بازبینی یک توطئه؛ کنکاشی در زوایای تاریک نئوتودهایسم
چند نکتهی توضیحی بهبهانهی بازنشر این مقاله درسایت رفاقت کارگری:
1ـ این مقاله در نخستین انتشار خود در سایت امید، در تاریح 14 آکوست 2008 (24 مرداد 1387)، یک «بعدالتحریر» بهامضای مشترک بهمن شفیق و عباس فرد داشت که بهدلیل جنبهی خاص و بستگیاش بهآن زمان، بهانتهای این نوشته منتقل شده است. این جنبهی خاص عبارت بود: از ورود شخصی با نام مستعار «لنا» در صحنهی سیاسیِ «اپوزیسیون» و نقش توطئهگرانهی او در آن زمان. ازآنجاکه امروزه نه لنایی وجود دارد و نه آنگونه توطئهگریها موضوعیتی برای تبادل دارد؛ از اینرو، «بعدالتحریر» مذکور را بهانتهای این نوشته (قبل از پانوشتها) منتقل کردم تا خوانندهی مفروض پس از مطالعهی مقاله و آشنایی نسبی با وقایع آن روزگار بتواند تصویر درستتری از لنا و رابطهاش با گروه آدرینـمقدم و نیز رابطهی این گروه با حزب کمونیست ایران داشته باشد و سیر رویدادها را بهتر دریابد. بههرروی، مقدمهی این نوشته، همچنان بهعنوان مقدمه، نوشته بهمن شفیق است.
2ـ حتی بدون تأثیرپذیری از رفقایی که در سال 87 با هم کار میکردیم، ارزیابی من از جنبش دانشجویی در آن سال را میتوان، همانند ارزیابیام از جنبش کارگری، سرشار از خوشبینی ناشی از دوری از عرصهی مستقیم عمل دانست. اگر جنبش سبز گلوی جنبشهای مختلف (و از همه مهمتر: گلوی جنبش کارگری) را بهقصد ویرانگری نمیفشرد، من در مقابل اینگونه قضاوتها حرف چندانی برای گفتن نداشتم. این درست استکه برآوردم از پارهای پدیدههای قابل رشد در جنبش دانشجویی اغراقآمیز و حتی شتابزده بود؛ اما جنبش سبز درست همانند سیلی بنیانکن و نابودکننده، آمد تا با ویرانی همهی نطفههای قابل رشدِ جنبشهای گوناگون، همانگونه که برقآسا آمده بود، برقآسا برود و ویرانههایش را در طبق اخلاص بهبورژوازی ایران تقدیم کند. همین اخلاصِ بورژوایی جنبش سبز که از قضا پروغربی و طبعاً ارتجاعی هم بود، بهغیر از نابودی همهی نطفههای قابل انکشاف در جنبشهای گوناگون، بسیاری از افراد و گروههای «چپ» را (درست مثل گروه آذرینـمقدم) با حفظ عنوان، از ریل پرورژیمی بهریل پروغربی انداخت.
جنبش سبز، درست همانند هرپدیده و واقعهی مادی دیگری، پروسهای از تحول را پشتِسر گذاشته بود که با دست دورِ من از گرمای سوخت و ساز مبارزات کارگری در ایران، قابل رؤیت نبود. بنابراین، آنچه من با مقداری اغراق و غلو در جنبش دانشجویی و مهمتر از آن در جنبش کارگری دیده بودم، همان نظفههایی بود که جنبشِ هنوز بهچشم نیامده و پروغربیِ سبزْ نابودشان کرد تا شاید در دور دیگری بربستر مبارزهی طبقاتی دوباره نطفه ببندد.
3ـ برآورد من از پتانسیل اجتماعیـتاریخی نیروهای موسوم بهچپ (حتی قبل سال 1353 هم) این بود که این نیروها بهواسطهی خاستگاه اساساً خردهبورژوایی خویش، امکان چندانی برای پراتیک پرولتاریایی ندارند؛ چراکه چنین پراتیکی مستلزم تلاش مؤثر و با نتایج معین در راستای سازمانیابی کمونیستی طبقهی کارگر است. براساس چنین تعریفی که بهسادگی مارکسیسم را نیز بیان میکند، چپ در ایران علیرغم عنوان کمونیستیاش، هیچوقت پراتیک کمونیستی نداشته است. اما، صرفنظر از عدم فرارفتهای کمونیستیـتاریخی و عدم تدارک سازمانیابی کمونیستیِ طبقهی کارگر، چپ در ایران ـبهلحاظ اجتماعیـ همْ امکان ارزشآفرینی داشت و همْ از این امکان استفادههای فراوانی میکرد. تمام دستآوردهای مدرن و دموکراتیکِ بورژوایی، توسط نیروهای چپ، در مقابل مناسبات شکلدهنده بهبورژوازی عقبماندهی ایران قرار گرفت تا با بسیج بخشهایی از خردهبورژوازی (خصوصآ آن بخشهایی که دانشگاهی هم بودند)، موجبات توسعه بورژوازی و نیز زمینهی «مدرنیزاسیونِ» معیارها و باورهای پیشاسرمایهدانهای را فراهم آورد که همانند بختک بهزمین بیآبِ این سرزمین چسبیده بودند.
جنبش سبز بهجز صدمات ایدئولوژیکی، آموزشی و روششناسانهای که بهجنبش کارگری وارد آورد، بهواسطهی خاصهی تماماً غربگرایانهاش پتانسیل ارزشآفرینیهای اجتماعی چپ را نیز چنان بهاضمحلال کشاند که گویی این چپ از همان آغاز پیدایش خود ـنیزـ کارگزار ایدئولوژیکیـفرهنگی بورژوازی و خصوصاً بورژوازی در غرب بوده است. بههرروی، صرفنظر از جزئیات، حقیقت استکه چپِ پس از جنبش سبز حتی در تبادلات فرهنگی نیز عمدتاً ارزشهای متعلق بهبورژوازی ترانسآتلانتیک را بهتبادل میگذارد؛ و بدینسان، بهمکانیزم کندکنندهی سازمانیابی طبقاتی کارگران و نیز مکانیزم تخریبکنندهی تبادلات کمونیستیِ طبقهی کارگر تقلیل یافته شده است.
بههرروی، بازهم صرفنظر از بیان جامع مسئله که نوشتهی جداگانه و بسیار مفصلی را میطلبد، لازم بهتوضیح استکه شبکهی مناسباتی که هویت من را در ایران شکل میداد، مجموعاً براین باور بود که آن تشکیلاتی که در کردستان تحت عنوان «حزب کمونیست ایران» اعلام موجودیت کرد، چارهای جز انحلال در مناسبات و مطالبات بورژوایی نداشت. طبیعی استکه وقتی ریشه چنین باشد، ساقهها و شاخهها و برگها نیز اینچنین خواهند بود. برهمین اساس، باور من چنین بود که «حزب کمونیست کارگری» در تمام شاخهها و گروهها و اجزای بعدیاش نه تنها بورژوایی خواهد بود، بلکه مُهر منحطترین بیان بورژوایی را نیز برشانههای لاغر خود حمل خواهد کرد. این برآورد ـمتأسفانهـ درست از آب درآمد.
4ـ من در تمام زندگی 63 سالهام دوبار نوشتهای سیاسی را بهدیگران تقدیم کردم: یکبار بهآقای امین قضایی (از جنبش سابقاً دانشجویی) و بار دیگر بهطور مشترک بهسندیکای واحد، یداله خسروشاهی و منصور اسانلو (از جنبش کارگری). در یک کلام بهجز یداله خسروشاهی و سندیکای واحد، در مورد دو نفر دیگر اشتباه کردم. اگر کسی از این اشتباه آسیب دیده باشد، بهشرط اثبات، با همهی امکانات ناچیزم درصدد جبران آن برخواهم آمد.
5ـ بههنگام نوشتن این مقاله تصورم این بود که در صورت لزوم میتوانم در کنار «چپ سرنگونیطلبِ سنتی» تا آخرین نفس بایستم و همراهی کنم؛ اما امروز حتی یک ریال هم در کنار «چپِ» سرنگونیطلب تاوان نخواهم داد. چراکه این چپ همهی پتانسیلهای اجتماعی خودرا بهداو طرفداری ایدئولوژیک و فرهنگی از بورژوازی و عمدتاً از بورژوازی ترانسآتلانیک گذاشته و منهای استفادهی مکرر از کلمهی کارگر و طبقهی کارگر، بهلحاظ نظری و عملی هیچ ربطی بهطبقهی کارگر ندارد.
بهعنوان مقدمه:
نوشتهای که در دست دارید، بازخوانی دقیق مجادلهای تلخ و درعینحال تعیینکننده در ماههای گذشته در میان بخشهایی از فعالین چپ در خارج از کشور از یک سو و فعالین جنبش دانشجویی در داخل از سوی دیگر است. عباس فرد در این نوشته بهدقت تمام مضمون این مجادله را روشن کرده و ماهیت واقعی سیاست خانمانبرانداز نئوتودهایسم را برملا کرده است. تصویر عباس فرد از سوسیالیسم در این نوشته چنان زیبا و الهام بخش است که بهطور قطع این نوشته را در شمار آثار باارزش مارکسیستی در چپ ایران قرار میدهد. بهویژه بحث نویسنده در قسمتهای پایانی نوشته حاضر در نقد دیدگاه پیشاتاریخی سوسیالیسم ارتجاعی در باب هنجارهای مبارزه و مقاومت در جنبش انقلابی بهطورکلی و در زندان بهطور اخص، از درخشانترین مباحثاتی است که تا بهامروز در این زمینه خواندهام. عباس فرد در این بحث بهزیباترین وجهی تئوری مقاومت در مبارزه را از زاویه جنبشی معطوف بهآینده ارائه کرده است.
در تبادل نظری که بعد از خواندن نوشته با نویسنده آن داشتم، معرفی نوشته و توضیح این امر که چرا پرداختن بهاین مباحث ضروری است، بهنظرم لازم آمد. این کار را من با کمال میل برعهده گرفتم و از این بابت از رفیقم عباس سپاسگزارم.
اما چرا این بحث ضروری است؟
اول اینکه این بحثی منحصراً درباره جنبش دانشجویی نیست و نوشته حاضر نیز بهبررسی جنبش دانشجویی اختصاص ندارد. اینکه حوزه مورد بحث بهجنبش دانشجویی مربوط میشود شاید از تصادفی منطقی برخاسته باشد. حوزه بحث اما بههمین خوبی میتوانست هر جنبش دیگری، و بخصوص با توجه بهطرفین این مباحثه: جنبش کارگری، نیز باشد. در قالب جدال بر سر جنبش دانشجویی مسأله عمومیتر برخورد چپ و سوسیالیستها بهرژیم اسلامی حاکم است که مورد مناقشه قرار گرفته است. آنجاکه فعال یک جنبش اجتماعی با سرکوب و ددمنشی یک رژیم هار روبرو میشود، این دیگر بحثی مربوط بهسیاست عمومی و مربوط بهکل جامعه است. همهی عناصر این مجادله پیش از آن نیز در رابطه با جنبش کارگری و نقش مخرب جریان نئوتودهایستی آذرینـمقدم در آن میتوانست طرح شود. اما اینکه این مجادله بهاین شدت و حدت در رابطه با جنبش دانشجویی بهمیان کشیده شد، ناشی از این واقعیت ساده است که برخلاف جنبش کارگری که در سالهای اخیر تنها بهطور با واسطهای بهعرصهی سیاست میپرداخت، در جنبش دانشجویی بهمثابه یک جنبش بلاواسطه سیاسی استنتاجات سیاسی خط و مشیهای مختلف نیز بهعریانترین شکلی طرح میشدند. در مباحث مربوط بهجنبش کارگری ما ناچار بودیم نتایج سیاسی خط و مشی نئوتودهایستی را از لابلای مباحث دیگر آنان دنبال کنیم. در ماجرای جنبش دانشجویی این خط بهطور آشکار و بیواسطهای خود را در عرصهی سیاست نشان داد. نئوتودهایسم عضو جدید خانواده سوسیالیسم پرو رژیمی است و این سوسیالیسم که طیفهای مختلف حزب توده و اکثریت عناصر اصلی آن را تشکیل میدهند، چند سالی است که بهشدت بهبازسازی خود پرداخته است. حمله بهرادیکالیسم چپ وظیفه ویژهی نئوتودهایسم آذرینی در تقسیمکار ناگفته درون طیف تودهایستهاست. این کاری است که از آنهای دیگر برنمیآید. ماجرای جنبش دانشجویی و حمله همهجانبه نئوتودهایسم بهدانشجویان آزادیخواه و برابریطلب در چهارچوب این جدال وسیعتر معنایی بهمراتب بیش از چگونگی سازماندهی جنبش دانشجویی دارد.
دوم کسانی که امروز دانشجویان را از «چپروی» برعلیه رژیم برحذر میدارند و کار صنفی را بهآنان توصیه میکنند، همان کسانی هستند که پیشتر همه خصومت خود را با تشکلهای مستقل کارگری نیز نشان دادهاند. تصادفی نیست که بر متن مباحثه پیرامون جنبش دانشجویی و ظاهراً از زبان یک دانشجو این حکم بیان میشود که «اساس استراتژی سوسیالیستی در شرایط امروز ایران چیزی جز کسب عملی آزادیهای دموکراتیک بهنیروی مستقیم جنبشهای تودهای (با نقش محوری جنبش طبقهکارگر) نیست». صحبت بر سر «اساس استراتژی جنبش دانشجویی» نیست، صحبت بر سر اساس استراتژی سوسیالیستی است و استراتژی سوسیالیستی نیزد در درجه اول و قبل از هرچیز معطوف بهجهتگیری جنبش کارگری است. در پس مشاجرات ظاهراً مربوط بهجنبش دانشجویی، این سوسیالیسم و ایدهی انقلاب سوسیالیستی است که مستقیماً مورد تعرض واقع شده است. این بههمه فعالین سوسیالیست جنبش کارگری مربوط است.
و سوم اینکه در ورای همهی این مسائل سیاسی بلاواسطه، طرح این سؤال اهمیت فوری و حیاتی دارد که جنبش سوسیالیستی کارگران برای حفظ ارزشهای انسانی و جلوگیری از انحطاط اخلاقی جامعه چه میکند. سوسیالیسمی که بهپایمال شدن عزت و احترام انسان حساس نباشد، سوسیالیسمی که نسبت بهجان انسان بیتفاوت باشد، سوسیالیسمی که تهمت و افترا را نه تنها مذموم ندارد، بلکه بهعنوان یک ابزار بهکار گیرد، یک سوسیالیسم ارتجاعی است. چنین سوسیالیسمی رهائیبخش و مبشر سعادت جامعه نیست، اهرمی است در دست بازماندگان دوران سپری شده برای بهانقیاد کشاندن جامعه و نهایتاً برای تثبیت همین نظام موجود. در واقعه دانشجویان از جانب کسانی که مدعیان سوسیالیسماند دروغ گفته شد، افترا زده شد، مرزهای بین ارتجاع و انقلاب، بین بیم و امید، بین گذشته و آینده مخدوش شد تا فرقهای معین در موقعیتی بهتر قرار گیرد. میشود سری تکان داد و از کنار همهی اینها گذشت. و این کاری است که بسیاری از سوسیالیستها و چپها کردهاند. اما این نه مقابله، بلکه تأیید ـلااقل ضمنیـ چنین روشهایی است. برای جامعهای که سی سال حاکمیت ارتجاع اسلامی آن را از همهی ارزشهای انسانی تهی کرده است، برای جامعهای که تهمت و دروغ و فریب در آن اساس ایدئولوژی حکومت است، مقابله با این سقوط اخلاقی امری حیاتی است. برای یادآوری مجدد بههمه مدافعان سوسیالیسم و منادیان جامعه خودگردان انسانهای آزاد: آیا این همه اتهام دروغین بهجوانانی پرشور اهمیت یک اتهام دروغین بهیک افسر یهودی را نداشت؟ آیا «قضیه دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب» چیزی از «قضیه دریفوس» کم داشت؟ در قضیه دریفوس یک اتهام دروغین جاسوسی بهیک افسر یهودی گستردهترین واکنش همه سوسیالیستها و آزادیخواهان جامعه فرانسه را برانگیخت و جامعه را در آستانه یک انقلاب قرار داد. امروز در مقابل چشمان همه ما وسیعترین اتهامات دروغین بر مشتی جوان پرشور و آرمانگرا وارد میشود و طیف متنوع سوسیالیستهای ما نه تنها بهاعتراض برنمیخیزد، بلکه در مقابل کسانی بهسکوت مینشیند که بهنام سوسیالیسم بهتأیید و تکرار همان اتهامات بهشنیعترین اشکال پرداخته است. این وضعیتی اسفبار است و برای تغییر آن باید جنگید. باید نشان داد که دفاع از حرمت انسان امر پایهای سوسیالیسم است. جامعه سوسیالیستی آینده را نمیتوان بر ویرانههای انحطاط بهجا مانده از رژیم اسلامی بنا کرد. مبارزه با این انحطاط اخلاقی و حاکمیت مطلق «ناارزش»ها خود جزئی از مبارزه با نظام ضدبشری سرمایهداری اسلامی است. سوسیالیستها در این مبارزه خود را و صفوف خود را بر ارزشهایی متفاوت بنا مینهند. هنوز نمیتوان انتظار آن را داشت که جامعه ایران با چنین اتهامات دروغینی ملتهب شود و بهآن واکنش نشان دهد. این جامعه بیش از آن بهدروغ و فریب خو کرده است و بیش از آن حساسیت خود را بهپایمال شدن ارزشهای انسانی از دست داده است که در اثر چنین وقایعی متلاطم شود. اما میتوان و باید مانع رسوخ خورهی این بیتفاوتی بهدرون چپ شد. میتوان و باید در چپ اعتراض بهاین لگدمال شدن ارزشهای انسانی را آغاز کرد، مرسوم کرد و سرانجام تا درون جامعه گسترش داد. نوشته عباس فرد تلاشی است ارزشمند در فراگیر کردن این اعتراض.
بهمن شفیق
مدخل:
در اواخر اردیبهشتماه مقالهای بدون امضا در وبلاگ «تریبون مارکسیسم» منتشر شد که عنوان «وضعیت فعلی و گامهای ضروری ـ نکانی در مورد جنبش دانشجویی و چپ» را برخود داشت. بعضی از اشخاص و ازجمله بعضی از حکمتیستها این مقالهی بینویسنده را بهایرج آذرین منتسب و شیوهی آن را پلیسی برآورد کردند. در این رابطه بیانهای هم دال برمحکومیت این شیوهی پلیسی، حقیقتکُش و ضدکمونیستی با امضای بهمن شفیق، امیر پیام و من در بعضی از سایتهای ایننترنتی منتشر گردید. ما در آن بیانیه نوشتیم که: «درصورت ظاهرِ وقایع، این بررسیِ علل شکست جنبش دانشجویی و نقشِ احزاب چپ در این جنبش است که با این نوشتجات دوگانه هدف قرار گرفتهاند. اما کاری که این دو نوشته میکنند، چیز دیگری است؛ و آن نیز چیزی جز خلع سلاح جنبش اعتراضی و حقطلبانه در جامعه ایران و بردن آن بهمسلخ بورژوازی اسلامی نیست. همهی احکام اساسی مندرج در این دو مکتوب، یکی از پس از دیگری، پشتپا زدن بهآرمانگرایی انقلابی و بهسنتهای مبارزاتی جنبشهای اجتماعی پیشرو در ایران و بهسنتهای انقلابی جنبش سوسیالیستی بینالمللی کارگران است. ترفندهای شیادانهی آذرین و دوستانش را باید شناخت. این راهی است که جنبش انقلابی کارگران و تودههای ستمکش را در مقابل همهی این تشبثات مصون میسازد».
نوشتهی حاضر (یا بهعبارت دقیقتر: بازخوانیِ مقالهی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...») دریافت من از بیانیهای است که ما 3 نفر (بهمن، امیر و من) تحت عنوان «روزگار سپری شدهی چپ کاغذی یا روزگار منحط آذرین و شرکا؟»[1] منتشر کردیم؛ و آن را بههمهی کسانی تقدیم میکنم که هنوز همهی وجودشان را بهماندگاریِ عادت بهوضعیت موجود وانسپرده و امکان اندیشهی کمونیستی را از خود سلب نکردهاند. باشد که سکوتکنندگان نیز بهخود آیند.
«وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» ـمنهای اینکه چه کسی آن را نوشته باشدـ مورد تأیید و در واقع مانیفست جریان آذرینـمقدم است[پیوست (1)]که در همسوئی با برنامهی کانالیزهـسرکوب در جامعه و بهویژه در مقابله با آرمانگرائی در جنبش دانشجویی[تیتر1ـ] شکل گرفته است. این مانیفست برمتن تمایل رژیم بهایحاد شکلگیری یک سوسیالیسم پرو رژیمی بیرونی شده و اینک سرنوشت خودرا با تواتر گامهای سرکوب و مقاومت (خصوصاً در جنبش دانشجویی) گره زده است[تیتر2ـ]. بهباور من سکوت در مقابل این پروژه (یا فرضاً سناریو) ضمناً بهاین معنی نیز میباشد که با حفظ شرافت پیشبودی و فعلاً خارج از حوزهی تبادلِ انقلابیِ «خود»، در مقابل تحولات رژیم و سیل خون و جنایتی که بههمراه خواهد آورد، سکوت کردهایم. بههرروی، حقیقت را حقیقتجویان (در صورت لزوم در تجدید آرایش و حتی با خون خود) مییابند. آنکه میماند و بهاعتبار خود میآویزد، بههرصورتِ ممکن، بار بهدوشیِ ارتجاع را پیشه کرده است.
1ـ زمینهی ماجرا یا شیوهی جدید سرکوبِ وزارت اطلاعات!؟
از همهی قرائن، شواهد و شنیدهها ـاز داخل کشورـ چنین برمیآید که رژیم جمهوری اسلامی ـحتی قبل از وقایع 13 آذرـ بنا بهماهیت وجودی و موازیسازانهی خویش، با یک برنامهریزیِ حساب شده درصدد وارد کردن یک ضربهی اساسی و بازدارنده بهجنبش دانشجویی و خصوصاً بحشِ چپ این جنبش (که با دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب تداعی میشود) بوده است. باز از قرائن، شواهد و شندیدهها چنین برمیآید که رژیم این ضربه را ـمقدمتاً و بهعنوان گام نخستینـ جهتدهنده و کانالیزهکننده برنامهریزی کرده بود. در واقع، برنامهی رژیم این بود که اگر در امر جهتدهندگی و کانالیزهکنندگی چپِ دانشجویی بهنتیجهی قابل قبولی نرسید، گام دوم را بردارد و پروژهی سرکوب آشکار پلیسیـسیاسی را شروع کند.
ازاینرو، رژیم بنا بهسبک و سیاق خویش از یک طرف بهخیمهشب بازیهائی همانند «چه مثل چمران»، مقالهی محمد قوچانی در روزنامه شهروند (که نسبت بهنفوذ اندیشههای کمونیستی در دانشگاههای ایران هشدار میدهد) و بررسی شهاب اسفندیاری ار این مقاله تحت عنوان «بیم پست مارکسیسم یا دام نئولیبرالیسم؟» میدان میداد[2]؛ و از طرف دیگر، با ضبط ایـمیلها، مکالمات تلفنی و نامههای رد و بدل شدهی معمولی بین پارهای از دانشجویان جستجوگر با بعضی از فعالین اپوزیسیون خارج از کشور، اطلاعات معمولیِ حاصل از وجود و گسترش اینترنت را بهگونهای گردآوری میکرد که در روز مبادا بتواند بهعنوان اطلاعات طبقهبندی شده و برعلیه فعالینِ چپ دانشجویی از آنها سوءِ استفاده کند. لازم بهتوضیح استکه بهاین دلیل بهجای کلمهی «استفاده»، ترکیب «سوءِاستفاده» را بهکار میبرم تا نشانگر این باشد که بهباور و دریافت من مضمون این «رد و بدل شدنها» بههیچوجه حاکی از بستگی تشکلاتی و تعهد حزبی یا سازمانی نبوده است. چراکه اگر چنین بود، رژیم بهگونهی دیگری عمل میکرد و برخوردی بسیار سختتر و جنایتکارانهتری در پیش میگرفت؛ و مثلاً از همان آغاز عابد توانچه را حداقل به 15 سال زندان محکوم میکرد. بههرروی، همهی شواهد و وقایع نشان از این دارد که رژیم در امر تمشیت جنبش دانشجویی ـگرچه مطلقاً شکست نخورد، اماـ بهنتیجهی مطلوبی هم (خصوصاً در مورد کانالیزه کردن دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب) نرسید. ازاینرو، رژیم تاآنجایی منتظر ماند تا شبکهی کنشهای درونی این بخش از دانشجویان بهنقطهی ناگزیرِ کنش بیرونی برسد. بدینترتیب، هنگامیکه دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب تصمیم گرفتند که آکسیون 16 آذر را بهطور مستقل و متناسب با دریافتها و آرمانهای خود برگزار کنند، دستگاه اطلاعاتیـقضایی رژیم نیز فرصت لازم برای سرکوب جدی را پیدا کرد و بنا بهسبک و سیاق خود بهطور فلهای حدود 60 نفر را بازداشت کرد.
با نگاه محافظهکارانه، عافیتطلبانه و تودهایستی (همانند نگاه مقالهی بینویسنده در سایت «تریبون مارکسیسم» بنا بهتقارن و همزمانیِ این «آکسیون» و «سرکوب» میتوان چنین نتیجه گرفت که اگر دانشجویان آکسیون نمیکردند و فقط بهمسائل صنفی میپرداختند و نیروی مبارزاتیشان را برای روز مبادا ترشی میانداختند، آنگاه کسی بازداشت نمیشد و جنبش چپ در دانشگاه همچنان گسترش میگرفت. اما حقیقت این استکه (یا بهعبارت دقیقتر میتوان حقیقت را چنین برآورد کرد که) بهجز دینامیزم مبارزهی سیاسیـآرمانگرایانهی مناسبات درونیـبیرونی دانشجویان با هم و با جامعه، و همچنین وجه مبارزاتیـشورشی دانشجویان در همهی دانشگاههای دنیا (که در وضعیت ویژهی ایران تبارز آشکاری نیز دارد)؛ یکی از علل عدم عکسالعمل شدید وزارت اطلاعات در مقابل شکلگیری و گسترش محافل چپ دانشجویی این بود که دولت جمهوری اسلامی (هم در داخل و هم در عرصهی بینالمللی) در وضعیتی بهسر میبرد که او را بهفکر پذیرش ضمنی نوعی از «سوسیالیزم» انداخته است. البته این «سوسیالیزم» میبایست پرو رژیمی باشد و همسو با ضدآمریکاگرایی رژیم عمل کند. بهطورکلی، این سوسیالیزم پرو رژیمی میبایست بهخود (یعنی: مسائلِ صنفیاش) مشغول باشد، فقط حرف بزند و تئوری ببافد، بههیچوجه سراغ سازماندهی در هیچ عرصهای نرود، آکسیون نکند، بهجنبهی اداری امور بپردازد، تمرکز سازمانی و هژمونیک نداشته باشد، مطالبات کارگری و زنان و اقشار تحت ستم را بهروز مبادایِ حل و فصل مسئلهی آمریکا موکول کند، در میان جناحـباندهای متشکلهی طبقهی حاکم برقصد و در یک کلام در مقابل طبقهی حاکم و دولت جمهوری اسلامی نقش عبدالله را بازی کند و در برابر نیروهایی که بهسرنگونی میاندیشند، یک ستون پنجم فکریِ محکم را بسازد.
بربستر مبارزه و سرکوب کارگران خاتونآباد و در پرتو مبارزات سازمانیافتهی سندیکای شرکت واحد و همچنین گسترش مبارزات کارگری در دیگر واحدهای تولیدیـخدماتی که مبارزهی کارگران هفتتپه نمونهی بارز آن است، تصمیم بهآکسیون 13 آذر از طرف دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب و اجرای آن یک ضربهی بسیار جدی بهاین طرح توطئهگرانه بود که جیغ همسوئی و انشعابگرانهی باند آذرینـمقدم را درآورد، شرکای مرتبط را بهسکوت کشاند و شرکای نامرتبط را بهتظاهر بهبیتفاوتی واداشت.
گرچه قصد از برگزاری آکسیون 13 آذر این نبود که با زمینهسازیهای رژیم در امر برپائی یک سوسیالیسم پرو رژیمی بهمقابله برخیزد؛ اما در تأثیرات متقابل و عموماً ناهمسانی که پروسههای مبارزاتی برهم میگذازند، این آکسیون عملاً تهاجمی بهیکی از پیچیدهترین موازیسازیهای رژیم نیز بود. بهطورکلی، مجموعهی کنشها و چالشهای مبارزاتیـدانشجویی بهدرستی بهاین دریافتِ ضمنی رسیده بود که اگر در سطح جامعه بهیک هویت عملیـمبارزاتیِ مشخص دست نیابد، بهتدریج بهیک رفرمیسم فرسوده شونده و پرفسورمسلکانه میرسد که ضمن اعتراض بهبعضی مسائل اجتماعی، اما عملاً در مناسبات و ارزشهای عمومی و بورژوائی فرسوده و منحل خواهد شد[3].
2ـ حرکت از متن بهعمق زندگی برفراز چند پردهی سرکوب
پردهی اول نمایش بدینترتیب آغاز شد که وزارت اطلاعات رژیم در مقابل ضربهی تظاهرات دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب در 13 آذر، بازداشت شدگان را زیر شکنجه قرار داد تا آنها اعتراف کنند که بهنیروهای خارج ازکشوری وابستهاند، مقدمات سرنگونی رژیم را فراهم میکردهاند، درصدد تهیه اسلحه بودهاند، در انتظار حملهی نظامی آمریکا بهسر میبردهاند و اساساً مسئلهشان دانشجویی نبوده و بهجامعه ایران هم ربطی نداشتهاند. آشکار استکه این خیمهشببازیِ پلیسی و سرکوبگرانه بدون یک مابهازای مشخصِ خارج از کشوری که وزارت اطلاعات بتواند بهآن آویزان شود و بهاصطلاح بهآن «عینیت» بخشد و استناد کند، چیزی جز همان شوهای تلویزیونیِ سابق از آب درنمیآمد که تاریخ مصرفاش را برای همهی مردم ایران از دست داده است. بههرروی، قرعهی این مابهازای عینیتبخش ـپیشاپیشـ بهحکمتیستها افتاده بود؛ چراکه هم دربارهی «گارد آزادی» گردوخاک بسیار کرده بودند و هم دربارهی رابطهی خودشان با جنبش دانشجویی بهاندازه کافی پروپاگاند کرده و اغراق بسیار گفته بودند و هم چند ایمیل بین آنها و فعالین دانشجویی رد و بدل شده بود.
از طرف دیگر، دانسته است که در همهی اینگونه بازجوییها گفتگوی بازجو و بهاصطلاح متهم ضبط میگردد و حتی در نقطهی بهاصطلاح اوجاش (که بهمعنای آغازِ کاهش مقاومت شخص تحت شکنجه است) ضبط ویدئویی هم میشود. تا اینجا هیچ اتفاق نامنتظر و غیرمترقبهای نیفتاده و طبیعی استکه از میان بازداشت شدگان که حدود 60 نفر بودند، تعدادی کمتر از انگشتان یک دست [زیر شکنجه و بنابه ایمیلهای ضبط شدهای که برای آنها «رو» میشد (که امروزه روز و در عصر بهاصطلاح اینترنت امری عادی است و بههیچوجه دال بروابستگی تشکیلاتی نیست)] فریب بازیهای پلیسی را خوردند و القائات بازجوها را اجباراً باور کردند و بهاعترافاتی تن دادند که وزارت اطلاعات بهآن احتیاج داشت.
پردهی دوم ماجرا از اینجا شروع شد که وزارت اطلاعات رژیم همین اعترافات انگشتشمار و فیلمبرداری شده را بههمراه ایمیلها و تلفنهای ضبط شده[4] بهجای اینکه رسماً در تلویزیون نشان بدهد، توسط عناصر وابستهی تشکیلاتی یا سیاسی خود بهمیان محافل دانشجویی و خصوصاً دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب آورد. این مسئلهای است که مقالهی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» نیز بهطور ضمنی و آنجائیکه از بازسازی (که باید خواند: توطئه برای انشعابِ) جنبش دانشجویی و استراتژی غلطِ رهبران آن حرف میزند، بهآن اشاره میکند: «درصورتی که بازسازی چپ دانشجویی بهدرازا بیانجامد، و یا در صورت پخش عمومی مصاحبههای زندان، بیشک باید تأثیر منفی بر روحیۀ تودۀ دانشجویان را انتظار داشت»[تأکید از من است]؛ که آشکارا بهمعنای تأیید پخش غیرعمومی «مصاحبهها» (و نه اعترافات) است. بههرروی، برخی از دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب نیز بهپخش محدود و محفلی این بهاصطلاح اعترافات اشاره کردهاند. این بازی رژیم بهدلیل ناشناخته بودناش برای مدت کوتاهی گرفت و نتیجهی آن حیرت و سردرگمیِ ناشی از ناشناختگی بود. این طبیعی بود؛ چراکه هرانسانی در برابر یک وضعیت ناشناخته و نامترقبه مقدمتاً دچار استیصال و حتی حیرت میشود؛ و حتی بهلحاظ دیالکتیکِ رشد و نوزاییِ معرفت میتوان گفت که اولین گام شناخت از هرمقوله و موضوع و واقعهی جدیدیْ استیصال، سردرگمی و حیرت است.
اما سیر رویدادها و وقایع در پردهی سوم نمایشِ رژیم (یا گام دوم مقاومت فعالین دانشجویی که پس از مقاومتِ متعرضانهی آنها در زندان ـبهمثابهی گام اول مقاومتـ شکل گرفت)، نشان داد که برآورد وزارت اطلاعات از توان، انسجام فکری و خصوصاً ویژگی آرمانگرایانهی داشجویان آزادیخواه و برابریطلب نادرست بوده است؛ چراکه این جنبش نوپایِ آرمانگرا و روشنگر با سرعتی شتابگیرنده دست وزارت اطلاعات را خواند، توطئه را دریافت و تقریباً همهی جنبههای آن را در نوشتار و گفتار و ارتباط خنثی کرد. بهطورکلی، وزارت اطلاعات رژیم قصد داشت بر بستر تهدید زندان و شکنجه و با ایجاد زمزمه و پچپچه و شایعهی وابستگی بهخارج و ارائهی تصویرِ رفتارهای غیردموکراتیک از فعالترین دانشجویان، موریانهی همهی بیارزشیهایی را که طی 30 بهجامعه تحمیل کرده بود، بهجان جنبش دانشجویی و دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب بیندازد تا آنها را بافشار از درون و بیرون ازهم بپاشاند. این توطئه در پرتو آرمانگرایی و هوشیاری این نسل خروشانْ نگرفت. در واقع، جمهوری اسلامی چنین تصور میکرد که اگر قدرت شلاق و زندان خودرا بههمراه ناباوری و تشکلگریزیِ شایع در جامعه بهدرون محافل دانشجویی و خانوادهی دانشجویان بکشاند، نه تنها این موج روبهگسترش و تکاملیابنده را در معرض فروپاشی قرار میدهد و بهعقب میراند، بلکه بهاین نیز امید بسته بود که بخشی از پارههای ناشی از فروپاشیِ این جنبش نوپا را بهدرون ارگانیزم فرتوت و متعفن خود نیز جذب کند. این توطئه هم در زندان و هم در مناسبات و کنشهای خانوادههای دانشجویان بازداشتی و هم در محافل دانشجویی با مقاومت و حملهی متقابل دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب مواجه شد و تا اندازهی زیادی بهضد خود بدل گردید.
برخلاف شایعهپراکنیهای رژیم و جریانهای همسو با آن، درصدِ مقاومت در زندان بسیار بالا بود؛ خصوصاً فعالترین دانشجویان زیر بار شکنجه، انفرادی، شلاق و شوک الکتریکی بهجای سکوت و مقاومتِ مورد قبول انقلابیون نسل پیشین، از آرمانها و ایدههای آزادیخواهانه و برابریطلبانهی خود دفاع نیز کردند. این اولین ضربهای بود که پس از آکسیون 13 آذر گلولهی رها شدهی رژیم بهسوی جنبش دانشجویی را در برخورد با مقاومتِ متعرضانه و مستدل بازداشتشدگان بهسوی خودِ رژیم برگرداند.
از جهت دیگر، رژیم رویِ عکسالعمل بازدارندهی خانوادهی بازداشتشدگان نیز حساب باز کرده بود. این پیشبینی نه تنها تحقق نیافت، بلکه بهضد خود نیز تبدیل گردید. خانوادهها بهجای فشار بر فرزندانشان که دست از آرمانگرایی بردارند و بهدرس و مشق بپردازند، بهرژیم فشار آوردند تا نمایندگان نظری و عملیِ نسل نوین جامعه را از زندان آزاد کنند. گرچه وثیقهها سنگین بود، اما فامیل و دوستان و آشنایان دست بهدست هم دادند تا این سلحشوران اندیشه و عمل را (بهعنوان سلحشوران اندیشه و عمل) از زندان بیرون بیاورند. این دومین ضربهای بود که بهرژیم وارد شد و زمینهی شکست پردهی سوم نمایش وزارت اطلاعات را فراهم کرد. بدینترتیب، پیشبینی رژیم که خانوادهها (بهواسطهی محافظهکاری اولیا و خصوصاً مادران) در بیرون از زندان بهفرزندانشان فشار میآورند که بهمتن عادی زندگیِ روزمره بازگردند و پس از دریافت مدرک تحصلی بهدنبال کار و زیست همسرگزینی بروند، خصوصاً با کنشهای جانبدارانه و قهرمانانهی مادران، کاملاً بهضد خود تبدیل گردید.
بههرروی، در بستر چنین شرایطی بود که مقاومت در درون زندان، البته پس از حیرت و گیجی و حتی استیصال اولیه، با سرعتی شتابیابنده بهبار نشست و جنبش دانشجویی در بازسازیِ پیچیدهتر و ریشهدارتر خود ـحتی بهلحاظ کمیـ در تبریز و زنجان و مشهد و غیره نیز گسترش یافت.
پردهی سوم ماجرا از همان نقطهای آغاز شد که محاسبات رژیم در وارد کردن ضربهی مستقیم و ایجاد تشتت در درون دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب غلط از آب درآمد و شکست خورد. ماجرای این پرده از این قرار استکه وزارت اطلاعات رژیم در جبران ناتوانیاش از وارد کردن ضربهی مستقیم و درونی بهدانشجویان آزادیخواه و برابریطلب روی اختلافات درونی جریانات مختلف دانشجویی و همچنین روی دعواهای گروههای بهاصطلاح اپوزیسیون متمرکز گردید تا شاید اینبار بتواند ضربه را بهطور غیرمستقم و با وساطت بهدرون شبکهی مناسبات دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب وارد آورد. متأسفانه باید گفت که اینبار محاسبهی عوامل رژیم تا اندازهای (یعنی: در نیمهی اول پرده) درست از آب درآمد. کارگزاران وزارت اطلاعات بنا بهکنترل و تحلیل مداومی که روی روابط، مناسبات و خصوصاً اختلافاتی که گروههای اپوزیسیون (اعم از داخل یا خارج) با یکدیگر دارند، بهدرستی میدانند که بخش بسیار گستردهای از این مناسبات و خصوصاً اختلافات نه برخاسته از مطالعات، سبککار یا حوزههای مختلف تجربی؛ بلکه ناشی از فردیتهای منگرا، جاهطلبیهای خُرد و قدرتطلبیهای فردیـگروهی است که با کوچکترین انگولکِ بیرونی شعله میکشند و بهبهانهی اختلاف سیاسیـطبقاتی تا آنسوی مرز دشمنخویی نیز پیش میروند. ازطرف دیگر، «نازکاندیشان» رژیم بهخوبی میدانسته و میدانند که هیچیک از جریانات خارج از کشور (اعم از چپ و راست و میانه) ریشهی محکم و قابل پراتیکی نیز در داخل و حتی در خارج ندارند.
ازاینرو، رژیم از یک سو بهاِعمال فشار سنگین بر دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب رو آورد و عملاً در پس این اِعمال فشار سنگین خلائی موقتی در سازمانیابی دانشجویان چپ رادیکال ایجاد کرد و از سوی دیگر در مقابل کسانی که بهسرعت بهفکر پر کردن این خلاء افتادند، سیاست تساهل در پیش گرفت. بدینترتیبکه ازیکطرف اکثر نشریات دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب تعطیل گردید؛ بعضی از سایتها و وبلاگهایشان فیلتر شد؛ امکان ایجاد سایت یا وبلاگ جدید برایشان بسیار سخت گردید؛ هماکنون عدهی روبهافزایشی از آنها بهطور دائم بهمرگ تهدید میشوند؛ کمیت قابل توجهی از آنها بهطور شبانه روزی زیر کنترل آشکار پلیس مخفی قرار گرفتهاند[!!؟]؛ روند پروندهسازی در قالب اختراع و کشف اتهامات جدید برای فعالین بازداشت شده گسترش یافته است؛ هماکنون نیز بازداشت فعالین این جریان ادامه دارد؛ و خلاصه اینکه همهی عرصههای زندگی شخصی و اجتماعی بهروی دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب بسته شده است. اما، از طرف دیگر، جریانی بهنام «دانشجویان سوسیالیست» بخش روبهازدیادی از فضای مجازی اینترنت را بهخود اختصاص میدهد؛ و بهطور روزافزونی در هرشهر و شهرستانی که یک مدرسهی بالاتر از دبیرستان وجود دارد، سایت اینترنتی «دانشجویان سوسیالیستِ» همان شهر و شهرستان اعلام موجودیت میکند تا در قالب لعن و نفرین بهحکمتسیتها، دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب را لعن و نفرین کنند، آنها را از درون مناسبات دانشجویی زیرفشار بگذارند و آه و شیون راه بیندازد که جنبش دانشجویی با آکسیون 13 آذر بهسختی ضربه خورده است! چرا جنبش دانشجویی بهسختی ضربه خورده است؟ برای اینکه دریافت دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب از توازن نیروها بهطور ماجراجویانهای غلط بوده، آنها موقعیت جامعه را در آذرماه 1386 «انقلابی» برآورد میکردند، ایدههایشان را از خارج گرفتهاند و در یک کلام میبایست آنقدر روی مسائل صنفی میماندند تا کمیت لازمی[؟] از تودهی 3 میلیونی دانشجویان را با خود همراه میکردند، و آنگاه بهیک آکسیون نهایتاً 1000 نفری اقدام میکردند!! نهایت اینکه جریان «دانشجویان سوسیالیست» نه در تقابل با اقدامات سرکوبگرانه رژیم، بلکه برمتن آن و با استفاده کامل از فضای بهوجود آمده در اثر سرکوب دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب پا بهمیدان میگذارند و عملاً سیاستی را در پیش میگیرند که در راستای سیاست رادیکالیسمزدائی رژیم از جنبش دانشجویی قرار میگیرد و همسو با آن عمل میکند.
از آرایه کلمات و ژستهای بهاصطلاح مارکسیستی که بگذریم، مفاهیمِ عملیِ «دانشجویان سوسیالیست» و همهی کسانیکه آشکارا یا بهطور ضمنی این خط را تأیید میکنند، تا عمق وجود محافظهکارانه و سرسپردهی شبکهی ارزشی و تبادلاتی موجود جامعه است؛ که جوهرهی آن کاسبکاری است. چراکه جنبش دانشجویی بهمثابه یک جنبش اجتماعی فعال ـبرخلاف جنبشکارگریـ تنها هنگامی قابل توصیف بهصفت جنبش استکه آرمانیـسیاسی عمل کند. بهبیان دیگر، تمرکز برصنفیگرایی (بهمثابهی تاکتیک یا استراتژی) برای جنبش دانشجویی معنای دیگری جز انحلال این جنبش در شبکهی ارزشی و مناسبات بورژوایی ندارد. بنابراین، اینگونه احکام (یعنی: تجویز تاکتیک صنفیگرایی برای جنبش دانشجویی) چیزی جز حکم مرگِ آرام آن نیست.
از دانشجویان روسی در سالهای 1870 گرفته تا دانشجویان اروپایی و خصوصاً فرانسوی در سال 1970؛ از کنش دانشجویان چینی در تینآنمین گرفته تا سنگربندیهای دانشجویی در کرهی جنوبی؛ و خلاصه از 16 آذر گرفته تا 18 تیر در ایران ـهمه و همهـ برحرکتی آرمانیـسیاسی متمرکز بودهاند. نتیجتاً تجویز صنفیگرایی (حتی بهمثابهی یک تاکتیک گذرا) برای جنبش دانشجویی ـآگاهانه یا ناآگانهـ حاکی از یک نگرش دولتی است. اینکه این نگرش دولتی از پسِ کدام مناسبات مادی شکل میگیرد و تاکجا با رژیم اسلامی ارگانیک است، برای افراد یا گروههایی که در اپوریسیون رژیم عمل میکنند، نه یک مسئلهی اطلاعاتی یا ضداطلاعلاتی، بلکه عمدتاً مقولهای تحلیلی، طبقاتی و اساساً عملی است. بهبیان دیگر، خواستن و طلبِ فاکتورهای حقوقی و اطلاعاتی برای پذیرش اینکه آیا فلان موضعگیری و بهمان نظریه ـواقعاًـ دولتی است و همسو با دولت عمل میکند یا فقط نشان از گیجسری و ذهنیگرایی محض دارد؛ از برخوردی سفسطهآمیز حکایت میکند که میخواهد گرایش واقعی خودرا در پسِ حقوق افسادی موجود و گریز از حقیقتی نفیکننده و زیبا پنهان کند.
در ادامهی نیمهی اول پردهی سوم نمایشِ دستگاه اطلاعاتی رژیم، یعنی توطئه درجهت ایجاد اختلال در درون مناسبات دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب و بهقصد فروپاشاندن این جریان، سایت «تریبون مارکسیسم» مقالهی بدون امضائی منتشر کرد که عنوان آن «وضعیت فعلی و گامهای ضروری ـ نکانی در مورد جنبش دانشجویی و چپ» بود. همانطور که در انتهای این مقاله نشان دادهام [بهپیوست مراجعه کنید که با تیتر «نوشتهی بینویسنده را آذرینـمقدم تأیید میکنند!؟» مشخص شده است]، نوشتهی «تریبون مارکسیسم» مورد تأیید آقایان ایرج آذرین و رضا مقدم قرار گرفت؛ و از این نقطه، نیمهی دوم و هنوز کاملاً تمام نشدهی پردهی سوم آغاز گردید که در ادامه بهطور مشروحتر بهآن میپردازم. اینکه کِی این نیمهی دومْ از پردهی سومْ تمام میشود، قابل پیشبینی نیست؛ اما در مورد اینکه این نیمپرده چگونه تمام خواهد شد، میتوان گفت که هرگاه که جریان آذرینـمقدم رسماً از خود انتقاد کردند و عملاً در راستای جبران خسارتهای وارد آورده بهجنبش کارگری و دانشجویی گام بگذارند! اما بهراستی اگر جریان آذرینـمقدم بهراه نیامدند و بهجبران خسارتها همت نگماشتند، تکلیف چیست؟ پاسخ بسیار ساده و روشن است: راندن آنها بهفردیت ایزولهی خویش بهعنوان همسویان سرمایه و رژیم جمهوری اسلامی. حقیقت این است که سکوت در مقابل شکلگیری یک چپ پرو رژیمی که اینک جریان آذرینـمقدم پرچمدار آن است، سکوت در مقابل سرکوب جنبشهای اجتماعی و بهویژه سکوت در برابر سرکوب مبارزات کارگران است.
3ـ بازخوانی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...»
الف) نوشتهی بیامضا یا بینویسنده در سایت «تریبون مارکسیسم»، «وضعیت فعلی و گامهای ضروری ـ نکانی در مورد جنبش دانشجویی و چپ» عنوان دارد. این نوشته از همان آغاز اساس را بر «توافق عمومی» میگذارد و چنین القا میکند که «قاعدتا این نکته مورد توافق عمومی است که مشخصهی وضعیت فعلی جنبش دانشجویی این است که در پی اتفاقات آذرماه گذشته جنبش دانشجویی ضربه خورده و عقبنشینی کرده است»! اولین سؤالی که بهذهن یک خوانندهی دقیق میرسد این استکه این «توافق عمومی» حاصل کدام نشستها، گفتگوها و همفکریهای آشکار یا پنهان است؟ از آنجاکه در دنیای واقعی هیچگونه نشست و گفتگو و همفکریای، با حضور یا بیحضور دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب، در مورد ضربه خوردن جنبش دانشجویی وجود نداشته، میتوان چنین نتیجه گرفت که نویسندهی بینام این مقاله با دریافت ماورائی از خود، بهخودش حق میدهد که نظرِ شخصی یا گروهیاش را تاحد یک «توافق عمومی» معتبر جلوه دهد. اما بههرصورت جنبش دانشجویی با تعرض درست خود در 13 آذر متحمل تاوانهایی شد که طبیعت هرگونهای از مبارزهی سیاسی در جامعهی ایران است.
آیا تاوانیکه جنبش دانشجویی در ازای تعرض 13 آذر داد بهیک عقبنشینی منجر گردید؟ جواب گرچه مثبت است، اما به هیچ وجه کافی نیست؛ آری دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب ـموقتاًـ آرایش نیروهای خودرا از دست دادند و این میتواند بهیک عقبنشینی تعبیر شود. پس، خطای نویسندهی مقالهی بینویسنده تنها این استکه تعبیر خود از یک رویداد را «توافق عمومی» مینامد؟ اگر همهی مسئله بههمین محدود باشد، اساساً نباید بهآن پرداخت و نوشتن این بازخوانی کار بیهودهای است! اما فراموش نکنیم که کمی بالاتر تصویر توطئهای را ترسیم کردیم که رژیم برای سرکوب دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب از درون و بیرون برنامهریزی کرده بود. بههرروی، بنابرآنچه تاکنون من گفتهام و درجامعه نیز قابل مشاهده است: اولاًـ عقبنشینی جنبش دانشجویی موقت بود؛ و علیرغم تحمل فشار همهجانبه (و ازجمله تحمل فشار همین مقالهی بینویسنده) مناسبات و توان خود را در سطحی پیچیدهتر بازیافته و با دهها مقالهی خلاقِ سیاسی، هنری، فلسفی، اقتصادی، کارگری و مانند آن تمرکز زایندهی فکری خود و انسجام مناسبات درونیاش را نشان داده است. دوماًـ روحیه و نوشتههای دانشجویانی که حکم زندان گرفتهاند، نشانگر تعرضی عمیقتر و آرمانگرایانهتر است که در برآیند وجوه «ایستا» و «پویا»ی جامعهی ایران خبر از شکفتن هزاران لالهی زیبا میدهد. سوماًـ نویسندهی بینام با عبارت «ضربه خورده و عقبنشینی کرده است» همهی واقعیتها، شدنها و رویشها را در پسِ یک عقبنشینی موقت پنهان میکند و آگاهانه یا ناآگانه همان توطئهای را خوراک میدهد که رژیم برای سرکوب بخش رادیکال جنبش دانشجویی برنامهریزی کرده است.
مقالهی بینویسنده بهمنظور استحکام بخشیدن بهحکم القائی خود از درون لبادهی ماورائیاش یک حکم دیگر بیرون میکشد تا اینبار چنین القا کند که دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب نه تنها «ضربه خورده و عقبنشینی کرده»اند، بلکه بهلحاظ روحی هم تخریب شدهاند. بهاین حکم نگاه کنیم: «هرعقبنشینی طبعا با تخریب روحیه همراه است». این حکم هم در کلیت آکسیوماتیک خود غلط است و هم از لحاظ کاربردی در مقابل رزمندگی و اندیشهآفرینی دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب قرار میگیرد. چراکه از یکطرف، در دنیای مربوط بهمبارزهی طبقاتی هزاران بار اتفاق افتاده که «عقبنشینی» با «تخریب روحیه» همراه نبوده است؛ و ازطرف دیگر، با تعمیم سفسطهگرانهی یک «مقطع» بهتمامی «پروسه» (که پیوستاری از «تداوم» و «انقطاع» است)، نه تنها هیچگونه حقیقتی را در مورد دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب نمیگوید، بلکه بازهم بهموازات همان سیاستی حرکت میکند که وزارت اطلاعات رژیم برای سرکوب جنبش دانشجویی برنامهریزی کرده است: تلاش درجهت تخریب روحیه بالاروندهی فعالین بازداشت شدهی دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب.
مگر تمامی جنگ انقلابی نیروهای چینی در برابر نیروهای چیانکایچک و حمایتهای امپریالیستی از کومینتانک در پروسهی یک راهپیمایی و عقبنشینی طولانی صورت نگرفت که نویسندهی بینام حکم میدهد که: «هرعقبنشینی طبعا با تخریب روحیه همراه است»!؟ مگر برخورد پرخاشگرانهی عابد توانچه در عرض چند هفته بهبرخوردی متین، معقول، مهربان و آرمانی تبدیل نشد که مدعیِ دروغین، خودبین و همسو با رژیم حکم میدهد که: «هرعقبنشینی طبعا با تخریب روحیه همراه است»!؟ مگر امین قضایی با همهی اختلافات نظریای که با عابد توانچه داشت، ننوشت که عابد بهترین رفیق اوست؛ پس چرا نویسندهی بینام مینویسد: «همراه با این گیجی و حیرت، بیاعتمادی نیز بعنوان یکی از عوامل ذهنی قطعا رشد کرده است»[تأکید از من است]!؟ آیا همهی این بازیهای علامهگونه بهقصد ایجاد شکاف در درون فعالترین جریان جنبش دانشجویی (یعنی: دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب) و فروپاشاندن آن نیست؟ آیا این بازی زشت و غیرانسانی در همسویی با رژیم شکل نگرفته است؟
ب) مقالهی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» در ضمن ارزیابیِ دروغین و جعلیاش از سوخت و ساز جنبش دانشجویی، دربارهی دینامیسم مبارزهی جاری و طبقاتی چنین حکم میکند: «ضربه اخیر در سطح عوامل ذهنی بهتضعیف چپ در جنبش دانشجویی منجر شده است. (که با توجه بهدینامیسم پایهای مبارزه برای دموکراسی در این دوران تاریخی و در کشوری مثل ایران، بلافاصله بهمعنای تضعیف عوامل ذهنی کلیت جنبش دانشجویی است)»[تأکید از من است]. بنابراین استراتژی بهاصطلاح سوسیالیستی برای نویسندهی بینام، که در ترمینولوژی مارکسی بهمعنای تبیین «دینامیسم پایهای مبارزه»ی طبقاتی است، «مبارزه برای دموکراسی در این دوران تاریخی» است. شاید چنین بهنظر برسد که قصد نویسنده اشارهی تاکتیکی بهشرایط هماکنون موجود است که ظاهراً حکم درستی است؛ اما این برآورد و گمانه غلط است؛ چراکه قید «این دوران تاریخی» نه تنها از شرایط هماکنون موجود درمیگذرد، بلکه از چارچوبهی جامعهی ایران هم فراتر میرود. چرا؟ برای اینکه کلمهی «تاریخی» بهطور روشن ناظر بر نفی وضعیت موجود است؛ و عبارت «این دوران تاریخی» در ترمینولوژی سوسلُفی و انستیتوهای شوروی سابق ضمن اینکه بار جهانی دارد ـحداقلـ ناظر بریک توازن قوای سیاسیـجهانی است که انقلابات سوسیالیستی را از دستور خارج میکند.
تشابه و بلکه اینهمانی ادبیات نوشتهی بینویسنده با ادبیات ایرج آذرین و دفاع پرحرارت آذرینـمقدم از آن نوشته هنگامی جالبتر میشود که بهاحکام پایهای نوشته نگاه کنیم. ایرج آذرین نیز هشت سال قبل در جزوهی «چشمانداز و تکالیف» بهاستناد همین «دوران تاریخی» بود که انقلاب را امری محال دانسته بود و بهفرموله کردن «نپ در اپوزیسیون» پرداخته بود.
بههرروی، عبارت «و در کشوری مثل ایران» تنها میتواند بهاین قصد در نوشته جاسازی شده باشد که نویسندهی بینام موقعیت جنبش کارگری و نیروهای چپِ رایکال در ایران را هنوز تا این اندازه درهم ریخته و متشتت برآورد نکرده تا صرفاً از پسِ آن و بدون تأکید بر «این دوران تاریخی»، این جرأت را پیدا کند که دوران سازمانیابی سوسیالیستی و انقلاب پرولتری را صراحتاً پایان یافته اعلام نماید.
اما حقیقت این استکه مبارزهی فعالین سوسیالیست جنبش کارگری برای دستآوردهای دموکراتیک و بهتبعِ آن فعالین دیگر جنبشهایی که گرایش سوسیالیستی دارند، بلافاصله بهمعنای گذر از این دستآوردها و طرح راهکارها و مطالبات روشنِ سوسیالیستی جهت انقلاب اجتماعی و استقرار دیکتاتوری پرولتاریاست. چراکه فعالین سوسیالیست جنبش کارگری «دینامیسم پایهای مبارزه»ی طبقاتی را «در این دوران تاریخی و در کشوری مثل ایران» (یعنی: در زمانهای که تمام کوره دهاتهای اعماق آفریقا هم بهتسخیر سرمایه درآمده)، اساساً سوسیالیستی میدانند؛ و گرچه در همهی موارد ضرورتاً بهمبارزه برای بهبود فوری وضع کنونی (مثلاً افزایش دستمردها، حق بیان، حق تشکل مستقل و...) در چارچوب همین نظام میپردازند، اما هیچگاه فراموش نمیکنند که همین مبارزات در چهارچوب یک استراتژی سوسیالیستی واقعی و نه دروغینْ واسطهی ایجاد یا انکشاف عینی و ذهنیِ «امکانِ» سازمانیابی سوسیالیستیـانقلابی و سرنگونی سوسیالیستی رژیم حاکم است. بدینترتیب، فعالین سوسیالیست جنبشکارگری ـبهلحاظ تاکتیکیـ در پارهای از مواقع با دیگر نیروهایی که اساساً تحولگرا هستند، «دینامیسم پایهای مبارزه»ی طبقاتی را «مبارزه برای دموکراسی» میدانند و ناگزیرند که از خط قرمزهای نظام سرمایهداری عبور نکنند، در ظاهر و سطح (یعنی: نه در عمق و پراتیک) همگون مینمایند. این شباهتِ در سطح برای مقالهی بینویسنده (که حداقل روح ایرج آذرین و دست مقدم در آن جاری است) این فرصت را فراهم کرده تا در پوشش عبارتپردازیهای شبهمارکسیستی بعضی از عناصر متمایل بهراست یا متمایل بهحزب توده و اکثریت را طوری زیر «ضرب» بگیرد تا ضمن جذب نیروهای پایهایتر آنها، صدیقترین افراد و نهادهای رادیکال را بهطور موذیانهای بیاعتبار بهتصویر بکشد و بهطور خزیدهای یک نئوتودهایسمِ بهمراتب خطرناکتر و مخربتر از حزب توده و اکثریت را بنا بگذارد. این امری مشترک ـشاید غیرارگانیکـ بین رژیم و سوسیالیستهای پرو رژیمی بهطورکلی و جریان آذرینـمقدم بهعنوان یک بخش از آن است. بههرروی، تا اینجا بهطور قطع میتوان گفت که مقالهی بینویسنده و همهی تلاشاش در جهت ایحاد تشتت در صفوف بخش رایکال جنبش دانشجویی ـدر همسویی با رژیمـ از همین دیدگاه و خاستگاه طبقاتیاش (که ناگزیر بورژوایی است) سرچشمه میگیرد که «دینامیسم پایهای مبارزه»ی طبقاتی را نه مبارزه برای گسترش سوسیالیستی نهاهای کارگری در راستای انقلاب سوسیالیستی و دیکتاتوری پرلتاریا، بلکه «مبارزه برای دموکراسی» میداند. این نویسنده که حتی جرأت و صداقت بیان نام خودرا ندارد، با سفسطهای پوشیده در مقولهی «"موقعیت انقلابی" یا "وضعیت انقلابی"» که ابداع لنین (نه منصور حکمت) است، چنین القا میکند که کنشگری سوسیالیستی و بهتبع آن سازمانیابی انقلابی تنها مختص «موقعیت انقلابی» است؛ و ازآنجا که وضعیت فیالحال موجود را نمیتوان «موقعیت انقلابی» برآورد کرد، پس، دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب بهعنوان ماجراجو و وابسته بهاحزاب سیاسیـنظامی باید بهتیغ جلاد سپرده شوند تا علامههای بینام و هویت، احساس علامهگی کنند. این کثیفترین و حقیرانهترین شکل بروز اپورتونیسم راست است؛ و سکوت در مقابل آن یادآور افرادی است که با چشمان شیشهای بهتماشای صحنههای اعدام خیابانی یا شلاق خوردن فعالین کارگری میایستند.
پ) این شعار و فورمولبندی که «اساس استراتژی سوسیالیستی در شرایط امروز ایران چیزی جز کسب عملی آزادیهای دموکراتیک بهنیروی مستقیم جنبشهای تودهای (با نقش محوری جنبش طبقهکارگر) نیست»، با خوشبینانهترین نگاه ممکن یک کاریکاتور منشویکی و دو مرحلهای از انقلاب سوسیالیستی استکه راهکارهای 100 سال پیش را بهشرایط امروز ایران مونتاژ میکند؛ و رهائی طبقهکارگر و بهتبع آن رهائی کار و نوع انسان را بهرهائی بورژوازیِ «ناب» از قید سیستم استبداد جمهوری اسلامی مشروط مینماید. این «استراتژی سوسیالیستی» پیشاپیش امر سرنگونی دولت، خلع ید از بورژوازی و تشکل طبقهکارگر در دولتِ نفیشونده را بههمراه تمام راهکارها و پراتیکهای لازم تا «کسب عملی آزادیهای دموکراتیک» در ایران (یعنی: تا ابد) بهتعویق میاندازد. گرچه چنین دیدگاهی یک خاستگاه مادی دارد و تا عمق وجود بورژوائی است؛ اما از جنبهی صِرفِ نظری هم هپروتی و ناکجاآبادی است. چراکه جوهرهی استبداد حاکم در ایران را بورژوائی نمیبیند و اساساً بین «استبداد» و «دموکراسی» یک تفکیک ذاتی قائل است. گرچه نظام استبدادی حاکم برایران بهآرایههای استبداد پیشاسرمایهداری مزین است؛ اما آنچه برپانگهدارندهی این آرایههاست، استبداد ذاتیِ سرمایه و دولت سرمایهداریِ فیالحال موجود است. بنابراین، چارهی حذف این آرایههای پیشاسرمایهدارانه، حذف جوهرهی ذاتی آن (یعنی: رابطهی خرید و فروش نیرویکار) است. در بازی با الاکولنگ دمکراسیـاستبداد میبایست توجه داشت که فروش نیرویکار از طرف کارگر و خرید آن توسط سرمایهدار مستبدانهترین رابطهای است که تاریخ بشر تا مقطع نظام سرمایهداری تجربه کرده است. در اینجا سلطهی سرمایه برفروشندهی نیرویکار (برخلاف سلطه بر برده و سرف) بهوساطت و بنا بهدرخواست خودِ کارگر استکه مادیت میگیرد؛ و این خودِ کارگر استکه اجباراً بهمثابهی سرمایه عمل میکند. در استبداد پیشاسرمایهدارانه اجبارِ کار بیرونی بود؛ درصورتی که فروش نیرویکار در استبداد سرمایهدارانه ارادهی خودِ کارگر است که بهواسطهی اجبارهای زیستیِ تحمیل شده از سوی سرمایه عمل میکند. آنچه استبداد سیاسی دوران سرمایهداری را از همهی رژیمهای مستبد دورههای تاریخیِ پیشین مخوفتر میکند همین پایه ذاتی استبداد سرمایه است.
بنابراین، در نظام سرمایهداری، علیرغم همه امکاناتی که وجود آزادیهای سیاسی در سازمانیابی و سازماندهی کارگران فراهم میکند، سخن از «آزادیهای دموکراتیک» برای کارگران بهمثابه استراتژی، بدون سازمانیابیِ سوسیالیستی ناظر بر یک انقلاب ـدر همهی ابعاد متصورـ تنها یک لالائی خوابآور، کشیشمنشانه و بورژوائی است. چراکه هراندازهای از «آزادیهای دموکراتیک» ـحتی در شکل کشورهای اروپای غربیـ نمیتواند استبداد ذاتی سرمایه را که از درون مناسبات فروشندگان نیرویکار عمل میکند، تعدیل نماید. این تعدیل ـهم از جنبهی درونی و هم بهلحاظ بیرونیـ اساساً و بهطور مشخص در پروسهی سازمانیابی سوسیالیستی، شکلگیری وجدان انقلابی و در راستای یک انقلاب سوسیالیستی استکه میتواند مادیت بگیرد. گذشته از این، هردستآوردی که اصطلاحاً دموکراتیک نامیده میشود (مثلاً حقوق بیکاری، بیمههای اجتماعی، آزادی تشکل و...)، در آنجائی که طبقهکارگر انسجام طبقاتی و مبارزاتی مداومی نداشته باشد، قابل پس گرفتن است؛ و زیر ضربِ گرایش سرمایه بهکاهش نرخ سود و نتیجتاً عکسالعمل سرمایهدار بهافزایش میزان سودآوری پس هم گرفته میشود. بنابراین، استراتژی سوسیالیستی واقعی، چه در کشوری کاملاً دمکراتیک و چه در شرایط استبداد سیاسی چیزی جز تدارک انقلاب سوسیالیستی نیست و نمیتواند باشد. کوتاه سخن اینکه در جامعهی سرمایهداری و خصوصاً در جامعهی سرمایهداری ایران یک «استراتژی سوسیالیستی» برای «کسب عملی آزادیهای دموکراتیک... (با نقش محوری جنبش طبقهکارگر)» چیزی جز تُرهات آقای ایرج آذرین (یعنی: «کشاندن وزن طبقهکارگر پشت این یا آن سیاست بورژوازی») نیست که در جزوهی «چشمانداز و تکالیف» بهفراوانی پیدا میشوند.
بههرروی، مبارزهی دموکراتیک برای کسب امتیاز در چارچوبهی نظام سرمایهداری برای طبقهکارگر و دیگر نیروهای تحت ستم سرمایه یک امر تاکتیکیِ لازمْ در راستای سازمانیابی سوسیالیستی و انقلاب اجتماعی است؛ و عناد نویسندهی بینام که همانند آقای آذرین فکر میکند و مینویسد با دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب در همین نکته استکه آنها با مستمسک قرار دادن قوانین همین نظام موجود خواهان یک جامعهی آزاد و برابر از همهی جهات ممکن و متصور (یعنی: سوسیالیستی) هستند.
ت) این نقل قول را باهم بررسی کنیم تا در مورد صحت و سقم این قضاوت که مقالهی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» را بهمراتب مخربتر از یک ترفند سادهی پلیسی میداند، بیشتر بیندیشم: «همراه با این گیجی و حیرت، بیاعتمادی نیز بعنوان یکی از عوامل ذهنی قطعا رشد کرده است، اما بهنظر میرسد بیش از آنکه تودۀ دانشجویان بهفعالان چپ جنبش دانشجویی بیاعتمادی نشان دهند (شاید چون "تودۀ" دانشجو از ماوقع زندان بیخبر است)، اعتماد متقابل در مناسبات بین فعالان و رهبران عملی در چپ دانشجویی کاهش یافته است»[تأکید از من است]. گرچه کمی بالاتر در مورد پوچی این ادعا که بازداشت فعالین دانشجویی به«گیجی و حیرت» انجامید و این نیز موجبات «بیاعتمادی» را در درون فعالین چپِ جنبش دانشجویی فراهم آورد، بهاندازهی کافی استدلال کرده و فاکت آوردهام؛ اما یک لحظه فرض کنیم که ادعای مقالهی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» در مورد «گیجی و حیرت» و پیامدِ «بیاعتمادیِ» آن درست است! دراینصورت، میبایست خودرا بهمنطق درونی مقاله بسپاریم تا حقایق را برای ما روشن کند. مقاله مدعی استکه «بیش از آنکه تودۀ دانشجویان بهفعالان چپ جنبش دانشجویی بیاعتمادی نشان دهند»، «اعتماد متقابل در مناسبات بین فعالان و رهبران عملی در چپ دانشجویی کاهش یافته است». چرا بیاعتمادی در رابطه با «تودۀ دانشجویان» و «فعالان چپ جنبش دانشجویی» کمتر از کاهش «اعتماد متقابل در مناسبات بین فعالان و رهبران عملی» بوده است؟ مقاله جواب میدهد که: «شاید چون "تودۀ" دانشجو از ماوقع زندان بیخبر است»! با فرض اینکه حقیقتاً ماوقعی در زندان وجود داشته که تودهی دانشجو از آن بیخبر بوده و بههمین دلیل هم اعتماد آنها به«فعالان چپ جنبش دانشجویی» کمتر آسیب دیده است؛ میبایست از نویسندهی بینام سؤال کرد که پس چرا در یک نوشتهی علنی بهماوقعی اشاره میکنید که بیخبری از آن بهاعتماد «تودۀ دانشجویان بهفعالان چپ جنبش دانشجویی» کمتر آسیب زده است؟ آیا اشاره بهماوقعی که بیخبری از آن مانع از کاهش اعتماد بوده است، بنا بهمنطق خودِ مقاله ـآگاهانه یا ناآگاهانهـ برداشتن این مانع و دامن زدن بهکاهش اعتمادِ «تودۀ دانشجویان بهفعالان چپ جنبش دانشجویی» نیست؟
اگر مقالهی بینویسنده بهاین مسئله نپرداحته بود که شاید بیخبری از ماوقع زندان [البته با فرضِ وجودِ چنین ماوقعی] بهعنوان مانعی بازدارند عمل کرده و باعث شده که اعتماد تودهی دانشجو با فعالین چپ جنبش دانشجویی آسیب نبیند، این امکان نیز وجود داشت که اشاره به«ماوقع زندان» را در یک نوشتهی علنی بهپای سهو و اشتباه بگذاریم. اما ازآنجا که مقالهی بینویسنده بهاین تأثیر و تأثر آگاه است، خودِ منطق نوشته فریاد میزند که اشاره به«ماوقع زندان» [البته با فرضِ وجودِ چنین ماوقعی] عمدی بوده و قصدش ضربه وارد آوردن به اعتمادِ «تودۀ دانشجویان بهفعالان چپ جنبش دانشجویی» است. نتیجتاً اگرچه هنوز نمیتوان گفت که این شیوهی یهودایی جزئی از برنامهریزی وزارت اطلاعات رژیم بوده است که همزمان درگیر همین پروژه میباشد، حداقل در ایجاد تشتت در جنبش دانشجوئی همسو با آن عمل کرده است. حال این سؤال پیش میآید که آیا این همسویی آگاهانه است یا ناشی از یک برنامهریزی غلط سیاسی است؟ جواب این سؤال را نیز میبایست در منطق خودِ مقالهی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» بیابیم.
ازآنجا که این مقاله از بررسی «وضعیت فعلی» شروع میکند تا بهدریافت «گامهای ضروری» برسد، علیالاصول توسط کس یا کسانی نوشته شده که نسبت بهموازین و مقولات مربوط بهجنبشهای اجتماعی بیاطلاع نیستند. بههرصورت، خودِ مقاله مالامال از چنین ادعاهایی است. آشکار است که در دستگاه مفروضی که اعتماد تودههای یک جنبش اجتماعی با فعالین همان جنبش آسیب ندیده باشد و تنها «اعتماد متقابل در مناسبات بین فعالان و رهبران عملی در» آن جنبش «کاهش یافته» باشد، سخن از «گیجی و حیرت» و پیامدِ «بیاعتمادی» یک پارادوکس تمامعیار، صرفاً ذهنی و دروغین است که حتی با مشاهدهی انفعالی یک دانشآموز ساده نیز قابل دریافت میباشد. بهعبارت دیگر، چگونه ممکن استکه رابطهی «تودهها» و «رهبری» در یک جنبش اجتماعی (که دینامیزم حرکت و نیروی تعیینکنندهی آن است) آسیب چندانی ندیده باشد، اما رابطهی رهبران با هم به«بیاعتمادی» رسیده باشد؟ اینگونه تخیلات تنها از کسانی برمیآید که هیچگاه در درون تبادلات واقعی و زندهی جنبشهای اجتماعی نبودهاند و سالها در خارج از کشور «سیاستبازی» را بهجای «مبارزهی سیاسی» عوضی گرفتهاند. بهبیان ماتریالیستی دیالکتیکی: هرنسبتی از هستیِ مادی و ازجمله جنبش دانشجوئی (بهمثابهی یک نسبت واقعی و مادی و نه یک ذهنیت محض) تا جائی که از گذرگاه «نفی» گذر نکرده تا در ایستگاه «اثبات» ـدر انتظار یک «نفیِ» دیگرـ سوخت و ساز کند، وحدتی برآمده از تضادهاست؛ که بروز تناقض در آن یا حاکی از «نفی» و نتیجتاً نسبت و وحدت «دیگر»ی است و یا ناشی از مکانیزم تخریبکنندهی بیرونی است که اساساً نابودگی آن نسبت را بههمراه دارد.
بنابراین، در مقابل این سؤال که همسویی مقالهی بینویسنده با وزارت اطلاعات عمدی است یا نه[؟]؛ بنا بهمنطق پارادوکسیک و سفسطهآمیز خودِ مقاله (که در هوشیاریاش ادعای تبیین ضرورتها را نیز یدک میکشد) و همچنین بنا بهمقایسهی ادعای بروز «گیجی و حیرت» و «بیاعتمادی» در بین رهبران جنبش دانشجویی با واقعیتهای قابل مشاهدهی بیرونی (که بالاتر بهآن پرداختیم)، میتوان گفت که این همسوئی عمدی بوده و با خوشبینانهترین نگاه ممکنْ قصد از آن نه مبارزهی سیاسی که سیاستبازی و استفاده از فضایی است که سرکوب رژیم بهوجود آورده است. حال با این سؤال مواجه شدهایم که این سیاستبازی از چه نوع و جنسی است؟
پاسخ بهاین سؤال را پیش از این، ضمن موارد مختلف بررسی و استدلال، دادهایم؛ بنابراین، دراینجا تنها استدلالهای قبلی را در کنار هم میگذاریم تا بهیک تصویر ملموستر برسیم. استدلال کردیم که جمهوری اسلامی بنا بهوضعیت داخلی و بینالمللی خویش نه تنها از پیدایش یک سوسیالیسم پرو رژیمی حمایت میکند، بلکه گاهاً برگهائی را هم بهنفع این پروژه بهزمین میاندازد؛ استدلال کردیم که تظاهرات 13 آذر ضربهی سنگینی بهاین پروژه وارد آورد؛ استدلال کردیم که محاسبهی وزارت اطلاعات در زندان و گرفتن اعترافات دلخواهاش مبنیبر وابستگی دانشجویان بازداشت شده بهنیروهای خارجی و بهاصطلاح آمریکائی درست از آب درنیامد؛ استدلال کردیم که پخش شایعه و نشان دادن ویدئویِ بعضی از بازجوئیها در مقابل تحرک و خلاقیت فکری و عملی دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب تا اندازهی زیادی رنگ باخت؛ استدلال کردیم که همزمان با ترمیم عقبنشینی موقت دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب، جریان «دانشجویان سوسیالیست» فضای مجازی اینترنت را بهطور روزافزونی بهخود اختصاص داده و میدهد؛ استدلال کردیم که «دانشجویان سوسیالیست» اساس مبارزهی دانشجویی را برخلاف دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب که سیاسی میدانند، صنفی تبلیغ میکنند؛ استدلال کردیم که جوهرهی بینش مقالهی بینویسنده بورژوایی است، درصورتیکه دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب بیش از پیش بهکنشگری سوسیالیستی (گرچه با تعبیر ویژهی خود) پای میفشارند؛ استدلال کردیم که جریان آذرینـمقدم مقالهی بینویسنده را بهلحاظ جوهر و مضمون تأیید میکنند (نگاه کنید بهپیوست)؛ استدلال کردیم که مضمون و جوهرهی مقالهی بینام ضمن همسوئی آگاهانه با وزارت اطلاعات رژیم، سیاستبازانه نیز میباشد؛ و سرانجام استدلال کردیم که منطق مقالهی بینام هم در درون و هم در مقایسه با دنیای مادی واقعی متناقض است. حال نتیجه میگیریم که جریان آذرینـمقدم با یک برنامهریزی حساب شده و از مدتها قبل پروژهی ایجاد انشعاب و دوپارگی در جنبش دانشجوئی را در دستور داشتهاند که اینک با رویش قارچگونهی مجازی و اینترنتیِ «دانشجویان سوسیالیست» مربوط بههر شهر و شهرستانی بهبار نشسته است. در این برنامهریزی، همسویی با رژیم، بهطور آگاهانه و از قبل بهعنوان بهایی که باید پرداخته شود، مورد محاسبه قرار گرفته است. بههرروی، همهی بحث پارادوکسیکِ «بیش از آنکه تودۀ دانشجویان بهفعالان چپ جنبش دانشجویی بیاعتمادی نشان دهند»، «اعتماد متقابل در مناسبات بین فعالان و رهبران عملی در چپ دانشجویی کاهش یافته است»، بهاین منظور القا میشود که رهبران «خراب» و بیاعتماد را کنار بگذارد تا «رهبران جدید» و مورد تأیید ضمنی رژیم را با «تودۀ دانشجویان» بهاصطلاح سالم و با اعتماد مونتاژ کند و چنین نتیجه بگیرد که «نفس اعلام تشکل دانشجویان سوسیالیست (هر نظری هم که احیانا درباره کمبودهایش داشته باشیم) اقدام بسیار مثبتی بود»؛ و از پسِ این مونتاژکاری رذیلانه یک انگشتانه اعتبار از رژیم کسب نماید. عنوان اینگونه معاملات دیپلماتیک در فرهنگ و سنن مبارزات کارگری و سوسیالیستی خیانت است؛ حال فرق چندانی نمیکند که طرفین معامله باهم تماس دارند یا فقط دست هم را خواندهاند. دوباره بهاین استدلالها بازمیگردم.
ث) مقالهی بینویسنده با وجدانی آسوده، بدون هرگونه دغدغه و بهطور بیرحمانه و مکرری بهدادههائی استناد میکند که اولاًـ از اساس حاصل بازجوئی و شکنجهاند؛ دوماًـ اگر منبع آن شایعات یا بیانههای وزارت اطلاعات نباشند، لابد بهطور مستقیم از وزارت اطلاعات دریافت شدهاند؛ سوماًـ نحوهی ارائهی دادهها بهطور آگاهانه با ابهام، دوپهلوگوئی و بعضی از واگشتها آمیخته شده تا اگر کسی اعتراض کرد، پیشاپیش ردیهای برعلیه آن اعتراض احتمالی در نوشته جاسازی شده باشد. بههرروی، بدون اینکه در مورد این شیوهی نگارش و ارائهی دادهها و سبکبالی نویسنده یا نویسندگان حرفی بزنم، مستقیماً بهخودِ این دادهها (البته با بعضی توضیحات) میپردازم. یادآوری این نکته لازم استکه همهی تأکیدها در عبارتهای زیر از من است.
ـ «متعاقب ضربه و در بازجوییها روشن شد که بخش تعیینکنندهای از رهبران و فعالان «چپ رادیکال» در عمل فعالیتهای ماجراجویانهای را در خفا پیش میبردند که نه فقط بهاهداف و شیوههای جنبش دانشجویی جاری ربطی ندارد و با آنها در تناقض قرار میگیرد، بلکه حتی بطور درخود نیز بهنحوی واقعا کودکانه و خیالبافانه در بهترین حالت سودای انقلاب آفریدن را دنبال میکرده است». باید از نویسندهی بینام (که مورد تأیید آذرین و مقدم نیز میباشد) پرسید که آیا در جامعهای که بهقول سایت دولتی (الف) 11% از تنفروشان تهرانیاش با اطلاع خانوادههای خود بهتنفروشی میروند و بنا بهحرف مسؤلین رسمیاش 6 میلیون معتاد با مرگی سیاه و پوچ دست بهگریباناند، «سودای انقلاب آفریدن» توسط «بخش تعیینکنندهای از رهبران و فعالان «چپ رادیکال»، حتی با فرض اینکه «بهنحوی واقعا کودکانه و خیالبافانه» بوده باشد، بهطور خودبهخود، یعنی بهواسطهی آرمانخواهیاش نشانگر رویش یک ارزش انسانی و انقلابی نیست؟ طبیعی استکه نویسندهی بینام بدون هرگونه درنگی و با خونسردی تمام جواب میدهد که نه! چراکه اینها «بهاحزاب و نیروهای سیاسیای» وابستهاند «که دل بهفشار و حملۀ امریکا بستهاند، پول از امریکا میگیرند، کودتا را راه تغییر سیاسی میدانند، دستجات مسلح سازمان میدهند و...»!! اگر در مقابل این اتهامات که شباهت زیادی با ادعانامههای قاضی مرتضوی دارد، قدری فکر کنیم و دربارهی مفهوم آن چند نقطهی بیان نشدهی پس از (و) نیز تخیل کنیم، بهاحتمال قوی بهاین نتیجه میرسیم که نویسنده بهجای این چند نقطه (...) قصد داشته بنویسد: «و داشتن مشروبات الکلی یا فیلمهای ضداخلاقی»!؟
بههرروی، مجازات این اتهامات در دستگاه قضایی جمهوری اسلامی ـدر هنگام لزومـ بدون هیچ شبههای اعدام است؛ و امروزه روز گروههای زیادی در این زمینهی بورژوائی فعالیت میکنند که حکم اعدام را از اساس برچینند؛ یعنی، زمینهی فعالیت بورژوائی و «حقوق بشری» آنها اعتراض بهاحکام اعدامی است که توسط دادگاههای جمهوری اسلامی ـمثلاًـ در برابر قتل عمد صادر شده و حداقل مدرک جرم این محکومان نیز اعتراف خودِ آنها ـبهدرست یا غلطـ در شعبهی سوم ادارهی «آگاهی» است. بهدادههای نویسندهی بینام برگردیم. او یا از طریق تحقیقات مستقل خود (بهنحوهی آن کاری نداریم) بهاین فرضاً حقیقت رسیده استکه «بخش تعیینکنندهای از رهبران و فعالان «چپ رادیکال» بهاحزابی وابستهاند که «که دل بهفشار و حملۀ امریکا بستهاند، پول از امریکا میگیرند، کودتا را راه تغییر سیاسی میدانند، دستجات مسلح سازمان میدهند و...»؛ ویا بهاعترافاتی استناد میکند که بهدرست یا غلط، اما حاصلِ شکنجهی دستگاههای امنیتی رژیم استکه بهمراتب جهنمیتر از شعبهی سوم ادارهی آگاهی است. چه قضاوتی باید کرد؟ آیا مصالح یک انقلاب سوسیالیستیِ فرضاً در آستانهی وقوع، این روشها و ارزشهای ظاهراً سوسیالیستی ـاماـ عقبماندهترِ از فعالین بورژوائی را توجیه میکند؟ تنها بهشرطی میتوان بهاین سؤال پاسخ مثبت داد که بهطور آشکار بر همهی شیوههای بهاصطلاح استالینیستی (یعنی: جنایات منسوب بهاستالین) صحه بگذاریم. بنابراین، در این مورد مشخص با سوسیالیسمی مواجهیم که در قرن بیست و یکم همان شیوههائی را ایدهآلیزه میکند که در اوائل قرن بیستم (یعنی: قبل از انقلاب اکتبر) هم یک خبط تاریخی بود. بهبیان دقیق و دیالکتیکیِ کلام و مفهوم بهاین میگویند: ارتجاع در پوشش سوسیالیسم، که در مضمون و محتوا با رژیم جمهوری اسلامی همسوست و در بزنگاههای لازم ـبهاحتمال زیادـ در این دستگاه جهنمی بههمکاری ارگانیک هم میرسد. شاید این اصطلاح (یعنی: ارتجاع در پوشش سوسیالیسم) غریب بهنظر برسد؛ اما غریب بودن آن هنوز بهگَردِ پای صحه گذاشتن بردادههائی نمیرسد که ـاحتمالاًـ بهعنوان توجیه وجدان قاضی مرتضوی در صدور حکم اعدام برای کسانی مورد استفاده قرار میگیرد که «بهنحوی واقعا کودکانه و خیالبافانه»، «سودای انقلاب آفریدن» داشتهاند!؟ همهی این بالا و پائین پریدنهای سالوسانه و قرون وسطائی از این حکایت میکند که نویسندهی بینام در مقابله با «سودای انقلاب آفریدن» که در جامعهی سرمایهداریْ بهناگزیر سوسیالیستی است، دست بههرگونه شرارتی خواهد زد؛ و اگر لازم ببیند یک دستهگل گُنده هم بهیادبود طالبان بهمصباح یزدی تقدیم خواهد کرد تا دانشجویان«حق فعالیت در تشکلشان» بهکسانیکه «سودای انقلاب آفریدن» دارند، ندهند.
ـ در همهی کشورهائی که بساط شکنجه برقرار است و متهمین بنا بهمصلحت کلیت نظام یا بخشی از آن «تمشیت» میشوند، رسم براین استکه متهم در اولین فرصت (مثلاً در برابر دادگاه) اعترافات خودرا انکار میکند تا شاید مجازات کمتری برای او ببُرند. این رسم دفاعی، درست و دموکراتمنشانه برای نویسندهی بینام مشکل درست کرده و وی در تلاش خنثی کردن آن پیشاپیش مینویسد: «کافی است تجسم کنیم که چنین ماجراهایی در بازجوییها فاش نمیشد (یا اساسا وجود نداشت تا فاش شود) تا ببینیم که...»!؟ بدینترتیب مقالهی بینویسنده بهسهم خود و بهعنوان نیروئی از اپوزیسیون درصدد استکه راه فرار را برهرگونهای از انکار ببندد؛ چراکه معنای «یا اساسا وجود نداشت تا فاش شود»، این استکه قطعاً وجود داشته است.
در همین راستا (یعنی: بستن راه فرار در مقابل انکارِ اعترافات زیر شکنجه، [البته اگر واقعاً وجود داشته باشند]) آقای مقدم در مقالهی «جابجا شدن مقصر و مدعی» مینویسد: «مقاله “ایمان”، اظهار داشته است: “دانشجویان آزادی خواه و برابری طلب (چون گذشته) استقلال تشکیلاتی و جنبشی خود و عدم وابستگی شان را بهجریانات خارج کشور (اعم از سلطنتطلب، مشروطهخواه، جمهوریخواه، سوسیال دموکرات و کمونیست) اعلام میدارد تا رشتهی اغراض پلشت دشمنان خویش را پنبه کند”.اولا، مناسب بود که برای پرانتز “چون گذشته” منبعی معرفی میشد تا بهبتوان بهآن رجوع کرد». درخواست سند و مدرک از کسی که ـشایدـ میخواهد اعترافات زیر شکنجهی تعداد انگشت شماری را انکار کند یا از حماقتی بیانتها برمیخیزد ویا در رذالتی بیانتها ریشه دارد (حتی اگر این انکارکننده ضمنا بهفکر لاپوشانی ندانمکاریهای یک حزب معین نیز باشد). بعید بهنظر میرسد که این بدل هوشیارانهی پلیسی از حماقت برخاسته باشد؛ پس، بهاحتمال قوی ریشهی آن در رذالت، حقارت و عنادی بیانتها و ماقبل تاریخی استکه این عالیجنابان بهظاهر سوسیالیست را بهلحاظ بیارزشیِ انسانی در مقامی شامختر از طالبان قرار میدهد. فرض کنیم که دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب در گذشته جائی ننوشتهاند که «بهجریانات خارج کشور (اعم از سلطنتطلب، مشروطهخواه، جمهوریخواه، سوسیال دموکرات و کمونیست)» وابسته نیستند؛ آیا این ننوشتن دربارهی عدم وابستگی، دلیل وابستگی آنها بهیک «حزب سیاسیـنظامی» است؟ گذشته از این، مگر در دنیای امروز «اعلام» داشتن نمیتواند شفاهی باشد؟
ـ بهمقالهی بینویسنده بازگردیم: «به بیان دقیقتر، علت اصلی عقبنشینی حاضر در جنبش دانشجویی این بوده است که با ضربه و دستگیریها روشن شده است که بخش تعیینکنندهای از چهرههای فعال و رهبری «چپ رادیکال» و "دانشجوسان آزادیخواه و برابریطلب" در تهران در عمل مشغول فعالیتهایی در راستای استراتژی حزبیای بودهاند که (مستقل از غیرعقلانی بودن و واهی بودن آن) هیچ سنخیتی با اهداف و شیوههای جنبش جاری دانشجویی ندارد». گُل بود، بهسبزه نیز آراسته شد! این سبزهای که گُل را آراستیده است، بهمعنی این ادعاست که اولاًـ فقط «چپ رادیکال» نیست که در زندان فلان و بهمان کرده، بلکه «دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب» هم بههمان سبک سیاقی رفتار کردهاند که «چپ رادیکال» کرده است. دوماًـ «بخش تعیینکنندهای از» میان 60 نفر دانشجوی بازداشت شده که با یک حساب سرانگشتی حدود 50 نفر میشود، در زیر شکنجه بهاعترافاتی تن دادهاند که مورد دلخواه وزارت اطلاعات بوده است!!
با این وجود، هنوز پروندهی فعالین رادیکالِ جنبش دانشجویی با این گل آراستیده بهسبزه پایان نیافته است!؟ چراکه خانم یا آقای لنا در مقالهی «درسهای یك تجربه تلخ» مینویسد: «جنبشی دانشجویی كه با همسویی و حمایت از جنبش كارگری از یكسو و از سوی دیگر با تكیه بر مطالبات دانشجویی قادر بود گرایش سوسیالیستی را در دانشگاه ایجاد نماید تبدیل بهیك نیروی نظامی - سیاسی گردید». بدینترتیب، دائم بهحجم پروندهی فعالین رادیکال دانشجویی افزوده میشود. چراکه معنای روشن جملات بالا این استکه نه فقط 50 نفر دانشجو، بلکه همهی جنبش دانشجویی یا حداقل همان 1000 نفری که در تظاهرات 13 آذر شرکت داشتند «تبدیل بهیك نیروی نظامیـسیاسی» گردیدهاند. گرچه لنا با ارائهی این آمار و ارقام ضمنی ناراحتی خودرا از بابت انزوای «گرایش سوسیالیستی» در دانشگاه بیان میکند[!؟]؛ اما وزارت اطلاعات رژیم هم مغز خر نخورده که برای اطمینان پیدا کردن از صحت و سقم این آمار و ارقام ضمنی تعداد بیشتری از دانشجویان را بهزیر دستگاه حقیقتیابِ کابل و شوک الکتریکی نکشاند تا «عملاً» نسبت بهاین آمار و ارقام تحقیق کرده باشد. شاید خانم یا آقای لنا بیش از حد سادهلوح، کودن و احساساتی استکه عقلش بهاین بازیهای خطرناک برسد؛ اما تعجب در این استکه همین مقاله (یعنی: «درسهای یك تجربه تلخ») هنوز در سایت حزب کمونیست ایران بهدرخشش خویش ادامه میدهد و بهوزارت اطلاعات چشمک میزند. گوئی این حزب همهی تجارب دردانگیز خود را در مقابله با اتهام مسلح بودن پیشمرگههای غیرمسلح از دست داده است. این تأسفانگیز است!
بدینسان، مجموع نظرات مقالهی بینویسنده، خانم یا آقای لنا و همچنین زوجین آذرینـمقدم (البته با راز گشائی از زبان زرگری همهی جوجه علامهها) اینطور خلاصه میشود و بهنتیجهگیری میرسد:
یک) کارهائی که این حدود 50 نفر تعیینکننده در جنبش دانشجویی کردهاند [که بهیمن بازداشتهای جدید در حال افزایش بههمان میزانی است که لنا بهطور ضمنی آمار میدهد]، «هیچ سنخیتی با اهداف و شیوههای جنبش جاری دانشجویی (بخوانیم فعالیت مطلقاً صنفی)» نداشته؛ و اساساً بهدلیل «سودای انقلاب آفریدن» برای «بهبود وضعیت دانشجویان، برای کسب آزادیهای دموکراتیک، برای تدارک انقلاب، برای سوسیالیسم، ...» زیانآور نیز بوده است؛ خصوصاً از این لحاظ که جنبش دانشجویی «تبدیل بهیك نیروی نظامیـسیاسی» گردیده که باید فاتحهی آن را خواند و یک جنبش دیگر درست کرد!؟
دو) تلاش «برای بهبود وضعیت دانشجویان» و تلاش «برای کسب آزادیهای دموکراتیک» همان تلاش «برای تدارک انقلاب» و «سوسیالیسم» است. بنابراین، اگر رژیم جمهوری اسلامی هنوز بهاین صراحت این ارقام و آمارهای ضمنی را اعلام نکرده، بهاین دلیل است که تو رودرواسی قرار گرفته و حیف استکه این رژیمی که نسبت بهشکلگیری یک چپ پرو رژیمی علاقه نشان میدهد، توی رودرواسی قرار بگیرد!؟
سه) سوسیالیسم حاصل گسترش «آزادیهای دموکراتیک» است. بنابراین، سوئد، هلند و مانند آن کشورهای سوسیالیستی هستند
چهار) «کسب آزادیهای دموکراتیک» که همان «تدارک انقلاب» و «سوسیالیسم» است، در جامعهی سرمایهداری ایران بهطور خودبهخود یک عمل سوسیالیستی و انقلابی است. بنابرابن، اگر کمی بیشتر دقت کنیم بهجای خرِ بوریدانْ اپورتونیستهای بادمجان دور قابچین و آماده خودفروشیای را پیدا خواهیم کرد که از هرگونه پرنسیپ انسانی تهی شدهاند؛ و لنین (یا بهبیان دقیقتر: بلشویسم و انقلاب اکتبر) هم زیاد عقلشان نمیرسید که کائوتسکی را مرتد اعلام کردند.
نتیجتاً: جریان آذرینـمقدم و انصار دور و نزدیک (یا پنهان و آشکارشان) در جابهجائی «سودای انقلاب آفریدنِ» سوسیالیستی با سودای «گسترش و ثبات سرمایهداری صنعتی»[نقل از چشمانداز و تکالیف] بهتجدیدنظر در مبانیِ مارکسیسم، ایجاد انشعاب در جریانات کارگری و دانشجویی، بهخطر انداختن جان فعالین دانشجویی، آرمانی کردن «کسب آزادیهای دموکراتیک»، ایجاد سناریوهای سفسطهآمیز و عوامفریبانه و سرانجام در راستای شکلگیری یک چپ پرو رژیمی پرچمدار شدهاند.
ج) «آن کسی که معتقد است تا دیکتاتوری هست فعالیت اتحادیهای کارگران رفرمیستی است و تنها راه مبارزه مسلحانه چریکی است، غلط میکند میآید داخل اتحادیه کارگران فعالیت میکند. چنین کسی ریاکار است؛ بهباورهای خودش عمل نمیکند، و بهکارگران نیز دروغ میگوید و بهدروغ خود را شریک فعالیت "صنفی" و "رفرمیستی" آنها جا میزند».
از آنجا که قصد من از این نوشته بههیچوجه دفاع از حکمتیستها یا بهطورکلی احزاب کمونیسمکارگری نیست و اصولاً علاقهی چندانی و همچنین آشنائی جامعی هم نسبت بهنظرات آنها ندارم؛ ازاینرو، این نقل قول را صرفاً از جهت کلیت آن آوردم تا در بررسی آن ـ ریاکاری، اپورتونیسم و کرنشهای مقالهی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» را نشان بدهم. بنابراین، از اینکه آیا حکمتیستها معتقداند که «تا دیکتاتوری هست فعالیت اتحادیهای کارگران رفرمیستی است» یا نه درمیگذرم. بههرروی، این عبارتپردازی نمونهی بارزی از «ریاکار»ی و «دروغ»گوئی است؛ چراکه از یکطرف در مقابل رژیم کرنش میکند که ـبلهـ جریانی که مقالهی بینویسنده بهآن وابسته است، نه تنها اهل عمل مسلحانه و عملیات براندازانه و سرنگونکننده نیست، بلکه بههنگام معامله ابائی هم از پروپاگاند برعلیه (و حتی لو دادن) جریانات چریکی و عملیات براندازانه ندارد؛ و ازطرف دیگر، بهعنوان یک جریان سیاسی (نه یک عده کارگر که زیستشان در گرو دریافت دستمرد عقبافتادهشان است) با گوشه چشمی بهرژیم، هندوانه زیر بغل تشکلهای موجود کارگری میگذارد که ـبلهـ شما در همینکه هستید، جوهره و جرثومهی انقلاباید! بههرروی، عبارت «غلط میکند» هیچ معنائی جز کرنش در برابر رژیم ندارد که مردم کوچه و بازار بهجای کلمه «کرنش» از عبارت گویاتری استفاده میکنند!؟
هیچکس (یعنی: هیچ آدمیکه ریاکار و دروغگو و سرسپرده بهبورژوازی نباشد) نگفته که کسانی که «تنها راه مبارزه» را «مبارزه مسلحانه چریکی» میدانند، حق ندارند در «داخل اتحادیه کارگران» ـحتی اگر رفرمیستی باشد یا آن را رفرمیستی برآورد کنندـ «فعالیت» کنند. در امر مبارزهی طبقاتی هیچ قطعیت از پیش تعیین شده و آسمانیای وجود ندارد. شاید فردای روزگارِ مبارزهی طبقاتی (نه شرایط فیالحال موجود) ایجاب کرد که شکلگیری و گسترش تشکلهای کارگری زیر پوشش دفاع مسلحانهی چریکی قرار بگیرند!؟ گذشته از این، چرا باید بهاین باور نداشته باشیم و تبلیغاش نکنیم که نبرد نهائی بین بورژوازی و پرولتاریا را قیام و نبرد مسلحانه تعیین میکند؟ در سال 1356 هیچکس و هیچ نیروئی (اعم از دربار، ساواک، سیا، کا.گ.ب. اپوزیسیون رژیم شاه، زندانیان سیاسی، دارودستههای مذهبی و حتی چریکهای فدائی) پیشبینی نمیکردند که یک سال بعد رژیم شاه با یکی از عظیمترین آکسیونهای تودهای در تاریخ بشر و مسلحانهترین قیامی که تاریخ 50 سال گذشته بهخود دیده است، سرنگون خواهد شد. چرا رژیم جمهوری اسلامی نباید سرنوشتی همانند رژیم شاه داشته باشد؟
گرچه شرایط امروز با شرایط سال 56 تفاوتهای اساسی دارد؛ اما فراموش نکنیم که: جامعهی امروز ایران بهمراتب انفجاریتر از سال 1356 است. مبارزهی کارگری بهمراتب ابعاد گستردهتری از سال 56 دارد. تجربه و ایدهی تشکلیابی در درون طبقهکارگر، گرچه هنوز بسیار ناچیز است؛ اما بهمراتب گستردهتر و پیچیدهتر از سال 56 است. جنبش دانشجویی برخلاف سال 56 که اساساً آکسیونیستی بود، بهطور فزایندهای سمتوسوی اندیشهآفرینی و کنشگری انقلابی پیدا میکند. برخلاف سال 56 که زنان هیچگونه هویت مستقلی نداشتند، امروزه روز جنبش زنان یکی از چالشهائی است که در مقابل رژیم قرار دارد. نسل جوان امروز ـفقط بهواسطهی جوانیاش و منهای پارامترهای طبقاتیـ چنان عصیانی عمل میکند که شاید نمونهاش را در هیچ گوشهای از جهان معاصر نتوان پیدا کرد. رژیم جمهوری اسلامی ـبرخلاف رژیم شاهـ با انبوهی از معضلات بینالمللی روبهروست. در عرصهی جهانی تواتر بحرانـرکودـتورم همهی کشورها را (حتی آمریکا را) آسیبپذیر کرده است. شوک فروپاشی شوروی بهگسترش آرام مبارزهی کارگری (در همهی کشورها) جای سپرده است. رقابت بین کشورها بهآرامی شدت مییابد و بلوکبندیهای جدیدی در حال شکلگیری است. گرچه بهآرامی، اما بهطور پیوسته زمزمهی فروپاشی ایالات متحدهی آمریکا گوشنوازتر میشود. و خلاصه دهها فاکتور بینالمللی و داخلی دیگر ـبهدرستیـ بهاین تخیل میدان میدهد که نه تنها نباید احتمالِ بسیار ناچیزِ یک قیام مسلحانه را بهصندوقخانهی فراموشی مطلق بسپاریم، بلکه باید در مقابل کسانی که بهطور سالوسانهای تلاش میکنند تا ایدهی کاربردِ بهموقع و لازمِ سلاح را پیشاپیش بهسخریه بگیرند، قاطعانه بایستیم. بههرروی، مقالهی «وضعیت فعلی...» ضمن تصفیه حساب با جریان رقیب و دلبری از رژیم اسلامی، از اساس ایدهی قیام مسلحانهی کارگران و زحمتکشان تحت ستم سرمایه را با تصاویرِ کاریکاتوریک و قیافهای ملامکتبی ـبرای همیشه و در همهجاـ بهسخریه میگیرد.
ـ «شاید اینجا لازم است اضافه کنیم که این دوگانگی و ریاکاری سیاسی ذاتی مشی غیرکارگری و غیراجتماعی چنین احزابی نیست، بلکه مولود حضور فرصتطلبانهشان در جنبشهای اجتماعیای است که واقعا جایی در استراتژی سیاسیشان ندارد. چریکهای فدائی در دهۀ 1350 برای تأمین هزینۀ نبرد چریکی خود بانک میزدند و با افتخار اطلاعیه میدادند که چرا خود را محق میبینند که از مراکز سرمایۀ ملی کمپرادورها بهنفع جنبش خلق پول مصادره کنند. اینها دچار هیچ دوگانگیای نبودند، و حتی آنها که چنین مشی سیاسیای را نادرست میدانستند هیچگاه در انسجام اخلاقی آنها تردید نکردند. حضور فرصتطلبانۀ حکمتیستها در جنبشهای اجتماعیای که جایگاهی در مشیشان ندارد موجد ریاکاری سیاسی و اخلاقی است».
این نقلقول را یکبار دیگر (البته اینبار بدون رازگوئیهای فوق دیپلماتیک و زبان زرگریِ ویژهاش) با هم بخوانیم تا احکام پنهان در آن را دریابیم. اولین مسئلهای که ذهن را بهخود مشغول میکند این استکه چرا سروکلهی «بانک» زدن و «تأمین هزینۀ نبرد چریکی» دراینجا پیدا شد؟ و اساساً این مسئله چه ربطی به«حضور [فرضاً] فرصتطلبانۀ حکمتیستها در جنبشهای اجتماعی» دارد!؟ اگر «ریاکاری سیاسی و اخلاقی» جریانات سیاسی ناشی از این استکه در «جنبشهای اجتماعیای» حضور مییابند که «جایگاهی در مشیشان ندارد»؛ باید از نویستده سؤال کرد که صحت و سقم این مسئله چه ربطی بهاین دارد که «چریکهای فدائی در دهۀ 1350 برای تأمین هزینۀ نبرد چریکی خود بانک میزدند و با افتخار اطلاعیه میدادند که چرا خود را محق میبینند که از مراکز سرمایۀ ملی کمپرادورها بهنفع جنبش خلق پول مصادره کنند»؟ ربطِ این دو مسئلهی نامربوط چیست و چگونه باید آن را فهمید؟
پس از حدس و گمانهای بسیار، اگر چنین حدس بزنیم که نویسندهی بینام بهتیمی که دانشجویان بازداشت شده را بازجوئی کرده، چنین ایراد میگیرد که چرا آنها را وادار بهاعترافِ دریافتِ پول از خارج نکردهاند، پُر بیراه رفته و اشتباه کردهایم؟ آیا این ادامه همان شایعه پراکنیها، فضاسازیها و اتهامات سخیف رضا مقدم نسبت بهدریافت کمک مالی فعالین جنبش کارگری از آمریکا نیست؟ اما گذشته از این جنبههای احتمالی، حقیقت این استکه اولاًـ «چریکهای فدائی در دهۀ 1350» هیچگاه و در هیچ سندی بهطور قاطع و روشن نگفتند که کلیه هزینههای خودرا صرفاً از طریق مصادره بانک تأمین میکنند. دوماًـ علیرغم اینکه چریکها چنین برآورد میکردند که کارخانهها و مراکز کارگری در محاصرهی نظامی است، بازهم نه تنها هیچگاه نگفتند که سازمانشان در مبارزهی جاری در این مراکز شرکت نمیکند، بلکه تا آنجا که من میدانم و شنیدهام، حتی بعضاً در جنبشکارگری (مثلاً در ذوب آهن اصفهان، چیت ری، ترور فاتح و...) نقش هم ایفا میکردند. سوماًـ با وجود اینکه پایگاه «چریکهای فدائی در دهۀ 1350» جنبش دانشجوئی بود، و حتی علیرغم اینکه نقش رهبری چریکهای فدائی در جنبش دانشجوئی گاهاً دست بالا را هم داشت؛ اما هیچیک از وابستگانِ تشکیلاتی چریکها سخنی از ارتباط تشکیلاتی خود بهزبان نمیآورند و حتی دانشجویان غیرسیاسی هم نسبت بهاین شیوه و این رابطه شکایتی نداشتند. چهارماًـ این تصویر مغشوش و گنگ از تشکلی که مُهر خودرا بهیک دورهی تاریخی زده است، اگر حاصل نادانی نباشد (که احتمال آن در این مورد خاص ناچیز است)، بهطور آگاهانه بهتحریف مینشیند تا جنبهی حماسی، ضداستبدادی و رزمندگی مبارزات چریکی در دورهی شاه را در مقابل تلاش «برای بهبود وضعیت دانشجویان» بیارزش نشان دهد؛ و همانند تاریخنگاران خود فروخته بهطور غیرمستقیم بگوید که «چریکهای فدائی در دهۀ 1350» ربطی بهجنبشهای اجتماعی نداشتند؛ و انتشار یک میلیونی نشریه کار در اوائل سال 58 را ـلابدـ باید بهنیروهای آسمانی نسبت داد! پنجماًـ ازآنجا که مقالهی بینویسنده در پارگرافهای بعدی خود برای جریانات و تشکلهای مخفی این حق را قائل میشود که در جنبشهای اجتماعی (که الزاماً علنیاند) حضور فعال داشته باشند، میتوان چنین نتیجه گرفت که اساس صغریـکبریهای متناقضی که مقاله ارائه میدهد، قصدی جز اعمال فشار همهجانبه (یعنی: دولتی و غیردولتی) بهنیروی رهبری جنبش دانشجوئی ندارد تا ضمن خوشرقصی در برابر رژیم، این جنبش نوپا و مجموعاً سوسیالیست را با هدف «کسب آزادیهای دموکراتیک» و تبعاً احترام بهحساسیتهای وزارت اطلاعات، بهانشعاب بکشاند.
ـ «در این شکی نیست که چپ دانشجویی در تهران اشتباهات تاکتیکی داشت، و مشخصا آکسیون 13 آذر، بدون بسیج تودۀ دانشجویی، و بخصوص بهسبب حساسیت شعارهای ضد جنگ (که مستقل از درجۀ حساسیت آن، از زاویۀ تحلیل مارکسیستی از وضعیت منطقه در خود نادرست بود) تاکتیک بشدت نادرستی بود». تنها دلیلی که نویسندهی بینام، در سراسر مقالهاش در مورد «اشتباهات تاکتیکیِ» چپ دانشجویی (یعنی: کلیه تبیینها وگروهبندیهای جاری در جنبش دانشجویی) میآورد، «مشخصا آکسیون 13 آذر» است که «بدون بسیج تودۀ دانشجویی» برگزار شد و بهخصوص اشاره به«شعارهای ضد جنگ» است که «از زاویۀ تحلیل مارکسیستی از وضعیت منطقه در خود نادرست» محک میخورد. در اینجا، نویسندهی بینام در یک دنیایِ انتزاعی، مطلقاً ذهنی و الزاماً محافظهکارانه امر آکسیون چپ دانشجویی را در نبود شرایط انقلابی تعلیق بهمحال میکند. چراکه «تودۀ دانشجویی» (که شرایط کنونی ایران رقمی بیش از 2 میلیون نفر را بهذهن متبادر میکند) حتی برای مطالبات بهاصطلاح صنفیشان هم در شرایطی «بسیج» میشود که دستگاههای دولتی بوی الرحمن گرفته باشند؛ و این یکی از نشانههای بارز حرکت بهطرف شرایط انقلابی است. یک بار دیگر عبارت فوق را باهم مرور کنیم. «اشتباهات تاکتیکیِ» کلیه نیروهای چپ دانشجویی «مشخصا آکسیون 13 آذر» است که «بخصوص بهسبب حساسیت شعارهای ضد جنگ» بهجنبش دانشجویی ضربه وارده آورده است. در ایران چه کسی نسبت به«شعارهای ضد جنگ» بیشاز همه «حساسیت» دارد؟ همهی فاکتورها، شواهد و کنشهای کارگری و مردمی نشان از این دارد که بهغیر از دستجات شوینیستِ بهاصطلاح در اپوزیسیون، فقط رژیم استکه نسبت بهاین مسئله «حساسیت» دارد؛ چراکه منهای میزان احتمال و جدیت یا عدم جدیت وقوع جنگ، هستی و بقای رژیم ـتااندازهی زیادیـ بهمقولهی جنگ و ضدآمریکانماییاش گره خورده است. پس، جنبش دانشجویی در درجه اول باید آنقدر صبر میکرد تا «تودۀ دانشجویی» بسیج میشد؛ و هنگامی هم که بهاین بسیج غیرقابل دستیابی دست مییافت، باید متوجهی «حساسیت» رژیم میبود تا به«اشتباهات تاکتیکی» در مورد «شعارهای ضد جنگ» متهم نشود!! این عبارتپردازیهای بهظاهر ساده، اما فوق دیپلماتیک، با توجه بهتم مقاله معنای دیگری جز این ندارد که جنبش دانشجویی «غلط میکند» که آکسیون میکند و خصوصاً «شعارهای ضد جنگ» میدهد. این صدای قاضی مرتضوی استکه از دهان مقالهای بیرون میتراود که روح جریان آذرینـمقدم در آن جاری است. آیا این نتیجهگیری (بهمثابهی کاربرد متدولوژیک ماتریالیسم دیالکتیک) فحاشی است؟
چ) «در بحث پیرامون ضربه اخیر بهاین مسأله نیز اشاره شده است که دستگیر شدگان (و خصوصا مسؤلان اصلی) مقاومت چندانی از خود نشان ندادهاند.... خوشبختانه اکنون رفتار فعال کارگری زندانی و آزاد شدهای چون محمود صالحی استانداردهای برخورد اصولی در زندان را در عمل برای چپ ایران بدست داده است، و این نمونه بهمارکسیستها کمک میکند تا با سهولت با تبلیغ اپورتونیسم اخلاقی مقابله کنند».
قبل از اینکه بهارزیابی از این نقلقول بپردازم، لازم بهتوضیح استکه من احترام زیادی برای محمود صالحی بهعنوان یکی از فعالین جدی و صادق جنبش هنوز نامتشکل کارگری در ایران قائلم؛ و بهویژه ارزش نظرات تکاملیابنده و رادیکالتر شوندهی وی را درمییابم؛ و از آخرین مصاحبهی او دربارهی کارگران هفتتپه که در سایت «آزادی و برابری» خواندم، بسیار لذت بردم. باز لازم بهتوضیح استکه دریافتم از رفیق محمود صالحی را بهاین دلیل در اینجا میآورم که فردا یک پیراهن عثمان دیگر ـفرضاً از ایرانـ ننویسد که عباس فرد و «جریان سوسیالیسم معاصر» بهفعالین جدی و صدیق جنبش کارگری بها نمیدهند، همهی نیرویشان را بهجنبش دانشجویی اختصاص دادهاند و بهجای تلاش در راستای سازمانیابی کارگری بهمقابله با جریان پرو رژیمیِ نئوتودهایستها پرداختهاند! حال بهاصل مطلب بپردازیم.
شاید در ظاهر چنین نباشد، اما در جملات نقل شدهی بالا یک قهرِ ماقبل تاریخی و مثلاً مربوط بهمرحلهی پارینه سنگی نهفته است؛ چراکه در همسوئی با توطئهگریهای رژیم اسلامی بهمقولاتی متوسل میشود که حتی در جامعهی بردهداری رُم هم اعتبار اندیشگی و کاتاگوریک نداشت. اما قبل از توضیح و بررسی این مسئله، اینبار نیز لازم بهتوضیح استکه عبارت «دستگیر شدگان (و خصوصا مسؤلان اصلی) [در زندان] مقاومت چندانی از خود نشان ندادهاند» اساساً از تبلیغات رژیم است که بهوسیلهی ایادیاش (و حتی بعضاً توسط دفتر تحکیمیها) پچپچه میشود تا شایعهپراکنی کنند و رادیکالیسم جنبش دانشجویی را زیر ضرب بگیرند. بههرروی، من بالاتر بهاین مسئله نیز پرداختهام. حال بهمقولات ماقبل تاریخی بازگریدیم.
گذشته از اینکه درتقابل قراردادن مقاومت محمود صالحی در زندان با رفتار دانشجویان بازداشتی (حتی اگر اتهام نویسندهی بینام ـبرفرض محالـ درست هم باشد) مقابله با پروسهی رشد و تکاملِ سوسیالیستی، انقلابی و انسانی محمود صالحی است؛ اما کاربرد مقولهی «استاندارد» در مورد رفتارها و کنشهایِ فردی یا اجتماعیِ انسان تماماً بهزمانهای برمیگردد که انسان زیر سلطهی طبیعت معنی داشت و ناگزیر بهدرونکشی اشیاءِ و پدیدههای طبیعی تن میداد تا «سلطهی طبیعت» برخود را جایگزینِ «خویشی با طبیعت» کند. این تبیین طبیعیـتولیدی و بعضاً زیبائیشناسانه بیانگر دیالکتیک و رابطهی «توتم» و «تابو»ست؛ که فرد انسانی را با قراردادهای ناگزیر و استانداردهای غیرقابل عدول بهدریافت خویشـنوعـطبیعتپنداری وامیداشت تا مرگ و نیستی خود را در بقا و هستیِ نوع ـشادمانهـ پذیرا باشد. آشکار استکه در چنین رابطهای ـاساساًـ فرد و فردیت و شخصیت معنی نداشت؛ چراکه سلطهی طبیعت نه تنها امکان چنین انکشاف انسانیای را فراهم نمیکرد، بلکه ـاساساًـ با آن متناقض هم بود. تکرارِ ذهنی این رابطهی بعضاً زیبا که بهدوران کودکیِ نوعِ انسان تعلق داشت، در زمانی که در آستانهی انتخاب بین بربریت یا سوسیالیسم قرار گرفتهایم، یک خشونت نظری آشکار استکه اگر جامهی عمل بپوشد، بربریت را تا آن سوی تصور و تخلیل گسترش خواهد داد. بههرروی، شخص یا جریانیکه رفتارها، کنشها و ارادهی انسانی را (اعم از فردی یا اجتماعی) در قرن 21 با نسبیت قراردادی «استانداردها»ی برخاسته از سلطهی طبیعت توضیح میدهد؛ اساساً توتمگراست، هنوز بهآستانهی تمدن تاریخی [دراینجا از مسئلهی تمدن انسانی درمیگذریم که بحث طولانی نشود] وارد نشده و نتیجتاً «غلط میکند» که خودرا مارکسیست مینامد.
منهای اندیشهپردازن لیبرالیسم کلاسیک که اساساً بهاین مسئله نپرداختند، مقولهی «استانداردهای برخورد اصولیِ» افراد و گروهها حتی در میان نظریهپردازان یونان باستان هم جائی نداشت؛ چراکه نسبیت قراردادی «استانداردها»، بهجز هذیانهای نئولیبرالیستی، فقط و فقط در مورد اشیاء (و بهسختی در مورد حیوانات) کاربرد داشته و خواهد داشت. بهعبارت دیگر، اندیشه و عمل و آرمانگراییِ کمونیستی (که مارکسیسم عالیترین تبیین تئوریک آن است) فردِ انسانی را ـبهدرستی و بهدلیل ارادهمندیاشـ دنیای دائم در حال انکشاف و بیانتهائی میداند که بهدلیل همین بیانتهائی و انکشافیابندگیاش هرگز بهقرارداد و استاندارد در نمیآید و بههیچوجه همانند جهانِ کالاها (یا دربهترین صورت ممکن همانند جهانِ تولیدکنندهی کالاها) قابل بستهبندی نیز نمیباشد. بههرروی، اوج آرمانگرائی کمونیستی (هم بهمثابه یک جنبش زندهی اجتماعیـطبقاتی و هم بهعنوان اندیشههای ناظر بر نفیِ وضعیت موجود)، برخلاف گفتارهای نمایشی لیبرالیسم کلاسیک، آزادی مطلق فرد در عمل و نظر است.
اما از آنجا که در جامعهی ماقبل تاریخی بهدلیل عدم انکشاف ابزارهای تولیدی و ناشناختگی قوانین طبیعی هنوز مناسبات انسانها در حد مطلوبِ جهشِ کیفیِ معنابخشْ بهفردِ انسانی رشد نکرده بود و بهناچار بهجای اینکه طبیعت مقهور انسان باشد، او مقهور نیروهای طبیعی بود؛ استانداردهای از پیش تعیین شدهی رفتاری افراد و گروههای انسانی ـبهمثابهی تابوـ تعادل و توازنی را ایجاد میکرد که بههزینهی نابودیِ شادمانهی فرد غیراستاندارد، متضمن بقای نوع انسان بود. بهعبارت دیگر، تاوان عدول از استانداردها در این دستگاه طبیعی بهسادگی مجارات و حتی مرگ بود؛ چراکه خطا یا آزمون در جائی که سلطه با طبیعت است، میتواند بهنابودی نوع (که در این مرحله ناگزیر با ساختار قبیلهای یا تیرهای فهم میشد) بینجامد. اما مجازات و مرگ در این دستگاه بسته و محدود بهطبیعتی غیرقابل انکشاف با مرگ و مجازات در جامعهی طبقاتی که فرد و نوع ازجمله بهدلیل انکشاف طبیعت ازهم بیگانهاند، قابل قیاس نیست. در چنان جامعهای عبور از استانداردها گاه چنان شعفانگیز و کاشفانه بود که با مجازاتی آمیخته با احترام، خود خواسته و نتیجتاً شادمانه (همانند لحظهی کشف یک نسبت یا رابطه) همراه بود. اما کاربرد استاندارها در مورد انسانیکه بههرصورت فردیت را تجربه کرده است، بهلحاظ جنبه و بارِ اخلاقیاش قبل از اینکه فردِ بهاصطلاح غیراستاندارد را بهطور فیزیکی بهمجازات بکشد، او را از درون مجازات میکند و بهتخریب میکشاند.
جامعهی مدرن بورژوائی که با سلطهی انسان برطبیعت و سلطهی مالکیت سرمایه بر مالکیت نیرویکار تعیّن مییابد؛ بهجای تابو و قراردادهای از پیش تعیین شده به«هنجار»ها متوسل میشود تا عدول از نظم موجود را از اساس قابل مجازات تعریف کند. بدینترتیب، حتی هنجارهای اجتماعِ بورژوائی نیز بهواسطهی خاصهی تثبیتگری و تثبیتکنندگیاش با بیکرانگیِ انکشاف فرد انسانی در تناقض است. بههرحال، تاآنجا که بهمارکس برمیگردد، او فقط و فقط در مورد «استاندارد» اشیا و وقوف انسان بهآن در دستنوشتههای اقتصادیـفلسفی 1844 سخن گفته است. گرچه اندیشهی لیبرال بهآزادی انسان و خصوصاً بهآزادی فرد انسانی میپرداختند؛ اما بهاین دلیل که مالکیت را نه ذاتیِ کار، بلکه تقدسی فقط غیرقابل بحث تصویر میکردند، آزاداندیشیشان در عمل بهاستبدادی ختم میشود که همچنان از زیر پوست لطیف نظامهای سرمایهداری پیشرفته جان و حقیقت و موجودیت فردِ انسانی را تا اعماق میخراشد.
اما گذشته از تحلیل تاریخیـاندیشگی، تجربهی عملی نیز بهطور مکرر نشان میدهدکه علیرغم پیوستارِ کاراکتریستیک افراد انسانی، نمیتوان حکم کرد که حتی یک فرد معین در دستگاههای نسبتاً همگونْ رفتار و کنشی نسبتاً یکسان خواهد داشت. این دگرگونی ظاهراً رازآلوده ـاما بههرحال قابل دریافتـ آنجاکه در اپوزیسیون یک دستگاه تثبیتگر قرار دارد، رازِ زیبائیشناسانهی همهی رمانسهای انسانی است که اساساً بهطور فردی و شخصی شکل میگیرند و ازطریق رابطهی فردیـگروهی بهنوع تسری و گسترش مییابند. ازاینروست که جنبش کمونیستی جوهرهی هرنگاه، سخن، اندیشه، رابطه یا نهادی را بهگونهای محک میزند تا در راستای آزادی فردِ انسانی جامهی عمل بپوشاند و شخصیت فردِ انسانی را گسترش بدهد.
منهای تبیین نوعشناسانه و رفتاری از فردِ انسانی و بحث رمانس شخصی، تجربه نشان میدهد که تنوع کنشهای یک فرد معین در رابطههای همگون، در مورد زندانی مصداق بیشتر ونمایانتری دارد. چراکه زندانبان ـگرچه بهنسبتهای گوناگون، اما بههرصورتـ امکان تحقق ارادهی معمول فرد انسانی را در «زندان» از او سلب میکند. فردِ زندانی همانند مسیحی است که در بالای صلیب ـبهدرستیـ بههمهی حقیقت انسانی خود شک میکند؛ و نیکوس کازانتزاکیس این شک انسانی و درست را در رمان «آخرین وسوسههای مسیح» با زیبائی و مهارت بهتصویر کشیده است.
شکِ زندانی بهحقیقت انسانیِ خود در آنجائیکه شکنجهی برنامهریزی شده نیز بهشکنجهی زندانی بودن اضافه میشود، محدویت امکان بروز ارادهی فرد انسانی و شک بهحقیقت، مناسبات و دریافتهای خود از هستی و زندگی را ـگاهـ تا چندصد برابر یک زندانیِ معمولی افزایش میدهد، که چگونگی و سرعت گذر از آن قبل از وقوع قابل تشخیص نیست؛ و اساساً در قالب هیچگونه استاندارد و میزانی هم نمیگنجد. ازهمینروست که گروههائی که احتمال شکنجه را در مورد فردِ بازداشت شدهی خود میدهند، حتی آنجاکه سیاسی هم نیستند، بهطور تجربی اساس را بیشتر بهسیستمهای امنیتی، حداقل ممکنِ زمان مقاومت و گریز وامیسپارند تا استانداردهای ازپیش تعیین شده یا دریافت کاراکتریستیک از اشخاص، که ـدر عملـ معمولاً درست از آب درنمیآیند.
تجربهی چریکهای فدائی خلق در حاکمیت شاه و برخورد بعضی از گروهها و افراد در مقابل دستگاه جهنمی جمهوری اسلامی نشان میدهد که در جائیکه ارادهی فردِ انسانی از او سلب میشود، توقعِ برخورد «استاندارد» یا بهنجار از انسان تحت شکنجه و سلب اراده شده در بسیاری از موارد و مواقع ـحتیـ میتواند بهضد خود تبدیل شود و فاجعه ببار بیاورد. بنا بههمین تجربه بود که چریکهای فدائی بهطور دائم زمان اعتراف بهرابطهها و گفتن آدرس خانههای تیمی را کاهش میدادند (حتی در موارد بسیار حساس به 2 ساعت هم میرساندند)؛ و درازای آن بهتحرکات و تدابیر تشکیلاتی میافزودند. بههرروی، کوبل (یا تعقیب حفاظتی از طرف تشکیلات خود) و کپسول شیشهای سیانوری که کادرهای فدائی در زیر دندان داشتند، بهطور تجربی نشان از همین شناخت داشت.
باز تجربه نشان میدهد که گاه یک قاچاقچیِ مواد مخدر که دهها کیلو هروئین را جابهجا میکرده، در اعتراف بهسؤالات بازجو، چندین برابر بهاصطلاح مقاومتر از کسی استکه بهواسطهی باورها و پراتیک طبقاتیـاجتماعیاش بازداشت شده است. این مسئله را تنها با بررسیِ بارِ عاطفیـشخصیِ زندانی و مناسبات و موضوعیکه بابت آن مورد بازجوئی و شکنجه قرار میگیرد، میتوان پاسخ داد. بنابراین، در یک دستهبندی کلی و ناگزیر تقلیلگرایانه و احتیاطآمیز میتوان چنین استنتاج کرد که هرچه مناسبات سیاسیـطبقاتی شخص بازداشت شده بیشتر با او عجین شده باشد و بهاو بهمثابه یک فردِ خاص هویت (نه اعتبار) بیشتری داده باشد، امکان اینکه او در مقابل فشار زندان و شکنجهی برنامهریزی شده دوام بیشتری بیابد، بیشتر است. چراکه دراینصورت او با تکیه بهمناسباتی که سازیِ عاطفهی او هستند و بهوی هویت و حقیقت بخشدهاند، محدودهای از شک بهمناسباتْ ایدههائی را از سر میگذراند که خودِ او نیز برآیند آن است. بدینترتیب، موضوع مقاومت زندانی در برابر زندانبان نه مقوله و مسئلهای بیرون از او، که اساساً و بهطور محوری هستی و زندگی خود اوست که در دفاع و صیانت از آن حتی میتواند بسیاری از جنبههای زیستی را کنار بگذارد. بههرروی، تنها در چنین شرایط و دستگاهی استکه اساس وجودیِ زندانبان بهموضوع شک تبدیل میشود و مبارزه علیه سیستم زندان معنی پیدا میکند. آشکار استکه هیچ جنبشی (بهمثابه یک جنبش اجتماعیـطبقاتی) بدون چنین مبارزان مقاومی قادر بهپیشروی نخواهد بود. اما این مقاومت را باید در شبکهی زنده و پویای خودِ آن جنبش ساخت و پرورش داد. بنابراین، کسی که موغطه را بهجای سوخت و ساز جنبش قرار میدهد، از هیچ جنبشی هیچ نفهمیده است.
تجربه سالهای 60 نشان میدهد که بعضی از افرادی که بهتخلیه اطلاعات، اعتراف بهجزئیات و لودادن مشهور بودهاند، بازهم بعضی از اطلاعات خودرا در اختیار زندانبان و بازجو نگذاشتند. گرچه این مسئلهای بسیار پیچیده است؛ و من هم با این نگرانی که نام بردن از این نمونهها ریل بحث را عوض کند، بهنمونههای آن نمیپردازم. اما اگر این ادعا که تنی چند از بریدههای بسیار جدی بعضی از اطلاعات خودرا در اختیار زندانبان و بازجو نگذاشتهاند، تا اندازهای درست باشد؛ آنگاه تنها میتوان چنین نتیجه گرفت که این افراد بریده اطلاعات و مسائلی را لو ندادند که سازای بخشی از عاطفه و هویت آنها بوده است.
باز تجربه نشان داده استکه یک فرد در دورههای اولیه بازجوئی با داشتن اطلاعات بسیار گسترده و روحیهای عصیانی بهچنان مقاومتی برمیخیزد که حتی زبانزد بازجو و زندانی نیز میشود؛ اما همین فرد پس از گذراندن دورهی اولیه و سوزاندن اطلاعات خود در مقابل بعضی مسائل فوقالعاده بیاهمیت بهاصطلاح میشکند. نکتهی فوقالعاده با اهمیت این استکه تجربه ـحتیـ عکس این نمونه را نیز نشاده داده است.
بهطورکلی، در رابطهی شکنجه شونده و شکنجهگر (بنا بهویژگیِ اشخاص و دگرگونشوندگی دائم آنها و همچنین بهواسطهی سَلب ارادهی فرد تحت شکنجه) از چنان تنوعی برخوردار استکه نه تنها با مقولهی «استاندارد» یا حتی «هنجار» قابل تعریف نیست، بلکه میتوان گفت که با تقریب نسبتاً بالائی غیرقابل شناخت و تکیه نیز میباشد. ازاینرو، در مقابله با سیستمهای پلیسی و شکنجهگرانه فقط و فقط میتوان بهکنش و ارادهی تشکیلاتی، تحرک سازمانی و سوزاندن اطلاعات فرد بازداشت شده تکیه کرد. گرچه در جوامعیکه دیکتاتوری سرمایه در پوششِ استبداد پیشاسرمایهدارانه اعمال میشود و شکنجهی بازداشت شدگان و خصوصاً بازداشت شدگان سیاسی یک امر رایج است، نباید از حداقلِ زمانیِ مقاومت الزامی برای سوزاندن اطلاعات مهم سازمانی که بهطور تجربی بهدست میآید، صرفنظر کرد؛ اما هرگونه استانداردی در این مورد ذهنی است و اراده و ویژگی فردِ انسانی را همانند خواص اشیا بهسکون و انحلال میکشاند. بنابراین، بهجای استانداردیزه کردن «مقاومت»، مقایسههای رقابتآمیز و محکوم کردن زندانی باید بیش از پیش زندان و زندانبان را محکوم کرد؛ بهزندانی در رابطهای عملی و محترمانه کمک کرد که بیشتر بههویت و ارزشهای انسانی خویش نگاه کند؛ برای هویت فردی، حق آزادی و رشد فردیت او ـحتی در زندانـ مبارزه کرد؛ و از همهی اینها مهمتر: قبل از زندان و بازداشت شبکهی روابطی را بهلحاظ تبادل اندیشه و عاطفه سازمان داد که از همهی جنبههای متصور با هریک از افراد آن شبکه درهم تنیده باشد، زمینهی رشد فردی و شخصی هریک از آنها را فراهم بیاورد و با پذیرش ویژگی و گوناگونی افراد، ارزش و احترام بهآزادی فردِ انسانی را بهشاخص زندگی فرابرویاند.
گوناگونی افراد و واکنشهای متنوع یک فرد در برابر رویدادهای همگون حتی در رابطهی بیماری و سیستم پزشکی هم صدق میکند. هیچ پزشکی برای تجویز مُسکن این حق را ندارد که بنا بهآنالیزِ عاملِ درد، مسکن تجویز کند؛ چراکه تجربه علوم زیستی و تکنیکهای پزشکی نشان میدهد که تنها معیار تجویزِ مسکن، با احتساب عوارض جانبیِ آن، میزان دردی استکه یک بیمار «احساس» میکند. بههرروی، جدا از دادههای پزشکی، زندگی عادی نیز نشان میدهد که یک عاملِ دردِ مشابه در افراد گوناگون (و حتی در مورد یک فرد معین در زمانهای متفاوت) احساس درد متفاوتی ایجاد میکند. بنابراین، میتوان چنین نیز گفت که دو ضربهی مشابه کابل برکف پای دو آدم متفاوت یا یک نفر در زمانهای متفاوت، میزان احساس دردی را که ایجاد میکنند، الزاماً یکسان نیست. ازاینرو، استانداردیزه کردن مقاومت در برابر شکنجه (منهای الزامات حداقل زمان تحمیل شده از سوی رژیم، که برای سوزاندن اطلاعات مهم از آن استفاده میشود و یک برآورد میانگین و تجربی سازمانی است) اساساً ناشی از توسل بهمقولات پیشاتاریخی، جایگزینی اندیشهی آزاد با حماسهگرایی و خرافات ضدعلمی است.
توجه داشته باشیم که تا اینجا هرچه دربارهی «حداقل زمان مقاومت لازم» برای سوزاندن اطلاعات مهم و اساسی گفتیم در بارهی نهادها وسازمانهائی صادق استکه اعضای خودرا در پروسهی معینی جذب میکنند و در پروسههای معینی ـدر همهی امور مقابله با پلیس و زندانـ آموزش هم میدهند. در واقع، فردی که در یک سازمان ضد رژیمی در داخل کشور عضویت دارد، الزاماً پروسههائی را از سرگذرانده و بهطور پراتیک بهاقداماتی مبادرت کرده که او را ـعملاًـ بهعضو یک سازمان ضدرژیمی تبدیل کرده است. بنابراین، معیار «حداقل زمان مقاومت لازم» که برآوردی تجربی و میانگین است، نمیتواند در مورد افرادی که بهواسطهی دریافتها و اندیشههای جنبشیـاجتماعی خود بهشکار پلیسِ شکنجهگر گرفتار میشوند، صادق باشد. چراکه هردانشآموز دبیرستانی هم میداند که واسطهی بین قبول حقوقی یک رابطه تا تحقق واقعی آن، بهپروسههای معینی از «عمل» مشروط است که تودههای یک جنبش اجتماعی هنوز بهآن اقدام نکرده و بهنتایج آن نیز دست نیافتهاند. حال این سؤال در مقابل ما قرار میگیرد که پس تکلیف کسانی که بهعنوان عنصری از یک جنبش طبقاتیـاجتماعی و بدون سازمانیافتگی تشکیلاتی و آموزشهای لازم با زندان و شکنجه مواجه میشوند، چیست؟ دراینجا تنها یک اصلِ حقیقی و انسانی استکه میتواند با ترفندها و فشارهای پلیسی مقابله کند: عدم پذیرش دادههای حاصل از بازجوئی، بیاعتبار دانستن آنها، محکومیت بیقید و شرط زندان و شکنجهگر، دفاع گسترده از زندانی که بهدلیل ابراز عقاید و نظرات خود بهقربانگاه زندان برده شده است و تبلیغ برعلیه آن معیارهائیکه اخلاقاً از زندانی سلب اراده شده میخواهد که استانداردهای ذهنیـشیئیِ «مقاومت» را رعایت کند.
لازم بهتوضیح است که رعایت این بهاصطلاح استانداردها ـدر عملـ بهاین معنی نیز میباشد که زندانی باید تا آن سوی مرز مرگ در مقابل همهی توطئهگریهای یک دستگاه پلیسیـشکنجهگر مقاومت کند. چراکه اگر او در هرنقطهای و با هرمیزانی از شکنجه بهاصطلاح کوتاه بیاید و تسلیم شکنجهگر شود، بازهم بهخواست دستگاه پلیسی تسلیم شده و نتیجاً بازهم «استانداردهای برخورد اصولی در زندان» را رعایت نکرده است. بنابراین، «استانداردهای برخورد اصولی در زندان» حداقل در رابطه با دانشجویان بازداشت شده ـگرچه بهطور ضمنی، اما در واقعـ مشروعیت بخشیدن بهزندان و شکنجه است.
فرض کنیم که دانشجویان بازداشت شده در زندان «مقاومت چندانی از خود نشان ندادهاند»؛ اما هنوز این سؤال بیپاسخ مانده است که چند ضربه کابل، چه مدت از شوک الکتریکی، چه مقدار از تحقیر و توهین و تهدید، و خلاصه چه میزانی از شکنجه «استاندارد... برخورد اصولی در زندان» است؛ و نویسندهی بینام تا چه اندازه بهقلیان انسانیِ رحمْ در روح بازجو و در دستگاه شکنجه باور دارد؟
نتیجهی نظری، عملی، انسانی و سوسیالیستی استدلالهای فوق این استکه اگر دانشجویان آزاد شده از زندان میگویند که بههیچ حزب و سازمانی وابسته نبوده و نیستند، حقیقت همین است و بس. احتجاج برعلیه این نتیجهگیری ـحداقلـ همسوئی با رژیم در پروندهسازی برای دانشجویانی است که در همهی جنبههای زندگی شورشی عمل کردهاند. بیدلیل نیست که نویسندهی بینام این انسانهای شورشی در اندیشه و عمل را نه تنها قربانی، «بلکه قربانی جهل و دورویی و ماجراجویی خود نیز» میداند. در اینجا نیز آنچه تقدیس میشود، شکنجهگر و بازجوست. شاید «هیچ جنبشی بدون مقاومت و فداکاری و حتی حماسهآفرینی فعالینش پیروز» نشود؛ اما بهطور قطع عکس این رابطه هرگز مصداق حقیقت نبوده، نیست و نخواهد بود.
اما بهراستی چرا مقالهی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» عدم «مقاومت و فداکاری و حتی حماسهآفرینی» را محکوم میکند؛ اما حتی یک کلمهی روشن هم درباره محکومیت زندانبان و شکنجهگر نمینویسد؟
ـ «...اما اگر بعد از دستگیری فلان فعال اتحادیهای روشن شود که ایشان در محل اتحادیه اسلحه مخفی میکرده چون حزب متبوعش مشی چریک شهری دارد، واضح است که برای اتحادیهاش و فعالان چپش بحران ساخته است. این مورد را با صد من سریش نمیتوان به "تلفیق کار مخفی و علنی" چسباند، بلکه یک دوگانگی آشکار، یا بهعبارت بهتر یک ریاکاری سیاسی را میرساند».
چهکسی، کجا، کِی و چرا «اسلحه مخفی کرده» که نویسندهی بینام بهواسطهی این کار «دوگانگی آشکار، یا بهعبارت بهتر... ریاکاری سیاسی» آن شخص یا گروه را نشانه میرود؟ چرا نباید فکر کرد که در این مثال یک مناقشهی خطرناک نهفته است؟ آیا این یک هشدار بهوزارت اطلاعات رژیم نیست که اگر سفْت نگیرید و بهاندازهی کافی شکنجه نکنید و سرکوب را تا ارعاب همگانی گسترش نکنید، کلاهتان پسِ معرکه است؟ آیا کسانی که دعوای سیاسی را تا بدینجا میکشند، ذرهای شرافت انسانی و انقلابی دارند؟ شاید پاسخ بهاین سؤال را در مطلب پیوست بیابیم؟!
پیوست:
نوشتهی بینویسنده را آذرینـمقدم تأیید میکنند!؟
الف) ایرج آذرین بهتاریخ 13 خرداد در مقالهای بهنام «پاسخی بهجنجال تازۀ احزاب کمونیست کارگری ـ روزگار سپری شدۀ چپ کاغذی» در مورد انتساب مقالهی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» بهخود چنین جواب داد: «اما لزومی بهکارشناسی و کارآگاهی این آقایان نبود. هر تازه واردی بهعالم سیاست ایران نیز با نگاهی اجمالی بهسایت «تریبون مارکسیسم» میتواند ببیند که مطالبی که در آن منتشر شده است (که از قضا محدود بهتجدید انتشار ادبیات اتحاد سوسیالیستی کارگری نیست) در مجموع در راستای مشی سیاسیای قرار میگیرد که سازمان اتحاد سوسیالیستی کارگری و شخص من در هشت سال گذشته افتخار ادای سهمی در شکل دادن بهآن را داشتهاند». بدینترتیب، ایرج آذرین با وجود اینکه مسؤلیت نوشتن مقالهی فوق را بهعهده نمیگیرد، اما از مضمون و محتوای آن بهصراحت دفاع میکند. او این تأیید مضمونی و مفهومی را در عبارت دیگری چنین بیان میکند: «شما با ایرج آذرین طرف نیستید، با جنبشی طرف هستید که محصول روندهای مادی در جامعه است، که فعالان و سخنگویان شایستۀ خود را یافته است، که بزودی دهها بار و صدها بار بیشتر خواهد یافت».
بنابراین، آقای ایرج آذرین مقالهی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» را بیانه «سخنگویان شایستۀ» جنبشی میداند که «محصول روندهای مادی در جامعه است» و او «در هشت سال گذشته افتخار ادای سهمی در شکل دادن بهآن را» داشته است. پس، مقالهی «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» که من تحت عنوان «مقالهی بینویسنده» و «نویسندهی بینام» هم از آن یاد کردهام، کالبد دیگری برای روحِ ایرج آذرین و «شرکا»ست. از اینرو، بهدنبال بازخوانی مقالهی بینویسنده، دراینجا بهبازخوانیِ روح ایرج آذرین میپردازم که در «وضعیت فعلی و گامهای ضروری...» تجسدی تازه یافته است.
ـ آقای آذرین «ماتریالیستتر» از آن استکه «توهمی بهقدرت ایدهها، چه ایده بطورکلی و چه ایدههای» خودش داشته باشد. چرا؟ برای اینکه «ایدهها تنها وقتی نیرومند هستند که زمانشان فرا رسیده باشد، و آنگاه که زمانشان فرا رسیده باشد چنان نیرومند هستند که هیچچیز نمیتواند راهشان را سدّ کند»!! در اینجا عبارتپردازی ایرج آذرین و استفادهی او از ضمیر «ما» ظاهراً یادآور کُرکُری خواندن کودکی استکه کمبودهای واقعی یا احساس کمبود خودرا با کلمات بیمعنی و ضمیرِ جمع میپوشاند تا بههویت انسانی و فردی خود معنا بخشیده باشد. حال سؤال این استکه آقای آذرین در «روزگار سپری شدۀ چپ کاغذی» با «ماتریالیستتر» دانستن خود و استفاده از ضمیر «ما» بهکدام کمبود میپردازد، چه چیزی را لاپوشانی میکند، بهچهکسی معنا میبخشد و این معنا چگونه معنائی است؟
حقیقت این استکه باور بهاینکه «ایدهها تنها وقتی نیرومند هستند که زمانشان فرا رسیده باشد»، بهصراحت بدین معناستکه یا «ایدهها» مقدم بر «زمانْ» مادیت و هستی دارند ویا اصولاً فرای زمان و مکان (یعنی: مادیتِ هستی) قرار دارند. هردو جنبهی این معنا و باور صددرصد ایدهآلیستی، ضدکمونیستی و پیامبرپندارانه است؛ و از انتطار حقارتباری حکایت میکند که با تصورِ هنگامِ تحققِ خویش میتواند همهی ارزشهای تاکنونی را پستسر بگذارد. بههرروی، «ایدهها»ئی که در انتظارِ «زمان» و نیرومند شدناند، چیزی جز دعای خیر برای عافیتِ صاحب ایدهها نیستند که اگر بههردلیلی بهقدرت برسند[!؟]، بنا بهماورائیت ذاتی خویش و با تکیه براین اعتقاد که «هیچچیز نمیتواند راهشان را سدّ کند»، یک کوزه فروش حقیر (همانند لاجودری) را بهجلاد اوین متحول میسازند. بههرروی، ازآنجاکه جایگاه «ایدهها» در آسمان نیست و بههرصورت، در زمین انسانهاْ مالک و صاحب دارند؛ معنای دیگرِ عبارت «هیچچیز نمیتواند راهشان [یعنی راه ایدهها] را سدّ کند»، این استکه «ما» تصمیممان را گرفتهایم و هیچگونه انتقادی را هم نخواهیم پذیرفت. اسداله لاجوردی هم از همین گذرگاه بهعرصه جنایت وارد شد؛ حال باید منتظر انتخاب آقای آذرین بود.
ـ «درک این نکته برای هیچکس که ادعای مارکسیسم دارد نباید دشوار باشد، و حتی برای اطلاعیه نویسان جریان کمونیسم کارگری نیز باید منطقا این سئوال پیش میآمد که واقعا چگونه ممکن است مشغلۀ محوری کادرهای سه حزب و متعلقاتشان اکنون ایفای نقش گروه فشار بریک "محفل کوچک"، بدون رادیو و تلویزیون و حتی نشریه و سایت مرتب، شده باشد». گرچه خودرا موظف بهدفاع از رفقا و شاگردان سابق آقای ایرج آذرین نمیبینم و اصولاً علاقهای هم بهاین کار ندارم؛ اما در پاسخ بهاین سؤال کُرکُری مظلومنمایانه باید گفت که همیشه یک لاشهی گندیده میتواند یک محله را بهگند بکشد و یک محلهی بهگند کشیده شده هم میتواند یک شهر و... را گندآلود کند. همین.
ـ «پاسداران و بازجویان و زندانبانان و قاضیان رژیم اسلامی که بسیار بیش از این را میدانند؛ و نه فقط همۀ فعالان دانشجویی نیز بهنقل از زندانیان آزاد شده اصل و فرع ماجرا را میدانند، نه فقط در اکثر قریب بهاتفاق محافل چپ داخل کشور اخبار این رسوایی دهان بهدهان میگردد، بلکه کانون وکلا و حقوق بشریهای داخل کشور نیز مدتی است نقل محافلشان بازگویی جزئیات رسوائی حزب حکمتیست بوده است». من بالاتر و زیر تیترهای (2) و (3) بهنقش وزارت اطلاعات و همسوئی مقالهی بینویسنده (و طبیعتاً آقای آذرین) با توطئهی این وزارتخانه پرداختهام. با این وجود، لازم بهتصویر است که اگر من در تهران بودم و در زندان اوین بهسر میبردم، بازهم تا آخرین توانم در مقابل همهی این شایعاتی که توسط وزارت اطلاعات پخش شده و مقالهی بینویسنده (یعنی: روح آقای آذرین) بهآن دامن میزند، میایستادم. چراکه کارگران کمونیست، ضربان قلب خودرا با شایعاتی تنطیم نمیکنند که بهوضوح در راستای منافع رژیم سرمایهداری جمهوری اسلامی است.
ـ «تجربۀ اخیر جنبش دانشجویی در پنج شش ماه گذشته خط فاصلی در چپ خواهد کشید. هیاهوی جریان کمونیسم کارگری... در برابر مقالۀ سایت «تریبون مارکسیسم» مقاومت این چپ کاغذی در برابر تجربۀ جنبش دانشجویی است که حکم بهطردش داده است. آنها که در این میان،... ، با جریان کمونیسم کارگری همآوایی میکنند خوبست بدانند که آنچه اینجا مورد مناقشه است صفبندی پایهای تازهای در چپ ایران است». من نیز با این جملهی آخر آقای آذرین موافقم که «آنچه اینجا مورد مناقشه است صفبندی پایهای تازهای در چپ ایران است». بهباور و دریافت و تجربهی من این صفبندی تازه در چپ، صفبندی بین نونئوتودهایسم (یعنی: چپ پرو رژیمیِ در حال شکلگیری) و چپ سرنگونیطلب سنتی است. بنابراین، بهعنوان یک کارگر کمونیست اگر نتوانم گامی در راستای تحول کیفی در درون چپ سرنگونیطلب سنتی و گسترش سازمانیابی کارگران بردارم، در مقابله با نئوتودهایسم و رژیم جمهوری اسلامی تا آخرین قطرهی خونم در کنار این چپ سرنگونیطلبِ سنتی میایستم.
ب) گذشته از تأیید جناب آذرین، آقای رضا مقدم هم در مقالهی «جابجا شدن مقصر و مدعی، رابطه فحاشی حکمتیستها و عملکرد آنها در جنبش دانشجویی» با جملات صریح و روشنْ مضمون، محتوا و شیوهی مقالهی «بینویسنده» در سایت «تریبون مارکسیسم» را تأیید و آنها را بهادامهکاری تشویق میکند: «منتها دانشجویان و جناح چپ جنبش دانشجویی راه خود را میروند و با انتشار مطلب “از تحلیلمان دفاع میکنیم، اپورتونیستها را افشا میکنیم” در سایت تریبون مارکسیسم نشان دادند که مرعوب کمپین حکمتیستها نخواهند شد و حرکتی را که آغاز کردهاند تا پایان ادامه خواهند داد». وی در همین مقاله در دفاع و توجیه مقالهی «بینویسنده» مینویسد: «... بهمقاله “وضعیت فعلی و گامهای ضروری (نکانی در مورد جنبش دانشجویی و چپ)” مندرج در سایت تریبون مارکسیسم تهمت “کار اطلاعاتی و پلیسی” میزنند، چرا که مدعی هستند مقاله مذکور دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب را بهحکمتیستها منتسب کرده است. اولا این مقاله کل دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب را بهحکمتیستها منتسب نکرده است بلکه بهعملکرد وابستگان حکمتیستها در این تشکل دانشجویی و رسوایی که ببار آوردهاند پرداخته است...»! شاید هم باید از نویسندهی مقالهی «بینویسنده» و سایت «تریبون مارکسیسم» و البته از آقای رضا مقدم قدردانی کرد که هنوز «کل دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب را بهحکمتیستها منتسب نکرده»اند که بهبیان رضا مقدم یک حزب «سیاسیـنظامی» و در پیِ «حمله نظامی آمریکا بهایران و سرنگونی رژیم اسلامی» است.
فراموش نکینم که در دستگاه قضایی جمهوری اسلامی وابستگی بهیک جریان «سیاسیـنظامی» که در خارج بهسر میبرد و مترصد «حمله نظامی آمریکا بهایران و سرنگونی رژیم اسلامی» است، بهسادگی اعدام است؛ وخوش خدمتیهای حزب توده را بهیاد میآورد که نیروهای رادیکال را تربچههای نقلی مینامید. باز فراموش نکنیم که برای رژیمی که 30 سال براساس بحرانسازی بقا یافته و بهطور دائم مشکلات درونی جامعه را با فرافکنی بهنیروها و خطر خارجی و آمریکایی نسبت داده است، فرق چندانی نمیکند که وابستگی بهیک حزب «سیاسیـنظامی»، خارج از کشوری و در انتظار «حمله نظامی آمریکا بهایران و سرنگونی رژیم اسلامی» تا چه اندازه جدی است یا اساساً واقعیت دارد یا نه. بنابراین، آقای مقدم در همین مقدمهی نوشتهاش که جهت تأیید مقالهی «بینویسنده»ی سایت «تریبون مارکسیسم» نقل کردم، همانند حزب توده مقدمات پروندهسازی و اعدام «وابستگان حکمتیستها در این تشکل دانشجویی» [بهادعای «تریبون مارکسیسم»: بخش تعیینکنندهی دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب] را فراهم کرده است.
ازهمینروست که عابد توانچه از (دانشجویان آزادیخواه و برابریطلب) در یکی از آخرین نوشتههایش تحت عنوان «زندان... رفقا بهامید دیدار» مینویسد: «درحالیکه خطر اعدام... را بالای سر خود در پرواز میبینم ناچار هستم تن بهاجرای حکم زندان بدهم». گرچه عابد توانچه با زیرکی کامل و بهعنوان یک دفاعیه هوشیارانه خطر اعدام را بهداشتن «عقیده و بیان آن» نسبت میدهد، اما دستگاه قضایی جمهوری اسلامی اینقدر آزموده شده استکه کسی را رأساً بهاتهام داشتن «عقیده و بیانِ آن» اعدام نکند؛ و برای کسی که عقیدهای سوسیالیستی و انقلابی دارد و آن را بیان نیز میکند، پروندهای ـمثلاًـ براساس شواهدِ وابستگی بهیک حزب «سیاسیـنظامی» که در انتظار «حمله نظامی آمریکا بهایران و سرنگونی رژیم اسلامی» است، بسازد. و چه شاهدی بهتر از نوشتههای آقایان رضا مقدم و ایرج آذرین و دیگر شرکا که در حرف و عمل خودرا علامهی آسمان و آیت زمینِ سیاست نیز میدانند. این عالیجنابان بهجای اینکه زمینهی تهمت وابستگی سیاسی بهیک حزب بهاصطلاح «سیاسیـنظامی» بهدانشجویان بازداشتی را با صدها نوشته و کمپین بهداشتن «عقیده و بیانِ آن» کاهش دهند؛ در رقابت با حکمتیستها، در کنار دستگاه قضایی رژیم قرار میگیرند و ملاتِ اتهامِ وابستگی بهیک حزب «سیاسیـنظامی» و همسو با آمریکا را برای این دستگاه جهنمی گِرد میآورند.
گرچه من هیچگاه حزب کمونیست کارگری یا هریک از پارههای امروزین آن را تشکلی در رابطه با جنبش کارگری ایران ندانستهام؛ اما آیا بهاین بهانه که فلانی و بهمانی از حکمتیستها در پروپاگاندهای ماجراجویانهی خود گفتهاند که هواداران آنها از سر و کول دانشگاهها بالا میروند، [آیا] میتوان گفت که مقالهی مندرج در سایت «تریبون مارکسیسم» همهی «دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب را بهحکمتیستها منتسب نکرده است بلکه بهعملکرد وابستگان حکمتیستها در این تشکل دانشجویی و رسوایی که ببار آورده اند پرداخته است...»؟! بدینترتیب، آقای مقدم در مقابله و رقابت با فلانی و بهمانی ـاز حکمتیستهاـ که بههردلیلی لاف آمده و خالی بستهاند، که در دانشگاهها (که شامل صدها هزار نفر میشود) هواداران و وابستگان زیادی دارند؛ از میان چند صد نفر دانشجوی آزادیخواه و برابریطلب چند ده نفر بازداشت شده را نشان میدهد؛ و اعلام میدارد که بخش تعیینکنندهای از آنها وابسته بهیک حزب «سیاسیـنظامی» هستند که این حزب در انتظار «حمله نظامی آمریکا بهایران و سرنگونی رژیم اسلامی» است. اگر این عملِ یهودایی را همانند بوسهای که یهودا بهصورت مسیح زد، خبرچینی ندانیم؛ پس پلیس و خبرچین را چگونه باید تعریف کرد؟
بههرروی، بیشاز این بهرضا مقدم نمیپردازم؛ چراکه توطئهگریهای او زبانزد خاص و عام در مجامع و محافل کارگری در داخل و خصوصاً در خارج از کشور است.
بعدالتحریر:
کارِ نوشتن مقاله حاضر بهپایان رسیده بود که دُرفشانیِ تازهی جریان تودهایستیِ آذرینـمقدم منتشر شد. مکارهی هفتخطی بهنام لنا که نه هویت سیاسی روشنی دارد و نه کسی در هیچ جنبشی او را میشناسد، گویی عزم جزم کرده که نام خود را بهعنوان جوجهگوبِلز در جریان نئوتودهایسم بهثبت برساند. این مرد یا زن خبیث که پیشتر از این تمامیت جنبش دانشجویی را بهعنوان جریانی فریب خورده و مسلح معرفی کرده بود، اکنون بهستایش از پیشرویهای حزب کمونیست ایران در رابطه با تحولات درونیاش پرداخته است[«جنبشی دانشجویی كه با همسویی و حمایت از جنبش كارگری از یكسو و از سوی دیگر با تكیه بر مطالبات دانشجویی قادر بود گرایش سوسیالیستی را در دانشگاه ایجاد نماید تبدیل بهیك نیروی نظامی - سیاسی گردید» ـ درسهای یك تجربه تلخ.] اینکه حزب کمونیست ایران با تملقگوییهای مکارانه و توطئهگرانهی نئوتودهایسم چه برخوردی خواهد داشت، بهخود این حزب مربوط است. اما رواج انحطاط سیاسی نئوتودهایسم و روشهای تبلیغاتیـحزباللهی آن بههمهی چپ مربوط است. نمونهی آخرین دُرفشانی لنا یکبار دیگر عمق این انحطاط را بهنمایش میگذارد. او بهدو تحول درحزب کمونیست ایران میپردازد که بهزعم وی حزب بهنفع نئوتودهایسم پیشروی کرده است.
نخست اینکه تصمیم کنگره کومهله مبنی بر غیرضروری دانستن تشکیل فراکسیون فعالیت بهنام کومهله در عینِ بهرسمیت شناختن حق اقلیت تشکیلاتی در طرح مباحث خود، از جانب نئوتودهایسم «محکوم» شدن تشکیل فراکسیون ناسیونالیستی عنوان میشود و اظهار امیدواری میشود که این حزب بزودی دچار انشعاب شده و صفوف خود را از اعضای فراکسیون پاکسازی کند تا راه برای نئوتودهایسم هموار شود. صرفنظر از این که نئوتودهایسم آذرینی فاقد حتی کوچکترین ظرفیت مبارزه و فعالیت در یک حزب سیاسی جدی است، نفس این درُفشانی ـاماـ باید پاسخ بگیرد. مستقل از نظرات سیاسی اعضای فراکسیون فعالیت بهنام کومهله و طرفداران آنها در بیرون از حزب کمونیست، باید براین واقعیت روشن و بدیهی تأکید کرد که اکثریت اعضای آن فراکسیون و مدافعان آنها در خارج از حزب در زمرهی خوشنامترین فعالین سیاسی اپوزیسیون ایران و مبارزان صفوف کومهله قرار دارند. هم آن فراکسیون و هم طرفدارنشان یک جریان سیاسی اصیل با روشهای متعارف مبارزه سیاسیاند. در مقابل این جریان سیاسی سالوسان پیشاسیاسی و باندباز نئوتودهایسم ذرهای هم حقِ زبان باز کردن ندارند. یک موی مینهحسامی، شعیب ذکریائی، یوسف اردلان، وحید عابدی و دهها نفر دیگر از همنظران آنها بههزاران خس و خاشاکهای جاسوسصفتی امثال آذرین و مقدم میارزد. نئوتودهایستها باید بدانند که مدافعان سرکوب رژیم اسلامی جایی در صفوف اپوزیسیون ندارند تا چه رسد بهچپ.
دوم این که لنای فریبکار نمایش تبلیغاتی نئوتودهایسم در رابطه با موضعگیریهای بهرام رحمانی نسبت بهاین جریان و سپس خروج بهرام رحمانی از این حزب را دستاویزی قرار داده است تا بار دیگر بهحزب کمونیست فراخوان تصفیه صفوف خود از ناراضیان را داده و آنها را بهگودال «استراتژی سوسیالیستیِ» دفاع از سرمایه اسلامی فرا بخواند. خزعبلات لنا در بارهی کمیته هماهنگی و جنبش دانشجویی و امثالهم را قبلاً آذرین و دیگران گفتهاند و ارزش جواب دادن ندارد. اما واقعهی بهرام رحمانی یکبار دیگر عمق ریاکاری و خباثت این جریان را بهنمایش میگذارد.
شیطان در جزئیات خوابیده است و این جزئیات را باید شکافت. باند آذرین و شرکا در تاریخ 30 ژوئن نامهی باجخواهی خود را بهحزب کمونیست ایران نوشتند و در تاریخ 7 ژوئیه این باجخواهی را علنی کردند. نفس زشتی این کار بهکنار. آنچه اما بعدها و در جریان استعفای بهرام رحمانی معلوم شد، این بود که بهرام رحمانی در تاریخ 26 ژوئن، یعنی 4 روز پیش از نامه باند آذرین، متن استعفای خود را بهحزب کمونیست داده بود. جاسوسصفتان باند آذرین هنگام نوشتن آن باجنامه از متن این استعفا خبر داشتند. آن باجنامه را فقط و فقط برای این نوشتند که بتوانند با علنی شدن استعفای بهرام رحمانی آن را بهعنوان یک پیروزی برای خود قلمداد کنند. اشتباه بهرام رحمانی در پافشاری براستعفای خود و سرانجام علنی کردن این استعفا از یکسو و برخورد غیراصولی حزب کمونیست ایران در کوتاهی از دفاع از حیثیت سیاسی بهرام رحمانی بهنئوتودهایسم امکان آن را داد که این واقعه را بهعنوان یک پیروزی برای خود ثبت کند و جوجهگوبلز این جریان اکنون مشغول همین کار است. این «پیروزی»ها اما نئوتودهایسم را از منجلاب همسویی با وزارت اطلاعات محسنی اژهای و دادگستری قاضی مرتضوی نجات نخواهد داد.
بهمن شفیق ـ عباس فرد
پانوشتها:
[1] این بیانه را میتوان در سایت امید مشاهده کرد.
[2] بهمن شفیق مقاله شهاب اسفندیاری را با عنوان «شبح لیبرالیسم و دام ارتجاع» مورد بررسی و بازبینی قرار داده است. این نوشته که پیش از حوادث 13 آذر منتشر شده است، رئوس سیاست شکل دادن بهچپ پرو رژیمی را چنین اظهار میدارد:
«الف: تأمین و تقویت یک جهتگیری ضدگلوبالیزاسیون، ضدامپریالیستی، ضدآمریکائی در چپ و سوق دادن آن بهسوی یک جهتگیری عمومی ضدغربی.
ب: تضعیف همزمان جهتگیری مبتنی بر یک استراتژی انقلابی معطوف بهکسب قدرت سیاسی از یک سو و همچنین درعینحال تضعیف گرایشات آزادیخواهانه و مدرنیستی در درون چپ ازسوی دیگر.
ج: کاهش حساسیت در چپ نسبت بهپروژههای سیاسی اصلی جریان حاکم اصولگرا از قبیل منازعه هستهای تا حد ایجاد سمپاتی بهآن در درون چپ و ایجاد اغتشاش و سردرگمی در چپ از طریق برقراری و گسترش ارتباط بینالمللی با دولتهای چپگرا.
د: ایجاد توهم گسترش و تسهیل فضای فعالیت و تأمین قدر بیشتری از آزادیها برای انتشارات چپ».
این مقاله نیز در سایت امید قابل دستیابی است.
[3] درستی این نتیجهگیری ضمنی از این واقعیات ناشی میشوند که جنبش دانشجویی (برخلاف جنبش کارگری) دارای این امکان و توان نیستکه در یک پروسهی نسبتاً طولانی و مبارزاتی کادرها و رهبران خودرا تولید کند و در اختیار طبقهکارگر و جامعه بگذارد. چراکه دانشجو (برخلاف کارگر) برای همیشه دانشجو باقی نخواهد ماند؛ خاستگاه طبقاتی دانشجو (برخلاف کارگر) غالباً کارگری نیست؛ چشمانداز زندگی شخصی و آتی دانشجو بههیچوجه با چشمانداز زندگی شخصی و آتی کارگر قابل مقایسه نمیباشد؛ جنبش دانشجویی (برخلاف جنبش کارگری) بیش از اینکه بهوضعیت خود تکیه کند و متأثر از شرایط ویژهی رفاهیـاقتصادی خود باشد، از شرایط عمومی جامعه تأثیر میپذیرد؛ جنبش دانشجویی (برخلاف جنبش کارگری) بیش از اینکه بهنهادها و تشکلهای نسبتاً پایدار طبقاتی تکیه داشته باشد، بهسنت مبارزاتی و نهادهای موقت تکیه میکند؛ و سرانجام اینکه جنبش دانشجویی (برعکس جنبش کارگری) بیش از اینکه از وضعیت اقتصادی خود انگیزهی حرکت بگیرد و بهعرصه مبارزه وارد شود، از ادراکِ تناقض بین وضعیت اقتصادی جامعه بهطور عام و طبقهکارگر بهطور خاص با امکانات تولیدی انگیزهی مبارزاتی میگیرد.
[4] لازم بهتوضیح است که اکثر قریب بهاتفاق گروهها و افراد اپوزیسیون خارج از کشور، ازجمله جریان آذرینـمقدم و حتی خودِ من، در زمینهی رد و بدل کردن ایمیل و گفتگوی تلفنی با گروهبندیهای داخل کشور تجارب متعددی دارند و بعضیها (همانند آذرینـمقدمها) وجود این ارتباطات اینترنتیِ ساده و کنجکاوانه را بهمعنای گسترش تشکیلاتی خود میپندارند. بر بستر همین امکان سادهی کنجکاوانه و اطلاعجویانه است که جریان آذرینـمقدم فیل هوا کردهاند و در همسویی آگاهانه یا ناآگاهانه با رژیم بهسایتهای متناقضالوجوه «دانشجویان سوسیالیست» تن داده، از آن پشتگرمی میگیرند، بهآن افتخار میکنند و بهآن دامن میزنند.
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوششم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیوپنجم
[به«نظرم» عموئی یک تودهای تمام عیار است. و با همه توان در خدمت «آرمانهای»پایهای حزبش و از همین منظر است که در نقل وقایع قلم زده است. کتاب «دُرد زمانه» بهقوت و دقت این سوگیری کاملاً جانبدارانه را بیان و عیان میکند. در نتیجه آنچه عمویی در این کتابش هم آورده پر رنگ کردن و ارج نهادن بههمان قداست متحزب خود اوست. شاید تنها حُسن و قبح کتابش هم در همین باشد. (درباره شناخت و تحلیل تاریخی حزب توده در مقام دیگر باید نوشت، که جای خود را درکارهایم دارد). در این بخش از خاطرات تنها بهوقایع زندان از دید عمویی در این کتاب اشاره میکنم، ددر نوشته عمویی «وقایع تقطیع و گزینش شده» آمده. او با یادآوری جریانسازی، تودهای بودنش و ضد جریان اصلی «چریکی» این رویداد را شرح داده و اوصافی دارد].
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوپنجم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیوچهارم
یکی از سرگرمیها آنروزهای سلول انفرادی در پس حوداث خونبار مقاومت «کتاب گویی» برای جمع هم بندیها بود. من داستان کوتاهی از ماکسیم گورکی را برای جمع تعریف(بازخوانی ذهنی) کردم که مورد استقبال و تحسین (شخصیتهای مطرح«چپ») قرار گرفت. در این قصه کوتاه نویسندهای(که بنظر خود ماکسیم است) با انقلابیای(که به مشخصات لنین) است بر میخورد. انقلابی نویسنده را مورد سئوالاتی قرار میدهد و او را بسوی نوعی خودکاوی و خودشناسی از جنس «خودآگاهی» اجتماعی سوق میدهد. گفتگو در فضایی اتفاق می افتد که نویسندهی داستان سرمست از موفقیتهای حرفهایش پس از نشر و استقبال اثریست که به تازهگی منتشر کرده میباشد.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوچهارم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیوسوم
رئیس ساواک آمد و بهبازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربهی تازهای بود از کتک خوردن. یک چوب بهطول بیش از یک متر و بهقطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب میگذاشتند و چوب را میپیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت میشد. شکنجهشونده روی زمین بهپشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آمادهی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. اینجا دیگر مثل بازجوییهای اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب اینکه چشمبند و دستبند دوباره بهکار گرفته شد. اینبار یک پابند هم بهپاها زدند. وسیلهای مثل دستبند، اما ضخیمتر و با زنجیری بلندتر، بهحدی که میتوانستی فقط قدمهای کوتاه برداری.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیودوم
ملاقات بههم خورد و تنها من توانستم بهمادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبلها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیریهای افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم بهوسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجهای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامیهای سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه بهافسر نگهبان و حلوفصل موضوعات بند ما بود . وی بهاتفاق آقای حجری به«زیر هشت» رفتند و بهشدت بهرفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخلهی رئیس زندان و بهدستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که بهسرانجام نرسید. بهنظر میرسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه بهجوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیویکم
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه