چند کارگر میشناسید که خواهان انقلاب سوسیالیستی باشند؟
بدینترتیب، در پاسخ بهکسانی که سؤال میکنند که آیا آگاهی سیاسی و طبقاتی از بیرون بهطبقهی کارگر وارد میشود؟ میتوان چنین پاسخ داد که اگر بهاندازهی چند میلیمتر از نگاه اسکولاستیک بهجهان فاصله بگیرید، بهسادگی درمییابید که «بیرونِ» بدون «درون» صرفاً یک انتزاع میانتهی است؛ و حقیقت این است که آگاهی سیاسی و طبقاتی در دیالکتیک لاینفک درون و بیرون شکل میگیرد که عامل عمدهی این رابطه (درست مثل همهی مجموعههای اینچنین) «درون» است.
چند کارگر میشناسید
که خواهان انقلاب سوسیالیستی باشند؟
«احکام تئوریک کمونیستها ابداً برافکار و اصولی تکیه ندارد که توسط این یا آن مصلح جهان ابداع یا کشف شده باشند. آنان فقط بیان عمومیِ اوضاع واحوال واقعی یک مبارزهی طبقاتی موجود، یک جنبش تاریخی جاری در برابر چشمانمان هستند...».
مانیفست کمونیست
قبل از هرگونه ابراز نظری باید با این کلیشهی بورژواییمقابله کنیم که میگوید «کمونیسم ایدهی خوبی است، ولی هرگز عملی نیست»! کارگزاران و اندیشهپردازان بورژوازی بنا بهجایگاه اجتماعیـطبقاتی و تاریخی خویش نفهمیدهاند و اساساً نمیتوانند بفهمند که کمونیسم صرفاً یک «ایده» نیست که مارکس یا هر «مصلح جهانی آینده» ابداعش کرده باشد. کمونیسم حتی در بُعد صرفاً ایدهآل و آرمانیاش محصول مبارزات و جنبشهای تاریخاً سترگی است که تا نخستین جوامع انسانی امتداد مییابد؛ و مهمتر از همه، خواست جامعهی بدون طبقه یا بدون مالکیت خصوصی و بدون دولت از همان اوان شکلگیری طبقهی کارگر در تمام خیزشهای بزرگ این طبقه مطرح بوده است.
جنبشهایی با مطالبات کمونیستی از دیدگاه طبقهی کارگر پیش از تولد مارکس نیز وجود داشت؛ و وقتی او درمقام دانشجویی جوان وارد عرصهی سیاست دموکراتیک در آلمان شد، پیشاپیش انبوهی از گروهها و گرایشهای کمونیستی وجود داشتند. این امر خصوصاً در فرانسه واقع شده بود که جنبش طبقهی کارگر در آنجا بیشترین گامها را در راستای ایجاد چشماندازی کمونیستی برداشته بود. بدینترتیب، پاریس در اواخر دههی 1830 و اوایل دههی 1840 جایی مناسب برای جریانهایی چون کمونیسم تخیلی کابه بود که ادامهی دیدگاههای کلیِ سنسیمون و فوریه بهشمار میرفتند. وضعیت پرودون و پیروانش که طلایهداران آنارشیسم محسوب میشوند، همینطور بود؛ معهذا در آن زمان این طلایهداران در تلاش اولیه خود، درگیر نقد اقتصاد سیاسی بورژوایی از منظر استثمارشدگان بودند. گروه شورشیتر، بلانکیستها نیز در 1839 قیامی عقیم را رهبری کرده بودند و وارث بابوف و «برابرها» در انقلاب کبیر فرانسه محسوب میشدند. علاوه براین، در پاریس گروه کاملی از متفکران و کارگران آلمانی تبعیدی وجود داشت. کارگران کمونیست عمدتاً در قالب اتحادیهی عدالت [1] جمع شده بودند که حیاتش را مرهون وایتلینگ بود.
مارکس از نقطهی آغاز فلسفهی انتقادی وارد جدل سیاسی میشود. او طی مسیر مطالعات دانشگاهیاش مسحور هگل شد ـ امری که ابتدا با بیمیلی همراه بود، زیرا مارکس تعهداتش را سرسری نمیگرفت. هگل در آن زمان استاد شناخته شدهی حوزهی فلسفه در آلمان بود و کارش در معنایی عمیقتر، درست نقطهی اوج تفلسف بورژوایی محسوب میشد. زیرا واپسین تلاش عظیم این طبقه برای درک کل حرکت تاریخ و آگاهی انسانی بود و میخواست با روش دیالکتیکی بهاین هدف برسد.
بااینحال مارکس خیلی زود به«هگلیهای جوان» (برونو باوئر و فوئرباخ و غیره) پیوست که دیگر دریافته بودند نتیجهگیریهای استاد با روشش سازگار نیست و حتا عناصر اصلی روش هگل عمیقاً دچار مشکل است. رویکرد دیالکتیکی هگل بهتاریخ نشان میداد که تمام شکلهای تاریخی خصلت گذرا دارند و آنچه در یک دوره «عقلانی» است در دورهای دیگر یکسره خصلت «غیرعقلانی» دارد، ولی او درنهایت با معرفی دولت موجود پروس بهمنزلهی تجسد عقل از «پایان تاریخ» سخن میگوید. بههمین منوال ـ و اینجا کار فوئرباخ اهمیت ویژه دارد ـ برای هگلیهای جوان روشن بود که هگل با تضعیف مؤثر الهیات و ایمان غیرعقلایی از طریق سختگیری فلسفیاشْ نهایتاً خدا و الهیات را در لوای ایدهی مطلق بهمقام قبلی بازمیگرداند. هدف هگلیهای جوان پیش و بیش از هرچیز این بود که دیالکتیک هگل را بهنتیجهی منطقیاش برسانند و بهنقدی تمامعیار درخصوص الهیات و دین هدایت کنند. بنابراین برای مارکس و هگلیهای جوانِ همقطارش این سخن بهمعنای واقعی کلمه حقیقت داشت که «نقد دین سرآغاز همهی نقدهاست». [2].
اما هگلیهای جوان بهلحاظ امکان تبادلات فکری در وضعیت یونکری یا نیمهفئودالی میزیستند که نقد دین بهموجب سانسور دولتی ممنوع بود. این مسئله و نیز این واقعیت غیرقابل انکار که حاکمیت یونکرهای نیمهفئودال اساساً بهواسطهی سیاستی بود که دین عامل کمکی آن بهحساب میآمد، نقد دین بهسرعت و بهطور ناگزیری بهنقد سیاست بدل کرد. بدینسان، پس از آنکه باوئر از منصب دانشگاهیاش برکنار میشود، مارکس نیز از رسیدن بهمقام آموزگاری دانشگاه قطع امید میکند و درنتیجه بهروزنامهنگاری سیاسی رومیآورد و دیری نمیگذرد که صورتبندی حملهاش بهبلاهت یونکری اسفبار نظام سیاسی غالب آغاز میگردد [3]. مارکس دراین رابطه ـچنانکه در نخستین مقالههایش برای دویچه یاربوشر[4] و راینیشه تسایتونگ[5] دیده میشودـ پیش از هرچیز با جمهوریخواهان و دموکراتها همدلی دارد؛ اما این همدلیها در قالب مخالفت بورژوایی رادیکال با فئودالیسم بیان میشود و تا حد زیادی بر موضوعات مربوط به«آزادی سیاسی» از قبیل آزادی مطبوعات و حق رأی عمومی متمرکز است. در واقع، مارکس بهصراحت در برابر تلاشهای موزس هس میایستد؛ کسی که پیشاپیش بهموضعی آشکارا کمونیستی ولو کمابیش احساساتی روآورده بود تا پای ایدههای کمونیستی را بهصفحات راینیشه تسایتونگ باز کند.
مارکس در پاسخ بهروزنامهی آوگسبورگر آلگیماینه تسایتونگ [6] که مقالهی او را بهاتخاذ مواضع مربوط بهکمونیسم محکوم کرده بود، مینویسد «روزنامهی راینیشه تسایتونگ حتی نمیتواند واقعیت نظری ایدههای کمونیستی را در شکل فعلیشان بپذیرد، چه رسد بهاینکه خواهان تحقق عملی آنها یا اندیشیدن بهامکان این امر باشد، [ویا اینکه] ایدههای مزبور را مورد نقد همهجانبه قرار دهد» («کمونیسم و آوگسبورگر آلگیماینه تسایتونگ»). کمی بعد مارکس در نامهای مشهور و کمابیش برنامهوار بهآرنولد روگه (مورخ سپتامبر 1843) مینویسد: کمونیسم کابه و وایتلینگ و غیره یک «انتزاع جزمی» است.
