rss feed

25 بهمن 1395 | بازدید: 4144

در تدارک دروغ (قسمت دوم)

نوشته شده توسط بابک پایور

doroogh2

ادبیات چپ، کلامی گیرا و خواندنی نیست. مانند زنجیره‌ای است حیران و نابهنجار از واژگانی که از شانۀ هم با سماجت آویزان شده‌اند و هر کدام با واژۀ پیشین سر دعوا دارند. نوشته‌هائی که گویا دچار قولنج روده‌اند و در هر جمله‌ای که فرومی‌رود، در جستجوی نبات‌اند و چون برمی‌آید، در تکان‌های ممات؛ و با استیصال در جستجوی داروی روان‌کننده، جعبۀ داروی لغت‌نامۀ فارسی را زیر و رو می‌کنند. 

آنچه که خواننده از این ادبیات برمی‌گیرد، کسالت و سردرد است که در عکس‌العمل زیست‌شناسانۀ صورت، فک و دهان همۀ پستانداران خاکزی از ردۀ پَخ‌بینیان (از جمله انسان) به‌وقت کسالت، کمبود اکسیژن، سرماخوردگی و یا خواب‌آلودگی نمود می‌یابد: یعنی خمیازه...

  نوشتۀ وحید صمدی در سایت تدارک به‌نام «در تکذیب یک افترا»؛ به‌قدری خصلت‌نمای این‌گونه نوشته‌ها است که می‌توان آنرا به‌مثابه «شکل ابتدائی»اش مورد تحلیل و نمونه‌برداری علمی قرار داد؛ نوشته‌ای که ابتدا باید یک دستمال جیبی (برای گرفتن آب دماغ) و یک لیوان چائی‌نبات در برابرش بگذاریم و نیم‌ساعت آزگار صبورانه منتظرش شویم؛ تا بالاخره بتوانیم به‌بررسی آن بپردازیم؛ با این امید که وقتی از نوشته‌اش نقل قول می‌آوریم، خواننده با یک خمیازۀ طولانی دیگر بدرقه‌مان نکند خمیازه مسری است.

نوشته‌های دوستان «تدارک»چی؛ یادآور شاگرد تنبلی هستند که در برابر تخته سیاه ایستاده است و ناتوان از حل معادلۀ سه مجهولی «شرق»، «غرب» و «جمهوری اسلامی»؛ نه «شرق» را تعریف می‌کند و نه «غرب» را و نه «جمهوری اسلامی» را؛ و سپس در برابر چشمان متعجب آقا معلم، ناگهان چیزی به‌خاطرش می‌آید و هیجان زده داد می‌کشد: «طبقۀ کارگر، حزب پرولتاریا!» و سپس امیدوارانه به قلم آقا معلم چشم دوخته است که شاید با شنیدن این فریاد نابهنجارش، به وی نمرۀ قبولی بدهد؛ یعنی دست از سر او بردارد و از درس‌خواندن در سه‌ماه تعطیلی، مستعفی‌اش کند. وقتی هم که نمرۀ قبولی را نمی‌گیرند، با پرروئی همان شاگرد تنبل، فریادی دیگر برمی‌دارند که: بعله! همۀ بقیۀ جهان هیچ‌چیز دربارۀ علم کمونیسم نمی‌دانند و فقط این تحفه‌گان که لاجرم کاسبان اعتبارند (و کاسب همیشه حبیب خداست) این دانش اسرارآمیز و کمیاب‌شان را در اختیار طبقۀ کارگر خاورمیانه و مابقی سیه‌روزان ساکن سیارۀ زمین قرار داده‌اند و بدین لحاظ منتی سنگین بر گردن همۀ ابنای بشر دارند.

اما این پاک‌بازان سینه‌چاک «علم» و «برخورد علمی»، درست در همین‌ ایستگاه متوقف می‌شوند: به‌محض آنکه کسی زحمت بکشد و نوشته‌هایشان را به‌تحلیل حقیقتاً علمی بکشاند و در جزئیات آن دقت کند؛ بلافاصله وی را به «فلسفه‌بافی» و «سانتی‌مانتالیسم» متهم می‌کنند. اینان عالمانی هستند که دشمن جزئیات‌اند و فقط تصاویری را می‌پردازند که توسط عکس‌های ماهواره‌ای پنج قاره از سطح زمین قابل مشاهده‌اند، تصاویری که اگر کمی کوچکتر از «خاورمیانه» بشوند، دیگر وارد میدان «فلسفه‌بافی» و «سانتی‌مانتالیسم» شده‌اند.

شیطان در جزئیات است.

پس کمی حوصله کن تا باهم این «علم» پوچ و کلی‌گو  را بیشتر بررسی کنیم و به آن دقیق‌تر نگاه کنیم.

زبان فارسی، زبانی است جوان و سرزنده و شورانگیز؛ که در هر چرخۀ شکوفائی‌اش، افسردگی و پژمردگی را از خود به در می‌آورد. زبانی است توانا که در هیچ زمینه‌ای؛ از شعر و ترانه، فن‌آوری و صنعت‌گری، فلسفه و عرفان گرفته تا مارکسیسم، که پایان همۀ این فلاسفه و عارفین و آغاز دانش مبارزۀ طبقاتی است؛ هیچ کمبود دستوری و واژه‌گی ندارد و دست نویسندۀ فارسی‌زبان چنان آزاد است که تصور هر محدودیت زبانی در بیان مفهوم، بیش از آنکه مسئله‌ای نیازمند تعمیر باشد، خیالی است نیازمند تغییر.

این فرتوتی و پژمردگی، خصلت زبان ما نیست.

اگر زبان فارسی دختری خوش‌اندام و زیبا در انتظار یک ترانۀ دل‌انگیز بود، تا با نغمه‌ای حافظ وار، صنعت بی‌همتای رقص موزونش را به‌تماشا بگذارد؛ این ادبیات، که «تاریخ شکست خوردگان» را بر شانۀ چپش و «تاریخ شکست نخوردگان» را بر شانۀ راستش حمالی می‌کند؛ مانند مردکی عقیم و فرتوت و پژمرده است که با ضربی نامنظم بر قوطی حلبی، رِنگ تکراری «صنم جان» می‌نوازد؛ و به این دختر زیبا، که از ضرب انگشتان زمخت نوازنده تنبک حلبی گوش و دلش آزرده شده؛ ملتمسانه نگاه می‌کند تا شاید دخترک (به فرض محال) بر سر شوق آید و منظرۀ امواج هیکل موزونش، چشمان محتاج این بی‌نوا را اندکی نوازش دهد.

سبک و سیاق این ادبیات خاکستری رنگ، سخنرانانه است:

این دیگر «حسن» نیست که در جهانی واقعی و رودررو،  پاسخ «حسین» را می‌دهد، بلکه گویا سخنران بی‌حوصله‌ای را تماشا می‌کنیم که همین الان از زیر دوش نخوت‌انگیز آب‌گرم بیرون آمده است؛ و سپس خود را با پیژامه و عرق‌گیر در پشت تریبون یک سخنرانی (در برابر جمعیتی ناشناس، از قبیل جماعت دختران دماغ‌عمل کرده‌ای که برای تماشای کنسرت‌های موسیقی چُس‌فیلی ایرانی به‌دبی می‌روند) به‌تصویر کشیده است: جمعیتی که پس از تماشای «ناتوانی» او در حل معادلات «سه‌مجهولی»‌اش؛ با تشویق و کف‌زدن‌های ساختگی و اجباری، او را از تربیون به‌پائین می‌کشند؛ تا نفر بعدی دقیقاً همان سخنرانی کسالت‌آور را؛ با اندکی تغییر در واژگان افسرده‌اش؛ به‌تمنای کف‌زدنی دیگر، در پشت تریبون بازخوانی کند.

اما چرا بابک پایور به‌جای نوشتن یک داستان خواندنی یا یک ترجمۀ خوب و به‌درد بخور، با چنین نوشته‌هائی کلنجار می‌رود؟ آفرین! چونکه این نوشته شخصاً به‌من پرداخته است و نویسنده‌اش (با پیژامه، موهای ژولیده و فرفری و خیس و سه‌شوار نکشیده) نوشتۀ مرا که به‌نام «در تدارک دروغ» در سایت رفاقت منتشر شد، به‌عنوان موضوعی برای تسکین قولنج روده‌اش انتخاب کرده است.

یک قلپ از این چائی بزن.

به‌طور کلی، این ادبیات «غیرشخصی» سایت تدارک، به‌اندازۀ واحد توپخانۀ ارتش قاجار، خودبزرگ‌نما هم هست؛ یعنی از واژگانی چون «جهان»، «خاورمیانه»، «روس و انگلیس»، «شرق دور» و «بلوک‌های سرمایه» چنان حرف می‌زند که گویا سلطان صاحب قران مشغول تماشای زن همسایه در حیاط بغلی است و به‌وی (در حین تماشای مشتاقانه و خریدارانه) برای بهبود شیوۀ گلکاری‌اش در حیاط (ترکیب گلهای بنفش و صورتی و قرمز) رهنمود می‌دهد.

خاورمیانه را «سوسیالیستی» می‌سازد؛ تجزیه و ترکیب بلوک‌بندی‌های جناحین سرمایه را دیگرگونه می‌کند؛ و برای «طبقۀ کارگر» ایران چنان نسخه‌های پرنده، ابرانقلابی و مافوق صوت تجویز می‌کند که... هر خوانندۀ عاقلی بالاخره از خود می‌پرسد: اگر انقلاب سوسیالیستی و تشکیل «خاورمیانه سوسیالیستی» اینقدر ساده، رایگان و در دسترس بود؛ ما تابه‌امروز چه غلطی داشتیم می‌کردیم؟ پس بیائید، جان همۀ عزیزانتان، زودتر این رهنمودهای آقای دکتر را انجام بدهیم؛ تا عنقریب (یعنی حداکثر تا شروع سه‌ماه تعطیلی مدارس) خاورمیانه سوسیالیستی بشود و برود پی کارش.

زنده باد «سوسیالیسم علمی»!

فقط با یک بررسی دقیق‌تر و با تحلیل موشکافانه و مفهومی از این لطائف نظری است که درمی‌یابیم مجموع آنها؛ چیزی بیشتر از تجویز معجون «استقدوس» توسط سینوحه، برای درمان قولنج مزمن فرعون خیالی، در بالای اهرام کلام، نبوده است. فرعونی خیالی، که در آرزوی تبدیل شدن به همتاهای واقعی خود، در بالای سر کارگران ایستاده است و از ارتفاعی بر فراز استراتوسفر؛ آنها را به‌مثابه موجوداتی کوچک و تک سلولی، به‌طور «کارگرشناسانه» مورد بررسی ماهواره‌ای قرار می‌دهد.

این فراعین چپ رؤیاپرداز، که «دانشمند» هم هستند، که «ویکی‌پدیا» هم بلدند، که «مارکسیست» هم هستند، که دائماً آرزوی مبدل شدن به‌همتاهای واقعی خود را هم در سر دارند، قدرت رهبری را نوعی موهبت زیست‌شناسانه و ماحصل شگفتی‌های تکامل طبیعی داروینی می‌دانند که به‌شکلی معجزه‌آسا در «دی.ان.آ»ی هر سلول مغزشان نهفته شده است.

اینها که تجسم افتخارآمیز این توانائی‌های متجسد داروینی را در میان تلاطمات انقلاب انتظار می‌کشند؛ نام علمی، کسل‌کننده و خلاصه‌شده‌شان؛ خرده‌بورژوازی است.

این نوشته‌ها، بالذاته جلوۀ دیگری از ادبیات طبقاتی همین خرده‌بورژوازی هستند که بالای سر کارگران ایستاده و «مارکسیسم» را نیز به‌عنوان موسیقی نامتناسبی برای متن قصه‌شان، بدون اجازه قرض گرفته‌اند.

خودشان البته این مسئله را به‌شدت «تکذیب» می‌کنند و آنرا یک «افترا» می‌دانند.

چه توقع دیگری داشتیم؟

پس بیا برای اینها نیز کف بزنیم تا «اموراتشان بگذرد» و از ارتفاع اهرام کلام پائین بیایند؛ تا روزی شاید -  روی خاک زمین، فرصتی فراهم شود تا از مبارزۀ طبقاتی در جهان واقعی؛ یعنی همین جهانی که هر چند ماه یکبار داغ لعنت بر پیشانی‌اش می‌خورد و در همۀ جزئیاتش فلک‌زده است؛ در میان همین سازمان‌ناپذیری و پراکندگی طبقۀ کارگر ایران؛ و گام‌های کوچکی که می‌توان در مسیر رفع این پراکندگی و عدم اعتماد برداشت - مانند سازمانیابی هسته‌های کارگری - حرف بزنیم.

 

هک نشدن سایت جنبش کارگری

پیش از هرچیز، لازم است به قصۀ خیالی «هک شدن» سایت جنبش کارگری، یکبار برای همیشه خاتمه دهیم:

 در بخش اول نوشتۀ «در تدارک دروغ» گفتم «هک شدن سایت «جنبش کارگری» هم دروغ دیگری است که بهمن شفیق به وحید صمدی تحویل داده است. حقیقت اینست که که من سابقۀ سایت جنبش کارگری را نیز در همان‌زمان کنترل کردم و خبری از اقدام به هک در میان نبود.»

آقای و.ص. این حقیقت را یک «افترا» نامیده است و ایمیلی را از پروایدر سایت جنبش کارگری ارائه داده که ظاهراً «افترا» بودن حرف مرا ثابت می‌کند. پس بیا این سند ایمیلی را که به قول آقا، قرار است مرا «سیه روی» کند، با دقت بیشتر نگاه کنیم:

اولین نکته قابل توجه تاریخ ایمیل است. تاریخ وقایعی که در بخش اول نوشتۀ «در تدارک دروغ» به آنها اشاره کردم، آگوست 2014 است؛ زیرا این تاریخ (جولای و آگوست 2014) تاریخ وقایع جدائی ما از جریان «امید» بود. اما تاریخ ایمیلی که آقای و.ص. در نوشته‌اش به عنوان یک «سند» به‌خواننده تحمیل می‌کند، متعلق به ماه مارس 2015 است!!

یعنی آقای و.ص. ایمیلی را که شش ماه بعد از همۀ آن وقایع، از پروایدری به نام webspace-verkauf.de دریافت کرده که می‌گوید اکانت شخصی او هک شده است، به عنوان سند «هک شدن» سایت جنبش کارگری منتشر کرده است!

سایت جنبش کارگری در سال 2013 از کار افتاده بود و این هک شدن اکانت آقای و.ص. دو سال آزگار بعد از آن، یعنی در سال 2015 اتفاق افتاده است. بنابراین، ایمیل منتشر شده توسط آقای و.ص. هرگز، مطلقاً، هیچوقت (در تاریخ هرگزآباد سفلا) هیچ‌ ربطی به ماجرای «هک شدن» سایت جنبش کارگری ندارد و ربط دادن ایندو به یکدیگر، یک تلاش ناشیانه برای شیره مالیدن بر سر خوانندۀ نامطلع از جزئیات است؛ این دروغ دیگری است که می‌بایست به‌کلکسیون دروغ‌های دماغ‌دراز سیاسی آنها اضافه کنیم.

البته این جعل سند، آنهم با تاریخ پرت و پلا، به‌قدری ناشیانه است که به چاپ اسکناس هفت تومنی می‌ماند:

 

eftera3

کار به اینجا ختم نمی‌شود. حتی از این بدتر، در ایمیل ارائه شده هیچ اشاره‌ای از سوی پروایدر به سایت جنبش کارگری (jonbeshekargary.org) نشده است. تقریباً غیرممکن است که یک پروایدر مسئلۀ هک شدن یک وب‌سایت را به صاحب آن اطلاع دهد، اما از بردن نام دامنه اینترنتی خودداری کند. نکتۀ اشاره شده در ایمیل اینست که اکانت شخصی web-account آقای و.ص. مورد هک قرار گرفته زیرا در محلی (که نام آن هنوز مشخص نیست) یکی از برنامه‌هائی که از زبان PHP استفاده می‌کنند را نصب کرده و این برنامه سوراخ امنیتی داشته و به‌روزآوری نشده بوده‌است. آقای و.ص. از طریق انتشار این ایمیل صرفاً به‌اطلاع ما می‌رساند که در ماه مارس 2015 (یعنی شش ماه بعد از «کودتا»ی نافرجام بهمن شفیق در جمع امید و دو سال بعد از تعطیل شدن سایت جنبش کارگری) ظاهراً مشغول ساختن یک وب‌شاپ شخصی یا چیزی از این قبیل با استفاده از ووردپرس یا سایر برنامه‌های پی.اچ.پی بوده است؛ و سپس به دلیل بی‌عرضه‌گی، نادانی یا هر دلیل دیگری؛ فایل‌ها و برنامه‌های خودش را به‌روزآوری نکرده است و به دلیل داشتن سوراخ امنیتی یکنفر وارد اکانتش شده و مطالب دیگری را بر روی صفحه گذاشته یا آنرا از کار انداخته است.

● بانک اطلاعاتی whois هنوز دامنۀ jonbeshekargary.org  را تحت مالکیت آقای وحید صمدی اعلام می‌کند و هیچ خبری از هک شدن یا از کنترل خارج شدن این دامنه (در تاریخ نوشتن این مقاله) در دسترس نیست. تاریخ به‌روزآوری سایت جنبش کارگری در بانک اطلاعاتی whois سوم ژانویه 2017 است. نام مالک این سایت هم هنوز وحید صمدی است! یعنی ایمیل پروایدر در مورد هک شدن اکانت شخصی آقای و.ص. در سال 2015، هیچ ربطی به دامنۀ سایت جنبش کارگری هم ندارد و این نام اینترنتی هنوز در امن و امان و بدور از «حملۀ هکرهای فرضی»، در اختیار و مالکیت آقای و.ص. است. اینها اطلاعات عمومی هستند و هرکسی می‌تواند آنرا با مراجعه به سایت www.whois.net بازیابی کند:

eftera4

این یعنی نه‌سایت جنبش کارگری (به‌معنی برنامه‌های اجرا کننده یک سایت اینترنتی و فایل‌های آن) و نه دامنه اینترنتی (به معنای نام سایت و مالکیت آن) هرگز مورد هک و حملۀ سایبری قرار نگرفته‌اند. وضعیت DNS این سایت هم کاملاً صحیح و سالم است. تنها اتفاقی که در این میان افتاده اینست که یکنفر عمداً فایل‌های این سایت را از محل آن حذف کرده است. این دقیقاً همان نکته‌ای است که در بخش اول نوشتۀ «در تدارک دروغ» به آن اشاره کردم و هیچگونه افترائی هم در این میان نیست.

صرف افشای این دروغ جدید، بار دیگر نشان می‌دهد که نوشتۀ «در تدارک دروغ» تا چه اندازه دقیق است و دوستان «تدارک» به‌قدری در این باتلاق دروغ گرفتار آمده‌اند که فقط تکاپو می‌کنند دروغ‌هایشان را با اینگونه جعلیات جدید ماست‌مالی کنند. بنابراین دوباره تأکید می‌کنم که سایت جنبش کارگری به‌طور عمدی و آگاهانه توسط بهمن شفیق در سال 2013 از کار انداخته شده بود و هر اشاره‌ای به «هک شدن» به‌عنوان دلیل تعطیلی این سایت، پوچ و بی‌اساس است.

حتی اگر در شرایط خاصی، یک سایت مانند جنبش کارگری مورد هک قرار بگیرد (که احتمال آن به‌لحاظ نظری برای هر سایتی وجود دارد) شخصی که به‌اهمیت این سایت اعتقاد دارد؛ در صورت هک شدن، آن را دو سال آزگار به‌امان خدا، لخت و بی‌تنبان در کوچۀ تاریک ول نمی‌کند تا هکرها با آن شبانه، عیش و صفا کنند. تعمیر کردن یک سایت جوملا یا ووردپرس حداکثر حدود یک یا دو روز کار می‌برد، نه دو سال.

نه تنها «هک شدن» سایت جنبش کارگری کاملاً دروغ است، بلکه حتی به‌فرض محال اینکه حقیقت داشته باشد، تعطیل شدن آن به‌دلیل هک شدن، خود دروغ دیگری است. این هزارتوی دروغ و دوروئی که در تمام‌قد دعویات «تدارک» عیان است؛ از هزارتوی فلزی آن ساز بدآهنگی که صنعتگر افسانه‌ای «دایدالوس» برای «مینوس» پادشاه «کرت» ساخت هم بدآوازتر است!

با اینحال، مشغلۀ ما صرفاً افشاکردن دروغ‌های شاخدار و چاخان‌پردازی‌ها آقایان تدارکی نیست. مشغلۀ ما، به یمن این افشاگری‌ها، آموزش این دقت و حساسیت به خود و سایر کارگران است تا سازهای بدآواز «دایدالوس» را تشخیص دهیم؛ نسبت به آن شنوائی کافی داشته باشیم و به‌درستی دریابیم که این آقایان (و مشابهاتشان در خارج از کشور) از اینجا تا ریتم موسیقی‌های «پاپ» صدمن یک شاهی غربی؛ دارند «خارج» می‌زنند و «دستگاهی» که در ترنمات شیش و هشت آن می‌جنبند، هر چه که هست، یک دستگاه فکری و سیاسی کمونیستی، انقلابی و پرولتری نیست.  

***

باید اشاره کنیم که مسئلۀ «هک شدن» نه فقط توسط سایت تدارک، بلکه توسط بسیاری از جریانات سیاسی خارج از کشوری به‌دروغ برپا می‌شود تا پروپاگاندائی باشد برای پراهمیت جلوه دادن فعالیت‌های آنها. بسیاری از این سایت‌ها حتی به‌دروغ اعلام می‌دارند که سایت‌شان در ایران «فیلتر» شده است یا مورد حملۀ «هکر»های دولت ایران قرار گرفته‌اند. بر عهدۀ خواننده است که هیچکدام از این دعویات را باور نکند، مگر اینکه سایت مذبور اسناد فنی و قابل تحقیق برای اثبات ادعایش ارائه کرده باشد. چرا؟ زیرا نباید یک مسئلۀ صرفاً فنی مانند «هک شدن» را مورد سؤاستفاده تبلیغاتی قرار داد و به‌طور غیر مستقیم اینگونه القا نمود که «هکر»ها معمولاً افراد «ضدکمونیست» و یا از دست‌نشاندگان جمهوری اسلامی هستند.

حقیقت اینست که سریع‌ترین و متخصص‌ترین هکرها در جهان، کارگران انفورماتیکی هستند که به‌خاطر امکانات و دانش وسیعشان در فن‌آوری اطلاعات، با استفاده از نام مستعار و زیرزمینی نقش «هکر» را نیز بازی می‌کنند. تصویر غلطی که بهمن شفیق و وحید صمدی (و بسیاری دیگر) از «هکر»ها دارند، تصاویر فیلم‌های جنگ‌سردی هالیوودی است. در جهان واقعی، اکثریت قریب به اتفاق هکرها در زندگی «عادی، رسمی و قانونی» خویش، فروشندگان نیروی کار در داتاسنترها و سایر مراکز اطلاعاتی و فنی هستند. زیرا فقط در این‌صورت است که می‌توانند فعالیت‌های «مشکوک» خود را پوشش قانونی بدهند و با پلیس درگیر نشوند. وگرنه آن «هکر»ی که مثل تصاویر هالیوودی «تدارک»، در بانکر فلزی در زیرزمین زندگی می‌کند و همۀ محل اقامتش مین‌گذاری شده و با دوربین مادون قرمز حیاط خانه‌اش را زیر نظر دارد؛ به خاطر همین رفتار ابلهانه‌اش به‌محض حاضر شدن در «اینترنت تاریک» مثل خیارچمبر توسط پلیس دستگیر می‌شود و جایش در هلفدونی است. اتفاقا همین افراد خیارچمبر هستند که مجبور می‌شوند برای «دولت»ها نقش هکر دست‌دوم را بازی کنند؛ که در آنصورت هم توسط بقیه هکرها به عنوان «پلیس» شناسائی شده و با آنها قطع ارتباط می‌شود.

آقایان «تدارک»چی، به‌خاطر نادانی و بی‌اطلاعی‌شان از قضیه، و صرفاً برای بازارگرمی دست‌فروشانه از سایتشان؛ جماعتی از فروشندگان نیروی کار را به‌عنوان «ضد کمونیست» و «دشمن» مفروض می‌دارند (و به خواننده القا می‌کنند) که در دنیای واقعی، هیچ درگیری عملی و مستقیمی با سازمان سرمایه بدون وجود آنها ممکن نیست.

البته اینگونه تبلیغات بنفش و گُل‌درشت، با منطق «تدارک» نیز سازگار است. پس از پایان یافتن عهد دقیانوس (یعنی بعد از شروع قرن بیست و یکم) تصور هرگونه رودرروئی انقلابی سوسیالیستی، بدون وجود تیم‌های قدرتمند هکرها، فقط از دو نفر قابل قابل پذیرش است: اول از آقای پروفسور «دقیانوس» و دوم از آقای پروفسور بهمن شفیق، که معاون اوست! از شما چه پنهان که عهد هر دویشان پایان یافته است و دیگر قابل «به‌روزآوری» هم نیستند: هر دو به جهانی تعلق دارند که در آن قوی‌ترین اسلحۀ انقلاب، بیل و کلنگ بود. مدرن‌ترین اسلحه‌ای که ایندو می‌توانند به‌دست بگیرند، طپانچه (با ط دسته‌دار) است؛ آنهم اگر شانس بیاوریم و باروتش در جیب شلوارشان خیس نشده باشد. (منظورم را بد برداشت نکن، مقصودم این است که هوای بارانی شمال اروپا مرطوب و نمدار است و باروت را در شلوار خیس می‌کند...)

نتیجۀ دقیق و علمی: سایت جنبش کارگری هم مثل سایت‌های تدارک و امید، هیچ‌وقت هک نشده‌اند. هکرها از «بهترین دوستان» این سایت‌ها نیستند و مشاغل مفصل دیگری به‌غیر از حملۀ شبانه به «علم سوسیالیسم» بهمن شفیق دارند.

 

 

ملایمت و عطوفت

بهرحال امیدواریم که پس از این گندکاری تاریخی در خاورمیانۀ اروپا (یعنی جعل اسناد هکربازی) آقای و.ص. با یک عذرخواهی ساده و با شرمندگی کافی سرش را پائین بیاندازد و مثلاً با کارهائی از قبیل پاک کردن و عوض کردن تاریخ ایمیل و انتشار مجدد آن و غیره...، بیش از این خود را بنفش نکند و حداقل در این نکته با ما کاملاً موافق باشد که میدان فعالیت کمونیستی، میدان سیرک دلقکان دماغ‌‌گُلی نیست؛ و ضمناً باور کند که هدف ما نه‌مسخره کردن وی و نه‌گیر دادن به‌تاریخ ارسال یک ایمیل سادۀ فنی است؛ و نیز بداند که ما (در آنجا که حقیقتی پرولتری و انقلابی در زیر پا له نشود و مسئله فقط یک دروغ ساده و مصلحتی باشد) همیشه اهل بی‌خیال‌شدن و آرامش و عطوفت و مهربانی هستیم.

اما لازم است بقیۀ مفاهیم، ادبیات و اطلاعات ارائه شده در نوشتۀ آقای و.ص. را نیز به‌دقت بررسی کنیم. خواهیم دید که این دروغ‌های اسف‌بار، نه ساده‌اند و نه مصلحتی؛ بلکه در اینجا حقیقتی دارد زیر پا له می‌شود، فاشیسم مورد تبلیغ قرار می‌گیرد، اصلی‌ترین مبانی سوسیالیسم بی‌ارزش قلمداد می‌شوند و کارگر به‌سخره کشیده می‌شود و از اینرو مرا از بی‌خیال شدن و عطوفت و مهربانی بازمی‌دارد و به‌سوی بی‌ترحم‌ترین رنگ‌های خاکستری روحم، هُل می‌دهد.

همان رنگ‌های خاکستری و نفس‌گیر در برخی نوشته‌های من؛ که رفقا پویان و عباس، با عطوفت و مهربانی‌شان - که هزار بار بیشتر از من است - بارها در جریان جدائی‌مان از جمع امید، مرا از آن قویاً پرهیز داده‌اند و به لطافت و بی‌خیالی و برخوردهای دوستانه دعوت کرده‌اند. همان رسوم عطوفت و مهربانی‌ رفیقانه‌ای که هرگز شکسته نمی‌شوند، مگر اینکه حقیقتی انقلابی و پرولتری زیر پا گذاشته شده باشد.

عطوفتی که باعث شد تا همین چندماه پیش، تا زمانی که بهمن شفیق در حملۀ خزنده و موذیانه به سازمان سرخ و هسته‌های کارگری سوسیالیستی، و در حرمت‌شکنی از تاریخ زندگی و حیثیت و کرامت انسانی افراد؛ داستان‌های کثافت و پورنوگرافیک آن بریدۀ مختوم را منتشر کرد و ثابت کرد که با بریده‌گان و توابین کمونیسم کارگری و یا کسانی که در «حسینیۀ ارشاد» در برابر «علای فاطمه» و «افتخارات مجاهدین» چهارزانو می‌نشینند، ملایمت و عطوفت ممکن نیست؛ یعنی به‌مدت سه سال، ما از هرگونه برخورد تند و غیردوستانه با این آقایان (از جمله آقای و.ص.)، به‌احترام گذشته و نان و نمک، پرهیز کرده بودیم و فقط شاهد و نقاد فعالیت‌هایشان بودیم. اما این نوشته، افشاگری یک طرح بورژوائی است و دیگر یک «نقد» نیست. زیرا که نقد، همسوئی را در مفهوم خود دارد و من هرگونه ابراز همسوئی با جریان «تدارک کمونیستی» (یعنی نقد) را عملی خام و نادرست می‌دانم.

بهرحال، نه وقایعی که به‌جدائی ما از جمع امید منجر شد و نه این وقایع کنونی را، ما آغاز نکردیم. باید قویاً تأکید کرد که آغازگر همۀ این افتضاحات (که از انفجار هواپیمای MH17 در آسمان شرق اوکراین آغاز شد و امروزه در داستان پورنوگرافیک «هسته تلخ» تا زیر شورت «بتول» در غرب شهرنو هم پیش رفته و فقط چندسانتیمتر دیگر محل پیشروی دارد) همیشه بهمن شفیق بوده است. او جمع «امید» را از آسمان آبی امیدهائی دور و دراز ؛ اما بی‌شک زیبا، انسانی، شورانگیز و انقلابی؛ به تنش‌های اورگاسمیک زیر شورت بتول کشانید. سپس همانطور که در بخش اول این نوشته آمد، توقع داشت که من و پویان نیز مثل آقای و.ص. در گوشه‌ای کز کرده و با نگاهی بی«‌حساسیت» و پر «اعتقاد» به‌سوی آسمان خالی در جستجوی حغیغت (که آنرا با غین می‌نویسند) و با گردنی کج و دست به‌سینه، «فراکسیون» بزنیم و این شهرنوی جهانی و یونیورسال‌اش را به‌نام «حزب پرولتاریا» به‌رسمیت بشناسیم.

بیچاره تقصیر نداشت؛ طرف‌اش را نمی‌شناخت. در عمرش کارگر ندیده بود. سالها در گوشش خوانده بودند که کارگران موجوداتی ضعیف و بدبخت و گردن‌کج و دست به‌سینه‌اند؛ که گهگاه از سر بیچارگی و به‌دنبال  حغیغت (که آنرا با غین می‎نویسند) مثل کارتون «مینیون»ها، در یخبندان به دنبال «رهبر» می‌گردند.

پس از این شوک اولیۀ آشنائی با نخستین جمع واقعی کارگری سوسیالیستی در عمرش یعنی خود ما (شوکی که برای چپ خرده‌بورژوای خارج از کشور، مثل شوک برق‌گرفتگی 220 ولت می‌ماند) سه سال تخریب مداوم رفاقت‌ها و اعتمادها و ارزش‌آفرینی‌های جمع امید، برآیند عمومی فعالیت‌هائی بوده که وی از سال 2014 شروع کرده و هنوز ادامه دارد.

فعالیت‌هائی که در دنیای وارونۀ بورژوائی، که مثل همیشه روی کلۀ خودش راه می‌رود، «تدارک سازمانیابی حزب پرولتاریا (!)» نامیده می‌شوند. همان «حزب»ای که با ملاقات نخستین جمع کوچک کارگری در دنیای واقعی؛ شوک زده و حیران، به «خاورمیانه سوسیالیستی» پناهنده می‌شود و در عین حال با بحث مارکسیستی کار مولد و غیر مولد هم «مخالفت» دارد زیرا آنرا «تحریف کاپیتال» می‌داند. حال می‌فهمیم که چرا «پرولتاریا» برای تدارک «حزبی»‌اش، فقط یک «هسته تلخ» را کم داشت، که البته آنهم به حول و قوۀ الهی؛ مهیا شد.

معلوم است که چنین «حزب»هائی باید به طبیعت‌شان، همۀ عمر از هسته‌های کارگری فرار کنند؛ وقایع آنها را به زیر شورت پورنوگرافی بکشانند، تاریخ‌شان را جعل کنند، افرادشان را بی‌حرمت جلوه بدهند و حتی وجودشان را انکار کنند. زیرا اگر هسته‌های کارگری، در مقیاسی اجتماعی و در نبردی واقعی میان کار و سرمایه تدارک دیده شوند و سازمان بیابند؛ نخستین سؤال انقلابی و شورائی که از چنین «احزابی» خواهد پرسید اینست که: تو اصلاً اینجا چه‌کاره‌ای و دقیقاً چه غلطی داری می‌کنی؟!

***

اما نه فقط کلماتی چون حزب پرولتاریا، بلکه اعتماد و کرامت واقعی و انسانی کارگران برای ما، اینچنان که بهمن شفیق وانمود می‌کند، رایگان و هرزه نیست و «هر عملی را عکس‎العملی است، مساوی و در جهت مخالفت»؛ این قانون فیزیکی در تصادف اتومبیل بسیار آشکار است؛ پس چشمانت را باز کن و کمربندهایت را محکم ببند...

درمان این قولنج پیچ‌درپیچ ادبیات «تدارک» حدود ده سال کار می‌برد. این ده سال کار را باید صرف کار فنی و تکنولوژیک کرد. یعنی تا ده سال دیگر، ماشین‌های مجازی و روبوت‌هائی ساخته خواهند شد که می‌توانیم لغت‌نامه فارسی و اخبار روز را به آنها وارد کنیم و برخی مفاهیم بسیار ابتدائی «مارکسیستی» را نیز به آنها بفهمانیم. سپس می‌توانیم به این ماشین‌ها دستور دهیم که هر دو هفته یکبار، یک مقالۀ سه صفحه‌ای بنویسند که در آنها حتماً از عباراتی چون «بلوک‌بندی سرمایه» و «ترانس آتلانتیک» و بسیاری دیگر، استفاده شده باشد. قدم بعدی ما خودکار کردن انتشار این مقالات در یک وبلاگ جوملا یا ووردپرس است؛ کاری که با نوشتن چند برنامۀ ساده قابل انجام است.

در آنصورت، به‌میمنت فن‌آوری اطلاعات، با ایجاد یک «تدارک روبوتیک و اتوماتیک برای سازمانیابی حزب پرولتاریا (!)»، خواهیم توانست که مسئله «تدارک کمونیستی» را به‌لحاظ فنی حل نموده و این آقایان تدارکی را بازنشسته کرده و به خانه‌هایشان بفرستیم. اگر با حوصله و دقت این عملیات اتوماتیزه‌کردن نوشتن مقالات را برای دیگران هم ادامه دهیم؛ تا چند سال بعد، همۀ چپ ایران بازنشسته خواهد شد و دیگر نیازی به وجود آن نیست. تنها کاری که باقی می‌ماند، صبر و حوصله است که ببینیم «طبقۀ کارگر» ایران با مطالعۀ این سخنرانی‌های آب‌نکشیده؛ روبوتیک و نابهنجار؛ درست در چه زمانی تصمیم می‌گیرد که انقلاب سوسیالیستی کند و خاورمیانه را از زیر یوغ سرمایه‌داری به‌درآورد و «حکومت کارگری» برپا سازد!

باور کن شوخی نمی‌کنم.

می‌پرسی این ادبیات ناتوان، تکراری، روبوتیک، عقیم و مخرب از کجا شروع شده است؟

این را که هنوز به‌درستی نمی‌دانیم. اما یقیناً می‌دانیم که یکی از جریاناتی که آنقدر ادبیات چپ را مثله کرد و پس از ده سال فعالیت مخرب و مستمر در «ساده‌سازی» مفاهیم پیچیده؛ و تبدیل مفاهیم مارکسیستی به زبانی عجیب (که گویا از زبان انگلیسی توسط «مترجم گوگل» به فارسی ترجمه شده بود) قدمی تاریخی در عقیم‌ساختن این ادبیات برداشت؛ همان حزب فخیمۀ کمونیست کارگری بود که بهمن شفیق به مدت ده سال آزگار (یعنی همۀ دوران فعالیت سیاسی‌اش قبل از این‌که درکنار عباس فرد به‌عنوان نجات دهنده‌اش قرار بگیرد) در آن به‌نوشتن نامه‌های دفترخانه‌ای و دیگر اقسام موش‌دواندن و کلک‌سوارکردن گذرانده بود.

نمی‌دانم چرا؛ اما به‌طور کاملاً «شانسی و اتفاقی» این مدت ده سال، با آن مدت ده سال همزمان هم هست.

اگر جوابش را نمی‌دانی از خودم بپرس.

از جمله سنت‌های مخرب سیاسی در ادبیات حزب کمونیست کارگری و تبعیات آن، برخوردهای غیر مستدل، ساده‌سازانه، بسیار کوتاه، فیس‌بوکی، دروغ‌پردازانه و چماق‌دارانه در برابر هر نوشته‌ای بود که به شیوه‌ای علمی، طولانی، استدلالی و تشریحی؛ خطوط بورژوائی و سردرگم سیاسی حزب را به تحلیل و انتقاد می‌کشید.

فرق چندانی هم بین واحد کانادا، واحد کوکاکولا، یا واحد اروپائی حزب وجود نداشت.

سر و ته این حزب یک کرباس است.

این شیوۀ برخورد مجاهدینی-توده‌ای (در پایان عصر شکست خوردگان) که با اندکی دستکاری و «رویزیون»، با همان طبیعت و سبک و سیاق؛ توسط منصور حکمت (در آغاز عصر شکست نخوردگان) مد روز سیاست‌بازان حزبی شده بود؛ در کنار ساده‌سازی و خلاصه‌سازی مفاهیم پیچیدۀ مارکسیستی؛ واژه‌نامۀ من‌درآوردی و سفسطه‌آمیز خودش را نیز به‌دنبال داشت:

از عبارت «اسلام سیاسی» و غیره که مشخصاً از راست‌ترین احزاب و فعالین لابی‎های سیاسی اسرائیلی و آمریکائی به‌عاریت گرفته شده بود تا عبارات دیگری که نویسنده و محقق منتقد را به انواع برخوردهای چماق‌دارانه و حضور در دادگاه‌های بورژوائی تهدید می‌کرد. یکی از این عبارات که در بسیاری از نوشته‌های کمونیست کارگری کپی شده بود، عبارت «پیشاسیاسی» بود که بارها در نوشته‌های اشخاصی مانند ثریا شهابی، حمید تقوائی و شهلا دانشور با آن روبرو می‌شدیم. اینها هر بررسی و تحلیل حقیقت‌جویانه و علمی دربارۀ طرح و ماهیت بورژوائی و ضدانقلابی کمونیسم کارگری را «پیشا سیاسی» می‌نامیدند. اخبار مجلۀ «زن روز» در زمان شاه، دربارۀ گوشواره‌های جدید گوگوش، از نوشته‌های اینها فارسی‌تر بود.

اما «پیشاسیاسی» دیگر از چه صیغه‌ای است؟

این عبارت، بدون شک مصدر باب عجم در صیغۀ لافهم است. چونکه وقتی پیشوند «پیشا» به یک عبارت اضافه می‌شود، بر تقدم و تأخر، یا بر زمان دلالت دارد. اگر عبارت «پیشاسیاسی» معنا داشته باشد و اگر به‌اصول کلام فارسی مسلط و مقید باشیم می‌بایست موضوعی وجود داشته باشد به نام «سیاست» یا «سیاسی» که از برهۀ مشخصی در تاریخ (زمان) آغاز شده است. آن موضوعی که به‌لقب «پیشاسیاسی» مفتخر می‌شود، در واقع بحثی است که در تاریخ «پیش» از وقوع «سیاست» اتفاق افتاده است. اما حزب کمونیست کارگری با چنین واژه‌نماهای فارسی دربدری‌اش؛ هرگز مشخص نکرد که «سیاست» دقیقاً در چه زمانی در تاریخ بشر آغاز شده است که ما بتوانیم برای قضاوت بر «پیشاسیاسی» بودن یک، معیار زمانی قابل اتکائی در دست داشته باشیم.

این موضوع را چونکه نمی‌دانیم، با کمک روش «من‌درآوردی کاربردی» می‌گوئیم که «سیاست» در دوران کشف آتش آغاز شده است؛ یعنی همزمان با پدیداری انسان راست‌قامت در حوالی غار «وندرورک» در آفریقای مرکزی (هر کس مردش است خلاف این حرف را ثابت کند) بنابراین آنچه که پیش از آن؛ در دورۀ فرگشت نخستی‌سانان در اواخر دورۀ کرتاسه واقع شده است را (تحت شرایط معینی) می‌توان «پیشاسیاسی» نام داد!

چه فرقی می‌کند؟ موضوع کمونیسم کارگری به‌هیچ وجه دقت در معنا و ارائۀ معیار و سنجش نبود. این حزب بورژوائی مأموریت داشت که مفاهیم پیچیدۀ مارکسیستی را تا حد کامنت‌های کوتاه فیس‌بوکی ساده‌سازی کند تا با پاسخ‌های ساده و کوتاه بورژوائی به‌آنها، تخریب مفهومی‌شان به‌واسطۀ ژورنالیسم اثبات‌گرا که با فلسفه هم لاس می‌زند، میسر شود. این عبارت نیز مانند بسیاری عبارات دیگر که من آنها را «فارسی‌نما» می‌نامم، چیزی نبودند به‌جز یک فحش ساده: فحشی به زبان کوچه، مانند «مادرقحبه» یا «بی‌شرف» یا «دیوث» که برای تظاهر به «سیاسی» جلوه دادن یک نوشته، به‌ترکیبات بی‌سروتهی مانند «پیشاسیاسی» برگردانده می‌شدند. لات و لوت‌های اینترنتی و چماق‌به‌دستان کمونیست کارگری، هر جا که نمی‌توانستند پاسخی استدلالی و تحلیلی به یک نقد یا نوشته بدهند (یعنی همه‌جا) این فحش‌ها را نثار حریف می‌کردند.

امروز می‌بینیم که جریان «تدارک کمونیستی» با کله در گوداب همان طرح‌ بورژوائی فرو رفته است (یعنی حرکت خزنده و شومی که در سال 2014 آنرا به دقت در جمع امید و در حین «کنفرانس مؤسس» پیش‌بینی کرده بودیم) امروز دوباره همان شیوۀ لفاظی فارسی‌نما را، که مسدودکنندۀ تمامی مسیرهای تحقیق و تحلیل علمی به‌زبان فارسی نیز هست، با اندکی دستکاری جدید و خلاقانه، بازتولید کرده است. عبارت پرداخته‌شده توسط «تدارک کمونیستی»، عبارت جدید «مادون سیاسی» است!

باور نمی‌کنی؟ خودت بخوان، می‌بینی.

به‌سبب همین تکاپوی فعالین «تدارک کمونیستی» به‌سوی جادۀ شصت و شیشاز شیکاگو به سانتامونیکا؛ یعنی همان فرهنگ، ادبیات و تفکرات کمونیسم کارگری؛ از این پس این جریان را «تدارک کمونیسم کارگری» می‌نامم که عنوان آن بیانگر دقیق ماهیت‌اش نیز باشد: یعنی گدائی و جمع‌آوری گوشت دم توپ از میان لشگر بیکاران و بازنشسته‌گان سیاسی چپ؛ برای ایجاد یک حزب ساده‌سازانه، اینترنتی و عقیم خارج از کشوری... یعنی دوباره تلاش برای اجرای همان طرح بورژوائی، اینبار با اندکی تغییر در جزئیات و با استفاده از نامی دیگر و با اندکی پز روشنفکرانۀ متمایل به‌شرق.

وحید صمدی در نوشته‌اش «در تکذیب یک افترا» اینگونه سروده است:

«در سایت رفاقت کارگری مطلبی بر علیه "تدارک کمونیستی" درجشده است به نام "در تدارک دروغ" که در کینه توزی کور مادون سیاسی در نوع خود کم سابقه است.برخورد به این هجویه لزومی ندارد...»

چنین پاراگرافی که با سنگریزه‌های بدلی مانند «کینه‌توزی»، «مادون سیاسی»، «کور» و «هجویه» مزین شده است؛ بیش از هر چیز یادآور ادبیات همان حزبی است که جمع امید، به مدت ده سال فعالیت درخشان سیاسی؛ تلاش، امید و مبارزه با آن را در کارنامۀ خود داشت. همانگونه که به‌دقت و درستی پیش‌بینی کرده بودیم، با خروج افرادی مانند رفیق عباس فرد از جمع امید در آگوست سال 2014؛ این جمع مبانی نظری و مبارزاتی خود را در برابر این طرح بورژوائی از دست داد.

به‌درستی دیده بودیم که دعوای بهمن شفیق با حزب کمونیست کارگری، نه حول محور بورژوائی بودن کل این طرح؛ بلکه بر سر اعتبار و سهامی و حرص‌خوردن‌های شخصی بوده است و از اینرو از هرگونه حقیقت پرولتری و کمونیستی تهی است. این دعوا، هرچند که در زمان خود بهانۀ سیاسی صحیحی داشت، اما نه در جهت انقضای کل این طرح بورژوائی، بلکه در جهت بازتولید و «رادیکالیزه» کردن همان طرح انجام شد: طرحی که آنرا همانقدر می‌توان «رادیکالیزه» کرد که یک کیسۀ سیب‌زمینی را.

به‌عبارت روشن‌تر و براساس محاسبات دقیق آمار و ریاضیات؛ احتمال اینکه موجودی مشابه حزب کمونیست کارگری؛ یعنی حزبی که با «ایسلامیک ریپابلیک در آیرآن» خیلی بسیار بسیار زیاد «مشکل» دارد و «مشکل»اش به‌اندازۀ «مشکل» لیکودپارتی اسرائیلی با «باشار آسآد» در «سیریا» رژیم چنجی و لجن است؛ واقعاً حرکتی در جهت سازمانیابی کارگران و انقلاب سوسیالیستی بکند؛ دقیقاً همانقدر است که یک کیسۀ سیب‌زمینی در پاریس تانگو برقصد. یعنی یک صفر کله گنده.

به‌آقایان «تدارک»چی باید گفت که علی‌رغم همۀ ظاهرسازی‌ها و پزهای سوپراوکراینی و پروشرقی‌شان (انگار که طرف در بیمارستان هزارتختخوابی داس و چکش در دونتسک به‌دنیا آمده؛ خواب به‌زبان اوکراینی می‌بیند و نام فرزندانش سرگئی و اولگا است...) که اغلب‌شان یا دلخوشی‌های بی‌پایه و یا فیگورهای تئاتریک هستند؛ باید گفت که نمی‌شود بدون ارتباط ارگانیک، سازمانی و همه‌جانبه با کارگران ایرانی، حزب کمونیست خارج از کشوری ساخت و در عین حال به لیکودپارتی‌های تل‌آویو چشمک نزد.

این امید به‌عملی منطقاً غیرممکن، مانند آرزوهای دختر شنگولی می‌ماند که با پنج جوان بازو کلفت، در یک میهمانی «گنگ بنگ» به‌صرف کوکائین شرکت می‌کند و در عین حال امیدوار است که بکارتش را از دست ندهد. بر اساس محاسبات دقیق آماری و ریاضی، شرکت در آن‌یکی به معنای خداحافظی با این‌یکی است!

ببخشید. این مثال‌های شدید را برای کمک به‌حافظۀ تصویری می‌گویم. چشم، می‌روم بر سر اصل موضوع. حافظۀ تصویری فعلاً بماند برای بعد.

***

عبارت «تدارک کمونیستی» از آسمان نازل نشده است.

این مفهوم که با انتشار هسته‌های «تلخ» و تکاپوی تشکیل یک حزب خارج از کشوری کاملاً تناقض دارد، ماحصل بحث‌های طولانی است که بدون وجود رفیق عباس فرد ممکن نبود. او از «تدارک کمونیستی» تعریف روشن و دقیقی هم دارد (اینجا: دربارۀ مفهوم تدارک کمونیستی) که اگر بخواهیم به‌سبک بیسوادی کاربردی خلاصه‌اش کنیم، عبارت است از مجموع همان جان‌کندن‌ها و خون‌دل خوردن‌ها که دقیقاً برای یک ارتباط ارگانیک، سازمانیابی‌شده، پویا و همه‌جانبه با کارگران پراکنده و سازمان‌ناپذیر ایرانی ضرورت دارند.

کارگرانی که در نود وچند درصد موارد؛ اولین برخوردشان با ما ناباوری و عدم اعتماد است. اما در «کنفرانس مؤسس» یک قطار پسوند «...برای سازمانیابی حزب پرولتاریا در عرصۀ منظومه شمسی و کهکشان راه شیری...» زورکی به دمب این عبارت چسبانده شد که در همان زمان، نشانگر بوی الرحمانی بود که از این جمع برمی‌آید و تا دفاتر خاک گرفتۀ کاغذبازیها، چرتکه‌انداختن‌ها و حسابداری «حق‌عضویت»های یک حزب چند نفرۀ خارج از کشوری، به‌مشام می‌رسید.

ما (یعنی رفقا پویان و عباس فرد و من) این بوی گند بوروکراتیک را (واقعاً به‌هزار خون‌دل و چشم‌پوشی و امید به‌اینکه شاید داریم اشتباه می‌کنیم) فقط مدت بسیار کوتاهی توانستیم تحمل کنیم؛ تا اینکه دو سه ماه بعد از کنفرانس مؤسس، لولۀ اصلی فاضلابش ترکید. من به خاطر اینکه تازه در این جمع حضور پیدا کرده بودم و دماغم به این بوی دفترخانه‌ای عادت نداشت؛ اولین کسی بودم که گفتم «این پادشاه لخت است». امروز که بعد از سه سال، آقایان دارند در تخت‌گازشان در اتوبان شصت و شیش، چپ می‌کنند؛ و مدرک رفوزه‌گی که از کارگران ایرانی می‌گیرند، یک تراول چک تمام عیار و نقد شدۀ بی‌اعتمادی است. یعنی مصداق همان ضرب‌المثل معروفی که می‌گوید «طرف صد تا چاقو هم بسازد، یکی‌اش دسته ندارد».

این خداحافظی سوزناک و ابدی با کارگران ایرانی، تم اصلی حرکت «تدارک کمونیسم کارگری» در سه سال اخیر است. این بود که در برابر اینهمه بی‌اعتمادی، دروغ‌پردازی و نیرنگ‌بازی، بخش اول مقالۀ «در تدارک دروغ» را نوشتم.

[توضیح: به دلیل اینکه سایت تدارک (و سایت امید) مجموعه‌های شلخته‌ای هستند و محل و لینک نوشته‌ها در آنها برای مدت طولانی معلوم و مشخص نیست، یا به عبارت روشن‌تر بهمن شفیق لینک این نوشته‌ها را بسته به سلیقه و مد روز، دائماً تغییر می‌دهد و یا کلاً از سایت‌ها حذف می‌کند؛ ما نیز به سبب این بی‌احترامی ایشان به خوانندگان اینترنتی، از لینک کردن نوشته‌هایشان جداً خودداری می‌کنیم. در عوض «تصویر» این نوشته به همان شکلی که امروز هست، در اینجا منتشر می‌شود و نکاتی که می‌خواهیم به آن اشاره کنیم، در آن به رنگ زرد مشخص شده اند.برای باز کردن تصویر به اندازۀ اصلی، اینجا را کلیک کنید.]

 

عبارت مادون‌سیاسی

این عبارت نیز مثل همزاد «کمونیسم‌کارگری» خود (یعنی پیشاسیاسی)، یک فارسی‌نما و فاقد معنی است. زیرا پیشوند «مادون» در کلام فارسی، نه به قید زمان، بلکه اینبار به وضعیت «مکانی» یک شیء دلالت می‌کند.

به‌عنوان مثال عبارت صحیح «مادون قرمز» را در نظر بگیریم. امواج الکترومغناطیسی مادون قرمز (تابش فروسرخ) به این دلیل «مادون» رنگ قرمز نامیده می‌شوند که در طول موج 700 نانومتر تا یک میلیمتر و در محدودۀ بسامدی  300 گیگاهرتز تا 428 تراهرتز واقع می‌شوند، یعنی بازۀ بسامدی آنها در طیف مرئی پائین‌تر از طیف قرمز قرار دارند. بازۀ بسامدی طیف سرخ 400 تا 484 تراهرتز است که درست در بالای تابش فروسرخ (مادون قرمز) قرار می‌گیرد و از این رو «مادون قرمز» پائین‌تر از آن؛ یا مادون آن است.

برای اینکه بتوانیم پیشوند «مادون» را به موضوع «سیاست» بچسبانیم، ابتدا باید دقیقاً روشن سازیم که موضوع «سیاست» از نظر فیزیکی و شیئی در کجای جهان قرار دارد؟ مثلاً اگر «سیاست» یک صندلی بود که در طبقۀ سوم یک ساختمان قرار داشت، می‌شد به‌تمامی اشیائی که در طبقۀ دوم ساختمان، یعنی پائین‌تر از این صندلی سیاست قرار داشتند، «مادون سیاسی» لقب داد.

این اعتراض وارد است که پیشوند «مادون» همواره دلالت بر مکان فیزیکی ندارد. این مکان می‎‌تواند مکان اجتماعی نیز باشد. اما در این صورت نیز باید مشخص کرد که «سیاست» در کدام مکان بالا و اشرافی اجتماعی قرار دارد که آقای و.ص. در آنجا حضور دارند و ما از نظر اجتماعی در جائی پائین‌تر از آنجا قرار گرفتهایم؟

بدون مشخص کردن این مکان اشرافی «سیاست» در اجتماع، عبارتی که «تدارک کمونیسم کارگری» پرداخته است، همانند خواهران و برادرانش در حزب کمونیست کارگری، فاقد هرگونه معنا و دستگاه سنجش است. به‌عبارت روشن‌تر آقای و.ص. به جای استفاده کردن از یک فحش قابل فهم و ساده در زبان کوچه، با یک عبارت‌پردازی جاعلانه در کلام فارسی، عبارت «مادون سیاسی» را پرداخته است تا خودش را به‌نحوی «بالاتر» از ما (در دستگاهی فیزیکی یا اجتماعی که هنوز از ‌مختصات آن مطلع نیستیم) قلمداد کند. در این نوشته خواهیم دید که این اشرافیت وی در کلام‌پردازی، در واقع چرندی بیش نیست.

از سوی دیگر ، اگر شخصی مانند و.ص. خود را در مکانی «بالاتر» از کارگران می‌بیند، این به‌درستی با مفاهیم و ادبیات خرده‌بورژوائی تطبیق دارد؛ زیرا یک شخص خرده‌بورژوا همواره خود را به‌لحاظ فکری و اجتماعی «بالاتر» از کارگران می‌داند و فروشندگان نیروی کار را «مادون» خویش می‌پندارد.

دستگاه مختصات او بورژوائی است.

برای یک شخص خرده‌بورژوا، کارگران «مادون تفکر»، «مادون سیاست»، «مادون تمول» و «مادون موقعیت اجتماعی و اقتصادی» آنان هستند. این «بالا»پنداری و «مادون»سازی؛ ذات چپ خرده‌بورژوای ایرانی است که امروز نیز در ادبیات «تدارک کمونیسم کارگری» اینچنین متبلور و آشکار شده است. همین «مادون»سازی‌ها است که به سیاسیون چپ خرده‌بوژوا (مانند بهمن شفیق و و.ص.) اجازه می‌دهد که بدون وجود هرگونه دستگاه سنجشی برای توانائی‌ها و تفکراتشان؛ خود را به طور اتوماتیک و مادرزاد «رهبر» کارگران بدانند و در خارج از کشور و بدون داشتن هر‌گونه‌ ارتباطی (اعم از ارتباط ارگانیک و فرارونده یا حتی غیر ارگانیک و آشنامنشانه و در حد سلام‌علیک سر کوچه) با کارگران ایرانی؛ نابهنگام و آب‌نکشیده در جهت «سازمانیابی حزب پرولتاریا» قلم فرسائی کنند.

این تبلور فرهنگ طبقاتی، نخستین بار نیست که در این جمع دیده می‌شود. در جلسه‌ای در حضور رفقا پویان و عباس فرد، و.ص، بهمن شفیق، ن.پ و من؛ بهمن شفیق در اوج هیجاناتی که از احساسات پتی‌بورژوائی‌اش سرچشمه می‌گرفت؛ آنچنان بر سر «شوق» ماورائیت خویش برآمد که این جمله را در جمع گفت: «طبقۀ کارگر ایران منحط است!»

کینه‌توزی کور

دربارۀ این ادعا؛ اول باید تأکید کنم که کور نیستم و افتضاحاتی را که سایت امید و تدارک مشغول انجام آن هستند، از جمله ادبیات پورنوگراف آنان را به‌خوبی می‌بینم.

باید صادقانه بگویم که از نوشته‌های سایت امید و تدارک و جریان «تدارک کمونیست کارگری» که هم به‌لحاظ وضعیت معیشتی افراد فعال این جریان خرده‌بورژوائی است، هم ادبیات آن کاسه‌لیسی خرده‌بورژوازی تازه به‌دوران رسیده ایرانی است و هم «راهکار»هائی که با ادعای رهبری طبقۀ کارگر ایران اینترنتی می‌کند، عمیقاً خرده‌بورژوائی است؛ بیزارم.

این نوشته‌ها را برای سازمانیابی کارگران در ایران مخرب می‌دانم و این بیزاری باعث سربلندی من است. من هرگز بیزاری خودم را از این تفکرات طبقاتی و ضدکارگری از کسی مخفی نکردم و به موقع توانستم دلایل بیزاری خود را از این افراد برای رفقا پویان و عباس فرد نیز شرح داده تا باهم آنرا مبدل به‌حرکتی همسو و رفیقانه کنیم.

اما این بیزاری که طبیعی‌ترین رویکرد هر پرولتری نسبت به‌اشرافیون سیاسی خرده‌بورژوا است، به هیچ‌وجه به معنای «کینه» نیست. من «کینه» و «انتقام» و این‌گونه احساسات را عمیقاً ضد پرولتری می‌دانم. بهمن شفیق هرچقدر ادبیات پورنوگرافی منتشر کند که هیچ، ویدئوی پورنوگراف هم به نام کارگران (به‌زعم وی «منحط») ایرانی در سایتش منتشر کند، به ‌وی و آقای و.ص اطمینان کامل می‌دهم که از «کینه» من در امان هستند و چنین مخاطرات خیالی به‌هیچ‌وجه آنها را تهدید نمی‌کند.

آن خطری که این آقایان را قویاً تهدید می‌کند؛ نه کینه‌توزی و نفرت‌پراکنی؛ بلکه همانی است که در این نوشته دارد اتفاق می‌افتد: یعنی من به‌عنوان یک کارگر ایرانی سؤال می‌کنم و این آقایان توان حتی یک پاسخ مستدل و معقول را برای هیچکدام از سؤالات من ندارند.

سؤالات بابک پایور همان دستگاه سنجش کمونیستی و پرولتری است که هر خرده‌بورژوائی در برابر آن وا می‌ماند و پوچ و توخالی بودن «علم» و موقعیت «رهبری» طبقاتی‌اش (که اینچنین رایگان و بی‌حساب و کتاب برای خویش قائل است) در پاسخ (یا عدم پاسخ) به این سؤالات آشکار می‌شود. این دستگاه سنجش سخت و دقیق، همان سلاحی است که طبقۀ کارگر ایران می‌باید همواره به‌آن مسلح باشد تا فردای روزگار در برابر چپ خرده‌بورژوای ایرانی نترسد، از لفاظی‌های بی‌معنا و «روشنفکر»نمای او جا نخورد و میدان را خالی نکند. در عوض وی را بسنجد، حلاجی کند، بفهمد و از او فاصله بگیرد تا امکان رشد سرطانی و مجدد توده‌ایسم و حکمتیسم را از میان ببرد.

 

 

لزومی ندارد!

در سایت تدارک، در بخش «آرشیو همکاران»، وقتی به آرشیو نوشته‌های و.ص. مراجعه می‌کنیم، میبینیم که تنها نوشتۀ وی، همین چند خط «در تکذیب یک افترا» است. از سوی دیگر خود او اذعان می‌دارد که این‌نوشته «لزومی ندارد...» از اینرو، بنابر یک نتیجه‌گیری ساده، تمامی فعالیتی که آقای و.ص. برای سایت تدارک به انجام رسانده‌، به اعتراف خودش، اصلاً «لزومی» نداشته است. این مهم که بر اساس ادعای خود وی مستنتج شده است، تمام فعالیت و.ص. را (تا امروز) در سایت تدارک را به فعالیتی «غیر لازم»، یا به عبارت روشن‌تر در فرهنگ کوچه، به «چرخ پنجم گاری» مبدل می‌نماید. من با این ادعای دوستانه، فروتنانه و حقیقتی آقای و.ص. دربارۀ خودش کاملاً موافقم:

 

eftera2

 

 

اما آدمی، وقتی آغاز می‌کند که موقعیت اجتماعی خود را (به مثابه موجودی اجتماعی از بدو تولد تا لحظۀ مرگ) باز یابد، همواره خود را مشغول فعالیت‌هائی می‌کند که «لزوم» دارند. «لزوم» این فعالیت‌ها اینست که نیازی از وی بر طرف می‌سازند. این نیاز خواه از جسم وی سرچشمه بگیرد یا از روح او، هیچ تفاوتی در اصل موضوع نمی‌کند.

کارگر نیروی کارش را می‌فروشد، نه به جهت اینکه به کارگر بودنش افتخار کند، بلکه به الزام اینکه در برابر فروش کالایش (نیروی کار) کارمزدی دریافت کند که معنای آن - برای او - چیزی جز توانائی خرید مایحتاج الزامی زندگی نیست. تهیه و مصرف این مایحتاج برای زنده ماندن و بازتولید نیروی کار وی الزامی هستند. اگر جامعه‌ای نتواند در برابر فروش نیروی کار کارگران، به آنها کارمزدی بدهد که ابتدائی‌ترین وسائط زندگی را فراهم نمایند، به‌سبب اختلال کشنده در انباشت سرمایه، به‌عنوان یک جامعۀ سرمایه‌داری سرنگون می‌شود. این سرنگونی می‌تواند به‌شکل فروپاشی اجتماعی، رشد عمیق فاشیسم یا جنگ داخلی یا خارجی خودنمائی کند.

حتی استراحت، تفریح و سرگرمی نیز اعمالی الزامی هستند، زیرا توان فعالیت انسان را بازتولید می‌کنند. در شرایط متعارف ممکن است انجام ندادن هیچ کاری، الزامی باشد. ساعت خواب نه تنها به سبب بازتولید آگاهانه توان فعالیت اجتماعی، بلکه به دلایل بیولوژیک نیز لزوم دارد.

وقتی آقای و.ص. نوشته‌ای را می‌نویسد و در جملۀ اول اعتراف می‌کند که کارش «لزومی ندارد»، باید تأکید کرد که انجام عملی که «لزوم» ندارد، فقط کار ابلهان و دیوانگانی است که از مسیر، هدف و نتیجه اعمال خود کاملاً ناآگاهند. البته حتی متصور است که یک دیوانه نیز مشغول فعالیتی باشد که برای وی «لزوم» دارد، ولی ما (به سبب قطع ارتباط با منطق درونی ذهن وی) لزوم آن را هنوز نمی‌فهمیم. این نمونۀ همان جملاتی است که انگار از زبانی دیگر توسط «مترجم گوگل» به فارسی ترجمه شده است.

یک نفس عمیق بکش.

اگر با سختی و تقلای زیاد، با یک همفکری دوستانه با آقایان تدارکی؛ و با فکری باز، پذیرا و باحوصله بخواهیم این جمله را به‌فارسی ترجمه کنیم؛ منظور نویسنده شاید، ممکن است، احتمالاً این باشد که وی از روی «شکم سیری» دارد پاسخ بابک پایور را می‌دهد و خود را - خیلی خیلی بسیار بسیار - بالاتر از این حرفها می‌داند.

البته تعارف می‌فرمایند.

در فارسی امروز؛ این لهجه‌ای است معادل کرشمۀ «فیفی‌جون» در میهمانی «نانی‌جون»، که مورد تعارف شربت و شیرینی قرار گرفته و می‌گوید: نانی‌جون، شیرینی «لزومی» ندارد، من رژیم دارم... اما بعد با عشوه  یک شیرینی خامه‌ای چاق و تپل بر می‌دارد و می‌گوید: حالا که اینهمه اصرار می‌کنی، برمی‌دارم، اما فقط یه دونه، اگه پهلوهام چاق‌تر شد، تقصیر توئه‌ها!

«عشوه کردن» در لغت‌نامۀ دهخدا اینگونه تعریف شده است: عشوه کردن.[ع ِش ْ وَ/وِ ک َ دَ ] (مص مرکب) ناز و غمزه کردن . کرشمه کردن . (فرهنگ فارسی معین) (اگر نیامدند و سخن نشنودند و عشوه کردند آنگاه بحکم مشاهده کار خویش می باید کرد. (تاریخ بیهقی صفحۀ 658)

حالا ما باید با این لهجۀ «فیفی‌جون» در ادبیات سیاسی، به‌تعریف لغت‌نامۀ دهخدا، چکار کنیم؟ آیا باید این عشوه را صدتومن بخریم یا اینکه به او بگوئیم: اگر واقعاً فکر می‌کنی پاسخ به‌نوشتۀ «کور و کینه‌توزانۀ» بابک پایور لزومی ندارد، پس اصلاً غلط می‌کنی پاسخ می‌دهی و دوباره نقش چماق را بازی می‌کنی!

آیا به‌راستی این جملۀ آخر، علی‌رغم ظاهر غیردوستانه‌اش، پاسخی دقیق‌ و انسانی به «لزومی ندارد» نیست؟

[برای یاری مجدد به حافظۀ تصویری؛ باید گفت که اگر یکنفر، فقط یکبار، جواب دقیق و علمی بالا را به «فیفی‌جون» داده بود؛ شاید از همان ابتدا اینهمه شیرینی خامه‌ای نمی‌خورد، پهلوهایش اینقدر کپل و بدقواره نمی‌شد و یک شوهر خوب و فرمانبر و پارسا هم گیرش می‌آمد...]

یا اینکه توقع داریم که بابک پایور هم با اینگونه لهجه‌های به‌غایت خرده‌بورژوائی، مخرب و ضد کمونیستی‌ در ادبیات سیاسی همزبان شود؟! و مثلاً بگوید: راستش اصلاً لزومی نداشت این نوشته را در جواب جعل اسناد و دروغ‌های پینوکیوئی آقایان بنویسم؛ اما چون خیلی اصرار کردید و نازم را کشیدید، چشب، فقط یه دونه برمی‌دارم!

خیر، از همان اول گفتم که نوشتۀ من نه تنها لازم است، بلکه ضرورت هم دارد. با این لهجه‌های «بالا و پائین» و نهایتاً طبقاتی و خرده‌بورژوائی هم‌زبان نمی‌شوم؛ به‌عبارت روشن‌تر، من موظفم این مطلب را بنویسم و هیچ عذر و منتی هم بر گردن هیچ کس نیست.

 

 

دربارۀ اصل چماقیت

هرچند که آقای و.ص. از نظر ما و با توجه به‌همۀ سوابق فعالیت‌های سیاسی و شیوۀ تفکرش، و از دیدگاه سازمانیابی سوسیالیستی در ایران، فردی کاملاً غیرسودمند است؛ و هرچند که این «سودمند نبودن» آنگاه که سر از داعیه رهبری سیاسی و نسخه پیچی برای طبقۀ کارگر ایران بر می‌آورد، عاملی بیرونی و مخرب هم هست؛ اما باید اذعان داشت که صرفاً به‌لحاظ شخصی، آقای و.ص. برای بهمن شفیق شخص چندان بی‌فایده‌ای نیست.

در یک ارزیابی اولیه، رفیق عباس فرد این سودرسانی‌های شخصی آقای و.ص. را اینگونه بیان کرد که «تو همیشه نقش چماق بهمن شفیق را بازی می‌کنی!» این فرضیۀ مهم که در میان ما به‌عنوان «اصل چماقیت» شناخته شد و از جمله اصولی بود که کمک می‌کرد تا روابط خود را تنظیم کنیم؛ درست در زمانی اتفاق افتاد که بهمن شفیق در پاسخ به انتقادات ما کاملاً در گل گیر کرده بود و در جلسات جمع امید به یک «چماق» شخصی نیاز داشت.

با خواندن نوشته «در تکذیب یک افترا» می‌بینیم که این ارزیابی اولیه تا چه‌حد دقیق بوده است و آقای و.ص. با این نوشته درواقع همین ارزیابی را به‌اثبات رسانده است.

در سه سال گذشته در سایت رفاقت ما نوشته‌های تحلیلی-تحقیقی متعددی را منتشر کرده‌ایم که در آنها به طرح‌های غیرواقعی و مخرب بهمن شفیق اشاره شده است، مقالات ما از جمله‌اند: «کوبانی در فراسوی نیک و بد»، «وقتی ارسطو کاپیتال می‌خواند»، «اعتماد کارگران رایگان به دست نمی‌آید» و غیره..

در برابر همۀ این نوشته‌ها، بهمن شفیق طبیعتاً لال‌مونی گرفته است و لام تا کام سخنی نگفته است. توقع دیگری هم نداشتیم. اما در این معادلات سیاسی اشرافی، او گهگاه افرادی مانند «علی شمس» و و.ص را به‌خط مقدم فرستاده است تا هر از چندگاه، به‌سبک گروه‌های فشار، چند فحش چرند و لامفهوم در پاسخ به نوشته‌های دقیق، طولانی، استدلالی و تحلیلی ما بپراکنند که میدان عریضۀ سیاسی چندان خالی نماند.

در همین نوشتۀ «در تکذیب یک افترا» دوباره می‌بینیم که بهمن شفیق از هرگونه پاسخ مستدل به نوشتۀ من شانه خالی کرده و آقای و.ص. را مجدداً در نقش «چماق» به خط مقدم فرستاده است. این روش جدیدی نیست و از جملۀ میراث‌های توده‌ایسم و کمونیسم کارگری است، که امروز می‎‌توان آنرا به‌طور ساختاری به «تدارک» هم نسبت داد.

میراثی که در جریان «تدارک کمونیسم کارگری»، به واسطۀ تجربۀ نسبتاً طولانی بهمن شفیق در حزب کمونیست کارگری که عملاً بخش اعظم سابقۀ فعالیت سیاسی وی را تشکیل می‌دهد؛ آشکارا و هر چندگاه یکبار، عیان می‌شود و به سرعت در حال بازتولید است.

 

 

عاطفۀ بی‌حساسیت!

در بخش اول این نوشته، فقط یک اشاره به بیانات آقای و.ص. کرده‌ام:

«آقای وحید صمدی مخالفت کرد و پاسخ داد که بعضی اوقات موشک پرت کردن به یک هواپیمای مسافربری می‌تواند از «ضرورت»های پرولتاریا باشد»

ظاهراً وی این اشارۀ مرا یک «افترا» می‌داند، زیرا این ایمیل را برای جمع امید فرستاده است (من دریافت این ایمیل را تأیید می‌کنم و متن آن هم دقیقاً همین است که آقای و.ص. منتشر کرده است):

«حتی اگر نقش غرب را در سقوط این هواپیما را نادیده بگیریم و حتی اگر نهایتا ثابت شود که ناسیونالیست، ضد فاشیست یا پرولتری از ترس حمله بمب افکن ها به سوی هواپیما شلیک کرده، این امر تنها تاسف مرا برمی انگیزد و به هیچ وجه حساسیتی در من ایجاد نمی کندزیرا روزانه ده ها نفر در همین غزه قتل عام می شوند، هزاران نفر در صحنه های کثافتکاری غرب آواره می شوند و ده ها هزار کودک به عنوان برده برای تولید شکلات کارخانجات افرادی مانند پروشنکو تلف می شوند. در برابر این وقایع من تنها با تاسف از کنار سقوط این هواپیما می گذرم. اهمیت سقوط هواپیما نه در فاجعه بار بودن خود آن ،بلکهدرعواقبیاستکهمیتواندبرایمبارزهدرشرقاکراینبههمراهداشتهباشد»

در این‌جا دو امکان وجود دارد: یا اینکه آقای و.ص. اصلاً فارسی بلد نیست و این حرف‌ها را هم از طریق «مترجم گوگل» به فارسی ترجمه کرده و از معنی آنها کلاً مطلع نیست؛ یا اینکه باید اذعان کند که چیزی که از سوی من «افترا» می‌نامد، دقیقاً بازگردان و ترجمان مفهومی همین ایمیل او است و من به هیچ وجه حرف جدیدی، جز آنچه خود وی اذعان می‌کند، نزده‌ام.

این نکته قابل شرح است:

اگر «پرولتری از ترس حملۀ بمب‌افکن‌ها به‌سوی هواپیما شلیک» کند، اولاً بدین معنا است که در صورت وجود خطری مانند «حملۀ بمب‌افکن‌ها»، شلیک به یک هواپیمای مسافربری، کاملاً الزامی است. در وضعیت مشخص بالا (ترس از حملۀ بمب‌افکن‌ها) شلیک به‌هواپیمای مسافربری و قتل عام افراد بی‌سلاحی که احتمالاً تعدادی کودک و افراد ناتوان و سالمند هم در میان آنها هستند، برای او «هیچ حساسیتی» هم ایجاد نمی‌کند. از سوی دیگر سقوط این هواپیما از نظر وی هیچ اهمیتی به‌خودی خود ندارد، بلکه اهمیتش صرفاً در عواقب آن در مبارزات شرق اوکراین است: «به هیچ وجه حساسیتی در من ایجاد نمی‌کند... اهمیت سقوط هواپیما نه در فاجعه بار بودن خود آن،بلکهدرعواقبیاستکهمی‌تواندبرایمبارزهدرشرقاکراینبههمراهداشتهباشد...»

این دستگاه فکری را بیشتر بررسی کنیم: آقای و.ص. هیچ اندازه و معیاری برای سنجش این عدم حساسیت قائل نشده است. با اندکی تغییر مکان و اندازه، معنای حرف ایشان را بیشتر متوجه خواهیم شد. به‌زعم وی، به‌عنوان مثال، اگر فردا تعداد بیست و چهار هواپیمای مسافربری ایرانی، هر کدام با سیصد سرنشین، یعنی مجموع 7200 شهروند غیرنظامی ایرانی مورد حملۀ موشک‌های آمریکائی قرار بگیرند و کشته شوند؛ اگر این قتل عام به هر نحوی موجب اعتلای وضعیت جنگی در شرق اوکراین شود و عواقب مثبتی برای این مبارزه داشته باشد؛ برای آقای و.ص. هیچگونه حساسیتی ایجاد نمی‌کند.

نسبت به اینجور آدم‌های «بی‌حساسیت»، باید حساسیت زیادی داشت.

کسانی که از محنت دیگران بی‌غمند.

اول لازم است به رابطۀ میان «تأسف» و «حساسیت» بپردازیم. حساسیت، انگیزانندۀ عکس‌العمل آدمی در برابر محسوسات، یعنی دریافت حسی آدمی از هستی است. اما «تأسف» شکلی از وقوع «عاطفۀ» بشری است که غالباً در وضعیتی اتفاق می‌افتد که آدمی چیزی، فرصتی یا کسی را که برای وی باارزش بوده، از دست داده است.

یک نوزاد تازه متولد شده، دارای توانائی بروز «عاطفه» (از جمله «تأسف») نیست، اما نسبت به همۀ جهان پیرامون «حساسیت» دارد و این جهان را به‌واسطۀ دریافت حسی درمی‌یابد. «عاطفه» که امری است اکتسابی، در طول سالهای بعدی زندگی وی، به او آموزش داده می‌شود. به‌واسطۀ این آموزش شخصی و اجتماعی است که وی به وقایعی در پیرامون خویش معطوف می‌شود، یعنی عاطفه نشان می‌دهد. همان وقایعی که توسط گزینش منطقی وی بر اثر این آموزش، گزیده شده‌اند.

این مهم را شاید به طور اتفاقی در هر خیابانی بتوان دید: اگر در خیابان سر و صدای ساختمان‌سازی گوش‌خراشی باشد و در گوشۀ خیابان کودک با یک ساز کهنه، موسیقی خاصی را بنوازد؛ تمامی عابرینی که گوششان کر نیست، نسبت به سر و صدای ساختمان‌سازی «حساسیت» نشان می‌دهند.

شدت بروز این «حساسیت» در میان اشخاص تفاوت دارد. اما شاید از تمام این جمعیت، فقط چند نفر به موسیقی آن کودک (که در میان سر و صداها گم شده است) «معطوف» شوند؛ و شاید در میان آنها فقط یک نفر این موسیقی را بشناسد و از آن خاطره‌ای چنان عمیق و تأثرانگیز داشته باشد که «عطف» وی بدین واقعه؛ به شکل «عاطفه» و «اندوه» نمایانگر شود و در گوشۀ چشمش قطرۀ اشکی را بیانگیزد.

اما برای این شکل وقوع «عاطفه» (یعنی اندوه) دو شرط الزامی است:

شرط اول داشتن «حساسیت» است. اگر گوش آن شخص کر بود و صدای موسیقی را نمی‌شنید، هیچ امکانی وجود نداشت که وی بتواند این موسیقی را به خاطرۀ تأثرانگیزش پیوند دهد. در صورت «عدم حساسیت» همۀ امکان این پیوند منطقی او از میان می‌رفت.

شرط دوم تصاویر و روابط منطقی او است. در این میان، آنچه که صدای ضعیف موسیقی را در گوش جان او از هر صدای گوش‌خراش ساختمان‌سازی قوی‌تر کرده است، نه حساسیت وی، بلکه منطق درونی اوست که با آن خاطرۀ تأثرانگیز گره خورده است و به واسطۀ زنده ساختن تصاویر و پاترن‎های متعددی در آن تجربۀ پیشین، و به واسطۀ قدرت «عاطفه»؛ موسیقی ضعیف را چنان برای وی قوی کرده است که او ممکن است حتی صدای گوش‌خراش ساختمان‌سازی را دیگر نشنود.

عطف به یک واقعه یا شخص، ضمن اینکه شرط الزامی «حساسیت» را با خود دارد، اما همواره نمودی است از منطق درونی شخص. کما اینکه تمام رهگذرانی که صدای موسیقی را می‌شنوند، به سبب نداشتن روابط منطقی درونی در تشخیص و عطف به آن، نسبت به این صدای ضعیف هیچ «عاطفه»ای نشان نمی‌دهند و به‌قول آقای و.ص. از کنار آن می‌گذرند.

از اینروست که گفته می‌شود: «عاطفه، عطف به منطق است»

وقتی کسی بگوید « این امر تنها تاسف مرا برمی انگیزد و به هیچ وجه حساسیتی در من ایجاد نمی کند» بدون شک دارد دروغ می‌گوید. زیرا داشتن «حساسیت»، اولین شرط لازم برای ایجاد «تأسف» است.

اگر سقوط یک هواپیمای مسافربری برای آقای و.ص. «هیچ حساسیتی» ایجاد نکرده، یعنی در محدودۀ دریافت ابتدائی و حسی او از جهان نیست؛ پس کاملاً غیرممکن است که برای وی «تأسف» یعنی شکلی از عاطفه را ایجاد کند. او در عدم حساسیتش به هیچ وجه از این واقعه «متأسف» نمی‌تواند باشد.

حتی بدون این توضیح وسیع نیز با خواندن سریع متن ایمیل متوجه می‌شود که جریان این «تأسف» ساختگی و دروغین است، یعنی همان شکل وقوعی از «عاطفه» نمایشی که در اصطلاح فارسی به آن اشک تمساح می‌گویند. اینگونه اشک‌ها در زمان خورد کردن پیاز به‌چشم می‌آید، نه در زمان ترور یک هواپیمای مسافربری.

فاشیسم شاخ و دم ندارد.

تسلیحاتش از دل سرمایه و فرضیات و تفکراتش از وسط همین حرفها سبز می‌شود.

وقتی این ایمیل را دریافت کردم، به‌روشنی گفتم که تفکر نهفته در نوشتۀ آقای و.ص. فاشیستی است.

گفتم که اگر در دستگاهی خیالی و فرضی، بر اثر یک اشتباه نابخشودنی (مثلاً دریافت اطلاعات غلط در شناسائی یک هواپیما) یک پرولتر کمونیست به یک هواپیمای مسافربری شلیک کند و باعث قتل عام سرنشینان آن شود؛ وی می‌بایست در سکوت و بدون هیچ مراسم افتخارآمیزی، یک گلوله به مغز خودش هم شلیک کرده و به حیات‌اش پایان دهد.

چرا اینگونه است؟ زیرا قتل عام سرنشینان یک هواپیمای مسافربری عملی ضدنوعی است و پرولترها که تمام راهکارها و اصول ایدئولوژیک و کمونیستی خود را از عطوفت و عشق به‌نوع بشر  و اعتلا و حفظ حرمت انسانی برای بشر بازمی‌یابند، حق ندارند که چنین عمل ضدنوعی را «رسمیت» ایدئولوژیک ببخشند. زیرا در صورت چنین «رسمیت» ایدئولوژیک برای شلیک به یک هواپیمای مسافربری، دیگر پایان این جادۀ ضدبشری معلوم نیست.

حال که دقیقاً متوجه شدیم آقای و.ص. چه در چنته دارد و تا چه حد در معرض به‌دام افتادن در یک بیان فاشیستی و رسمیت بخشیدن به‌آن است؛ برای من فقط مایه سربلندی است که هرگز زیر بار این حرفها که در آنها «هدف» هر وسیلۀ ضدبشری را توجیه می‌کند، نرفته‌ام.

در همان زمان آقای بهمن شفیق این نوع‌دوستی و مقاومت دربرابر به‌رسمیت شناختن ایدئولوژیک یک فعالیت ضدنوعی را «عقب نشینی» و موضوعی «سانتی‌مانتال» نامید و بدین‌وسیله جاده را برای ادامۀ اظهارات فاشیستی آقای و.ص. هموار کرد. اظهاراتی که در بالا یک نمونۀ آنرا به‌روشنی دیدیم.

اکنون می‌بینیم که پس از سه سال، شخصی که دیگران را به‌خاطر حساسیت دقیق در برابر این اعمال ضد نوعی و اظهارات فاشیستی در تأیید رسمی آنها، به «عقب‌نشینی» متهم می‌کرد؛ با انتشار مجموعه‌ای از داستان‌های پورنوگرافیک ضدکارگری، خودش تا «زیر شورت بتول» عقب‌نشینی کرده است.

آیا در آن زمان، آقای و.ص. از اینکه او را از این منجلاب اظهارات فاشیستی پرهیز دادم، از من تشکر کرد؟

معلوم است که نه. او به جای ‌چنین تشکر شجاعانه و اصلاح این بیانات مخرب؛ رفت و باندبازی و کفش‌مالی کسی را کرد که از وی تعریف و تمجید می‌کرد. توقع دیگری هم نداشتیم.

بهرحال این اظهارات فاشیستی از دهان هر کسی که بیرون بیایند، نمی‌توانند پرولتری باشند و آقای و.ص. ضمن اینکه در انتشار این دعویات خود در اینترنت، به‌میمنت همان دموکراسی غربی که مرید آن است، «آزادی بیان» دارد، اما باید بداند که وقتی از عبارت پرولتر در میان اظهاراتش استفاده می‌کند، ما نیز ثابت خواهیم که که وی نه تنها هیچ ربطی به پرولتاریا ندارد و به لحاظ معیشتی و تفکری صرفاً یک خرده‌بورژوای اشرافی است، بلکه یک فرد کینه‌ورز و ضدنوع نیز هست که در صورت وقوع «عواقب مثبت» برای یک «مبارزه» در جائی در دنیا، برای سقوط یک (یا هر تعداد) هواپیمای مسافربری، توسط هر کسی، اظهار «هیچ احساس» هم می‌کند.

آقای و.ص. فقط درظاهر نگران این بود که مبادا سقوط هواپیما را به‌گردن مبارزین مسلح شرق اوکراین بیاندازند. دیدیم که چنین کاری ممکن نشد و گزارشاتی که مبنی بر شلیک گلوله به کابین خلبان بود، این ادعای ژورنالیستی غرب را خنثی کرد. زمستان تمام شد و آنچه در میان جمع امید باقی ماند، دعویات آقای و.ص. در رسمیت بخشیدن و ضرورت بخشیدن این عمل ضدنوعی (و یا مشابهات آن) برای طبقه‌ای اجتماعی بود که وی آنها را به‌غلط «پرولتاریا» می‌نامد. ما این طبقۀ اجتماعی را به‌درستی خرده‌بورژوازی می‌نامیم؛ آنهم در شکل وخیم، کینه‌ورز و نوع‌ستیزش.

در مورد «نگرانی» این جماعت از «افترا» به مبارزان شرق اوکراین، فقط باید گفت که این ما بودیم که نوشتۀ «سقوط MH17 توسط نیروی هوائی اوکراین» را منتشر کردیم که ثابت می‌نمود که مبارزان شرق اوکراین هیچ نقشی در سقوط این هواپیما نداشته‌اند. وگرنه آقای و.ص. در آئینۀ تمام‎نمای «نگرانی» دروغین‌اش؛ در این باره لام تا کام حرفی نزد و «نگرانی»‌هایش را چون گنجینه‌ای دست نیافتنی، فقط برای خودش نگاه داشت.

او به جز این ایمیل مخرب، هیچ کار مفید دیگری نکرد.

این‌جور «نگرانی»ها و بازی‌ها اسمش فعالیت سیاسی نیست. این کارها تنبک را به آهنگ غرب زدن و باسن را به‌سوی شرق قر دادن است. اگر این‌ کارها، فعالیت سیاسی بود، در آن صورت رقصنده‌گان نیمه لخت و خوش‌اندام برزیلی، بهترین «فعالین سیاسی» جهان بودند و هیچکس نیازی به‌ «نگرانی»ها و عشوه‌های رعنای آقای وحید صمدی نداشت!

 

در باب تحریف کاپیتال

عبارت «تحریف» عبارتی مذهبی است. برخلاف آقای و.ص. و تفکرات و سوابقشان که ریشه در «اسلام دموکراتیک و چپ» دارد و ظاهراً هنوز معتقدند که «فاطمه فاطمه است» و «کاپیتال کاپیتال است»؛ ما کاپیتال را به‌هیچ‌وجه به‌عنوان کتابی مذهبی و نوع دیگری از «کلام الله» نمی‌شناسیم. از اینرو در هر کجا که ضرورت داشته باشد، مفاهیم کاپیتال را تغییر می‌دهیم، اصلاح می‌کنیم، شرح می‌دهیم، یاد می‌گیریم و آنقدر آنرا تکه تکه می‌کنیم تا بر این مفاهیم مسلط شویم و به طریقی جمعی و شورائی؛ فهم کاپیتال را مبدل به‌مشغلۀ خود و سایر کارگران سازیم.

اگر به لحاظ مذهبی نام اینکار «تحریف» است، ما این اتهام را سربلندانه می‌پذیریم و به این کار فعالانه ادامه خواهیم داد.

لازم است که آقای و.ص. به این لوس‌بازی‌ها و نق‌زدن‌های مذهبی‌اش درباره «تحریف کاپیتال» پایان دهد. ما هیچ کاری با نسخۀ کاپیتالی که روی تاقچۀ خاک‌گرفته نگهداری می‌کند، نداریم. او مختار است که نسخۀ کاپیتال‌اش را تا میعاد با عزرائیل همینطور آکبند و دست نخورده برای خودش حفظ کند.

برای حفاظت از جلد آن، می‌تواند آنرا لای جانماز بپیچد.

از من می‌پرسد کاپیتالش کجاست؟

همانجا سر تاقچه، زیر کتابهای «خسی در میقات» و «میعاد با ابراهیم»، کنار چرتکه... مواظب باش استکان را نندازی بشکنی.

کاپیتال خواندن این میعادگران نیز، مانند کارهای دیگرشان، به‌قدری مافوق‌صوت است که برای خالی نبودن عریضۀ دانش و دانشمندی، می‌آیند و چند پاراگراف کاملاً بختانه (راندوم) ترجمۀ حسن مرتضوی از کاپیتال را با «متن آلمانی» آن مسابقه می‌دهند تا شاید ثابت کنند که «متن آلمانی»، در این جنگ خروس، از متن فارسی ترجمۀ مرتضوی دقیق‌تر است.

در اینجا زبان آلمانی، فارغ از اینکه تسلط آنها بر این زبان واقعاً چقدر هست (یا اینکه چقدر نیست)، به‌خودی خود خصلتی مقدس و محترم می‌یابد و یادشان می‌رود که مطالب دیگری نیز در دنیا به‌زبان آلمانی نوشته شده‌اند که کتاب «نبرد من» عالیجناب آدولف مخوف نیز از جملۀ آنها است؛ یعنی این زبان به‌خودی خود هیچ تقدسی ندارد و تطبیق چند پاراگراف بختانه از ترجمۀ مرتضوی با زبان آلمانی، هیچو مطلقاً هیچ اطلاعات به‌دردبخوری در سنجش کیفیت و ارزش این ترجمه به ما نمی‌رساند.

منهای فیگورهای آرتیستی و دانش‌مندانه این جماعت، با اندکی دقت در جزئیات نوشته‌هائی مانند «کاپیتال کسب و کار من است» خواهیم دید که تا چه حد این «دانش» سطحی و دروغین است و به بنیادی‌ترین اصول دانش تجربی (به‌خصوص دانش تجربی اطلاعات Data Science) پایبند نیست. آنچه که در نوشتۀ «کاپیتال کسب و کار من است» با آن مواجه هستیم، یکی از نخستین اشتباهات آماتوری است که هر دانش‌آموز دانش اطلاعات در روز اول مدرسه با آن مواجه می‌شود و می‌آموزد که چگونه می‌توان از آن پرهیز کرد.

این خطای محاسباتی و قضاوتی اصطلاحاً «اختلاط»  Confoundیا در نظر نگرفتن «متغیرهای اختلاطی» نامیده می‌شود که نتیجه‌گیری حاصله را «مخدوش» و در نتیجه غیرقابل باور می‌سازد. بیان یک مثال عمومی از «متغیرهای اختلاطی»؛ منطق درونی نوشته «کاپیتال کسب و کار من است» را روشن‌تر می‌سازد:

مثال: با بررسی تمامی اطلاعات آماری در دسترس؛ می‌توانیم ثابت کنیم که افرادی که شمارۀ کفش بزرگتری دارند، سواد بیشتری هم دارند! زیرا به‌طور عمومی و جهانی، بر اساس تمامی داده‌های آماری، افرادی که شمارۀ پایشان 44 است بسیار باسوادتر از افرادی هستند که شمارۀ پایشان 12 است.

آیا این نتیجه‌گیری قابل باور است؟ آیا باید بیننده را از این نتیجه‌گیری به این قضاوت غلط سوق دهیم که اگر شمارۀ کفش او 43 و شمارۀ کفش همسایه‌اش 44 است، او حتماً از همسایه‌اش ‌سواد کمتری دارد؟

در اینجا درنظر نگرفتن یک «متغیر اختلاطی» حیاتی، تمامی قضاوت آماری ما را «مخدوش» و بی‌پایه کرده است: آن متغیر اختلاطی در اینجا متغیر «سن» است. افرادی که سن بیشتری دارند، به‌طور متوسط شمارۀ کفش بزرگتری هم دارند (نسبت به کودکان که شمارۀ کفش کوچکتری دارند) بنابراین صرفاً به لحاظ آماری، به دلیل سن بیشترشان (و نه شمارۀ کفش‌شان) احتمالاً ساعات بیشتری را در مدرسه گذرانده‌اند و از اینرو سواد بیشتری هم دارند.

این نتیجه‌گیری غلط «علت و معلولی» میان شمارۀ کفش و مقدار سواد؛ ضمن اینکه به‌لحاظ صرفاً آماری و ریاضی صحیح به‌نظر می‌آید؛ اما کاملاً مخدوش است و ریشه در استفادۀ آماتوری از ابزارهای منطقی دارد. این‌گونه نتیجه‌گیری‌های مخدوش در همه‌جای نوشته‌های تدارکیان (از جمله بهمن شفیق) به‌چشم ‌می‌خورد، یعنی:

اولاً تطبیق چند پارگراف بختانه از ترجمۀ مرتضوی با متن آلمانی، به‌هیچ‌وجه یک مجموعه دادۀ لازم و جامع برای قضاوت نیست.

ثانیاً با فرض محال اینکه نویسنده تعداد بسیاری پاراگراف را (مثلاً ده درصد کل کاپیتال ترجمۀ مرتضوی را) با متن آلمانی آن تطبیق داده باشد و کلکسیون داده‌های جامعی را جمع‌آوری کرده باشد؛ بازهم حیاتی‌ترین «متغیرهای اختلاطی» در اینجا وارد معادله نشده‌اند: متغیرهائی از قبیل وضعیت اجتماعی-سیاسی که نوشته خاصی در آن ترجمه می‌شود؛ مخاطبین اجتماعی که این نوشته برای آنها ترجمه می‌شود؛ زبان منبع (که ممکن است آلمانی نباشد)؛ زبان روز جامعه که ممکن است پیشتر از دانش شخص منتقد (که سالها در خارج از کشور زندگی کرده است) از زبان روز جامعه باشد و از همه مهمتر، روح زمانه.

در اینجا بهمن شفیق به‌طور حیله‌گرانه‌ای و خطاب به «طبقۀ کارگر» ایران، نتیجه می‌گیرد که کسانی که شمارۀ پای بزرگتری دارند، حتماً سواد بیشتری هم دارند!

تنها با دقت بر جزئیات روش منطقی (صوری ارسطوئی) در این‌گونه نتیجه‌گیری‌ها؛ و درک منطق درونی آنها است که می‌فهمیم چنین دعویاتی دربارۀ دانش و شناخت کاپیتال توسط تدارکیان، تا چه حد بی‌اساس‌اند و چیزی به جز فیگورهای ظاهری و سطحی نیستند.

مثال فوق در ارتباط با شمارۀ کفش و مقدار سواد یک شخص؛ نکته ظریفی را نیز دربارۀ مقدار «دانش» آشکار می‌سازد. بی‌دلیل نیست که ما تا این حد بر روش تحقیق ماتریالیستی دیالکتیکی به‌مثابه بنیان دانش مبارزۀ طبقاتی تأکید می‌کنیم. زیرا اگر «روش تحقیق» ما صحیح نباشد، مقدار دانش ما (که به‌تعریف اثبات‌گرا و امروزی آن صرفاً مجموعۀ معتنابهی از اطلاعات است) هر چقدر که بیشتر باشد، نتیجه‌گیری ما غلط‌تر خواهد بود!

در مثال بالا می‌بینیم که با استفاده از یک «روش تحقیق» ناصحیح (در نظر نگرفتن اختلاط متغیرها) اطلاعات وسیع از شمارۀ کفش افراد باعث نتیجه‌گیری غلط شده است. یعنی اگر اطلاعات ما محدودتر بود و به وسعت افراد از همه سنین نبود؛ مثلاً طیف اطلاعاتی ما وسعت کمتری می‌داشت و فقط به افراد بین سن 20 تا 40 سالگی محدود می‌شد؛ هرگز ممکن نبود که با بررسی شمارۀ کفش و مقدار سواد بتوانیم نتیجه بگیریم که افرادی که پاهای گنده‌تری دارند سواد بیشتری هم دارند.

در اینجا وسعت و مقدار «دانش» ما نتیجۀ معکوس به‌بار آورده است؛ زیرا طیف سنی کودکان را نیز به‌مقدار دانش خود افزوده‌ایم بدون اینکه «روش تحقیق» خود را متناسب با مقدار اطلاعات خویش به‌روزآوری کنیم. با ورود طیف سنی کودکان به‌معادله، روش تحقیق غلط ما، تازه ماهیت بطئی و ناتوان خود را به‌نمایش گذاشته است.

با مثال‌های بیشتری نیز می‎توان ثابت کرد که چرا در روش تحقیق اثبات‌گرا، یا حتی از آن بدتر، منطق ارسطوئی آقایان تدارکی؛ اینان هرچقدر که «دانشمند»تر می‌شوند؛ یعنی مقدار اطلاعاتشان (مثلاً از کتاب کاپیتال) بیشتر می‌شود، به‌همان اندازه کم‌شعور تر هم می‌شوند و به‌نتایج غیرقابل‌باورتری نیز دست می‌یابند.

مثال: تطبیق چند پاراگراف ترجمۀ حسن مرتضوی از کاپیتال با متن آلمانی آن، ضمن اینکه «اطلاعات» نویسندۀ «کاپیتال کسب و کار من است» را از متن کاپیتال، به‌تناسب خودش افزایش داده است، به‌همان اندازه «شعور» وی از کاپیتال را کمتر کرده است؛ زیرا افزایش اطلاعات وی از کاپیتال، نه در دستگاهی انقلابی و ماتریالیسم دیالکتیکی، بلکه در دستگاه کهنۀ ارسطوئی و با استفاده از ابزارهای علمی نارسا به‌کار افتاده است. (اینجا: وقتی ارسطو کاپیتال می‌خواند)

در اینجا می‌بینیم که هیچ انتقادی نه بر ترجمۀ حسن مرتضوی از کاپیتال و نه بر «آموزش کاپیتال» توسط وی وارد نیست و تمامی مقالۀ «کاپیتال کسب و کار من است» نوشته‌ای پوچ و بی‌اساس است. مسئله در اینجا اصلاً تطبیق کاپیتال با متن آلمانی و یا جلوگیری از تحریف آن به شیوه‌ای مذهبی‌نما نیست. مسئله اینجاست که باید دید این پروسۀ «آموزش کاپیتال» در کدام دستگاه اجتماعی انجام می‌گیرد و متغیر حیاتی در این رابطه  (یعنی روح زمانه) به‌کدام سو متمایل است.

در جامعه‌ای که دانش، فرهنگ، هنر، ادبیات و «اطلاعات»، ملک طلق خرده‌بورژوازی است و وی بر آن سلطۀ بی‌چون و چرا دارد و این سلطۀ «علمی» را در جهت تثبیت همین روابط طبقاتی موجود به‌کار می‌گیرد؛ آموزش کاپیتال (به‌معنای صرف مطالعۀ کتاب به‌طور دقیق) بدون یک تلاش وسیع اجتماعی-سیاسی برای تغییر روح زمانه به‌سوی انقلاب؛ در واقع شعور افراد از حقیقت کاپیتال را کاهش می‌دهد و نه افزایش.

در این شرایط شاید حتی بهتر باشد که از هرگونه آموزش کاپیتال به‌طور ساکن و بدون درگیری مستقیم در مبارزۀ طبقاتی، پرهیز کرد؛ زیرا کاپیتال کتاب تغییر شرایط اجتماعی است و نه کتابی برای تشریح آن.

فقط در شرایطی که جامعه به‌طور سریع و رادیکال به‌سوی تغییر مناسبات تولید پیش می‌رود؛ کاپیتال رازها و معانی حقیقی خود را آشکار می‌سازد. در شرایط ساکن و تثبیت‌گر، این کتاب، صرفاً کتابی کسل کننده و علمی دربارۀ «انباشت سرمایه»، «ثروت»، «پول» و «شیوۀ تولید سرمایه‌داری» است. بنابراین تنها شیوۀ ماتریالیستی دیالکتیکی برای آموزش کاپیتال، خود عمل انقلاب است که از یک اعتصاب کارگری آغاز می‌شود و تا سنگربندی‌های خیابانی ادامه می‌یابد.

بنابراین تنها مانع واقعی در آموزش کاپیتال، نه در عدم وجود یک ترجمۀ قابل اتکا از آن و نه عدم تطبیق آن با متن آلمانی؛ بلکه در واقعیت وجود خرده‌بورژوازی و اشخاص «دانشمند»ی مانند بهمن شفیق است که دقیق‌ترین ترجمۀ متصور در عالم هستی از کاپیتال را نیز چنان تخریب خواهند کرد که بر خلاف پز روشنفکرانه‌شان، تنها نتیجه‌گیری ممکن از ابتدا تا انتهای کاپیتال این خواهد شد که مارکس یک اقتصاددان بسیار خوب و باارزش بوده است.

در این تطبیق‌های مذهبی و خاک‌گرفته از ترجمۀ کاپیتال با متن آلمانی آن؛ حقیقت انقلاب گم می‌شود.

این ضرورت‌ آموزش دانش مبارزۀ طبقاتی است: کارگران باید به‌قدری بر ابزارهای ضروری علمی مسلح باشند که این فیگورهای آرتیستی دانشمندانه و اینگونه قضاوت‌های حیله‌گرانه و مخدوش خرده‌بورژوای سیاست‌مدار را به‌روشنی ببینند و بی‌پایه بودن آنها را نیز برای خود و سایر کارگران آشکار کنند.

بهرحال این دعویات آقایان تدارکی از کاپیتال مارکس، مرا به یاد آن جوک قدیمی می‌اندازد:

آخوند بی‌سوادی در خیابان رد می‌شد و می‌گفت: احسنت! آفرین! در همه جای ایران آیات قرآن را در خیابانها نوشته‌اند، در این تابلو آیه 15 از سورۀ مبارکه بقره را نوشته‌اند که می‌فرماید: «وَ یَدِعُو کلٌعُوبً والاِستَخرشِناً و یَمانَداناً» و سپس ادامه می‌داد: «والله عَلی العَظیم!»

رندی از کنارش رد شد و گفت: حاج آقا، این که آیۀ قرآن نیست؛ روی این تابلو نوشته شده: «ویدئو کلوپ و استخر شنای ماندانا»!!!

طبیعی است که اگر جماعت تدارکیان، مانند آن آخوند بی‌سواد، کاپیتال را اینجوری بخوانند؛ حتماً ما را هم به «تحریف کاپیتال»شان متهم خواهند کرد.

اما نکته بسیار ظریف و انحرافی در این معما اینجاست: کسی که «ویدئو کلوپ» را «وَ یَدِعُو کلٌعُوبً» و  «استخر شنا» را «والاِستَخرِشناً» بخواند؛ مشکلش فقط درد ساده و قابل رفعی مانند بیسوادی نیست؛ وقتی که چنین شخصی به طور همزمان، دو تا و نصفی پاراگراف بختانۀ کاپیتال را نیز با «متن آلمانی» آن مقایسه ‌کند و بدین‌وسیله اظهار فضل ‌نماید؛ کارش از مشکلات ساده‌ای مانند بیسوادی و غیره گذشته است و در واقع نیازمند یک شیمی‌درمانی نظری است. 

 

 

توبه از لغو مالکیت خصوصی

در بخشی از نوشته، جمله‌ای از یک ایمیل آقای و.ص. آمده است: «...دوستان توجه کنید فلان گروه چپ مانیفست می‌دهد و در آن مالکیت خصوصی را لغو می‌کند و همزمان دیکتاتوری پرولتاریا و شوراهای کارگران را برقرار می‌سازد، اما در جهان واقع در سوریه و ایران در کنار دموکراسی بلوک غرب و برای دموکراسی و حقوق بشر گریبان می‌درد...»

در آگوست 2014، در بحثی که با رفیق عباس فرد داشتیم، من به این جملۀ بالا اشاره کردم و آشکارا گفتم که به نظر من آقای و.ص. نه مارکسیست است و نه تفکراتش ربطی به سوسیالیسم دارند. او به راحتی در مورد «مانیفستی» که «احزاب دموکراسی غربی» می‌دهند دروغ می‌گوید. این بی‌اهمیت و بی‌اساس جلوه دادن مبارزه برای لغو مالکیت خصوصی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا توسط آقای و.ص. در آن زمان، که نوعی توبه و اظهار ندامت از بنیادی‌ترین مفاهیم سوسیالیستی محسوب می‌شود؛ نوعی دیگر از چماق‌داری ایشان برای بهمن شفیق بود تا در میان جمع امید، «مانیفست جبهۀ خلق» که یک سند خرده‌بورژوائی و غربی بود و وقیحانه مالکیت خصوصی را به‌رسمیت می‌شناخت، به عنوان یک «مانیفست انقلابی» برای کارگران شرق اوکراین معرفی شود.

حال داری به آرامی و روشنی، با منطق حرکت در تمامی این وقایع آشنا می‌شوی.

این همان کاری که ما در برابرش ایستادیم و این همسوئی خرده‌بورژوائی بهمن شفیق با مانیفست جبهه خلق را به‌موقع افشا کردیم و از آن فاصله گرفتیم. (در اینجا: مانیفست جبهۀ خلق کارگری یا غیر کارگری)

 

کامنت آقای «بهمن آهنگر»

بلافاصله بعد از انتشار نوشتۀ و.ص.؛ شخصی یک کامنت روی این نوشته منتشر کرده است که مشخص نیست نام او «بهمن» است یا «آهنگر». از اینرو برای جلوگیری از هر اشتباهی، وی را فعلاً «بهمن آهنگر» می‌نامیم تا شاید بعداً معلوم شود اسمش چیست.

هدف اصلی «بهمن آهنگر» را سطر آخر نوشته‌اش مشخص می‌کند: یعنی «سازمان سرخ تو زرد...»!

این نکته در تمامی فعالیت‌های «ادبی» اخیر آقای «بهمن آهنگر» و جریان امید و «تدارک کمونیست کارگری» نهفته است: یعنی حملۀ اجتماعی، سیاسی، اخلاقی و شخصی به هسته‌های کارگری سوسیالیستی و سازمانی به نام سازمان سرخ کارگران ایران.

این بزدلی جدید بهمن شفیق در حملۀ سیاسی به سازمان سرخ کارگران، با استفاده از اسامی جعلی و مستعار و در قالب داستان‌های پورنوگرافیک و انتشار بیوگرافی‌های محتال و پلیسی؛ لازم است پایان گیرد.

اگر بهمن شفیق ذره‌ای جرأت داشته باشد و یک فرد بزدل به تمام عیار نباشد (که هست) می‌بایست به روشنی و در نوشته‌ای اختصاصی، نقدش را بر سازمان سرخ کارگران ایران بنویسد تا همه بتوانند آنرا به زبانی قابل فهم و به دور از جعلیات و خیال‌پردازی‌ها بخوانند. وگرنه هیچکس متوجه نخواهد شد که کجای «بهمن آهنگر» از سازمان سرخ درد می‌کند و چرا اینقدر بزدلانه و ریاکارانه حملات سیاسی‌اش را اینترنتی کرده است؟ هرچند که تاکنون آقای «بهمن آهنگر» ثابت کرده است که فردی بزدل و ریا کار است؛ اما آنچه که هنوز نمی‌دانیم اینست که ناراحتی او در سال 2017 از سازمان سرخ از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ و چرا بعد از حدود 35 سال، وقتی سازمان سرخ، سازمانی غیرفعال است و نامش بخشی از تاریخ جنبش کارگری ایران است؛ هنوز هیچ داروی مسکنی دردهای «بهمن آهنگر» را کاهش نداده است؟

نوشته است:

«در ذهن اینها نمی گنجد که افرادی مثل بهمن سالها قبل از اینکه آقای نویسنده سر از تخم درآورد در این مسیر فعال بوده اند.»

به لحاظ دفاع از حرمت شخصی و انسانی خویش، ضرورت دارد که به «بهمن آهنگر» بگویم که:

اولاً - قورباغه خودت هستی که «سر از تخم بیرون بیاوری». من انسانم و از مادری زحمت‌کش و رنج‌دیده به دنیا آمده‌ام؛ و از شما چه پنهان یک انسان سمج، کله‌خر و با پشتکار هم هستم. یعنی این «انسانیت» آنچنان که در دلت خوش می‌پنداری از قبیلۀ «سوسول‌تاریا» نیست.

دوماً - افرادی مثل بهمن شفیق، آنچنان هم «سالها» مشغول فعالیت در «این مسیر» نبوده‌اند؛ بلکه در آن سالها داشتند نشریات «انترناسیونال» حزب کمونیست کارگری را در مسیر «یک دنیای بهتر» با دوچرخه پخش می‌کردند. یعنی همان سالهائی که در آن حزب کمونیست کارگری و آن «شورای پناهندگان و مهاجرین»اش در کارهای پناهندگی خون بر دلمان آورده بودند. این آقا هم نمایندۀ یک بخش کراواتی از مجموعۀ همان لات و لوت‌هائی بودند که در برابر هر حرکت رادیکال پناهندگان، آنرا با سی شاهی اعتبار برای حزب معامله می‌کردند و خود را رسول و صاحب اختیار  و مسئول سازمانیابی جهان می‌دانستند.

در آن زمان هم کارشان دزدی اعتبار اجتماعی و سیاسی بود. امروز هم هست. یعنی این سوابق «درخشان» آقای بهمن شفیق، اینقدرها هم که خودنمایانه جلوه‌ می‌دهید، لایق دستمال به‌دست گرفتن و کفش‌مالی نیست.

سوماً - پیش از همۀ این‌ وقایع خارج از کشوری؛ در ایران هم جریاناتی بودند که نامشان چندان باعث افتخار سوسیالیسم نبود. یعنی جریاناتی که با شعار «پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید» قبر خودشان را کندند و بالای جسد خویش، روضه خواندند؛ و یا آنان که در سجدۀ واجب در برابر ماورائیت ذهنی و تاتولوژیک «فاطمه، فاطمه است» دولا شدند و راه را بر ماورائیت مسلح مجاهدین هموار ساختند. کار من اما در این نوشته، نبش قبر و کالبدشکافی سابقۀ سیاسی اشخاص در ایران نیست. مادامیکه این سوابق سیاسی صرفاً به‌عنوان تجربیات و توانائی‌های یک شخص به‌حساب بیایند و به‌مثابه جسم متعفن اجساد دیروز، بر شانۀ افراد امروز سنگینی نکنند.

چهارماً - من از طریق عباس فرد با اسم سازمان سرخ آشنا شدم. سازمانی که در بستر نارسائی‌ها و نابسامانی‌های فاجعه‌آمیز آن زمان، ترجیح داد به‌لحاظ اجتماعی بمیرد (یعنی خود را منحل کند) اما در برابر کسی زانو نزند و هیچکس را به سلاح سنگین مجهز نکند. آنچه که «بهمن آهنگر» در کامنتش می‌گوید (یعنی انحلال) که در حقیقت مرگ یک سازمان است، مغرورانه‌ترین و انسانی‌ترین عملی است که یک موجودیت اجتماعی در برابر مرگ حقیقت خویش می‌تواند انجام دهد.

اما او تنها فردی نیست که با وی ملاقات کرده‌ام؛ بسیاری از این افراد را به‌واسطۀ وصف خیر از آنها، ندیده، شناخته‌ام و با چند نفری هم از افراد قدیمی گفتگو کرده و حرفهایشان را شنیده‌ام. هر کدام از آنها شخصیت عجیب، جالب و منحصر به‌فردی بودند (مثلاً در پاسخ به یک سلام و علیک ساده؛ قطعه‌ای از «چنین گفت زرتشت» را از حفظ می‌خواندند و مرا متعجب می‌کردند که این چه وضع سلام دادن است؛ و یا اینکه یک لیوان آب را هم نمی‌توانستند بدون نقل شعر‌های بسیار نایاب از جوانی‌های عاشق‌پیشۀ مارکس بنوشند) و به‌طور خلاصه همه‌شان آدم‌های اصطلاحاً «امضادار» و بیادماندنی بودند و هستند.

اما علی‌رغم همۀ این تفاوت‌ها؛ یک خصیصه در همۀ آنها مشترک است: همان خصیصۀ غرورآمیزی که در کیفیت و بروز اجتماعی - سازمانی‌اش، به انحلال سازمان سرخ انجامید؛ یعنی اینکه هیچکدامشان مانند «آهنگر»، اهل کفش‌مالی قماش  بهمن شفیق نیستند و ترجیح می‌دهند در جهنم بمیرند تا اینکه افرادی مانند بهمن شفیق را اشتباهاً کارگر خطاب کنند.

بنابراین به‌نظر می‌آید که آقای «بهمن آهنگر» که اینهمه دعوی شناخت سازمان سرخ را در داستانهایش دارد، یا کور بوده و این افراد را ندیده است؛ یا چاخان می‌کند، یا این خصلت سازمانی در او نیست، یا در میان این جماعت ویژه اشتباهی بُر خورده بوده است و در این دنیای خاص، احساس غریبه‌گی می‌کند؛ و یا همۀ اینها با هم.

همان احساس غریبه‌گی گزنده، حاصل یک خطای غم‌انگیز اجتماعی-انتخابی، که در نهایت باعث اینهمه «ننه من غریبم» سوزناک به سبک پورنوگرافی در داستانهایش شده است.

پنجماً نویسندۀ «هسته تلخ» اینچنین می‌سراید:

«آخر این زنی که حداعلی نگاهش به من پسرکی ترگل با نرینه ای همیشه سیخ و سیرنشدنی است، چگونه می تواند خارج از این حیطه راهی برای مشکلی از ایندست بجوید. گول چهار خط نوشته اش را خورده بودم؟ پس آدمها را چگونه میتوان شناخت. خدایا انقلاب کردن چقدر سخت است؟!»

پاسخ خدا به وی احتمالاً این خواهد بود که: «سوراخ دعا را گم کرده‌ای بندۀ خوب و باایمان من! انقلاب کردن اصلاً کار شما پسرکان ترگل با نرینه‌ای همیشه سیخ و سیرنشدنی نیست. برو به دنبال سوراخ دیگری برای دعاهایت بگرد و در نماز شب، سجدۀ واجب را فراموش نکن!»

پاسخ من به او اینست که: انقلاب کردن اینقدرها هم سخت نیست که برایش دست به دامن خدا بشویم؛ اما برای شروع، ابتدائاً لازم است که امثال تو دست از سر انقلاب کردن بردارند و بروند چارۀ دیگری برای «نرینۀ سیخ و سیرنشدنی» خود بیابند و مسائلی مانند انقلاب، کارگران، سوسیالیسم و غیره را به دیگران بسپارند و خود به مسائلی بپردازند که واقعاً نسبت به آن تخصص و علاقه دارند: مانند پورنوگرافی و جعل تاریخ.

امروزه هر دو مشاغل فوق (یعنی پورنوگرافی و جعل تاریخ) مشاغل بسیار معمول، موفق و پول‌سازی هستند و امکان موفقیت در آنها بیشتر از پیروزی در یک انقلاب سوسیالیستی است. برای تو این راه عافیت است. چرا که نه؟ «حساسیت» را به کنار بگذار و تا می‌توانی با کسانی که «حساسیت» ندارند، نشست و برخاست کن. اینها مشاغلی هستند که فقط اسمشان بد در رفته است!

مبارک باشد.

این مسئله هم که حل شد.

ششماً و از همه مهمتر - اگر نویسندۀ «هستۀ تلخ» مثل من مدعی شود که همۀ عمر از فروش نیروی کار روزگار گذرانده است، یقیناً دارد دروغ می‌گوید. یک عمر از فروش نیروی کار نان خوردن، دست آدمی را در نوشتن جزئیات «سوراخ بالا و پائین» در هسته‌های کارگری می‌بندد.

حقیقت فروش نیروی کار، اینقدرها هم که وی به‌نمایش گذاشته‌است، پوچ و بی‌معنا نیست.

او در اتوبیوگرافی‌ شغلی‌اش، در داستان «من خفته در درون من»، تقلاها، التماس‌ها و تمناهائی را برای تصاحب «سهم» خودش از یک شرکت کوچک بیان می‌کند که با مشغله و ذهنیت فروشندگان نیروی کار متفاوت است. کسی که خود را به‌عنوان «سهامدار» یک شرکت خصوصی، محق می‌داند؛ فارغ از اینکه به «حق»اش رسیده باشد یا خیر؛ همۀ آرزوها و امیدهای معیشتی‌اش خرده‌بورژوائی است، بنابراین ادعای کامنتی وی مبنی بر «کارگر بودن در همۀ عمر» دروغ دیگری بیش نیست.

حتی اگر چنین فردی با آرزومندی‌های عمیق خرده‌بورژوائی، برای مدتی مجبور به فروش‌نیروی‌کار شود (یعنی اتفاقی که لاجرم برای اغلب خرده‌بورژواهای شکست خورده می‌افتد) وی را به‌هیچ وجه با یک «کارگر همۀ عمر» نباید اشتباه کرد.

یک خرده‌بورژوای شکست خورده، کارگر نیست.

خرده بورژواهای شکست خورده، وقتی «کمونیست» می‌شوند، معمولاً مشابه همان کاری را می‌کنند که اکنون سایت‌های اینترنتی «تدارک» و «امید» مشغول به‌آنند:

یعنی ساختن «حزب پرولتاریای ایران» در شمال اروپا، به روش کنترل از راه دور.

احتمال اینکه این اشخاص واقعاً حرکتی در جهت سازمانیابی کارگران ایران بکنند؛ دقیقاً همانقدر است که کیسه‌های سیب‌زمینی در پاریس تانگو برقصند.

یعنی یک صفر کله گنده.

چقدر باید برای این جماعت محاسبه کرد؟

مگر خودتان حساب بلد نیستید؟

این معادله غلط است: پورنوگرافی + جعل تاریخ = حزب پرولتاریا (!)

ده تومن بدهید یک ماشین حساب بخرید و اینقدر کلۀ ما را با ریاضیات کاربردی درد نیاورید.

 

 

سخن آخر

بیشتر وقایع و بررسی‌های بخش اول نوشتۀ من، هنوز مورد هیچ پاسخی قرار نگرفته‌اند. آقای و.ص. تصور می‌کند که با گفتن چند دروغ دیگر و انتشار ایمیل‌های جعلی می‌تواند نوشتۀ مرا ماست‌مالی کند و به زعم خودش آنرا «پاسخ» داده باشد.

پیشنهاد ما به آقای و.ص. اینست که بیش از این در باتلاق دروغ دست و پا نزند و در موضوعاتی که از آنها مطلع نیست دخالت چماق‌صفت نکند و اجازه بدهد که شخص اصلی مورد خطاب در این بحث (یعنی شخصی که به‌نام «بهمن آهنگر» کامنت می‌گذارد و داستان می‌نویسد و سایت درست می‌کند) از مخفی‌گاه خود قدم به‌دنیای واقعی بگذارد، دست از این بزدلی و ریاکاری‌اش بردارد و حتی اگر واقعاً حرفی دربارۀ هسته‌های کارگری و سازمان سرخ دارد، مردانه قلم بزند.

هم من و هم رفقا پویان و عباس صحیح و سلامت هستیم و سربلند ایستاده‌ایم؛ حرف‌مان را آشکار و صریح می‌زنیم؛ فروشندۀ نیروی کار و پرولتر هستیم؛ کمونیست هستیم و زیر بار «مانیفست خرده‌بورژوائی جبهۀ خلق»، «توابیت آقای و.ص. از لغو مالکیت خصوصی و سایر مبانی سوسیالیسم»، «سوراخ بالا و پائین»، «ضرورت پرولترها برای موشک اندازی به هواپیمای مسافربری»، «باب تحریفه در کاپیتال»، «پول جمع کردن برای جبهۀ خلق»، «باسن بتول خانم»، «اندوه بی‌حساسیت!» و دیگر چرندیاتی که «لزومی ندارد» اما هر روز توسط سایت‌های امید و تدارک منتشر می‌شوند، نمی‌رویم.

این حرفها پرولتری نیستند و اگر چنین داد و دعویاتی از بوی گند آنها بلند شود، کار ما حوصله و دقت؛ و شرح دادن و افشا کردن آنها است. با علاقه منتظریم که ببینیم آقای و.ص. چند تا ایمیل پوچ دیگری منتشر خواهد کرد.

دقت و حوصله من هم، همانطور که واقف هستید، زیاد است.

اما لازم است که آقای و.ص. قبل از تکاپوی ‌جعل اسناد، حداقل ایمیل‌هایش را یکبار در تاریکی بخواند و با انتشار نام اصلی افراد حقیقی در نوشته‌هایش، گاف پلیسی ندهد. ما این گاف پلیسی در ایمیلش را (که مانند سوراخ‌های امنیتی وب‌شاپ‌های «هک» شده‌شان، شلخته و گل و گشاد است) در تصویر منتشر شده در سایت رفاقت از بین برده‌ایم. بهرحال این بحث، بحث استدلالی و مفهومی است و در انتشار ایمیل‌های قدیمی جمع امید؛ می‌بایست قویاً مراقب بود که مبدل به‌غفلت، چماقیت و ندانم‌کاری به‌سبک وحید صمدی و انتشار اطلاعات ناخواسته نشود.

آقایان در صورت علاقه و تمایل به‌ادامۀ انتشار دروغ؛ باید بدانند که جزئیات همۀ ابداعات نوین تحریریه‌شان را نیز با حوصله بررسی می‌کنیم و اگر این‌گونه ایمیل‌های تاریخ‌برگشته منتشر کنند، خرابی اساس کارشان، هرچه بیشتر نمایان خواهد شد.

یک ضرب‌المثل قدیمی هم وجود دارد که می‌گوید «شیطان در جزئیات است!»

 

 

بابک پایور

 

 

 

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top