خاطرات یک دوست ـ قسمت یازدهم
اولش شروع کردم بهشمردن کابل ها بهکف پا: چهل و هشت... پنجاهونه. اولین ضربات خیلی تحریکات شدیدتری داشت. یاد پابرهنه راه رفتن در کوه میافتادم. نوع کابل و زنندهی کابل عوض شد. این یکی تحملش سختتر بود: سی و دو... فریادْ کمکی نمیکرد، عصب ها تاب نمی آورد. چندجا پوست کنده شده بود. چشمم تار شد. نفسم رفت... سطل آبِ سرد را که ریخت روی سرم چند قولوپ آب را فرو دادم. بهسرفه افتادم. آب از حلقم بهنای رفته با درد از بینی بیرون آمد. چشمانم باز شد. دو نفر کابل بهدست داشتند. یک نفر که اول با کابل نازک میزد بیرون رفته بود. کابل زنِ دوم که با کابل وسطی میزد و یه نفر هم با کلفتترین کابلْ عرق کرده و پائین تخت ایستاده بود. دو نفر دیگر مشغول بازکردن دست و پا بودند. یکی دیگر هم از در بیرون میرفت. پایم را حس نمیکردم. سنگین و متورم بود. باورم نمیشد. چقدر زود گشت.
خاطرات یک دوست ـ قسمت یازدهم
نوشتهی: یک دوست
آخرین پاراگراف قسمت دهم
سادگیش بهکودکان نوپا شباهت داشت. جهاناش راحت بود و از همان سادگی برخوردار. نماز میخواند، روزه میگرفت و بهزیارت شاه عبدالعظیم میرفت. میگفت باخدای خودش راز و نیاز میکند. سربه سرش نمی گذاشتم. همان کاری که او با من می کرد و اجازه میداد «هرجور صلاح» میدانم عمل کنم. البته بعد از اولین دورهی زندان من، دیگر امامزاده نمی رفت؛ و بعداز زندان دومم، دیگر روضه هم نمیرفت. اگر عمر میکرد، شاید دیگر عباداتش را هم کنار میگذاشت. در سالهای آخر عمرش ناتوان شده بود، هم در کارهای روزانه و هم در مجادله. حوصلهاش زود سرمیرفت. از همهچیز زود خسته میشد. می گفت: «کلافه میشم». هرگز بهیاد ندارم که از من «کلافه» شده باشد. وقتی بی حوصله می شد. گفتگو را رها میکرد و انگار با دستش چیزی را دور میکند، حرکتی بهدستش میداد. من حواسم بهحالاتش بود و خسته اش نمیکردم؛ میگذاشتم همه چیز با حال و احوال او پیش برود.
همیشه وقت رفتن از پیشش مفصل دعایم میکرد. برایم همیشه طلب خیر میکرد. او عاشقترینِ عاشقان من بود. و برای قدردانی از این عشق بشری پاکش روز ولادتم را بهاو تقدیم میکنم و از حس و تجربیاتم از زندگی با او مینوسم. نوشتنی که عهدیست با او از سر مهر و هوشیاری تا ارزشهایش را زندگی کنم.
بازجویی:
چند نوشته از بزرگ علوی، درباره اردوگاههای کار اجباری، چند رمان کلاسیک اروپایی و امریکایی، نوشتههایی درباره الجزایر و فلسطین و دفاعیه شکراله پاکنژاد، اینها بخشی از ذهنیات من دربارهی زندان و بازجویی بود.
*****
شروع یازدهم شهریور هزارو سیصدوپنجاه تهران:
زندان تنها از دیوارهای بلند و درهای بسته تشکیل نمیشود. زندان از لحظهای شروع میشود که تعدادی مأمور تو را احاطه میکنند، دستهایت را میبندند و با سلاح از تو برای بردن بهماشین استفاده میکنند. خیلی از اوقات این کار که بهآن بازداشت یا دستگیری میگویند با مقداری ضرب و شتم از انواع مختلف همراه است. چه تو در حالت مقاومت باشی یا نه! اینکه چرا تو را میزنند و بعد میبرند و می اندازند توی یک چهار دیواری بسته، بهپروندهی تو بستگی مستقیم ندارد. حتی برای این نیست که «جرم» تو خیلی بهحال جامعه و حکومت آن زیانبار بوده است.
اساساً یک سنت مقدس وجود دارد که کسی که دستگیر میشود، صرفنظر از همهی جوانب و مسائلْ احتیاطاً باید مقداری کتک بخورد و هرچه این مقدار بیشتر باشد بر این مهمِ قُدسی بیشتر و بهتر ادای تکلیف میشود. قابل توجه است که این اقدام ربطی بهکشور جهان چندمی بودن ندارد. حتی برای کشورهای لاادری نیز این امر مصداق صریحی دارد.
پنجشنبه شب ساعت11.45(15 دقیقه مانده بهنیمه شب) درلحظهی بازکردن درِ آهنیِ کم عرض خانهی شیخ علی قمی (واقع در خیابان لُرزاده کوچه نقاشها، بنبست شوقی، پلاک یازده) با حمله مسلحانهی ده/دوازده نفر که بهداخل خانه هجوم آورده و موضع آنتی پارتیزانی گرفته بودند، مواجه شدم. چهار اتاق کوچک و دو طبقه خانه 70 متری را تصرف و همهی اهالی 10 نفری خانه را مسلحانه تحتنظر گرفتند. این همراه بود با حضور همزمان دهها نفر مأمور مسلح در بالای پشتبام ها که برخی چند حیاط مجاور را هم درجهت تیررس خود قرار میدادند و برخی نیز بهصورت پشتیبانیْ جهات مخالف را هدفگیری کرده بودند. بهجای ایجاد رعب، یک کمدی/تراژدی تروتمیز را بازی میکردند. وقتی تجسس های داخل خانه و ضرب و شتمهای شدید و جراحتبار بهپایان رسید و وارد کوچه شدیم و با سروکلهی خونین و مالین و لباس زیرِ آلوده بهخاک و خون و دستهای بسته، بُرده میشدیم، تعداد نیروها نشان داده میشد.
*****
خودروی فرانسوی پژو 504 که بهخودروی ساواک معروف شده بود، وسیله ای بود که در صندلی عقب آن با ضرب مشت و لگد تپانده شدیم. سرها را با فشار روی صندلی گذاشتن و دستهای ما دوتا را بههم بستند.
*****
سه عملیات دیگر را همان شب انجام دادند. فرصتی برای پچپچ کردن ما و همآهنگی بسیار مؤثر که منجر بهآزادی بعدی یکی از ما دوتا شد؛ و دلگرمی باهم بودن که در توان روحیمان هم کار کرد.
*****
تیم ساواکی بازداشت:
کسانی را که از تیم بهیاد میآوردم و میشناسم، یکی تهرانی بود و دیگری عضدی که دکتر خطابش می کردند، و در مسیر فرماندهی ارشد که دوجا خودنمایی کرد، حسین زاده بود که همه او را آقای دکتر خطاب میکردند. حتی عضدی پشت سرش راه میرفت و اصلاً حالتی از پائین بهبالا نسبت بهاو داشت.
رفتار تهرانی خشن و فحاش بود و دستِ بزن هم داشت. نمونهاش اینکه وقتی من را کف حیاط روی موزائیکها با یک زیرشلوار تابستانی و زیر پیراهن نخی نشانده بودند و سه نفر مأمور مسلح بالای سرم ایستاده بودند، تهرانی نزدیک شد و با قنداق چوبی مسلسلی که بهدست داشت، ضربهای ناگهانی بهصورتم زد. از شدت درد منگ شدم، زبانم لای دندانم ماند، و مزه خون را در دهانم احساس کردم. جریان خون را از روی صورت بهسمت گردن و جناق سینهام حس میکردم. دید چشمم اول تار و سیاه شد و بعد هراز گاهی تیرگی در دیدم بهوجود میآمد. آن دو نفری که کنار من در حالت مراقبت ایستاده بودند، خودشان را کمی کنار کشیدند و برای فرماندهی خشنشان حالت احترام بهخود گرفتند. نفر سومی که پشت سرم ایستاده بود برای خوش خدمتی با کُنده زانو بهپشتم ضربهی نفسگیری زد که از حالت خمیده شدن دفاعی ناخودآگاه مرا صاف در برابر آقای مهندس (عنوانی که تهرانی را مینامیدند) قرار داد. در این وضعیت تهرانی لگدی بهشکمم زد که صدای نفس شدیدی از گلویم خارج کرد.
بهفاصله کمی از من، برادرم را که مچاله و چار دستوپا روی رختخوابی نشسته بود، و پدرم را که با نگاهش از او دفاع میکرد، محافظت میکردند. برادرم نگران وضعیت من بود. لبخند مرا در یک نگاه دزدیده دریافت. نفسی بهراحتی کشید. من قهرمانش بودم و در برابرش قدرت روحی خودم را برتر از قوای وحوش آنها بهنمایش گذاشته بودم. سروصورت، دهان پُرخون و زیرپیراهن گشادِ آلوده بهخونْ این تلقی را نمایانتر میکرد. غروری در نگاهش هویدا بود. بهنظر میآمد که آماده مصاف است. استیصالِ پدر در گفتارش لبریز بود. دلم میخواست پدر ساکت میبود و از اینها چیزی نمیخواست. حتی با آنها حرف هم نمیزد.
*****
روز پنجشنبه صبح با برادرم (ن) رفتیم سرِکار. او استاد من بود و من شاگردش. (ن) از من دوسال مسنتر بود و در ارتباط با من بهمسائل سیاسی گرایش پیدا کرده بود. در جریانِ گرفتن یک خانه جدید برای اختفا و زندگی نیمه علنی قرار داشت. او خبر داشت که من در ارتباط با یک گروه مسلح در حال فعالیت هستم. سه نفر از مرتبطین مرا از نزدیک دیده بود. (احمد ـ ع)، (عبداله ـ ق) و (عباس ـ ت. ب). عبداله را ما بهاسم فرامرز میشناختیم و عباس را بهاسم کاوه.
هر دوی این دوستان من تحت تعقیب ساواک بودند. چند وقتی بود که در خانهی ما زندگی میکردند. البته جدا از هم میآمدند. فریبرز و کاوه را احمد بهمن معرفی کرده بود. در زمانی که دوستانم بهخانهی ما میآمدند، در یکی از دوتا اتاق ما، آنکه کوچکتر بود، میماندند. این اتاق محل خوابگاه من و (ن) برادرم بود. ما کنار هم چهار نفره در این اتاق میخوابیدیم. مادرم غذایی را که پخته بود، برای همهی ما بهاین اتاق میفرستاد. آشپزخانهی مادر زیرِ پله بود. و توالت این ساختمانِ دو طبقه، گوشهی حیاط کوچک خانه بود. برای شستن دست و صورت هم از شیرِ آب کنار حوض استفاده میکردیم.
خانه تازهای که پیدا کرده بودیم که مناسبتر بود؛ چون توالت مستقل و روشویی هم داشت. ما برنامه داشتیم که کار فعلیمان را تمام کنیم تا از ماندهی مزدمان بتوانیم پیشکرایه خانه جدید را بپردازیم. شاید ده روز دیگر بهنتیجه میرسیدیم. عصر پنجشنبه با صاحبِ کارِ برادرم حرف زدیم و از او قول گرفتیم که با تحویل کامل کار با ما تسویه حساب کند. بهبنگاه املاکی هم رفته بودیم، ودیعه گذاشته بودیم و قول مهلت 12 روزه را گرفته بودیم. بنگاهی گفته بود اگر پولمان را آماده نکنیم ودیعه را پس نخواهد داد و این مبلغ بهصاحبخانه پرداخت میشود. ما هم پذیرفته بودیم.
شبِ پنجشبه شام را توی ایوان جلوی اتاق مادرم و پدرم خوردیم. ما شش نفر بودیم. چهار تا بچه، که دو تای آنها از (ن) هم کوچکتر بودند. پنجشنبه شب برادر کوچکمان که 12 سال داشت رفته بود خانه عمه بتول خانم. مادر بعد از شام طبق عادت سالهای اخیر میرفت شاه عبدالعظیم. آن شب هم خواهرم را برداشت و رفت.
زیراندازها را توی حیات پهن کردیم و دوتا تشک کنار هم انداختیم. پدرمان جایش توی ایوان جلوی اتاق بود. هنوز هوا گرم بود. عادت ما این بود که موقع خواب که میشد زیر شمدِ روانداز بخوابیم تا بشود زیرشلواری و زیرپیراهنی پوشیده باشیم. ما از صاحبخانه و خانوادهاش که از مستراح کنار حیاط استفاده میکردند و روشوییشان کنار حوض بود، خجالت میکشیدیم. لامپ توی ایوان را که خاموش میکردیم حیاط تاریک میشد. صاحبخانهها وقتی میخواستند بهحیاط بیاید لامپ راهرو را که طرف حیاط بود روشن میکردند.
پنجشنبه شب کمی زودتر از حد معمول چراغ حیاط را خاموش کردیم. یک مشتومال جانانه بهبرادرم دادم و حسابی لگد مالش کردم. خیلی اظهار رضایت کرد. از همکاریش برای تأمین پولِ پیشِ خانه حِس قدردانی و شوق داشتم.
جمعهها هم سرِ کار میرفتیم. چه خانهای بود این پناهگاهی که پیدا کرده بودیم: دو اتاق بزرگ، یک ایوان، بهارخواب و چشماندازی تا وسعت یک صد متر از هر جهت داشت. دو طرف خانه بیابان بود و هنوز ساخته نشده بود. پشتِ بام و خرپشته هم قابل استفاده بود. راه رفت و آمدْ جدا بود، کسی آمد و رفت ما را نمیدید. کرایهاش بیش از دو برابر این خانه بود. میخواستیم یک تختخواب و یک کمد لباس و یک فرش ماشینی برای این خانه جدید بخریم. اتاق فعلی ما فرش نداشت. کفاش را مادرم با چند تکه پارچهی چادر کهنه و رختخوابپیچ مفروش کرده بود. ما از سمساری یک تخت قدیمی آهنیِ خیلی ارزان خریده بودیم که تنها وسیله اتاق فعلیمان بود.
چه رؤیایی داشتم و چه انرژی در این شب پنجشنبه. صبحهای زود مادر ما را بیدار میکرد. میگفت مادر روز شده، بَده، بلندشین، مردم (منظورش صاحبخانه ها بودند) می خوان بِرَن دست بهآب. مادرْ جمعهها هم زود از زیارتش میآمد. آخرْ جمعه و غیرجمعه که نداشت، درهرحال «مردم میخواستند بروند دست بهآب». تو فکر مادر بودم.