درواقع این تردیدها در مورد اتخاذ موضع کمونیستی بهتردیدهای مارکس در مواجههی اولیه با هگل شباهت دارد. او بهواقع نظرش بهکمونیسم جلب میشود، ولی از هرگونه هواداری سطحی امتناع میکند؛ و از نقاط ضعف گرایشهای کمونیستی «واقعاً موجود» در زمانهی خویش بهخوبی باخبر بود. بنابراین، در ادامهی همان مقاله که ظاهراً ایدههای کمونیستی را رد میکند، میگوید: «اگر آوگسبورگر میخواست و میتوانست بهچیزی بیش از عبارات غلط انداز دست یابد، میدید که نوشتههای کسانی چون لورو [7] و کُنسیدران [8] و مهمتر از همه کار نوشتههای پرنفوذ پرودون را فقط پس از مطالعهی طولانی و عمیق میتوان نقد کرد، نه با انگارههای سطحی و شتابزده». و در نامهی فوقالذکر بهروگه روشن میکند که مخالفتش با کمونیسم کابه و وایتلینگ درواقع نه از خصلت کمونیستی بلکه از خصلت جزمی آن ناشی میشود: کمونیسم مزبور خود را چیزی نمیبیند جز ایدهای خوب یا حکمی اخلاقی که یک منجی از بالا باید برای تودههای زحمتکش بهارمغان میآورد. مارکس در مقابل این دیدگاه، رویکرد خود را اینگونه طرح میکند:
«بنابراین هیچچیز مانع ما نمیشود که نقدمان را با نقد سیاست همراه کنیم و جهتگیری سیاسی داشته باشیم، یعنی وارد مبارزات واقعی شویم و خود را با آنها یکی بدانیم. این بدان معنا نیست که باید با اصول مکتبی با جهان مواجه شویم و اعلام کنیم: حقیقت اینجاست، در برابرش زانو بزنید! سخن بر سر این است که باید اصولی جدید را برای جهان با توجه بهاصول موجود آن پرورش دهیم. نباید بگوییم: مبارزاتتان را رها کنید، [زیرا] نادانی محضاند؛ بگذارید شعارهای حقیقی کارزار را در اختیارتان بگذاریم. درعوض باید صرفاً بهجهان نشان دهیم چرا درگیر مبارزه است، و چه بخواهد چه نخواهد باید از این امر آگاهی یابد».
بدینسان، مارکس از این رازوری هگلی دل کنده بود که «وجود» نوعی «خودآگاهی» ملکوتی بیرون از جهان واقعی انسانها را مسلم میدانست. درنتیجه، او نمیخواست همان خطای نظری را در سطح سیاست تکثیر کند. چراکه وجود آگاهی مقدم بر حرکت تاریخی نیست؛ آگاهی فقط میتواند عبارت از رسیدن خودِ حرکت واقعی بهآگاهی باشد. اما فراتر از این گذر خردمندانه و ماتریالیستی و انقلابی، آنچه حقیقت تاریخی مارکس را بیان میکند: کار، زندگی و مبارزهی او تا آخرین لحظهی حیاتش است که در هرلحظه و هرگامْ تحقق نوینی از این حکمِ خودِ او بود که: «... باید صرفاً بهجهان نشان دهیم چرا درگیر مبارزه است، و چه بخواهد چه نخواهد باید از این امر آگاهی یابد». از همینروست که مارکس بارزترین نمونهی شناخته شدهی همسویی و همراستایی اندیشه و عمل است.
پرولتاریا درمقام طبقهای کمونیست
مارکس در نامهی فوقالذکر اشاره صریحی بهپرولتاریا ندارد، همچنانکه شکل مشخصی از اتخاذ موضع کمونیستی نیز در آن بهچشم نمیخورد؛ ولی از تاریخ نامه درمییابیم که مارکس درست در روند انجام همین کار بوده است. مقالات مکتوب در دورهی 1842ـ1843 دربارهی پرسشهای اجتماعی ـ قانون مربوط بهچوبدزدی در پروس و وضعیت تاکستانداران موزل [9] ـ باعث شده بود تا مارکس بهاهمیت بنیادی عوامل اقتصادی و طبقاتی در امور سیاسی پیببرد. درحقیقت انگلس بعداً میگوید: «همیشه از مارکس شنیدهام که درست با عطف توجه بهقانون مربوط بهچوبدزدی در پروس و وضعیت تاکستانداران موزل بود که از سیاست محض بهمناسبات اقتصادی و نتیجتاً بهسوسیالیسم سوق یافت» [10]. و مقالهی مارکس با عنوان «دربارهی مسئلهی یهود» که آن نیز در اواخر 1843 نوشته شد، جز اسمش از هر نظر کمونیستی است؛ زیرا پیشبینیکنندهی شکلی از رهایی است که از عرصهی صرفاً سیاسی فراتر میرود و بهرهایی جامعه از خرید و فروش و خودخواهی افراد در رقابت و مالکیت خصوصی میرسد.
اما نباید تصور کرد که مارکس صرفاً درنتیجهی ظرفیتهای خودش در مطالعه و تأمل بهاین دیدگاهها میرسد، هرچند که این ظرفیتها خارقالعاده بودند. او نابغهای منزوی نبود که از برج عاج خویش در جهان تعمق کند؛ بلکه انسانی فرهیخته و فوقالعاده سختکوش بود که کندوکاو، جدل و بحث مستمر با معاصرانش و نیز دربارهی مسائل گوناگون اقتصادیـسیاسیـتاریخی اساس زندگی او را تشکیل میداد.
مارکس در روند «گرویدن» بهکمونیسم بهدِین خود بهنوشتههای همعصرش یعنی نوشتههای وایتلینگ، پرودون، موزس هس و انگلس اذعان دارد؛ و خصوصاً با هس و انگلس وقتی آنها کمونیست بودند و او نبود، درگیر بحثهای رودرروی شدیدی میشد. انگلس بیش از همه شانس آن را داشت که شاهد عینی سرمایهداری پیشرفتهتر انگلستان باشد، و بهواسطهی ویژگی اندیشمندانه و جانبدارانهی کارگریاش بسط نظریهای دربارهی توسعه و بحران سرمایهداری (یعنی: نظریهای که نقشی حیاتی در پرورش نقد علمی اقتصاد سیاسی داشت) را شروع کرده بود. انگلس همچنین جنبش چارتیسم در بریتانیا را عیناً دیده بود؛ چارتیسمی که دیگر نه یک گروه سیاسی کوچک، بلکه بهیک جنبش تودهای تمامعیار تبدیل شده بود و گواه روشن ظرفیت طبقهی کارگر برای ساختن خود درمقام یک نیروی سیاسی مستقل در جامعه نیز بود. بهاحتمال بسیار قوی مهمترین عاملی که مارکس را متقاعد کرد تا کمونیسم را بیش از نوعی آرمانشهر بداند، تماس مستقیم او با گروههای کارگران کمونیست در پاریس بود. میتینگهای این گروهها تأثیری فوقالعاده بر او نهاد:
«وقتی پیشهوران کمونیست مجمعهایی تشکیل میدهند، اهداف اولیهیشان آموزش و تبلیغات است. اما خود عملِ تجمع بهنیازی جدید (یعنی، نیاز بهجامعه) میانجامد و آنچه وسیله بهنظر میرسد، بههدف بدل میشود. چشمگیرترین نتایج این انکشاف عملی را باید وقتی دید که کارگران سوسیالیست گرد هم میآیند. دیگر صرفاً سیگار کشیدن و خوردن و نوشیدن وسیلهی گردهمآوردن [این] مردم نیست. برای آنها کارخانه و مجمع و سرگرمی که هدفشان جامعه است، کفایت میکند؛ برادری انسانی نه حرفی پوچ بلکه یک واقعیت است و جلوهی شرافت انسانی از بدنهای رنجکشیدهی آنها بهچشم میخورد» [11].
گرچه در اینجا میتوان از مبالغهی مارکس صرفنظر کرد؛ اما مجمعها و سازمانهای کارگری ـدرواقعـ هرگز هدفی فینفسه نبوده و نخواهند بود. نکتهی واقعی جایی دیگر است؛ مارکس با مشارکت در جنبش پرولتری نوظهور توانست دریابد که کمونیسم (یعنی: برادری واقعی و ملموس انسانی) نه صرفاً گفتهای بلندنظرانه، بلکه پروژهای عملی و طبقاتی است. بدینتریتب بود که مارکس در سال 1844 در پاریس برای نخستینبار خود را بهصراحت کمونیست معرفی کرد.
بنابراین، آنچه بیش از هرچیز بهمارکس امکان میدهد تا بر تردیدهایش دربارهی کمونیسم غلبه کند، درک این امر است که نه تنها نیرویی در جامعه وجود دارد که از کمونیسم نفع مادی میبرد، بلکه درعینحال این نیز هست که تحقق کمونیسم مشروط بههمین نیروست. بنابراین، از آنجا که کمونیسم دیگر صرفاً یک انتزاع جزمی یا «ایدهی خوب» نیست، و نقش کمونیستها بهموعظه درخصوص رذیلتها و پلشتیهای سرمایهداری و فضیلتهای کمونیسم خلاصه نمیشود؛ از اینرو، کمونیستها باید خود را با مبارزات طبقهی کارگر یکی دانسته و در آن ادغام شوند تا بتوانند بهتودههای فروشندهی نیرویکار نشان بدهند که «چرا مبارزه میکنند» و از اهداف نهایی مبارزهشان «چگونه باید آگاه شوند». پایبندی مارکس بهکمونیسم با پایبندیاش بهآرمان رهایی پرولتاریا یکسان است، زیرا پرولتاریا همان طبقهای است که کمونیسم را در بطن خود حمل میکند. شرح کلاسیک این موضع را در قطعهی پایانی نقد فلسفهی حقوق هگل مییابیم. این مقاله میکوشد بهاین پرسش بپردازد که نیروی اجتماعی چه دستآوردی میتواند برای رهایی آلمان از قیود فئودالیاش داشته باشد، اما پاسخش درواقع بیشتر متناسب با این پرسش است که انسان چگونه میتواند از سرمایهداری رها شود؟
زیرا «امکان ایجابی رهایی آلمان» برمیگردد «بهشکلگیری طبقهای با قیود رادیکال، طبقهای از جامعهی مدنی که طبقهای از جامعهی مدنی نیست، طبقهای که مولود فروپاشی طبقات است، گسترهای که بهسبب رنج جهانشمولش خصلت جهانشمول دارد و مدعی حقی جزیی نیست، زیرا باطلی که رنجش میدهد باطلی نه جزیی، بلکه کلی است؛ گسترهای از جامعه که دیگر نمیتواند مدعی عنوانی تاریخی باشد، بلکه صرفاً میتواند مدعی عنوانی انسانی باشد... و سرانجام گسترهای که خلاصیاش از خود در گرو خلاصی از تمام گسترههای دیگرِ جامعه و در یک کلام خلاصی از خسران تاموتمام بشریت است و نتیجتاً فقط با رستگاری تاموتمام بشریت بهرستگاری میرسد. این انحلال جامعه در قالب طبقهای خاص یعنی پرولتاریا»ست.
گرچه طبقهی کارگر در خودِ آلمان صرفاً در ابتدای راه شکلگیری بود، لیکن، آشنایی مارکس با جنبش کارگری انکشافیافتهتر در فرانسه و بریتانیاْ دیگر او را درمورد پتانسیل انقلابی پرولتاریا مجاب کرده بود. اینجا طبقهای وجود دارد که تمام رنجهای بشریت را تجسم میبخشد؛ از این لحاظ طبقهی مزبور بهطبقات استثمارشدهی پیشین در تاریخ بیشباهت نیست، هرچند «خسران بشریت» درمورد این طبقه در سطحی حتا پیشرفتهتر و چهبسا شقاوتآمیزتر مطرح میشود. بااینحال، طبقهی مزبور از سایر جهات کمابیش با طبقات استثمارشدهی پیشین تفاوت دارد و این امر زمانی روشن میشود که توسعهی صنعت مدرن باعث ظهور پرولتاریای صنعتی مدرن شده است. برخلاف طبقات استثمارشدهی پیشین (مانند دهقانان دوران فئودالیسم) طبقهی کارگر پیش و بیش از هرچیز طبقهای برآمده از کار بههمپیوسته است. این امر در وهلهی اول بدان معناست که طبقهی کارگر فقط میتواند با مبارزهای بههمپیوسته از منافع بلافصلش دفاع کند؛ یعنی، با یکپارچهسازی نیروهایش علیه تمام تقسیمات و جداییهایی که طبقهی دشمن (یعنی: بورژوازی) تحمیل میکند. گذشته از همهی اینها، اما حقیقت این استکه راهحل نهایی وضعیت طبقهی کارگر درمقام طبقهای استثمارشده، صرفاً ایجاد نوعی بههمپیوستگی انسانی واقعی است؛ یعنی: ایجاد جامعهای مبتنیبر مشارکت همبسته و آزادانه بهجای رقابت و سلطه. و از آنجا که این بههمپیوستگی مبتنیبر پیشرفت عظیم در تولید کار براثر صنعت سرمایهدارانه است؛ از اینرو، زیر فشارهای ناشی از کمبود دوباره بهیک شکل پستتر سقوط نمیکند، بلکه بهمبنای ارضای سرشار نیازهای انسانی فرامیروید.
بنابراین پرولتاریای مدرن در خودش و در نفس وجودی خویش مشتمل بر فروپاشی جامعهی قدیم و الغای مالکیت خصوصی و رهایی کل بشریت است.
«وقتی پرولتاریا فروپاشی نظم جهانی موجود را اعلام میکند، صرفاً از راز وجود خود سخن میگوید؛ چراکه پرولتاریا درحکم فروپاشی بالفعل نظم مزبور است. وقتی پرولتاریا خواهان سلب مالکیت خصوصی میشود، صرفاً آن چیزی را بهمقام اصل ناظر بر جامعه ترفیع میبخشد که جامعه پیشاپیش برای پرولتاریا بهاصل بدل کرده و بدون رضایت پرولتاریا همچون نتیجهی منفی جامعه در این طبقه تجسم یافته است» [12].
ازهمینرو در ایدئولوژی آلمانی که چند سال بعد بهنگارش درمیآید، مارکس میتواند کمونیسم را چنین تعریف کند: «جنبشی واقعی که وضع جاری امور را برمیچیند». کمونیسم چیزی نیست جز جنبش واقعی پرولتاریا که ماهیت درونیاش و عملیترین منافع مادیاش باعث میشود خواستار تصرف جمعی تمام ثروت اجتماعی شود.
پاسخ نااهلان در آن روزگار مانند پاسخ امروزشان است: «چند کارگر میشناسید که خواهان انقلاب سوسیالیستی باشند؟ اکثریت عظیم آنها کاملاً بهتقدیرشان در شرایط سرمایهداری رضایت دادهاند.» ولی مارکس در خانوادهی مقدس(1844) برای پاسخگویی آماده است:
«پرسش این نیست که فلان یا بهمان پرولتر یا حتا کل پرولتاریا در حال حاضر چهچیز را هدف خود میداند. پرسش این است که پرولتاریا چیست و براین اساس ازلحاظ تاریخی بهچه کاری برانگیخته میشود».
اینجا تحذیر مارکس را درخصوص تصویری کاملاً تجربی از پرولتاریا میبینیم که براساس دیدگاههای یک کارگر خاص یا براساس آگاهی اکثریت عظیم طبقه در بُرههای معین ترسیم میشود. درعوض پرولتاریا و مبارزهاش را باید در بستری ملاحظه کرد که دربرگیرندهی کل گسترهی تاریخ این طبقه باشد؛ و اینْ دربرگیرندهی آینده انقلابی پرولتاریا نیز میشود. دقیقاً همین ظرفیت ملاحظهی پرولتاریا در چارچوب تاریخی اوست که بهمارکس امکان میدهد تا از پیش طبقهای را ببیند که تا آن زمان هنوز اقلیتی از جامعه در اطراف او بودند و نهایتاً نظم بورژوازی را در ابعاد محلی بهدردسر انداخته بود، اما روزی بهنیرویی بدل خواهد شد که کل جهان سرمایهداری را تا بنیانهایش بهلرزه درمیآورد.
«فلاسفه فقط جهان را تفسیر کردهاند، موضوع تغییر آن است»
مارکس در همان مقالهای که خبر از تشخیص خود دربارهی ماهیت انقلابی طبقهی کارگر میدهد، همچنین جسارت آن را دارد که اعلام کند «فلسفه سلاحهای مادیاش را در پرولتاریا مییابد». مارکس معتقد است که هگل نهفقط نقطهی اوج تکامل تاریخی فلسفهی بورژوایی است، بلکه نقطهی اوج تکامل تاریخی فلسفه بهطورکلی و کل فلسفه از همان آغازش در یونان باستان نیز هست. ولی سیر نزولی پس از صعود بهقلهْ بسیار سریع اتفاق میافتد. ابتدا فوئرباخ ماتریالیست و اومانیست از راه میرسد و ایدهی مطلق هگل را واپسین تجلی خدا معرفی میکند؛ و با معرفی خدا بهمنزلهی تصویر قدرتهای سرکوب شدهی بشر کیش انسان را بهجای آن مینشاند. این امر پیشاپیش نشانهای از پایان قریبالوقوع فلسفه بهمنزلهی فلسفه است. و مارکس درمقام پیشگام و اندیشمند پرولتاریایی فقط باید تیر خلاص را بزند. سرمایهداری تفوق کارساز خود برجامعه را تثبیت کرده است؛ فلسفه حرف دیگری برای گفتن ندارد؛ زیرا اکنون طبقهی کارگر پروژهای قابل تحقق را (اگرچه بهشکلی کمابیش خام) برای رهایی عملی بشریت از زنجیرهای تمام اعصارْ صورتبندی کرده است. زینپس، این سخن مارکس کاملاً صحیح است که «نسبت فلسفه با مطالعهی جهان واقعی درست بهسان نسبت استمنا با عشق جنسی است». پوچیِ تقریباً کل «فلسفه»ی بورژوایی پس از فوئرباخ صرفاً گواه این مدعاست.
فلاسفه جهان را بهشیوههای مختلف تفسیر کردهاند؛ و این تفسیر بههرنحو که تبیین شده باشد، چیزی جز توجیه، تثبیت و بیان «عقلانیت» وضعیت موجود نیست که ناظر براستثمار و سرکوب تودههای طبقهی مولد بوده است. قبلاً در حوزهی «فلسفهی طبیعت» (یعنی: مطالعهی جهان فیزیکی) فلاسفه مجبور شدند جایشان را بهدانشمندان بورژوازی واگذار کنند. و اینک با فرارسیدن پرولتاریا باید مرجعیتشان را در تمام موضوعات جهان در بیان کلیترین قوانین هستی از جنبهی اجتماعیـانسانی و نیز از جنبهی بیکرانگیاش بهکسانی وانهنند که در همراستایی با پرولتاریا میاندیشند و عمل میکنند. حال که فلسفه سلاحهای مادیاش را در پرولتاریا یافته است، در عرصهی غیرپرولتاریایی چیزی جز اوراد جادویی و دعای خیر برای بقای وضعیت موجود (یعنی: ابزاری برای سرکوب پرولتاریا) نخواهد بود. برای مارکس این امر از لحاظ عملی به معنای گسست از برونو باوئر و فوئرباخ بود. درمورد باوئر و پیروانش که حقیقتاً در برج عاج تعمق در خویشتن با نام پرطمطراق «نقد انتقادی» خلوت گزیده بودند، لحن مارکس بینهایت طعنهآمیز است: این حقیقتاً فلسفه بهمنزلهی سوءِِ رفتار با خود [یا استمنا] بود. مارکس بهفوئرباخ توجهی بس عمیقتر نشان میدهد و هرگز سهم او را در «برگرداندن هگل روی پاهایش» فراموش نمیکند. انتقاد اصلی او بهاومانیسم فوئرباخ این است: «انسان» آنگونه که در اومانیسم فوئرباخ طرح میشود، مخلوقی انتزاعی، نامتغیر و جدا از جامعه و تحول تاریخی آن است. ازهمینرو، اومانیسم فوئرباخی نهایتاً میتواند دینی جدید با موضوع وحدانیت انسان باشد. ولی همانطور که مارکس تأکید میکند، بشریت بهواقع ممکن نیست یگانه شود، مگر وقتی جداییهای طبقاتی بهحد نهایی تخاصمشان برسند؛ و نتیجتاً زینپس تنها کاری که فیلسوف حقیقتاً فیلسوف میتواند و میبایست بکند، این است که در همهی ابعاد زندگی و اندیشه طرف پرولتری این جدایی قرار بگیرد.
اما کل جمله از این قرار است:
«درست همانطور که فلسفه سلاحهای مادیاش را در پرولتاریا مییابد پرولتاریا نیز سلاحهای فکریاش را در فلسفه مییابد».
حذف کارساز تبادلات «فلسفی» توسط جنبش پرولتاریایی بدان معنا نیست که این جنبش بهسادگی از بررسی عامترین قوانین هستی و بیان وحدت مادی آن دست کشیده باشد. برعکس، اینک جنبش پرولتاریایی براساس مبارزهی ناگزیر کار برعلیه سرمایه و نیز بهوساطت چشمانداز رهایی نوع انسان از یوغ بردگی فروش نیرویکار و مناسبت طبقاتی بهطورکلی، رساییهای «فلسفه» را جذب میکند تا با حذف نارساییهای آن بتواند خرد و حکمت انباشتهی بورژوازی را بهعنوان میراث برحق تاریخیِ خویش بهتصاحب درآورد و بازبیافریند. آنچه در این بازآفرینی ناگزیر نقش ابزار را بازی میکند، همان نقد نظریـعملیِ نظامی استکه براساس خرید نیرویکار و استثمار آن بنا شده و تنها براین اساس استکه میتواند بقا داشته باشد.
بههرروی، مارکس با دست خالی وارد جنبش کارگری نشد. او خصوصاً پیشرفتهترین روشها و نتایج بسط یافته در فلسفهی آلمانی را با خود بهارمغان میآورد؛ و همراه با انگلس مکشوفات باهوشترین اقتصاددانان سیاسی بورژوازی را: این موارد در هر دو حوزهی فلسفه و اقتصاد حاکی از نقطهی اوج طبقهای بود که نهفقط هنوز خصلتی مترقی دارد، بلکه بهتازگی مرحلهی متهورانه و انقلابیاش را پشتِسر گذاشته بود.
پیوستن افرادی چون مارکس و انگلس بهصفوف جنبش کارگری معرف گامی کیفی در روشنگری جنبش کارگری و حرکت از جستوجوی کورمالکورمال تجربی، گمانپردازانه و نیمهنظری بهمرحلهی تحقیق و درک علمی است. جلوهی سازمانی این امر را در دگرگونی گروه فرقهمانند و تاحدودی دسیسهگر اتحادیهی عدالت و تبدیل آن بهاتحادیهی کمونیستها میبینیم که در 1848 مانیفست کمونیست را برنامهی خود قرار میدهد.
این بدان معنا نیست که آگاهی طبقاتی از سطحی برین و بالاتر، توسط نخبهگان و از سرِ خیرخواهی بهپرولتاریا تزریق میشود. اساس همهی دستآورها در زمینهی آگاهی طبقاتیْ مبارزهای است که طبقهی کارگر از همان نخستین مراحل شکلگیریاش ـحتی آنجاکه در قالب گروههای جدا ازهم، هنوز بهموقعیت یکی از دو طبقهی عمدهی جامعه دست نیافته استـ ناگزیر بهانجام آن است. در پرتو این مبارزهی شدتیابندهی طبقاتی استکه بعضی از عناصر برخاسته از اقشار و گروهبندیهای میانی جامعه (که از آموزهی جنبههای رسای دادههای بورژوایی برخوردارند و تااندازهای هم بهسازوکارها و پروسهی سرمایهدارانهی تولید آگاهی دارند) با مشاهدهی طبقهای که همهی نعمات را تولید میکند، اما در اثر فقرْ گرفتار چرخهای عسرتآفرین و غیرانسانی است، بهنوعی از آگاهی دست مییابند که جوهرهی سیال و تحرکبخش آن «عذاب» ناشی از تناقض بین امکانات بشری درجهت زندگی هرچه مرفهتر، و سیهروزی طبقهای است که تنها شعف انسانیاش مبارزه برای زیستی بهتر است.
گرچه اکثر آن کسانیکه دچار «آگاهی معذب» میشوند، بهنوعی درصدد توجیه وضعیت خود و نتیحتاً درصدد توجیه و تثبیت وضعیت موجود برمیآیند و عدهای هم گرفتار در این تناقض بهخودستیزی میروند و بهپوچیسم روی میآورند؛ اما آن عدهی قلیلی که بهواسطهی زمینهی تربیتی و بهویژه بنا بهارادهی خویش بهسوی طبقهی کارگر حرکت میکنند، با جنبهی مبارزاتی این طبقه میآمیزند و همانند مارکس و انگلس پتانسیل تاریخی این طبقهی رهاییبخش را درمییابند، و در گذر از «آگاهی معذب» بهآگاهی طبقاتی بهروشنفکرانی تبدیل میشوند که میتوان بهعنوان روشنفکر و اندیشمند پرولتاریایی از آنها نام برد. نتیجهی نهایی اینکه آگاهی طبقاتی وحدت ویا ترکیب بدون تقدم و تأخری از سه عامل اجتماعی، طبقاتی و تاریخی است: 1ـ رساییهای دستآوردهای اندیشهی بورژوایی بهویژه در دورانی که بورژوازی در انقلابی ویا ترقیخواه بودن خویش هنوز تماماً ارتجاعی عمل نمیکند؛ 2ـ مبارزهی گسترشیابنده و در مواردی هم شدتیابندهی طبقهی کارگر برعلیه صاحبان سرمایه و دولتی که بهمثابهی خرد سرمایه برفراز طبقهی سرمایهدار و در مقابل طبقهی کارگری قرار دارد؛ 3ـ افراد و گروههایی که به«آگاهی معذب» مبتلا میشوند و بهجای توجیه ویا خودستیزی، بهدگرستیزی طبقاتی روی میآورند؛ در راستای کنش پرولتاریایی طبقهی کارگر با این طبقه ادغام میشوند؛ و سرانجام یکبار دیگر این سخن مارکس را که از ایدئولوژی آلمانی نقل میکنیم، کشف میکنند و درمییابند و بدان عمل میکنند:
«کمونیسم برای ما نه وضعیتی است که باید مستقر شود، و نه ایداهآلی است که واقعیت باید خودرا تابع آن سازد. ما کمونیسم را آن جنبش واقعی مینامیم که نظم موجود را ملغی سازد»
براساس تصویر اشارهوار بالا معلوم میشود تز کائوتسکی که میگوید آگاهی سوسیالیستی را متفکران بورژوا برای طبقهی کارگر بهارمغان میآورند، درحقیقت ادامهی خطایی تخیلی است که مارکس در «تزهایی دربارهی فوئرباخ» مورد انتقاد قرار میدهد.
«این آموزهی ماتریالیستی که انسانها محصول شرایط و پرورشاند و بنابراین انسانهای تغییریافته محصول شرایطی دیگر و پرورشی تغییریافتهاند، غافل است که شرایط را انسانها تغییر میدهند و مربیْ خود بهتربیت نیاز دارد. درنتیجه این آموزه لاجرم بهتقسیم جامعه بهدو بخش میانجامد که یکی از آنها نسبت بهجامعه برتری دارد (مثلاً رابرت اوون را در نظر بگیریم).
«تلاقی شرایط متغیر و فعالیت انسان را صرفاً در قالب عمل انقلابی میتوان بهاندیشه درآورد و عقلاً درک کرد.»
بهبیان دیگر، تز کائوتسکی (که لنین نیز در چه باید کرد بهدنبال آن راه میافتد، ولی بعداً رهایش میکند) با ماتریالیسمی خام، ناشیانه و حتی وارونه میآغازد و طبقهی کارگر را تا ابد مشروط بهشرایط تابعیت و عاجز از آن میبیند که از وضعیت واقعیاش آگاه شود. سپس برای خروج از این حلقهی بسته ماتریالیسم مبتذل و وارونه بهپستترین شکل ایدهآلیسم رومیآورد و نوعی از «آگاهی سوسیالیستی» را مفروض میگیرد که بهدلیلی مرموز بهوسیلهی بورژوازی ... ابداع میشود! این رویکرد شیوهی مارکس را در طرح مسئله یکسره معکوس میکند؛ آنجا که مارکس در ایدئولوژی آلمانی مینویسد:
«از برداشتی از تاریخ که طرح ریختهایم این نتایج دیگر را [نیز] بهدست میآوریم: در روند انکشاف نیروهای مولد، در مرحلهای نیروهای مولد و وسایل دادوستدی بهوجود میآیند که در چارچوب مناسبات موجود صرفاً باعث لطمه میشوند و دیگر نه نیروهای مولد، بلکه مخرباند ... و در پیوند با این امر طبقهای برانگیخته میشود که باید تمام بار جامعه را بهدوش بکشد، بیآنکه از مزایای جامعه بهرهمند شود، طبقهای که چون دستش از جامعه کوتاه شده است بهسختترین تخاصم با تمام طبقات دیگر وادار میشود؛ طبقهای که اکثریت کل اعضای جامعه و منشأ آگاهی از ضرورت یک انقلاب بنیادین یعنی آگاهی کمونیستی است و البته این آگاهی ممکن است با تعمق دربارهی وضعیت این طبقه در میان سایر طبقات نیز سر برآورد».
مطلب بهاندازهی کافی روشن است: آگاهی طبقاتی از پرولتاریا نشأت میگیرد و درنتیجهی همین امر عناصری از سایر طبقات میتوانند بهآگاهی کمونیستی دست یابند، اما صرفاً با گسست از ایدئولوژی طبقاتی «موروثی»شان و اتخاذ منظر پرولتاریا. این نکتهی اخیر بهویژه در قطعهای در مانیفست کمونیست مورد تأکید قرار میگیرد:
«در دورانی که مبارزهی طبقاتی بهساعت سرنوشتساز نزدیک میشود فراشد فروپاشی جاری در طبقهی حاکم و درواقع در کل گسترهی جامعهی قدیم چنان خصلت خشن و خیرهکنندهای مییابد که بخش کوچکی از طبقهی حاکم میگسلد و بهطبقهی انقلابی میپیوندد، یعنی طبقهای که آینده در دستانش است. بنابراین درست همانطور که در دورهای پیش از این بخشی از نجبا بهبورژوازی پیوستند اینک نیز بخشی از بورژوازی بهپرولتاریا میپیوندد، خصوصاً بخشی از ایدئولوگهای بورژوا که خود را تا سطح درک نظری حرکت تاریخ درمقام یک کل بالا کشیدهاند».
مارکس و انگلس فقط با «گسست» از طبقهی حاکم، ابتلا به«آگاهی معذب» و عبور از آن میتوانند بهعنوان جزیی از روند تاریخی پرولتاریا، آنچه را در اختیار دارند برای طبقهی کارگر «بهارمغان بیاورند»؛ آنها فقط زمانی میتوانند به«درک نظری حرکت تاریخ» نائل شوند که برای عبور از «آگاهی معذب» و در پروسهی ادغام در مبارزات کارگری، فلسفه و اقتصاد سیاسی بورژوایی را از منظر طبقهی استثمار شده مورد بررسی انتقادی قرار دهند. بهبیان بهتر، جنبش پرولتاریا با جلب نظر مساعد مارکس و انگلس توانست ثروت فکری بورژوازی را بهگونهای انتقادی تصرف کند و از آن برای اهداف خویش بهره بگیرد. از این گذشته، اگر پرولتاریا پیشاپیش بهبسط نظریهای دربارهی کمونیسم همت نگماشته بود، نمیتوانست از پسِ این کار سترگ بربیاید. این را مارکس بهصراحت در توصیف پرودون و وایتلینگ درمقام نظریهپردازان پرولتاریا بیان میکند.
خلاصهی کلام: طبقهی کارگر از رساییهای فلسفه و اقتصاد سیاسی بورژوایی با انتقادی برخاسته از موقعیت تاریخی خود بهره گرفت تا در پروسهی مبارزهی طبقاتیْ برگرفتههای خویش را چکشکاری کند و نهایتاً سلاحی حیاتی از آن بسازد که در کلیت تاریخیاش «دانش مبارزهی طبقاتی» نام دارد و بهطور خاص و بهحرمت ارادهمندی انقلابی مارکس و انگلس بهعنوان پیشقراولان شرح و تدوین این دانشْ مارکسیسم نامیده میشود. بنابراین، «دانش مبارزهی طبقاتی» یا مارکسیسم چیزی نیست جز «دستآورد نظری و بنیادین مبارزهی کارگری، یعنی یگانه برداشتی که بهواقع مبین دیدگاه [تاریخی]... پرولتاریاست»؛ پرولتاریایی که قالب طبقاتی فروشندگی نیروی کار را شکسته و بهمثابهی یک نیروی انقلابی در راستای استقرار دیکتاتوری خویش حرکت میکند تا با رهایی از رهایی بورژوایی، پرچمدار استراتژی رهایی بشریت در بازآفرینی نوعیت آن باشد.
مبارزهی طبقاتی بهمثابهی بازآفرینی پرولتاریا در عمل
با وجود اینکه 170 سال از انتشار مانیفست کمونیست بهمثابهی اعلام رسمی و طبقاتی جنبش کمونیستی میگذرد و جنبش کارگری نیز فراز و نشیبهای سهمگینی (مانند انقلاب اکتبر و شکست آن، انقلاب از دست رفتهی آلمان و فروپاشی شوروی) را تجربه کرده و پشتِسرگذاشته است، و علیرغم رشد بسیار عظیم تکنولوژی و بارآوری کار و تولید؛ اما نه تنها هنوز بورژوازی در همهی عرصههای زندگی حکم میراند و فقر مادی و معنوی را بهاکثریت عظیم انسانها تحمیل میکند، بلکه حکمرانیاش در مقایسه با 170 سال پیش بهمراتب گستردهتر، جنایتآمیزتر و خطرناکتر هم شده است. بنابراین، میتوان یکبار دیگر این سؤال را پیش کشید که آیا جنبش کمونیستی ـبدون اینکه امکانی برای تحقق داشته باشدـ صرفاً آرمانی فرافکنانه و برخاسته از زندگی عسرتبار کارگری نیست؟
پاسخ بهاین سؤال از زاویه مبارزهی طبقاتی در ایران (که در مقایسه با بسیاری از دیگر کشورها بیشترین شناخت را از آن داریم) هم مثبت و هم منفی است!
اگر کسانی که در داخل و خارج خودرا کمونیست مینامند، نیروهای خود را صرف اعلامیه نویسی و صدور دستورات «انقلابی» کنند، و جهان را بههمراه فعل و انفعالات کارگری در ایران بهشیوهی ژورنالیستی مرسوم مورد «بررسی» قرار بدهند و همچنان بهنهادهای بهاصطلاح بینالمللی (اعم از «کارگری» یا بورژوایی) التجا کنند و بهآنها بیاویزند؛ و بدینترتیب، نیروهای خودرا بهلحاظ مصرف سازماندهنده و انقلابی نه تنها بههدر بدهند، بلکه بهضد اهداف بیان شدهی خویش نیز تبدیل کنند، پاسخ سؤال فوق بهطور قاطع و تأسفباری مثبت است.
این شیوه از کنش و واکنش، که اصطلاحاً مبارزهی طبقاتی نامگذاری شده است، فراتر از خاصهی ضدمارکسی و ضدمارکسیستیاش، در رابطه با مبارزهی طبقاتی در ایران نیز اساساً انحلالگرانه و مخرب عمل کرده است. لازم بهتوضیح مفصّل نیست که همین خاصهی تخریبیِ افراد و گروههای ملقب بهانقلابی و پرولتاریایی و کمونیست (از حزب توده و انواع شاخهها و فرزندان میلیتانت و غیرمیلیتانت آن گرفته تا انواع شاخههای برآمده از تُرهات منصور حکمت)، یکی از آن عواملی است که (پس از سرکوبهای خونین، مستبدانه و عهد عتیقیِ آریامهریـاسلامیـخلافتی)، رکود سازمانیابی و حتی تشکلگریزی طبقهی کارگر را فراهم آورده است.
بنابراین، در اینجا و در این رابطهی خاص ـنیزـ باید بهدنبال نیروی شگرف مفهوم منفی، شیوهها و راهکارهایی بگردیم که بتواند پاسخِ تأسفبار و مثبت سؤال فوق را بهپاسخی منفی بدل کند.
آنچه مسلم است، این است که دو عامل برانگیزاننده و تحققبخشندهی «رساییهای دستآوردهای اندیشهی بورژوایی» و «مبارزهی گسترشیابنده و در مواردی شدتیابندهی طبقهی کارگر برعلیه صاحبان سرمایه و دولت» که کمی بالاتر بهآن اشاره کردیم، بدون وقوع آن شکلی از «آگاهی معذب» که رویکردی دگرستیزانه و حقیقتاً پرولتاریایی داشته باشد، در ترکیب باهم همانند چرخهای از شکست و پیروزی ـهمواره و همیشهـ بهچرخش خویش ادامه میدهند و اگر نظام بورژوایی را در مواقع بحرانهای حاد بازنسازند، لااقل تا ابد با آن همراه خواهند بود. بهعبارت دیگر، در شرایط کنونی و با وجود صدها کتاب و هزاران جزوه و صدها هزار مقاله در رابطه و دربارهی «دانش مبارزهی طبقاتی»، بدون ارادهمندی دگرستیزانه برخاسته از «آگاهی معذبْ» امر آگاهی طبقاتی جنبهی پراتیک خودرا از دست میدهد و بهاُورادی تبدیل میشود که نوع ویژه و جدیدی از فرافکن و دینباوری را بهسیاههی تجارب بشری میافزاید.
بنابراین، یعنی: پس از 170 سال تجربه یا فراز و نشیب مبارزهی کارگری و کمونیستی (که امروزه چهرهی نشیب آن بسیار بارزتر از همیشه خودمینمایاند)، ضروری است که با عبارتی که کمی بالاتر از مانیفست نقل کردیم، بسیار سختگیرانهتر و چهبسا بدبینانهتر برخورد کنیم.
پس، ابتدا یکبار دیگر نقل قول فوق را باهم بخوانیم تا بتوانیم روی دلایل برخورد سختگیرانهتر و بدبینانهتری که هماکنون ضروری است، بیشتر متمرکز شویم:
«در دورانی که مبارزهی طبقاتی بهساعت سرنوشتساز نزدیک میشود فراشد فروپاشی جاری در طبقهی حاکم و درواقع در کل گسترهی جامعهی قدیم چنان خصلت خشن و خیرهکنندهای مییابد که بخش کوچکی از طبقهی حاکم میگسلد و بهطبقهی انقلابی میپیوندد، یعنی طبقهای که آینده در دستانش است. بنابراین درست همانطور که در دورهای پیش از این بخشی از نجبا بهبورژوازی پیوستند اینک نیز بخشی از بورژوازی بهپرولتاریا میپیوندد، خصوصاً بخشی از ایدئولوگهای بورژوا که خود را تا سطح درک نظری حرکت تاریخ درمقام یک کل بالا کشیدهاند».
برای بیان حقیقت در رابطه با مسئلهی مورد بحث، ترجیح میدهیم بهجای استدلال علمی، نخست از فانتزی شروع کنم. فرض کنیم که مارکس و انگلس دوباره بهزندگی بازمیگشتند و در یک لحظهی جادویی از همهی وقایع و تحولات پس از مرگشان اطلاع پیدا میکردند و عبارت نقل شده در بالا را نیز یک بار دیگر مورد بررسی و مطالعه قرار میدادند! تصور ما این استکه اگر مارکس و انگلس بهانتخاب طبقاتی و وجود تاریخی خویش پایبند بمانند (که بهاحتمال قریب بهیقین چنین خواهد بود)، عبارت نقل شده در بالا را بهگونهای فرموله میکردند که سختگیرانهتر و بدبینانهتر باشد. اگر کسی سؤال کند که چرا چنین تصویری از مارکس و انگلس ترسیم میکنیم، بهصراحت جواب میدهیم که مارکس و انگلس همانند هرانسان انقلابی و فرهیختهی دیگری فرزندان زمانه خویش در مکان معینی بودند و لاجرم چنین نیز خواهند بود. تجارب و رویداهای 170 سال گذشته (بهمثابهی بخشی از تاریخ زندگی بشر) ضمن اینکه خاطرهی انقلابات و پیروزیهای متعددی را (گرچه نه قابل مقایسه با انقلاب اکتبر) در سینهی خویش دارد؛ اما تجربهی بازگشت، سازش و خیانت بسیاری از رهبران و دستگاههای رهبری را نیز در قلب و مغز دردناک خویش چنان رنج کشیده است که هماینک هم زیر تیغ همین بازگشتها و سازشهاست که بهسختی بهسوی فردا راه میگشاید. مارکس و انگلس تا آنجایی که همچنان مارکس و انگلس باقی بمانند، نادیده نمیگیرند که منهای پیجویی در راهکارها و روشهای نوین و متناسب با زمانهی امروز؛ اما اغلب قریب بهاتفاق آن رهبران، دستگاههای رهبری و نخبهگانی که ازشیوهی تبادلات پرولتاریایی بازگشتند و سازش نمودند و خیانت ورزیدند، «بخشی از بورژوازی» و خردهبورژوازی بودند که چنین کردند.
اما، با کنار گذشتن فانتزیِ زیستِ دوباره برای مارکس و انگلس (که در واقع غیرممکن است)، آنچه اینک مارکس و انگلس بهلحاظ علمی و انقلابی نمیتوانند انجام بدهند، بهعهدهی کسانی است که میخواهند کمونیستهای انتقادیـانقلابی زمانهی خویش باشند. بنابراین، با توجه بهبحثی که دربارهی «آگاهی معذب» مطرح کردیم، در ارائهی سختگیرانهتر و بدبینانهتر مطلبی که از مانیفست کمونیست آوردیم، چارهای جز این نیست که بهجای عبارت «بخش کوچکی از طبقهی حاکم میگسلد و بهطبقهی انقلابی میپیوندد»، از مفهوم «آگاهی معذبِ دگرستیز» استفاده کنیم که بیان سختگیرانهتر و نیز کمتر خوشبینانهتری از عبارت مانیفست است. اما در اینجا با پارادوکسی گیجکننده و سؤال برانگیز مواجه میشویم! مگر معیار ویا ابزاری هم برای سنجش چگونگی ویا میزان آگاهی معذب وجود دارد؟ پاسخ این سؤال نیز هم منفی و هم مثبت! اگر در دستگاه و شیوهی تبادلات فیالحال موجود بمانیم، با پاسخ منفی مواجه میشویم؛ و اگر بازگشتی بهجوهرهی تقریباً فراموش شدهی شیوهی تبادلات مارکسی و مارکسیستی داشته باشم، پاسخ مثبت خواهد بود. این جوهرهی فراموش شده (یا آگاهانه کنار گذاشته شده) که در یازده تز دربارهی فوئرباخ و خصوصاً در تز یازدهم [آنجا که میگوید «فلاسفه [تاکنون] فقط جهان را تفسیر کردهاند، موضوعْ تغییر آن است»] آمده است، در این عبارت کوتاه نیز خلاصه شدنی است: پراتیک بهوساطت تئوری و تئوری بهواسطهی پراتیک. بنابراین، آن معیاری که چگونگی و میزان «آگاهی معذب» را میسنجند، چگونگی رویکرد تئوریک بهطرف طبقهی کارگر است که درستی و آفرینندگی خودرا باید در عمل ثابت کند. بدون اینکه بهجزییات وارد شویم، این مسئله را اندکی دقیقتر مورد بررسی قرار دهیم:
تجربهی 170 سالهی سازمانیابی و سازماندهی طبقاتی و کمونیستیِ مبارزات مردم کارگر و زحمتکش در عرصهی جهانی ـبدون هرگونه ابهامیـ حاکی از این است که بدون ایجاد رابطهی عاطفی با کارگران و زحمتکشان که معطوف بهتحقق نیازهای عمومی آنها باشد، سخن از سازمانیابی طبقاتی و کمونیستی، علیرغم هرشکلی که بهخود بگیرد (اعم از میلیتانت ویا غیرمیلیتانت) در عمق وجودیاش چیزی جز سوسیال دمکراتیسم پوشیده در لفافهی انقلاب نیست.
از طرف دیگر، رابطهی عاطفیِ معطوف بهتحقق نیازهای عمومی مردم کارگر و زحمتکش نیز بدون ارتباط چشم در چشم، فعال، بهدرد خور و رفیقانه با شبکهی گروههای کارگری غیرممکن است؛ و این نیز تنها در آن ارتباطات و مناسباتی متحقق میشود که جوهرهاش مصداق بارزی از مربیهای متقابلی باشد که هریک بهتربیت دیگری نیازمندند؛ چراکه مارکسیسم جهان موجود را چنین درمییابد که «مربی [حقیقی] خود بهتربیت» نیاز دارد.
با همهی این احوال، آنچه مقصد و رفتار و برخورد کمونیستی را از مقصد و رفتار و برخورد سوسیال دمکراتیک جدا میکند، بهغیر از بررسی دیالکتیکیـماتریالیستی و مقایسههای تجربی، عمدتاً در نتیجهی قابل مشاهده و مؤثری نهفته است که آن نیز منهای روشهای فوقالعاده متنوع و متکثر شکلگیریاش[13]، اساساً و متناسب با امکانات زمانهای معین در امر تولیدِ روزافزون کارگرانی خودمینمایاند که دارای پتانسیل سازمانیابی، سازماندهی و راهبری ابعاد و اشکال گوناگون مبارزهی طبقاتی را داشته باشند. لازم بهتوضیح چندانی نیست که چنین شیوهای از سازمانیابی و سازماندهی تنها درصورتی متصور استکه سمت وسوی تبادلاتِ طبقاتی و انقلابیِ آن، انقلاب اجتماعیْ و چشمانداز تاکتیکیاش نیز استقرار دیکتاتوری پرولتاریا در راستای رهایی نوع انسان دربازآفرینی نوعیت انسانی باشد.
*****
تداوم چنین شیوهای از ایجاد ارتباط با مناسبات کارگری، اگر فرضاً بهیک جنبش تبدیل شود و این جنبش نیز احیاناً بهانقلاب اجتماعی بینجامد، در استقرار دیکتاتوری پرولتاریا معضل فوقالعاده بغرنج و قابل تعبیر و تفسیر جانشینگرایی حزبی و غیرحزبی را یکبار برای همیشه حل خواهد کرد.
بههرروی، در رابطه با چیستی و میزان «آگاهی معذب» نتیجهی نهایی این که: چگونگی و میزان این شکل ویژه از آگاهی که بهلحاظ طبقاتیْ مقدمتاً و عمدتاً در تناسب با ضربآهنگ مبارزهی طبقاتی از میان اقشار و گروهبندیهای میانه در جامعهی سرمایهداری برمیخیزد و بههرصورت برانگیراننده است و در رویکرد دگرستیزانهاش نیز انقلابی و کمونیستی عمل میکند، در پایگاه رویش خویشْ مشروط بهتبادلات رفیقانه، انقلابی و اندیشمندانهای استکه بهدور از هرگونه نخبهگراییْ در ابعاد مختلف زندگی و مبارزهی طبقاتیِ کارگران و زحمتکشان گسترش مییابد تا آگاهی، اعتماد متقابل و رفاقت را در مقابلهی انقلابی با بورژوازی و هرپدیدهی بازدارندهی تاریخی دیگر، بهخودآگاهی طبقاتی، کمونیستی و پرولتاریایی فرابرویاند.
طی این ۱۷۰ سالی که از اعلام رسمی جنبش کمونیستی میگذرد، هرجاکه تودههای کارگر و زحمتکش در مقابله با اشکال مختلفِ بُروز سرمایه (اعم از مستبد و فاشیست و غیره) ایستاده و با جان و شرف خویش عوامل بازدارندهی تاریخی را کنار زده و رویش جنگل پرمخافت پرولتاریا را در راستای بازآفرینی نوعیت انسانی با خون خود آبیاری کردهاند، سیمایی از خودآگاهی طبقاتی، کمونیستی و پرولتاریایی بهطور بارزی بهچشم میخورد. اما نباید فراموش کرد که مشاهدهی این سیمای زیبا و آفریننده و انسانی بهچشمانی نیاز دارد که فراتر از آموختگی علمی، مسلح بهباورهای کمونیستی و پرولتاریایی نیز باشند.
بدینترتیب، در پاسخ بهکسانی که سؤال میکنند که آیا آگاهی سیاسی و طبقاتی از بیرون بهطبقهی کارگر وارد میشود؟ میتوان چنین پاسخ داد که اگر بهاندازهی چند میلیمتر از نگاه اسکولاستیک بهجهان فاصله بگیرید، بهسادگی درمییابید که «بیرونِ» بدون «درون» صرفاً یک انتزاع میانتهی است؛ و حقیقت این است که آگاهی سیاسی و طبقاتی در دیالکتیک لاینفک درون و بیرون شکل میگیرد که عامل عمدهی این رابطه (درست مثل همهی مجموعههای اینچنین) «درون» است. بهبیان دیگر، دادههای پراکندهی اقتصادی، سیاسی، و مانند آنْ توسط افراد و گروههایی که تحت تأثیر مبارزهی طبقاتیِ کارگران و زحمتکشان به«آگاهی معذب» دچار میشوند، با افراد و گروهای برخاستهای از طبقهی کارگر بهتبادلِ مبارزاتی و انقلابی درمیآید؛ و آنگاه که مبارزهی طبقاتی موقعیت شتابیابندهای دارد و برشدت آگاهی معذب نیز میافزاید، آن دادههای پراکنده در کورهی مبارزهی طبقاتی ذوب میشود تا در پروسهی آموزن و خطای مبارزاتی ـسرانجامـ پروسهی دیگری را بیاغازد که درعینحال راهگشا نیز هست. از هرزاویهای که بنگریم، این پروسه نمیتواند چیزی جز آفرینش خودآگاهی طبقاتی، کمونیستی و پرولتاریایی در رابطهی ناگزیر متقابلِ «درونی» و «بیرونی» طبقهی کارگر باشد.
*****
در خاتمه لازم استکه مکث کوتاهی هم روی سؤالی داشته باشیم که عنوان اصلی این مقاله است: «چند کارگر میشناسید که خواهان انقلاب سوسیالیستی باشند»؟ گرچه کمی بالاتر پاسخ این سؤال را بهطور مستدل دادهایم؛ اما برای روشنتر شدن مسئله بهتر استکه یکبار دیگر همان استدلال را، منتها با بیانی متفاوت، تکرار کنیم.
حقیقت این استکه در پاسخ بهاین سؤالْ اگر خود را بهدریافتهای صرفاً حسی و ـدرواقعـ ایستا محدود کنیم، خواسته یا ناخواسته از همان منطقی پیروی کردهایم که ذاتی و شاکلهی خودِ سؤال است؛ این منطقی است که پاسخدهنده را ناگزیر بههمان مسیری میکشاند که تثبیتگران وضعیت امروز جهان (یعنی: بورژوازی در کلیت جهانیاش) آن را میخواهند. بنابراین، پاسخ این سؤال را باید با همان مضمون و منطقی بدهیم که درعینحال جوهرهی وجودی طبقهی کارگر نیز هست: مبارزهی ناگزیر و مداوم کار برعلیه سرمایه.
از آنجاکه طبقهی کارگر پیچیدهترین نسبت شناخته شدهی همراستا با مادیت هستی است، و نیز ازآنجاکه موجودیت هستی مادی تنها در تغییر و حرکتی مجموعاً روبهتکامل تداوم مییابد؛ از اینرو، چارهای جز این نیست که پاسخ سؤال بالا را بهگونهای فورموله کنیم که همانند همهی دیگر نسبتهای شناخته شدهی هستیْ در پیوستاری متغییر و حرکتی روبهتکامل تداوم و موجودیت دارند. براساس مشاهدات تطبیقیِ مکرر در مکرر و نیز براساس تحلیلهای گوناگون و از دیدگاههای متفاوت، پیوستار متغییر و حرکت روبهتکاملْ در رابطه با نسبتهای مربوط بهجامعهی بشریْ اجتماعیـطبقاتیـ تاریخی است. بنابراین، اگر قرار براین باشد که بهدام نهفته در سؤالِ «چند کارگر میشناسید که خواهان انقلاب سوسیالیستی باشند» نیفتیم (که نباید بیفتیم)، باید «زمان حال» را در حقیقت تاریخیاش مورد ملاحظه و بررسی قرار بدهیم، که تحویلی ناگزیر از «گذشته» است و ناگزیر به«آینده» نیز تحویل خواهد شد.
بدینترتیب، وجه حقیقیِ این سؤال که «چند کارگر میشناسید که خواهان انقلاب سوسیالیستی باشند؟»، چنین خواهد بود: «آیا بدین باورید که کارگران خواهان انقلاب سوسیالیستی بودهاند و آیا در آینده هم خواهان انقلاب سوسیالیستی خواهند بود؟». اگر کسی سؤال کند که چرا این سؤال وجه حقیقی آن سؤال دیگر [یعنی: «چند کارگر میشناسید که خواهان انقلاب سوسیالیستی باشند؟»] است. در جواب باید بهاو گفت:
بهاین دلیل که کارگران همانند همهی افراد بشری در همهی جوامع موجودِ تاکنونی افرادی منزوی و مطلقاً منفک از هم نبوده و نیستند. بهبیان دیگر، اگر عدهی کثیری از افراد را «کارگر» مینامیم، لابد بهاین دلیل است که وجه مشترکی بین آنها وجود دارد؟! اگر چنین است (که قطعاً چنین است)، لابد کارگران بهواسطه ادراکِ مقدمتاً برخاسته از مغز و سلسله اعصاب خود از این امکان برخوردارند که بهاین وجه اشتراک و همگونگی پی ببرند. اگر چنین امکانی وجود دارد و بهفعلیت هم درمیآید (که فراتر از استدلال، مشاهدات مکرر حاکی از قطعیت این فعلیت است)، پس احتمال این نیز وجود دارد که فرد فرد کارگران در جهت بقای خود دست بهحرکاتی بزنند که ناشی از هماهنگی بین همه یا بخشی از آنها باشد. بهجز مشاهدات فیالحال ممکن و مکرر، «گذشته» نیز بهطور واضحی نشان میدهد که حرکت جمعی کارگران یکی از خاصههای لاینفکِ وجود اجتماعی آنهاست. و از آنجا که بهجز اغلبِ قریب بهاتفاق کارگران، اقتصاددانان و جامعهشناسان بورژوا نیز کموبیش روی این مسئله توافق دارند که فقر روبهافزایش کارگران بیارتباط با ثروت روبهافزایش صاحبان سرمایه نیست؛ از اینرو، طبیعی استکه حرکت جمعی کارگران همین رابطه (یعنی: رابطهی بین فقرِ روبهافزایش خود و ثروتِ روبهافزایش صاحبان سرمایه) را هدف بگیرد و این هدفگیری بهاعتراض و مبارزه نیز تبدیل شود.
همچنان که تاریخ مبارزات کارگری و نیز بررسیهای متعدد اقتصادی گواه آن است، دستآوردهای مبارزات جمعی و منطقهای کارگران بهواسطهی تحولات تکنولوژیک و نوسانات بازارْ در زمانی نه چندان طولانی نه تنها بهجای اول خود بازمیگردد، بلکه خرابتر هم میشود. بنابراین، طبیعی استکه کارگران گوش شنوا و قلبی دریافتکننده برای راهکارهایی داشته باشند که موقعیتی را نوید میدهد که معنی کارْ عسارت فزاینده و بیارزشی نباشد.
از طرف دیگر، مبارزهی کارگران (که همواره با سرکوب و دار و درفش همراه بوده است) افرادی را تحت تأثیر قرار میدهد که ضمن بهره بردن از اندیشههای فلسفی و اقتصادی اندیشمندان بورژوا، درعینحال هم اوضاع و امکانات تولید را میشناسند و هم فقر روبهافزایش، مبارزه و سرکوب کارگران را مشاهده میکنند. در اینجاست که آنچه تحت عنوان «آگاهی معذب» از آن نام بردیم، شکل میگیرد؛ و همچنانکه تاریخ مبارزات و جنبشهای اجتماعی و طبقاتی و کارگری نشان میدهد، بهسوی کارگران نیز حرکت میکند.
صرفنظر از فراز و نشیبها و افتوخیزها در امر مبارزهی طبقاتی و نیز صرفنظر از بررسیهای بسیار گسترده و پیچیدهی مارکسیستی در مورد میرایی الزامی جامعهی سرمایهداری، تاریخ ـاماـ بهطور تجربی نشان میدهد که این امکان وجود دارد که جامعهی کنونی بهگونهای غیرسرمایهدارانه هم مدیریت شود؛ مدیریتیکه بههرصورت (یعنی: حتی بهصورت نیمبند کوبایی ویا جعلیِ روسیاش) از شدت فقر و سیهروزی کارگران (حداقل برای مدتی ویا در دورهای) میکاهد.
دراینجا بدون اینکه فرصتی برای طرح جزییات باشد و بدون اینکه بخواهیم دامنهی استدلال را بیشتر بگسترانیم، بهسؤالی میپردازیم که خود را ملزم بهپاسخ بهآن دانستیم: «چند کارگر میشناسید که خواهان انقلاب سوسیالیستی باشند»؟
جواب این سؤال بهطور قطعی، مستدل و با پشتوانهی تاریخی این است: بنا بهگرایش طراح این سؤال فرض کنیم که هماینک هیچ؛ اما موجودیت ناگزیر اجتماعیـطبقاتیـمبارزاتی کارگران، مصیبآفرینی ذاتی صاحبان سرمایه و نظام سرمایهداری که اینک بهتصدیق کارگزاران همین نظام ابعادی بسیار خطرناکتر هم پیدا کرده است، و بالاخره درسی که بشریت از انقلابات گذشته و نیز نقاط ضعف و قوت آنها گرفته است، این نوید و احتمال بسیار قوی را پیشنهاده دارند که کارگران و زحمتکشان در آیندهی نه چندان دور، در ابعاد میلیاردی خواهان انقلابی خواهند بود که بنا بههمهی استدلال و شواهد ناگزیر کمونیستی است.
بههرصورت، آنچه در تعادل و توازن فیالحال موجود قدرت بهما بهعنوان نیرویی فعلاً کوچک توانی روبهافرایش میدهد تا با شوق و شوری هرچه شادیآفرینتر در راستای سازمانیابی طبقاتی و کمونیستی کارگران و زحمتکشان بکوشیم همین احتمالی است که هرروز از روز قبل قویتر هم میشود.
نادیده نباید گرفت که همین دویدنها و کوششهای امیدافزا بهخودی خود از احتمال روزافزونی حکایت میکند که درعینحال محرک آن نیز هست.
پانوشتها:
[1] مانیفست کمونیست، MEWمجموع آثار مارکس ـ انگلس، بهزبان آلمانی، جلد 4، صفحه 474.
[2] نقد فلسفه حقوق هگل، MEW، مجموع آثار مارکس ـ انگلس، جلد 7، صفحه 378.
[3] کمونیسم و آس بورگر تسایتونگ، MEW، مجموع آثار مارکس ـ انگلس، جلد 8، صفحه 108.
[4] همانجا.
[5] نامه مارکس بهآرنولد روگه، 1943، مجموع آثار مارکس ـ انگلس، جلد یک، صفحه 574.
[6] دستنوشتههای اقتصادیـفلسفی، مجموع آثار مارکس ـ انگلس بهزبان انگلیسی، جلد 3، صفحه 135.
[7] نقد فلسفه حقوق هگل، مجموع آثار مارکس ـ انگلس، جلد یک، صفحه 390.
[8] نقد فلسفه حقوق هگل، همانجا، صفحه 391.
[9] خانوادهی مقدس، مجموع آثار مارکس ـ انگلس بهزبان آلمانی، جلد 2، صفحه 38.
[10] نقد فلسفه حقوق هگل، مجموع آثار مارکس ـ انگلس بهزبان آلمانی، جلد یک، صفحه 391.
[11] تزهایی دربارهی فوئرباخ، مجموع آثار مارکس ـ انگلس بهزبان آلمانی، جلد 3، صفحه 5.
[12] ایدئولوژی آلمانی، پارهی نخست، فوئرباخ، ، مجموع آثار مارکس ـ انگلس بهزبان آلمانی، جلد 43، صفحه 471.
[13] در رابطه با چگونگی، چیستی، امکانات، تنوع و تکثر شکلگیری مناسبات طبقاتی و کمونیستی در درون و بیرون مناسبات کارگری ازجمله میتوان بهدو نوشتهی عباس فرد نیز مراجعه کرد:
دربارهی «تدارک کمونیستی» و «دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران»
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیودوم
ملاقات بههم خورد و تنها من توانستم بهمادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبلها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیریهای افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم بهوسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجهای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامیهای سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه بهافسر نگهبان و حلوفصل موضوعات بند ما بود . وی بهاتفاق آقای حجری به«زیر هشت» رفتند و بهشدت بهرفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخلهی رئیس زندان و بهدستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که بهسرانجام نرسید. بهنظر میرسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه بهجوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیویکم
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیویکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیام
عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمهی افراد این گروهِ محاکمه مسنتر بود. برادرش عبدالرضا بیشتر در سایه قرار داشت.
عباس، دانشجوی رشتهی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان میشناختم. زمانیکه عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی میکرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباطهای من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفتهی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.
سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من اینطور خبر شدم که «او که در زندان بهلحاظ روحی آسیب دیده بود.» شاید هم بهاین نتیجه رسیده بود که با مبارزهی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیام
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمونهم
البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان میگذاشته و از این دو نفر برای تمایل بهمشارکت سئوال میکرده که حاضر بهفرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را بهما میداد و علی را هم بهشهادت میگرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و بهشدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمیدانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاقها(سلولها) اصلاً بسته نشود.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهشتم
......
بیژن (هیرمنپور) با من مرتب وقت میگذاشت و برایم از تجارب و دانستههایش با دقت و گسترده میگفت. این پیوند گرچه بنا بر حادثهی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را میتوانم بهیاد بیاورم که در تشخیصهای بعدی و انتخابهای آتیام تعیینکننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت بهوی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقلهای ارتباطی، همه از او دوری میکردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منشهای رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «مییپنداشتند ساواکی است.»
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه