اطاق ساقی بردند.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وهفتم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وششم

یک روز وسط‌های روز بود که نگهبان در اتاق را باز کرد و گفت حاظر باشید، بازدید داریم. دقایقی بعد همه‌ی سربازجوها به‌ترتیب سلسله‌مراتب وارد اتاق شدند. در آستانه‌ی در کنار هم ایستادند. سر دسته‌شان حسین‌زاده بود. عضدی و منوچهری و چندتای دیگر هم بودند. همه با سروضع (بزک کرده) کت‌وشلوار و کراوات و کفش‌های براق که روی کفپوش اتاق پا گذاشتند. با ورودشان قدم زدن بعضی‌ها که وسط اتاق راه می‌رفتند، متوقف شد. چند نفر از کسانی که نشته بودند، به‌سرعت و بقیه هم با تأخیر و اکراه بلند شدند و ایستادند. هیچ گفتگو و حالت و رفتاری حاکی از ادای احترام در بین نبود. نه کسی سلام کرد و نه خشنودی از این دیدار در بین بود

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وششم

به‌هرحال، موقع بدرود بود. نگهبان آمد و مرا پس از وداع گرم با هم‌سلولی­ها از آن‌جا برد. اما محل زندان بعدی چند قدمیِ همین سلول­ها بود. جایی که به آن حیاط یک و حیاط دو می­گفتند و در دو طبقه و چهار اتاق بزرگ بود. من به حیاط یک اتاق یک برده شدم. فضایی چهل، پنجاه متری با بیش از سی زندانی بازداشتی که هنوز به دادگاه نرفته و حکم نگرفته بودند. اتاقی که از یک راهرو، درِ ورودی کاملا بسته‌ای داشت، و از یک طرف پنجره هایی داشت که به باغچه انبوهی ناظر و کاملاً محفوظ بود و با کرکره­های ثابت آهنی از فضای آزاد جدا می‌شد، که نور کمی را به داخل اجازه می‌داد و مانع دید مناسب ‌بیرون هم بود.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top