او یواشکی میدانست که من اسلحه، و مقدار زیادی دینامیت و بمب دست ساز بهخانه آوردهام و زیرِ تخت جا دادم و رویش را چادرشب کشیدهام. مادر حتی با خیلی احتیاط و نگرانی بهمن گفته بود که «اینارو از اینجا ببر مادرجون». من با او تندی کردم که برای چی بهسر وسایل من رفتی!
مادرم آدم خاصی بود. سواد نداشت، اما تربیت و شخصیت بینظیری داشت. بهغایت بخشنده بود. هرگز از حمایت کسی ابا نداشت. خستگیناپذیر کار می کرد. خودش را خیلی میخورد. حرفش را نمیزد. احساس غم و شادیش خیلی دم دست بود. بهقول خودش بندهی «به به» خدا بود. یعنی همیشه شاکر بود. انزواطلب بود. خیلی کم پیش میآمد که بخواهد بهمهمانی برود. در زندگی با پدر معتاد، تندخو و پرخاشگرم، له و لورده شده بود.
سه سالی بود که برای خودش خانهای در اختیار داشت. من و برادرم راحت کرایه خانه را مرتباً میدادیم. برای مخارج یومیهاش لنگ نبود. تازه یاد گرفته بود برای خودش کاری بکند. زیارت شبهای جمعه کاری بود که برای خودش شروع کرده بود.
بهپشت دراز کشیدم. برادر و پدرم خوابیدند. صاحبخانه و اهالی محترمش هم برای مستراح قبل از خواب رفت و آمدهایشان تمام شد. صدای رادیوی خانه بقلی هم خاموش شد. از کوچه هم دیگر صدایی نمیآمد. گاهی صدای پای آرامی از دور نزدیک و باز دور میشد.
سه بار زنگ در خانه زده شد. سه زنگ با فاصله کم. زنگ شتریِ بدصدایی بود. تا فاصلههای دور هم شنیده میشد. تازه همهجا ساکت شده بود. در ذهنم بهدو چیز فکر کردم؛ برادر کوچکم آمد! داماد صاحبخانه است! دومی با سابقه بود. چندبار دیگه هم داماد صاحبخانه از قم آمده بود و بعد از نیمهشب زنگ زده بود. او و زن و بچهاش شناختی از زمان نداشتند. همیشه با تُن بالا حرف میزدند. پای برهنه با زیرپیراهنی و زیرشلواری بهپشت در رسیده بودم. چفت قفل در را کشیدم در با فشار بهطرف من هول داده شد، بهزانویم خورد و من نیز آن را بهسمت بسته شدن فشار دادم. مردی که با کلاشینکوف پشت در بود، پایش را لای در گذاشت. یک نفر دیگر از طرف دیگر خودش را بهداخل انداخت و با ورودشْ بدون معطلی با اسلحه کمریش چند ضربه بهصورت من حواله داد. یکیش خورد و مرا بهعقب هدایت کرد. تقریباً در حال افتادن بودم که بهسمت اتاقمان دویدم. حیاط کوچک بود، خیلی زود بهایوان جلوی اتاقها رسیدم. پایم بهلبهی ایوان گیر کرد. سکندری رفتم همزمان با بلند شدن چند ضربه بهوسیله دو نفر مرا بهزمین انداخت. از قنداق مسلسلها و ته اسلحههای کمری برای ضربه زدن بهسر و بدن من استفاده میکردند. خانه در کمتر از دقیقهای پُر از آدم مسلح شد. بعضی بهصراحت وحشت زده بودند. یکی که نزدیک من بود، میلرزید. از ناتوانیشان احساس قدرت میکردم. بیپروا استهزایشان میکردم: چته؟ داری میلرزی؟
موی سرم را گرفتند و مرا بهوسط حیاط کشیدند. بهسرعت وارد اتاقها شدند. یکی که کت و شلوارِ مُد روزِ روشنی با کراوات همرنگ پوشیده بود، از در اتاقها بهسمت من آمد. یوزی یکی از مأمورین را گرفت و با ته آن ضربهی محکمی بهچانهام زد. بهعقب پرت شدم. اسلحه را بهفرد قبلی داد و چند لگد بهپاها و پهلوهای من زد. این مرد همان تهرانی معروف بود؛ و همیشه هم با همین چهره در همهی سالها حضور مییافت.
در این موقع متوجه پدرم که با دستان لرزان سیگارش را روشن میکرد و برادرم که بهوسیله یکی از مأمورینْ کنار دیوار نشانده شده بود و بهسر و رویش میزدند، شدم. او ناراحت من بود. نگاهش سرشار از شفقت بود. مِهرش همیشه در بحرانهای زندگی من دریایی بود. بازرسی اتاقها کار سادهای بود. یک انباری کتاب و دو چمدان زیر تختها. پدرم سعی میکرد در این اضطراب و رنجش از برادرم در برابر مأمورین دفاع کند. دلم برای درمانگیاش گرفت. پدر، نگران نباش با او کاری ندارند. پدر بهاین کثافتها رو نینداز. پدر ببخشید که نگرانت کردم. پدر قوی باش!
صدای صاحبخانه میآمد: اینها جوونهای نجیبی هستن. آزارشون بهکسی نمیرسه. تهرانی روی ایوان طبقهی دوم ایستاده بود و برای چند خانه این طرف و آن طرف داشت سخنرانی میکرد: اینها خرابکارند، توی این خونه رو پُر کردند از بمب که یکیش میتونه همهی این محل رو ببر روهوا. مأمورینِ روی پشتبامها هم بهلبهی بام آمده بودند. و بهسخنرانی رئیس توجه میکردند. زنی از خانه پهلویی با چادر نماز سفید بهسر، نیم تنهاش را کرده بود توی خونه و خطاب بهسخنران ایوان طبقهی دوم میگفت: چتونه؟ چرا وحشیبازی درآوردین؟ چرا با این بچهها این کارا رو میکنین؟ سخنرانی تهرانی اثری نداشت. مرا بهبرادرم دستبند زدند. سرم شکسته بود. چانهام پاره شده بود، بینی و چشمم سیاه و متورم شده بود.
آن پنجشنبه شب یازده شهریور محله از یک طرف تا لُرزاده و از طرفی تا نزدیک ری و از پائین تا صدرالاشراف، نزدیک بهشعاع چندصدمتر محاصره شده بود. کوچه نقاشها پُر از جمعیت بود. زیرپیراهنی سفید من خونی شده بود. پابرهنه بودیم؛ و دست همدیگر را گرفته بودیم. (ن) دنیایی از مهر و امنیت را بهمن میداد. اغلب مردم فقط بهچهرهی ما دوتا نگاه میکردند. برخی باهم درِ گوشی حرف میزدند. این همه آدم مسلح مردمِ این کوچه را نترسانده بود. جرأت آن زنِ همسایه دیوار بهدیوار که درحد سلام و علیک ما را میشناخت و خطابهای که در ثنای ما سرود، دنیایی جرأت در دلم زنده میکرد.
نزدیک بهسرِ کوچه بودیم که اصغر ابوفاضلی سراسیمه داد و بیداد راه انداخت: مگه چیکار کردن چرا اینجوریشون میکنین. ولشون کنین. توضیحات مسلح بودن و بمبساز بودن و خرابکار بودن ما در احساسات این آدمها تأثیری نداشت. اصغر خودش را بهمحلکه انداخت که بهطرف ما بیاید. چند ضربه مشت و لگد او را توی جوی وسط کوچه انداخت. لباسش خیس و کثیف شده بود.
همچنان سه نفر مشغول اصغر بودند که ما را داخل یک ماشین پژو انداختند. شیشههای عقب بالا و شیشههای جلوی ماشین پائین بود. دو جور بیسیم داشتند: دستی و ماشینی. مکالمات و گزارشها را میشنیدیم: از مرکز به 254؛ مرکزْ بگوشم، مورد یک با موفقیت کامل اجرا شد؛ دریافت شد، خسته نباشید؛ مورد چطور بود؟ سگ هار! خدا را شکر که کسی را گاز نگرفت؛ دریافت شد، خدا قوت 254؛ تشکر مرکز، حرکت بهسمت مورد 11.
ما هم در اولین فرصت با هم همآهنگ شدیم: گوش کن داداش، تو از هیچی خبر نداری و اصلاً در جریان کارهای من نبودی! حواست باشه، باید زودتر بیایی بیرون و بچه ها رو خبر کنی! الان کجا می برنمون؟ فکر میکنی پیش هم نگهمون می دارن؟ حتماً می بَرن زندان اوین. نه حتماً از هم دورمون می کنن.
مرکز بگوشم! درموقیعت 11 هستیم! مرکز کار انجام شد. خرگوشِ پیر، بدون جفتک بود. (ن) گفت عوضیا. هیس! هواست باشه، خودتو نباید لو بدی، یادت نره داداش جون! من رو تو حساب میکنم...
خفه شین، چی زر میزنین؟ الان میرسیم از خجالت تون درمیآییم، خدمت تون میرسیم. دستِ (ن) را فشار آرامی دادم او هم پاسخ داد. در اولین فرصتی که پیدا شد، (ن) پرسید چطور اومدن سراغ مون؟ نمیدونم، معلوم میشه، خودشون که سین/جین رو شروع کنن، معلوم میشه.
بازهم یک مورد توقف، حرکت، توقف... و حرکت چهارم. مرکز! مرکز! 254 هستم؛ بگوشم 254، مورد چهار کاملاً اجرا شد... میریم هتل ساقی!
میانهی راه یک لباس خیلی زمخت و بد بو را روی سر من کشیدند. شبیه کاپشن بود. دید کمی داشتم اما از نگاه بهبالا چیزهایی میدیدم. ورودیِ زندان قزلقلعه یا همان هتل ساقی را متوجه شدم. قبل از پیاده شدن مأمورین، چند پیام را متوجه شدم. (ن) پرسید رسیدیم؟ نه داداش این جا امیرآباده، احتمالاً باز هم میرَن.
رفتند تا رسیدند بهورودی اوین. خُب اینجا پُل صراطُ خر بگیریه، ماشین از یک سرازیری تند پائین رفت. روی سر ما را محکم کردند. یک در باز شد، ماشین وارد شد. مقداری رفت تا بهدرِ دیگری رسید، این درهم باز شد، کمی رفت. ایستاد. دستبند را از دست (ن) باز کردند. هر دو دست مرا از پشت دستبند زدند و ما با یک دنیا امید و احساس ازهم جدا شدیم.
ساعت سه صبح بود. میان یک عده تنگ همْ با پا جا باز کردند و مرا بهمیان دو نفر روی زمین خواباندند. زمین سرد بود. هوا سرد بود و من لباس درستی نداشتم.
روی سقف ساختمان سربازِ مسلح بود، از هر طرف کسان زیادی بودند. اینها هم بازداشت شدگان بودند. یک نفر نگهبان را صدا زد. جوابی نیامد. من دنبال صدا زدن را گرفتم. یکی آمد، چته؟ میخوام بِرَم دستشویی! صبرکن تازه الان اومدی. یکی دیگه که اول نگهبان را صدا زده بود، سیگار خواست. نگهبان گفت تا فردا سیگار نیست. عجیب بود. او خواهش میکرد. لطفاً سرکار، خواهش میکنم. نگهبان سیگار را روشن کرد. صدای کبریت و بوی گوگرد و بعد دود سیگار. من کلافه بودم: دستشویی دارم، خفه شو! چرا خفه شم، منو ببر دستشویی.
خفه پاشو. بازویم را گرفت. راه بیفت، نمیتونستم درست هدایت بشم. دستهایم ناراحت بود و با کشیده شدنْ دستم درد میگرفت. جلوی دستشویی روی سرم را کنار زد. برو تو درو نمیتونی ببندی. دستمو باز کن. نمیشه. نمیتونم. روی سرم را کشید و بازویم را کشید که بهجای قبلی برم گردانَد. دستش را پس زدم. سرو گردنم را بهشدت تکان دادم؛ کت کهنه و بویناک از سرم بهزمین افتاد. نگهبان جوان و درشت اندام و قد بلند بود. موی تراشیدهاش سرباز بودنش را نشان میداد. با مشت بهپهلویم زد. بهداخل توالت رفتم، کاسهی توالت ایرانی بود. درباز ماند و نگهبان نیمقدمی بهکنار رفت. با دستِ از پشت بسته بسختی توانستم لباسم را در وضع مناسب قرار بدهم. مشغول ادرار بودم که نگهبان بیحوصله گفت زود باش. بنظرم احمق میآمد و کینهتوز. بلند شدم شلوارم برای این وضعیت خیلی راحت بود. بالا کشیدم، زانویم زخم شده بود و ساق پایم درد میکرد. تازه متوجه شدم، چیزی مهمی نبود. در قشونکشی و تأدیب اولیه زخم شده بود. از توالت بهروشویی هدایت میشدی و بعد بهراهرویی که کفپوش آبی راه راه داشت. دیوارها از گچ و رنگ روغنی بود. مثل ادارات. تصویرم را درآینه بالای روشویی دیدم. آینه جون میداد برای شکستن و حربهای از آن ساختن. اما دستهای از پشت بسته امکان نمیداد. از صورتم تصور درستی داشتم. اما موهای بلند سرم با خونی که آمده بود، بههم چسبیده بودند و قیافهام را خیلی تغییر کرده بود. زخمها بدون آن که تماس یا فشاری بر آنها وارد شوند، بیدرد بودند. در کنار چشم و بینی متورمم احساس داغی میکردم. در کل حالم خوب بود.
بهمحل قبلی برگردانده شدم. نگهبانِ بام بهزبان ترکی با نگهبان من حرف زد. نخوابیدم. سردم بود بهدیوار تکیه دادم. سی نفری کف حیاط خوابیده بودند. ظاهراً کسی بیدار نبود. کسی تکان نمیخورد. بعضی چشمبند داشتند. یکی روی سرش گونی بود. همه گویا مرد بودند. لباسها اینجور نشان میداد.
نگهبانِ پشت بام یک آهنگی را با صوت میزد که رویش سرودی حماسی گذاشته شده بود: ای جوانان، قهرمانان، جان در ره میهن خود بدهیم بی مهابا... آن موقع نمیدانستم این یک آهنگ فولکلوریک ترکی: اولری وار خانا خانا من کول اولدوم آی آمان آی آمان یانا یانا...
این آهنگ هم برایم نشانهای خجسته بود. دلم میخواست خوش خیالی کنم: آیا سرباز نگهبان روی بام هم از ماست؟ چقدر عالی میبود. خلق من قهرمان بود. ما در راه پیروزی خلقمان گام میزدیم و چقدر سعادتمند بودیم. روح من سرشار از سپاس از یارانی بود که مرا بهاین وادی رهنمون شده بودند. بهخودم برای این انتخابم که راه آزادی و سعادت مردمم را میپیمودم، میبالیدم.
بازجویی و شکنجه
جمعه 12 شهریور قبل از ظهر بازجویی شروع شد و تا جمعه 26 شهریور ادامه یافت.
اسم و فامیل؟ اسماعیل روشن.
سن؟ 20 سال.
گُه خوردی نوزده سالته بچه کونی. زر میزد، محلش نذاشتم. مزدم دوتا توسری بود. دردش را قورت دادم ولی کاری که او خواست را نکردم. خب چه میشد کرد این هم میدان جنگ بود.
خانواده؟ پدرم استاد بناست. جون ننت اوستا بنا، دیوس شیرهای. اگه آدم بود تو گُهِ سگ رو دُرست تربیت میکرد. توهین او بهپدرم مِهرش را در دلم بیشتر میافروخت. او قربانی همین رژیم کثافت بود.
شغل؟ شاگرد... هه هه هه آقا میخواسته انقلاب کنه! آخه اَن تویه عمله رو چه بهاین غلطا؟ دکتر این عنتر حالیش نیست، گول خورده. نمیدونسته، حتمن بهش وعده وعید دادن، خامِش کردن! نه مهندس این مادرجنده داره یکه زیاد میگه، نگاش کن! دوسیلی متوالی مرا از صندلی بهزمین انداخت. صندلی مدرسهای بود با یک پیش آمدگی برای زیردستی. صندلی هم روی من زمین افتاد. فرصت مناسبی بود برای لگد زدن دکترها و مهندسها.
هویت شما محرز است، شرح کلیه فعالیتهای خود را بنویسید؛ «دکتر جوان» دستی بهسرِ من کشید. حرف گوش کن وگرنه لِهت میکنن. بچه جون خریت تا همین جا بسه! دستش را چند بار بهروی کاغذ زد بهعلامت توجه دادن و هدایت بهاقرار کردن... چی بنوسیم؟ بنویس کی این بمب ها رو بهت داد؟ اسلحهها رو از کجا آوردی؟ چه عجیب اینها نزدیک بهده ساعت میشه که مارو آوردن اینجا. تا حالا چرا نیومدن سراغمون؟ مگه نباید اول قرار بالا دستی رو یا مثلاً همراه دیگه رو بخوان! پس چرا این همه وقت تلف کردن؟ چرا این ریختی سؤآل میکنن؟ جوابهای بیربط من و ببرینشِ دکتر حسینزاده.
یه تخت فلزی بزرگ و کهنه با رویهای کثیف و خون آلود، طنابهای کنفی و پلاستیکی. کابل های چند رشتهای ضخیم بهقطر باتوم، شلنگ و بندِ رخت. از هرکدام چندتا بهطول بیش از یک متر تا یک و نیم متر. دو/سه تا گازانبر و انبردست کهنه. سطل بزرگ. فَنِ آهنی در بالای دیوار نزدیک سقف و درجهت سرِ تخت. اینها رو در طی افتادن (پرت شدن) روی تخت و بسته شدن دستها بهبالای تخت و پاها بهدو فاصله بهپائین تخت، و با کنار رفتن چشمبند توانستم ببینم. دستها از لبهی بالای تخت فاصله داشت.
اولش شروع کردم بهشمردن کابل ها بهکف پا: چهل و هشت... پنجاهونه. اولین ضربات خیلی تحریکات شدیدتری داشت. یاد پابرهنه راه رفتن در کوه میافتادم. نوع کابل و زنندهی کابل عوض شد. این یکی تحملش سختتر بود: سی و دو... فریادْ کمکی نمیکرد، عصب ها تاب نمی آورد. چندجا پوست کنده شده بود. چشمم تار شد. نفسم رفت... سطل آبِ سرد را که ریخت روی سرم چند قولوپ آب را فرو دادم. بهسرفه افتادم. آب از حلقم بهنای رفته با درد از بینی بیرون آمد. چشمانم باز شد. دو نفر کابل بهدست داشتند. یک نفر که اول با کابل نازک میزد بیرون رفته بود. کابل زنِ دوم که با کابل وسطی میزد و یه نفر هم با کلفتترین کابلْ عرق کرده و پائین تخت ایستاده بود. دو نفر دیگر مشغول بازکردن دست و پا بودند. یکی دیگر هم از در بیرون میرفت. پایم را حس نمیکردم. سنگین و متورم بود. باورم نمیشد. چقدر زود گشت.
از تخت آوردنم پائین. کفِ پا که بهزمین رسید زانوهایم تا شد و سکندری رفتم. یکی بازویم را بهسرعت گرفت. یک ضربه کابل بهپشتم خورد و ضربهای بهسرم. مادرقحبه راه برو... ضربات بعدی بهساق پا، کمر، ران. باید راه میرفتم. میخواستم قوی باشم و کم نیاورم. بهخودم نهیب زدم، چند قدم تند و پشتِسر هم برداشتم.
یاد همسایه پیری افتادم که در خانه قدیمی ما جان داد. زنی داشت که او هم پیر بود اما سی سالی جوانتر از خودش. تقریباً هم سن مادرم بود. اجاق کور بود و بچه نمیآورد. شایدم شویش ناتوان بود. چند سالی در همان اتاق در همسایگی ما ماند. مردی زن مرده بهخواستگاریش آمد و پس از هشت/ده سال بیهمسری دوباره تأهل یافت. او یک جور مادرخوانده برادر آخری من شده بود. ما خانم سادات صدایش میکردیم. مسئول تروخشک برادر نوزاد من شده بود. چند سالی او را پرستاری میکرد. جُسهیی لاغر و قدی کوتاه با صورتی آبله زده داشت که چشمش را هم معیوب کرده بود. شاید کسی را نداشت و با کمک در خانههای اطراف غذایی پیدا میکرد. همهی لباسهای تمیزش وصلهدار بود. گالشی را زمستان و تابستان بپا میکرد. این زن سمبل محرومیت و رنج بود. ننه سادات بهمردی پیر که کوچکترین شش فرزندش همبازی من بود و در میدان میوه بارفروشی داشت، بزنی رفت. شد کلفت خانه آنها. کلفتی که یک لقمه نان و سرپناه را از کبلایی(کربلاییِ) زن مُرده، بهاضافهی فحش، حقارت و کتک، دریافت میکرد. بارها نزد مادرم گریه میکرد. بچههای کبلحسین (شوی تازهاش) بهشدت با او نفرتورزی میکردند. بهجز یک پسر بزرگ او که زنش همدست بقیه در رنج دادن او بود. دختر بزرگ کبل حسین که عروس شد، پس از پانزده سال خانه کمی روبهآرامش گذاشت.
نمیدانم چرا در سری دوم بهتخت بسته شدن یاد ننه سادات افتادم. بهنظرم میآمد که می ارزد در راهی کتک بخورم که مردمانی چون ننه سادات در حقارت و رنج زندگی نکنند. عجب معجزه ای کرد این نظرورزی نوع دوستانه من. بعدها برای چند نفر در زندان تعریف کردم. بهروز نابت که خیلی بهمن نزدیک بود، دستم را با مهر فشرد. و از چند ماه (جیرهی) شلاق خوردنش برایم حرف زد. گرمی ادراکش عجب چسبید. روزهای بعد هم راهم تجسم ننه سادات بود و تاب آورنم را سهل میکرد. بعد از سیزده روز من بُردم. «هیچ» اطلاعاتی لو نرفت! سرافراز بودم و سپاسگذار ننه سادات.
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیودوم
ملاقات بههم خورد و تنها من توانستم بهمادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبلها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیریهای افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم بهوسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجهای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامیهای سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه بهافسر نگهبان و حلوفصل موضوعات بند ما بود . وی بهاتفاق آقای حجری به«زیر هشت» رفتند و بهشدت بهرفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخلهی رئیس زندان و بهدستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که بهسرانجام نرسید. بهنظر میرسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه بهجوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیویکم
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیویکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیام
عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمهی افراد این گروهِ محاکمه مسنتر بود. برادرش عبدالرضا بیشتر در سایه قرار داشت.
عباس، دانشجوی رشتهی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان میشناختم. زمانیکه عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی میکرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباطهای من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفتهی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.
سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من اینطور خبر شدم که «او که در زندان بهلحاظ روحی آسیب دیده بود.» شاید هم بهاین نتیجه رسیده بود که با مبارزهی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیام
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمونهم
البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان میگذاشته و از این دو نفر برای تمایل بهمشارکت سئوال میکرده که حاضر بهفرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را بهما میداد و علی را هم بهشهادت میگرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و بهشدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمیدانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاقها(سلولها) اصلاً بسته نشود.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهشتم
......
بیژن (هیرمنپور) با من مرتب وقت میگذاشت و برایم از تجارب و دانستههایش با دقت و گسترده میگفت. این پیوند گرچه بنا بر حادثهی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را میتوانم بهیاد بیاورم که در تشخیصهای بعدی و انتخابهای آتیام تعیینکننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت بهوی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقلهای ارتباطی، همه از او دوری میکردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منشهای رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «مییپنداشتند ساواکی است.»
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه