برعلیه حقیقت؛ در دفاع از «مردم»!؟ - پاسخ به«نقد» آقای آبتین درفش
«آنانْ با اصول ما نجنگیدند، آنها را فاسد کردند. آنان بهجمهوری توهین نکردند، بلکه بهبهانه خدمت بهآن، بهبیحیثیت کردنش همت گُماشتند. آنان علیه خودکامگان داد سخن دادند و بهنفعِ خودکامگی، دست بهتوطئه زدند؛ مدحِ جمهوری را گفتند و بهجمهوریخواهان افترا بستند».
سخنرانی روبسپیر، بهتاریخ 28 ژوئيه 1794 (شب قبل از اعدامش)
یک توضیح کوتاه دربارهی بازانتشار این مقاله: این نوشته برای اولین بار در 13 مه 2012 (یکشنبه 24 اردیبهشت 1391) در سایت امید منتشر شد. علت انتشار مجدد آن، ضمن ایجاد آرشیوی قابل دسترستر، تأکید برمواضع کلی آن (منهای وجود «کنفرانس مؤسس») استکه من [یعنی: عباس فرد] بهخطا در آن شرکت کردم. نقدِ مظری و عملی این خطا یکی از وظایف زندگی طبقاتی من است.
*****
اگر یک گام حقیقی از مناسبات، تبادلات، معیارها و ارزشگذاریهای بورژوایی یا نخبهگرایانهی موجود و رایج (که در مقابل حرکت و حرمت ذاتی و نوعی انسان بوی تعفنِ سکون و بیارزشی را بهمشام میرسانند)، فاصله بگیریم؛ آنگاه بهسادگی درمییابیم که حرمت، احترام و اعتبار حقیقی و انسانی فقط و فقط از پسِ کنش و واکنشهایی مادیت میگیرد که بهنحوی مُهر پراتیکِ بازآفرینی سازوارهی نوعی را برپیشانی داشته باشند. بهبیان دیگر، آن احترام و اعتباری که راستای اندیشمندانه، انقلابی، پرولتری و کمونیستی نداشته باشد؛ و حاصل تبادلش سازمانیابی طبقاتی و کمونیستیِ کارگران، زحمتکشان و مولدین نباشد؛ و سرانجام در راستای تحقق دیکتاتوری پرولتاریا گام برندارد، علیرعم همهی آراستگیها، آدابدانیها و خوشنماییهای «روشنفکرانه» و آکادمیکاش ـبازهمـ بوی تعفنِ سکون و تثبیتگراییِ طبقهی حاکم و دولت برخاسته از مناسبات شاکلهی آن را بازمیتاباند.
گرچه دخالتگری و ارزشآفرینی طبقاتی، انقلابی و کمونیستی بدون احترام، اعتبار و پذیرش کارگریْ غیرممکن بهنظر میرسد؛ اما احترام، اعتبار و پذیرشی که برآمده از ادراک تاریخی، پراتیک طبقاتی و نیز تبادل انقلابی و حقیقی نباشد، تداوم خودرا تنها در سکون و نهایتاً در تثبیتگری و سرکوبِ تغییرطلبی و برابریخواهی تودههای فروشندهی نیرویکار مییابد. چراکه اعتبارْ اگر کارگریـانقلابیـنوعی نباشد؛ ناگزیر در تقابل با کارگران، در تقابل با کنشهای انقلابی و نیز در تقابل با نوعیتِ انسان بهتبادل درمیآید؛ و نهایتاً افسادی و ضد انسانی عمل میکند. چراکه حقیقت ـدر معنای هستیشناسانهاشـ چیزی جز ربط با واسطهی نهادین (یعنی: ربطِ نهادِ شده و نهادِ درشدن) نیست که از پسِ وقوعِ (یعنی: شدن)، واقعیت (یعنی: نهاده شده) را نفی و واقعیت دیگری را بهتثبیت میرساند تا همگام با این تثبیت، سازوکار نفی آن را نیز فراهم بیاورد. اما دستیابی بهحقیقت ـدر معنای شناختشناسانهاشـ بدون کنش عملی در تحقق حقیقتِ نسبتهای معین (یعنی: بدون تحققِ حقیقتِ هستیشناسانهی نسبتهای طبقاتی) و بدون پروسهای از آزمون و خطا در رابطه با همان نسبتها، و نیز بدون پروسهی معلومی از تعقل سازمانیافته و پرولتری بعید مینماید.
ازاینرو، آن احترامات و اعتبارات و پذیرشهایی که در امر مبارزهی طبقاتی فاقد پایههای پراتیک و خاستگاه مبارزاتیـکارگری باشند؛ ناگزیرْ تبلیغاتی، صرفاً سیاسی (یعنی: بورژوایی) و نتیجتاً دولتی عمل میکنند و در رابطه با مبارزات کارگری ـبهنحویـ بازدارنده و سرکوبگرانه خودمینمایانند. پس، در تعادل و توازنِ مجموعهی حقیقتگرایی و حقیقتجویی (از یکسو) و اعتبار و احترام اجتماعیـسیاسی (از دیگرسو)، آنچه جنبهی آنتیتزی دارد و بستر تحولات و زایشهای نوین را میسازد، نه اعتبار و احترام؛ که اساساً حقیقتگرایی و حقیقتجویی است.
بنابراین، آن افراد و گروههاییکه در امر مبارزهی طبقاتیْ بهحقیقت میگرایند و حقیقت را میجویند (یعنی: نگاه و عملکردشان طبقاتیـتاریخی است)؛ بههرصورت، بسته بهپتانسیل و شدت مبارزهی طبقاتی، بهاحترام و اعتبار انقلابی دست مییابند تا گامهای وسیعتر را در راستای انقلاب سوسیالیستی و بازآفرینی سازوارهی نوعی بردارند. اما آن افراد و گروههاییکه اساس را «سیاست» یا احترام و اعتبار سیاسی قرار میدهند، هرگز بهحقیقت دست نمییابند؛ و بهنحوی بهاصل خویش (یعنی: تثبیتگرایی بورژویی) بازمیگردند تا بنا بهاقتضای زمانه ـبهنحویـ در مقابل مبارزهجویی کارگران، زحمتکشان و مولدین صف بیارایند.
بهبیان زیباییشناسیِ نوعیـسازوارهایْ آن افراد و گروههاییکه در امر مبارزهی طبقاتی، حقیقتگرایی و حقیقتجویی را در دستور کار و زندگی خود قرار میدهند، منهای اینکه بنا بهپتانسیل مبارزهی طبقاتی و شدت سرکوبگری دولتی و غیردولتی بهچه میزانی از احترام و اعتبار سیاسیـاجتماعی دست یایند؛ آهنگِ حرکتشان (بهواسطهی همراستایی با دینامیزم فراروندهی تاریخ دربازآفرینی سازوارهی نوعی) در وسعت مناسباتی که امکان سازندگی آن را دارند، شادیآور و مسرتآفرین است. از همینروستکه احساس مبارزهی طبقاتی نزد حقیقتگرایانِ حقیقتجو ـعلیرغم همهی فشارها و سرکوبهای دولتی و غیردولتیـ شادی، شعف و سُرور درونی و بیرونی است. اما احساس «فعالیت» نزد اعتبارجویان و احترامطلبانی که موجودیت مناسبات افسادی را آرمانی بهتصویر میکشند تا بهاعتبار و احترام و نیز معالهای سیاسی و اقتصادی آن دست یابند؛ حقارت، افسردگی و فرافکنی زندگی انسانی است. در آنجا گلستانی با برگهای کاغذی برپاست که گسترشش را بازار گلهای کاغذی تعیین میکند؛ در اینجا باغچهای در حال رشد، که طراوت خودرا از روند روبهتکامل تاریخ میگیرد و تا اعماق جانِ آدمِ حقیقتجو میگسترد. انسان، در حقیقتجوییاش سرچشمهی زیبایی است.
*****
اخیراً (یعنی: از حدود 20 روز پیش) سه نوشته ـاز سه نویسندهـ در سایتهای اینترنتی منتشر گردیده که علیرغم هویت فردی و گروهی ظاهراً متفاوت؛ اما وجه مشترک سیاسی آنها «نقد» و «بررسی» نقطه نظرات بهمن شفیق و عباس بوده است. تا آنجاکه من از نوشتههای این سه نفر درمییابم؛ علیرغم تبیینهای متفاوتشان از سیاست، اما بهسختی از جنبش سبز، معیارها و ارزشهای باقیمانده از آن دفاع میکنند؛ و بهبرآورد میتوان گفتکه ریشهی مشترکشان نیز همین جنبش سبز است.
این سه نوشته (بدون هرگونه تقدم و تأخری) عبارتاند از:
1ـ «ادعانامه چپ سنتی علیه منصور حکمت... پاسخی بهمحمد نبوی از رهبری کومەله (بخش دوم)»؛ نوشتهی آقای کاظم نیکخواه از هواداران حزب «کمونیست کارگری»[1].
2ـ «رسالت محفل "امید" در هجو، توهین و تخریب کوشندگان و اندیشمندان جامعه»؛ از خانم نیلوفر ساشایی.
3ـ «گیرم که مارچوبه کند تن بهشکل مار کو زهر بهر دشمن کو مهره بهر دوست؟»؛ نوشتهی آقای آبتین درفش.
گرچه در ابتدا قصد داشتم این سه نوشتهی ظاهراً نامربوط بههم را از زاویه ارتباط درونی و سیاسیشان مورد بررسی قرار بدهم؛ اما پارهای ملاحظات (که شاید در نوشتهای دیگر بهآن پرداختم)، چنین دیکته کردند که در اینجا اساساً بهنوشتهی آقای آبتین درفش بپردازم که در دفاع از آقای محمد قرهگوزلو هرچه دل تنگاش خواسته بهمن و بهمن شفیق نسبت داده است.
*****
پیشزمینهی بحث
از توهینها و افتراهای آقای آبتین درفش (و طبعاً خانم نیلوفر ساشایی و دیگران) که بگذریم و پاسخ آنها را بهدو نوشتهی جدید بهمن شفیق دربارهی قرهگوزلو محول کنیم، میرسیم بهبررسی احکام درست یا احتمالاً نادرست آقای آبتین درفش که علیالاصول باید فردی حقجو و اهل ادب باشد. پس بهاین امید که بهجای استدلال و سخن روشنگرانه متهم بهپوشیدن و بهدست گرفتن «کلاه مخملی و دستمال یزدی» و رابطهی مرید و مرادی نشویم، بررسی نوشتهی آقای درفش را با این فرضِ لازم که او در مواجه با حقیقت، دریافتها و کنشهای پیشین خودرا ـحداقلـ تکرار نخواهد کرد، آغاز میکنیم.
مقدمتاً لازم بهتوضیح استکه من از سپتامبر 2009 تا حال حاضر 5 نوشتهی متفاوت[2] در رابطه با نقد نوشتهها، مواضع و نظرات آقای محمد قراگوزلو نوشتهام که مجموعاً بالغ بر 80 صفحه (هرصفحه بیش از 700 کلمه) شده است. باز لازم بهتوضیح استکه در سه نوشتهی اول ـهمهجاـ با احترامی ویژه و صادقانه با آقای قراگولو برخورد کردم و نهایتاً نوشتم: {آقای قراگوزلو در «موج سوم بحران اقتصادی؛ بیکارسازی»، برخلاف 3 نوشتهی قبلیاش، نه تنها دربارهی خیزش سبزها حماسهسرایی نمیکند، بلکه ضمن سکوت در این مورد، و حتی طرح بعضی انتقادهای تلویحی در این رابطه، بهبررسی «ویژهگی بارز 11 اردیبهشت امسال» میپردازد؛ و همهی آن دستهگلهایی را در مقالات قبلیاش که بهسبزها تقدیم کرده بود، اینبار پرطنینتر تقدیم کارگران میکند:....}؛ و چنین نتیجه گرفتم و توصیه کردم که: {اینکه صاحب نظری مثل محمد قراگوزلو در مدت زمان نسبتا کوتاهی اینچنین تغییر موضع میدهد و بهتصحیح مواضع نادرست پیشین خود میپردازد، باعث خوشحالی است؛ اما جانبداری اجتماعی و تاریخی از کارگران این پرنسیپ انسانی را میطلبد که دلایل تغییر مواضع ـنیزـ بیان شود تا شاید دیگران بههمان بیراههای نروند که خطاکار قبلی رفته است. بهباور من توضیحِ چگونگی بهخطا رفتن و چگونگی بازگشت از آن برای جنبش کارگری ضروریتر از طرح مطالباتی استکه آقای قراگوزلو مطرح کرده است}. و سرانجام، بهبهانهی نقد مواضع آغازین او در رابطه با جنبش سبز، این جنبش را نیز مورد بررسی قرار داده و نتیجه گرفتهام که جنبش پساانتخاباتیِ سبزْ ارتجاعی، دستِ راستی و ضدکارگری است.
براساس آنچه من در مقاله دوم از این 5 مقاله (در دوم آبان 1388) نوشتم:
{با این وجود، آقای قراگوزلو (بهجز اشارات ضمنی، کنایهآمیز و هپروتی نامیدن منتقدین خویش) نه تنها لام تا کام از چگونگی تغییر مواضع خود در مورد جنبش سبز حرفی نزد، بلکه بهگونهای وانمود که که گویا شکست جنبش سبز ازجمله ناشی از تحلیلهای بهجا و درست وی از همان شروع این جنبش بوده است}. بدینترتیب بود که در نوشته سوم نوشتم: {... آقای قرهگوزلو که در رابطه و براساس جنبش سبز از «ضرورت هژمونی مستقیم جنبش کارگری در متن یک جنبش اجتماعی فراگیر سوسیالیستی» سخن گفته بود، آیا حقیقتاً میخواست هژمونی همان سوسیالیسمی را تأمین کند که قرار است برمتن این جنبش بهالغای کار مزدی منجر شود؛ و بهقول خودِ وی ادبیات مارکسیستی را «از زاویه حفظ منافع بورژوازی» بلغور میکند تا هژمونی سوسیالیسم بورژوایی را تأمین کند؟ ازآنجا که خود آقای قراگوزلو ظاهرا منتقد این سوسیالیسمهای بورژوایی است؛ پس، پُربیراه نرفتهایم اگر که فکر کنیم که ایشان برمتن آن جنبش سبزْ هژمونیِ آن سوسیالیسمِ بهقول خودش کارگریای را تئوریزه میکرد که بهدنبال الغای کار مزدی است! بدینترتیب، آیا این انتظار من بیهوده است که ایشان باید نشان بدهد که در کجای آن جنبش سبز عناصر لازم ـحتیـ برای تحمل چنین سوسیالیسمی را دیدهاند که بهتأمین هژمونی آن برمتن این جنبش امیدوار شدهاند؟ بهبیان دیگر، سؤال این استکه چه عواملی در جنبش سبزْ آقای قراگوزلو را بهاین نتیجه رساند که میتوان هژمونی چنان سوسیالیسمی را ـهمـ در آن دنبال و تأمین کرد؟ اگر ایشان لطف کنند و این موارد را توضیح بدهند، نه تنها نقد من پاسخ خود را گرفته است، بلکه دعای خیر همهی آن چپهای دیگر را هم نصیب خواهد برد که بهدنبال توجیه مناسبی برای حمایت خود از جنبش سبز میگردند و بهغیر از عبارتهای توخالی چیزی برای عرضه ندارند}.
اما آقای قرهگوزلو بازهم بهجای پاسخ بهیک سؤال صادقانه و نقدگونه، پس از مدتی چند گام جلوتر برداشت؛ و بهدرستیِ خرید کلیه برای بقای فعالین کارگری (آنهم پس از بحثیکه بهمن شفیق در دفاع از حقیقت طبقاتی محمود صالحی و نقد کسانیکه او را تشویق بهخرید کلیه از بازار آزاد میکردند، پیش کشیده بود) فتوا داد؛ و در توجیه این فتوا تا جایی پیش رفت که محمود صالحی را «یک پا لنین» نامید و دربارهی او نوشت: «محمود صالحی از جنس خالص سوسياليسم کارگری است. مردی از تبار کمونارها که در سال 1871 برای رهايی طبقهی کارگر و آزادی همهی انسانها از يوغ سرمايهداری جان فشاندند». من در نوشتهای در همین زمینه توصیفات آقای قراگوزلو را پاسیفیستی، بهلحاظ تاریخی غیرواقعی و صرفاً اعتباری (یعنی: غیرحقیقی) برآورد کردم و نوشتم: {همهی آدمها در اوج درخشندگی و ارزشمندی زندگی خود [از ارسطو گرفته تا اسکندر، از مارکس گرفته تا لنین و از محمود صالحی گرفته تا فعالین کارگری در سقز] فرزند زمان واقعی خویشاند و تبارشان بهپراتیک اجتماعاً لازم یا تاریخاً ضروریای برمیگردد که از نقشآفرینان آن بودهاند. بنابراین، محمود صالحی در اوج ارزشآفرینیاش از تبار کارگران خباز سقز و پراتیک اجتماعاً لازم آنهاست که خودِ وی (گرچه با کمی اغراق، اما بههرحال) گزارشی از آن را با عنوان «کارگر خباز کیست؟» در اختیار همهگان قرار داده است. بهعبارت دیگر، محمود صالحی بهجز گفتگو از آرمانخواهی طبقاتیاش، در عرصهی پراتیک معین اجتماعیـطبقاتی از هیچ زاویهای با کموناردها، امکانات آنها و زمان واقعی و پراتیک تاریخاً ضروریشان قابل مقایسه نیست. چرا؟ بهاین دلیل ساده که واژهی «کمونارد» ـحتیـ در حالت مفرد هم معنی حالت جمع ـیعنی: «کموناردها»ـ را بهذهن متبادر میکند که نشاندهندهی جوهرهی متشکل جامعهی فرانسه در 1871 است}.
در نوشتهی فوق برآورد من از محمود صالحی (بدون اینکه نیازی بهاسطورهسازی تحقیرکننده از او داشته باشم، اینچنین بود: {چهبسا اگر لازم باشد، محمود صالحی نیز همانند کمونارها و طبعاً بهسبک و سیاق ویژهی خودش از جانفشانی برای آرمانهای شکلدهندهی زندگیاش فروگذار نخواهد بود}؛ و سرانجام مسئلهی خرید کلیه را نه ایدهی او و خانوادهاش، بلکه ایدهی کسانی برآورد کردم که میخواهند از بیماری او بهنفع جریان سیاسی خودشان و برعلیه حقیقت طبقاتی محمود صالحی بهرهبرداری کنند: {بههمان نسبت که یک فعال کارگری میتواند در پرتو اعتبار طبقاتی، اجتماعی و سیاسی خویش رشد کند و برای گامهای وسیعتر و پیچیدهتر آماده شود؛ بههمان نسبت هم اعتبار تفویضی یا غیرپراتیک [یعنی: اعتباری که ریشه در سازماندهی نهادهای کارگری نداشته و در رابطه با آموزش یا سازمانیابی کارگران مادیت نگرفته باشد] میتواند بهعاملی تخریبکننده و بازدارنده برای فعالین کارگری تبدیل شود. مقایسهی محمود صالحی با لنین، رساندن تبار این فعال کارگری بهکموناردها و توصیف او با عبارت «از جنس خالص سوسياليسم کارگری» ـکه دستگاه سنجشاش فقط نزد آقای قراگوزلوستـ چه معنایی جز تفویض اعتبار کیلویی و در حقیقت تحقیرآمیز بهانسانی دارد که بدون این توصیفات ماورایی (و فقط بهعنوان یکی از فعالین جنبش کارگری ایران) زیباتر و دوست داشتنیتر و ارزشمندتر است}؟
بههرروی، چرخشهای آقای قراگوزلو و توصیفات غیرواقعی او از محمود صالحی (که بهلحاظ طبقاتی میتوانند فریبنده و صرفاً سیاسی ـنیزـ باشند) برای ما این سؤال را مطرح کرد که چرا آقای قراگوزلو اینهمه بهدر و دیوار میکوبد: {بهراستی چرا آقای قراگوزلو از یک طرف خود را درویشمسلکانه نویسندهای «منزوی با چندين کتاب چاپ شده و غيرمجاز و خمير شده؟!"» معرفی میکند و از طرف دیگر ابزارآلات انقلابیشناسی و سنجهی سوسیالیستسنجی و کارگری برمیدارد تا «جنس خالص سوسیالیسیم کارگری» را از غیرخالص آن جدا کند و «اعتبار» مدالهایی را بهگردن یکی از فعالین کارگری بیندازد که کلیت طبقهکارگر ایران ـهم هنوز در عملـ شایستگی آن را بهدست نیاورده است؟ آیا این زمزمههای ایجاد دکان تازهای بربستر باقیماندههای سلحشوریهای مردم کردستان نیست}[3]؟ گرچه طرح این سؤال بهتحقیقاتی منجر گردید که ما را بهحقایق هولناک و درعینحال تأسفآوری رساند و من در ادامهی این نوشته بهبعضی از جنبههای آن از زاویه تحلیلِ حقیقتشناسانه (نه وقایعنگارانه) مسئله میپردازم؛ اما تا همینجا چنین نتیجه میگیرم که:
اولاًـ برخورد من با آقای قراگوزلو بهاین دلیل که تصور میکردم او فردی وارسته، سختکوش و حقیقتگراست؛ و از مردم کارگر و زحمتکش نیز جانبداری میکند، بسیار احترامآمیز و درعینحال پُرسشگرانه و بعضاً نقدگونه بود. بههرروی، هیچکس نمیتواند در نوشتههای من (بهجز بعضی کنایههای حقیقتاً نقادانه که در مقالهی «...تا زخم قلم استاد قراگوزلو» بهکار بردهام) هیچگونه توهینی نسبت بهآقای قراگوزلو پیدا کند؛ چراکه توهین بهدیگران (نه نقد نظرات نادرست آنها) از اساس با شیوهی من ناسازگار است.
دوماًـ شروعکنندهی نقد و بررسی آقای قراگوزلو (بهقرارداد نوشتاری) من بودم، و نه بهمن شفیق. بنابراین، در این مورد خاص نیازی ندارم تا پشت بهمن یا هررفیق عزیز دیگری پنهان شوم. بهطورکلی، ما آدمهای نه چندان پرشماری که عمدتاً حول «سایت امید» کار و اندیشهی انقلابی را بهتبادل طبقاتی و اجتماعی میگذاریم، برخلاف شیوهی رایج و مرسوم، هیچگونه نیازی بهپنهان کردن هیچچیز را در هیچجا نداریم. چراکه کمونیستها و جنبش کمونیستی کارگران و زحمتکشان ـبرخلاف جریانهای برخاسته از موجودیت جامعهـ در جایگاه سنتزی جامعه قرار میگیرند، ناگزیر خلاف جریان حرکت میکنند، و حرکتِ خلاف جریان نیز جایی برای پنهانکاری در مقابل مردم کارگر و زحمتکش باقی نمیگذارد.
سوماًـ آقای آبتین درفش در مورد من و بهمن درعینِ بیانصافی، عناد نیز میورزد که مینویسد: «بهمن شفیق برای رهایی خود از سلطهی منصور حکمت اگر چه بر رابطهی خدایگان ـ بنده میشورد، ولی به نفیاش نمیرسد، فقط رابطهی پیشکسوت ـ نوچه را جایگزین آن میکند. رابطهای که عباس فرد برای مخدوش کردن جایگاه خودْ از آن تعبیر مرید و مرادی بدست میدهد و با نشاندن بهمن شفیق در جایگاه ابوسعید ابوالخیر کلاه مخملی و دستمال یزدی خود را در پس آن پنهان میکند»!!
نه، آقای آبتین درفشِ بسیار محترم، شما بهسختی اشتباه میکنید!
من (یعنی: عباس فرد) ضمن اختلاف نظرهای نه چندان ناچیز با بهمن شفیق و دیگر رفقا که بهحوزههای متفاوت زندگی، تجربه و آموزش نیز برمیگردد؛ درعین حال همهی آنها را دوست دارم، برایشان احترام فراوان قائلم و از هماندیشی با آنها لذت میبرم. انگ مرید و مرادی بهیک رابطهی رفیقانه، انقلابی و مبتنی برجهانبینی و ارزشهای ماتریالیستیـدیالکتیکی زدن، و مقایسهی بهمن شفیق با صاحب اسرارالاتوحید (که بههرصورت سّرِ توحید میدانست، و ماورائیتگرا و منحلکنندهی ارادهی انسان در ارادهی لاوجودِ آن خدایی بود که وجودش را ـحتی برفرض رویکرد عقلانی بهآنـ بازهم از طبقات حاکم بهعاریت میگرفت)، نه تنها بیانکنندهی نگاه و اطلاعات بسیار سطحی، صوفیانه و بهاصطلاح شعرگونهی شماست، بلکه از عِنادی نیز برمیخیزد که پایههای آن را نمیتوان در مناسبات کارگری، رفیقانه و کمونیستی پیدا کرد.
جناب آبتینِ درفشِ بسیار محترم!
در زمانهای که دوستی و رفاقت (از یک طرف)، و باور و اعتماد بهزندگی، انسان و کمونیسم (از طرف دیگر)؛ تدریجاً حکم کیمیا را پیدا میکنند، نباید اِبراز دوستی و رفاقت کمونیستی را با عبارت زشت و شرمآور «کلاه مخملی و دستمال یزدی» توصیف کرد. مگر عباس فرد چه گفت که شما اینچنین برافروخته شدهاید؟ عباس فرد در مقالهی «آلترناتیو پلاستیکی» در توضیح بینیازی بهمن شفیق از دفاع، روی حقایقی انگشت گذاشت که برای کسانی که از نزدیک با او کار و زندگی کردهاند، همانند طلوع هرروزهی خورشید ساده و آشکار و مبرهن است: {بهمن شفیق (این رفیق مهربان، پرکار و دوستداشتنی) نیازی بهدفاع ندارد؛ چراکه دفاع از حقیقت مبارزه و سازمانیابی کارگری (فراتر ار دستهبندیهای صرفاً سیاسی و آنچنانی) بهطور خود بهخود دفاع از بهمن شفیق بهحساب میآید. گذشته از این، بهمن شفیق ـشخصاًـ هم اندیشهای توانا و همهجانبه دارد؛ هم بهخوبی میتواند هرگونه رویکرد پستمدرنیستی و ضدکارگری را دریابد؛ و هم در بیان حقایق مربوط بهمبارزهی طبقاتی قلمی پُرتحرک و خلاق دارد. این تواناییها ـدر اندیشه و دریافت و بیان نوشتاری و گفتاریـ در ترکیب با روح سرکش و جان شوریدهاش، بینیازی و وارستگی را در او سنتز میسازد. سنتزی که تماماً عشق بهانسانهایی استکه بهنحوی کار میکنند و نمیتوانند سَربارِ کار و زندگی دیگران باشند}.
جناب آقای آبتین بسیار محترم! آیا پای «کلاه مخملی و دستمال یزدی» بهاین دلیل بهمیان کشیده نشده تا دیگران جرئت نکنند سخن از عشق و دوستی و رفاقت بگویند؟ آیا روزگار غریبی نیست، نازنین....
«دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم»
«دلت را می پویند مبادا شعلهای در آن نهان باشد»
«روزگار غریبی است نازنین»
«.......»
چهارماًـ جستجو در کاراکتر، انگیزهها و مناسبات شخصیِ افرادی که نظریه یا مفهوم معینی را مطرح میکنند؛ بهجای بررسی حداقلی از مناسبات اجتماعی و مفاهیمیکه توسط آنها مطرح میشود؛ بیش از اینکه حقیقتجویانه یا معقول باشد، از قضاوت یا عنادی حکایت میکند که پیش از «بررسی» مناسبات اجتماعی و مفاهیم (یعنی: منهای درستی یا نادرستی مفاهیم مطرح شده) نیز وجود داشته و این شیوهی بهاصطلاح بررسی، فقط عناد و قضاوت پیشبودی و سیاستگرایانه را لباس ظاهراً معقول و در واقع متناسب با نیاز بازار میپوشاند تا مشتریان بیشتری را بهسوی ویترین خویش جلب کند. بهاین میگویند: مارکتینگ (Marketing) یا علم فروش کالاـاندیشه که متأسفانه این روزها ـمنهای رواج عمومیاشـ مورد پذیرش بسیاری از «چپ»ها هم قرار گرفته است!!؟
برای دریافت سیاستگراییِ متناقض با حقیقتجویی و حقیقتگرایی بهجملاتی از آقای آبتین درفشِ بسیار محترم مراجعه میکنیم که بداهت را بهجای استدلال مینشاند و قضاوت پیشبودی خودرا با لباسی استدلالنما میپوشاند:
«گیرم عباس فرد در طی طریقت چندان نوسفر باشد که از مکاشفه و شهود مراد هنوز طرفی بر نبسته باشد، اما برای دیدن مقالهی این بدعت چیستِ بهمن شفیق به چیزی بیش از چشم بینا و کمی حیا که نیاز نیست! ( منظور همان مقالهیی است که بهمن شفیق برای پیشبرد مقاصد “ولگار” سیاسیاش، زهر درد ناعلاج خود را در زخم قلب محمود صالحی، که در تلاش ناگزیر برای زنده ماندن دست بهگریبان مرگ است، میچکاند که: «خرید و فروش ارگان انسانی غیر اخلاقی است»! گویا کلیه در مناسبات سرمایهداری از شمول کالا خارج است و ایشان نان و پنیر صبحانهشان را از کرهی مریخ ابتیاع میکند تا، با حصول اطمینان از عدم استثمار انسان از انسان در تولید آن، آن را بدون رنجش خاطر مبارک گوارای وجود فرمایند!».
قبل از اینکه بهبررسی مقولهی یکسانی «کلیه» (بهمثابهی یکی از ارگانهای حیاتی انسان که تولیدِ یگانه و یکبارهی آن مشروط بهتولد و زیست یک فرد انسانی است) و «نان و پنیر صبحانه» (که تولید انبوه آن بهمثابهی غذا یا کالا بهمیزان معینی از کار اجتماعاً لازم مشروط است) بپردازیم؛ لازم بهتوضیح استکه عبارت «خرید و فروش ارگان انسانی غیراخلاقی است» برداشت بهاصطلاح آزاد (یا در واقع: ولگار) آقای آبتین بسیار محترم از نوشتههای بهمن شفیق در این مورد است. این عبارت ضمن اینکه از جنبهی ظاهر و شکل هیچگونه شباهتی با جملهبندیهای بهمن شفیق ندارد؛ از نظر مفهومی نیز ربطی بهتفکر و دریافتهای او ندارد. به هرروی، در نوشتهی این بدعت چیست؟ اصلاً کلمهی «اخلاق» یا «اخلاقی» مورد استفاده قرار نگرفته است.
اکسپرسیون ارزشیِ «نان و پنیر» با «کلیه»
«تنها اکسپرسیون معادل کالاهای مختلف است که صفت ممتازهی کار مولد ارزش را آشکار میسازد، زیرا کارهای متفاوت محتوی در کالاهای مختلف درحقیقت بهعامل مشترک خود یعنی کار بشری بهطورکلی تحویل میگردند».
«ولی کافی نیست صفت مشخصهی کار که موجد ارزش پارچه است، بیان شود. نیرویکار انسانی در حالت سیالیت یا کار بشری تشکیل ارزش میدهد، ولی خود ارزش نیست. وی ارزش نمیشود مگر در حالت انعقاد [یعنی] هنگامیکه شکل چیزی بهخود بگیرد».
«برای اینکه ارزش پارچه بهمثابه تبلور کار انسانی بیان گردد باید وی در «شیئیتی» منعکس شود که از لحاظ چیز بودن با خود پارچه متفاوت است و در عینحال با کالای دیگر وجه مشترک دارد».
امروزه ارزش یا معادل ارزشی هرکالایی در کلیت آن ـبدون توجه بهگردش مبادلاتی انبوه کالاها در بازارـ در حسابداری و مدیریت تولید نیز قابل محاسبه است. همین ارزش یا معادل ارزشی استکه (بهطورکلی و در میانگین تمامی کالاها)، قیمت یک کالای معین نامیده میشود. ازهمینروست که مدیریت فلان کارخانه میداند مثلاً یک ساعت کار ـبهطور میانگینـ صرف تولید بَهمان کالا میشود و سعی میکند با استفاده از ماشینآلات جدید یا سازماندهی مجدد خط تولید و غیره، متوسط زمان کار را برای تولید همان کالا ـمثلاًـ به 40 دقیقه کاهش دهد تا با کاهش قیمت تمام شدهی آن بتواند با کارخانهی رقیبْ رقابت کند. این مسئله (یعنی: تلاش برای کاهش زمان تولید کالاها) نه تنها در عرصهی کشورها همواره مطرح است، بلکه در گسترهی جهانی نیز یکی از مباحث اساسی اقتصاد و تولید را نیز تشکیل میدهد. بههرروی، صاحب سرمایه همواره (در یک زمان و مکان معین) میداند و در واقع باید بداند که چه میزانی از کار با چه کیفیتی ـبهلحاظ ساده یا پیچیدگیـ صرف یک کالای مفروض میشود.
حال باید از آقای آبتین درفش سؤال کرد که براساس این احکام که «کلیه در مناسبات سرمایهداری از شمول کالا خارج» نیست؛ و بهمن شفیق «نان و پنیر صبحانهشان را از کرهی مریخ ابتیاع» نمیکند تا، «با حصول اطمینان از عدم استثمار انسان از انسان در تولید آن»، «آن را بدون رنجش خاطر مبارک گوارای وجود فرمایند»؛ با استفاده از کدام ابزارآلات و کاربرد چه سازمانی از تولید میتوان راندمان تولید «کلیه» را بالا بُرد و قیمت آن را کاهش داد؟
پاسخ بهاین سؤال تا زمانی که علم، تکنولوژی و سرمایه نتوانند دستگاهی درست کنند که از جمیع جهات و در مجموع مثل کلیه کار کند، بیپاسخ میماند. چرا؟ برای اینکه هنوز خط تولید «کلیه» بهوجود نیامده و کسیکه کلیه خودرا میفروشد، بهواسطهی اضطرار مالی و نیز کاهش ارزش انسان و زندگی بهطورکلی این ریسک را میپذیرد که با احتمال بیش از 50% بقای زیستیاش را بهخطر بیندازد. آری، کارگر نیز نیرویکارش را میفروشد؛ و هرساعت از نیرویکار او که بهفروش میرود درصدی از زندگی اوست که بهگونهای مشقتافزار و خودبیگانهکننده بهاتلاف کشیده میشود. آری، کارگر نیز «آزاد» استکه از فروش نیرویکار خود امتناع کند و در اثر این امتناع بمیرد. اما فروش نیرویکار توسط کارگر در پلیسیترین حکومتها و سختترین قرادادهای سفید یا «سیاه» امضا، در عینحال برای فروشندهی نیرویکار این فرصت را نیز فراهم میکند که برعلیه شرایط فروش نیرویکار خود و همچنین برعلیه کلیت نظام مبتنی برخرید و فروش نیرویکار متشکل شود و مبارزه کند. این مبارزه ضمن اینکه میتواند وضعیت مالی و رفاهی فروشندهی نیرویکار را بهبود بخشد، درعینحال احتمال سازمانیابی طبقاتی و انقلابی را نیز برای او فراهم میکند که حداقل نتیجهاش شعف برخاسته از تعقل انقلابی و احساس شور ناشی از زندگیِ اجتماعاً ارگانیک، مبارزاتی و سوسیالیستی برای فعالین این عرصه از زندگی است. اگر کارگر را در بیان کرشمهگونهی کلام میتوان بردهی موقت کارِ مزدی نامید که باید نیرویکار خودرا (یعنی: هستی بالفعل موجودش را) تدریجاً بهخریدار آن تحویل دهد؛ کسیکه عضوی از بدن خودرا میفروشد (گرچه نه بهطور مطلق، اما) در شرایط بردگی نسبی عضوی از اعضای بدن خودرا یکبار برای همیشه (یعنی: مطلقاً) میفروشد و منهای ریسک مرگ (که قطعاً وجود دارد)، داغ حقارت ناشی از این فروش را نیز همیشه در دل و جان خود احساس میکند.
نه، این حکم که «کلیه [آدم زنده] در مناسبات سرمایهداری از شمول کالا خارج» نیست و بهلحاظ ارزشی و تبادلاتی فرقی با نان پنیر صبحانه بهمن شفیق یا هرکس دیگری ندارد، از زاویه نگاه و ارادهمندی فعالین کمونیست جنبش کارگری غلط است. زیرا، منهای گستره و میزان نفوذ اجتماعیـاخلاقیـارزشیِ سرمایه (یعنی: بدون احتساب قدرت ایدئولوژیکـهژمونیک طبقهی سرمایهدار) برچنین رابطهای [که شامل وجدانیات، عواطف، جنسیت و همهی آن چیزهایی میشود که خط فاصل انسان از دیگر انواع است] و نیز منهای مناسبات گانگستری ناشی از گندیدگی و ویرانگری نظام سرمایهداری که (هر دو) بهشدت از وضعیت دفاعی طبقهی کارگر و نیز از سطح نازل تبادلات سوسیالیستی در سطح جهانی تأثیر میگیرند؛ خرید و فروش اعضای بدن انسان در چرخهی اقتصادیـتولیدی نظام سرمایهداری و نیز بازتولید و انباشت سرمایه نقش پایهای و چندان مهمی ندارد، و در بسیاری از کشورهای بهاصطلاح پیشرفتهی سرمایهداری نیز فاقد مشروعیت اخلاقی و وجاهت حقوقی و قانونی است.
در پارهای از کشورهای آسیایی دختران (و بهمیزان بسیار کمتری پسرانِ) بین سنین 3 تا 8 سال را خرید و فروش میکنند؛ و عمدتاً برای «استفاده»های جنسی بهکشورهای اروپایی و بعضاً بهآمریکای شمالی نیز صادر میکنند. براین اساس، آیا میتوان حکم کرد که خرید و فروش انسان و حق طبیعیِ حیات او (عیناً مثل بردگان در امپراطوری رم باستان) «در مناسبات سرمایهداری از شمول کالا خارج نیست» و همانند خرید و فروش نان و پنیر روال عادی و عمومی دارد؟ نه! اگر خرید و فروش اعضای بدن انسان یا خودِ انسان از جنبهی اقتصادیِ رابطه [نه در معنای سلطهی اجتماعیـاخلاقیـارزشی سرمایه که بلافاصله بهمعنای ناتوانی جنبش کارگری است] اهمیت چندانی در نظام سرمایهداری داشت و در مقایسه با کلیت این نظام و سودهای حاصله از تولید انواع کالاهای روزافزون و استثمار نیرویکار در عرصهی جهانی جای خاصی را بهخود اختصاص میداد، سیستم قضایی و حقوق بورژوایی برعلیه بردگی مستقیم و آشکار، و نیز برعلیه خرید و فروش اعضای بدن انسان تا این اندازه قانون نمینوشت و جنگ داخلی در آمریکا (بهمثابهی یکی از مهمترین انقلابات بورژوایی) نیز واقع نمیگردید.
گذشته از جنبههای صرفاً اقتصادی و حقوقی مسئله، بسیاری از چیزهایی که مُهر کالایی را برخویش دارند و بهطور قانونی هم خرید و فروش میشوند، حتی براساس اخلاقیات بورژوایی ـنیزـ جز برای گروههای خاص (مثلاً تهیدستان که جایگاه معین و قابل توجهی در سلسلهمراتب جامعهی بورژوایی ندارند)؛ برای بورژواها، برای کسانیکه بورژوازی را چهرهنمایی میکنند و حتی برای بخشهای متوسط روبهپایین جامعه نیز مذموم و بهنوعی غیرقانونی بهحساب میآیند. برای مثال: همین چندی پیش یکی از دیپلماتهای پارلمانتاریستِ نه چندان بلندپایه هلندی بهاین دلیل که عکس او بههنگام گردش در یکی از محلاتِ مخصوص زنان تنفروش در یکی از روزنامههای محلی منتشر شده بود، دنیای سیاست را برای همیشه بوسید و کنار گذاشت. چرا؟ برای اینکه پَرسه زدن در چنین محلاتی و استفادهی آشکار و علنی از چنین «کالا»هایی، گرچه در هلند برای همگان آزاد و قانونی است؛ اما بنا بهعُرف جامعه برای کسانیکه چهرهنمای بورژوازی و دولت هستند، مذموم و غیراخلاقی بهحساب میآید. چرا؟ برای اینکه بورژوازی هم میفهمد که زشتی و قباحت خرید و فروش چنین «کالا»هایی (که ـدر واقعـ خرید و فروش زیست و زندگی آدمهاست و با خوی نهفتهی نوعی انسانها ناسازگار)، نیروهای مترقی و انقلابی را بهعکسالعمل میکشاند و این عکسالعمل بهمانعی در مقابل سلطهی هژمونی او که ناگزیر بار اخلاقی هم دارد، تبدیل میشود.
در این رابطه، حقیقت این استکه هرچه جامعهی سرمایهداری بهلحاظ تاریخیـاجتماعی، علمیـتکنولوژیک، و بهویژه پتانسیل مبارزهی طبقاتی و تبادل ارزشهای انسانی و انقلابی بهجمهوری اسلامی (یا عقبماندهتر و مرتجعتر از جمهوری اسلامیْ بهعربستان سعودی) نزدیکتر باشد، انسان و نیز خرید و فروش آن چیزهاییکه جزیی از بدن انسان محسوب میشوند، عادیتر و درنتیجه آسانتر و آشکارتر مورد مبادله قرار میگیرد. بنابراین، اگر حکم آقای آبتین درفش در مورد همارزی «کلیه» انسان و «نان و پنیر» فرضاً مِصداق عینی هم داشته باشد، این مصداق اساساً در کشورهای بهاصطلاح عقبماندهی سرمایهداری و طبعاً از بهواسطه سلطهی هژمونیک و رواج اخلاقیات منحط و عقبماندهی طبقهی حاکم این کشورهاست که مابهازای خودرا پیدا میکند؛ و بهلحاظ اجتماعیـاخلاقیـارزشی نه تنها ربطی بهنیروهایی ندارد که در کلیت خویش (اعم از فعالین کارگری، کمونیستها و غیره) در جایگاه آنتیتزی و سنتزی جامعه سرمایهداری قرار میگیرند، بلکه خاصهی آنتیتزی و سنتزی این نیروها ایجاب میکند که در مقابل اینگونه خرید و فروشها نیز صفآرایی کنند و مطالبات معینی را مطرح نمایند.
در اینجا، پس از نگاه مختصری که از زاویه اقتصادی و نیز اخلاقیـهژمونیک بهحکم آقای آبتین درفش [یعنی: این حکم که «کلیه در مناسبات سرمایهداری از شمول کالا خارج» نیست و بهلحاظ ارزشی و تبادلاتی فرقی با «نان و پنیر صبحانه» ندارد] داشتیم، لازم است که از زاویه سیاسی هم نگاهی بهاین حکم بیندازیم:
جامعهای را تصور کنیم که منهای تحمل حاکمیت روابط و مناسبات سرمایهدارانه (که براساس خرید و فروش نیرویکار و نیز استثمار این کالای ارزشآفرین استوار است)، بهدلیل پتانسیل بسیار نازلِ مبارزهی طبقاتی و سطح بسیار پایین سازمانیابی طبقاتی و کمونیستیِ کارگران و زحمتکشان بدون هرگونه چون و چرای بازدارندهای بهمعیارها و ارزشهای اجتماعی و اخلاقی بورژوایی نیز تسلیم شده است. اگر فروش «کلیه» آدمهای زنده (که فروش آن با ریسکِ بالای 50% زندگی فروشندهاش همراه است) در این جامعه چنان رایج و متداول استکه میتوان بهلحاظ تبادلاتی با خرید و فروش «نان و پنیر» صبحانه مقایسهاش کرد؛ وجدانیات، معنویات و عواطف آدمها نیز باید بههمان سیاقِ «نان و پنیر» صبحانه در مقابل پول قابل مبادله باشد.
بقای زیستی هرفردی بهاعضای بدن او و طبعاً بهکلیههایش که بیشتر از «دو» نمیتوانند باشند، بستگی دارد؛ درصورتیکه این عددِ «دو» آنجاکه پای معنویات (مثلاً عشق یا استعدادهای گوناگون) پیش میآید، هم از جنبهی کمّی و هم از نظر کیفی گسترش مییابد و متعددتر میشود. بهبیان دیگر، هیچکس با بیش از دو کلیه قدم بهعرصهی زندگی نمیگذارد؛ درصورتی که هرکس با این استعداد زاده میشود که بارها و از جهات گوناگون عاشق شود. با توجه بهاینکه عاشق شدن محتملالوقوعتر و در مجموع سادهتر از انتقال کلیه از یک نفر بهدیگری است؛ پس، میتوان چنین نتیجه گرفت که در آن جامعهای که خرید و فروش کلیه بهسهولت و همارز با مقدار کمتر یا بیشتری از «نان و پنیر» انجام میگیرد، عشق بهمراتب قابل خرید و فروشتر از کلیه و بهمراتب ارزنتر از آن خواهد بود.
اما در جامعهای که عشق (بههمسر، معشوق، فرزند، مادر یا پدر و نیز بهآزادی و رفیق و سازمان و طبقه و مانند آن) را بتوان بهسادگی و همانند «نان و پنیز» ـیعنی: بهطور همهگیر، مطلق و صددرصدـ خرید و فروش کرد؛ طبیعتاً باور، اعتماد، مناسبات رفیقانه و همبستگیهای طبقاتی و انقلابی و نوعی را نیز میتوان مطلقاً، بهطور همهگیر و صددرصد بهمبادلهی پولی کشاند و بسیار ارزان دست بهدست نمود. گرچه چنین جامعهای (بهواسطهی تناقض این وضعیت مفروض با موقعیت طبیعیـاجتماعی یا اجتماعیـطبیعی نوع انسان) هرگز وجود نداشته، و وجود هم نخواهد داشت؛ اما بهمنظور ادامهی تحقیقْ فرض را بر وجود جامعهای میگذاریم که در عمق حکم آقای آبنین درفش نهفته است؛ یعنی: جامعهای که در آن هرچیز و همهچیز را با سهولت میتوان خرید و فروش کرد: «گویا کلیه در مناسبات سرمایهداری از شمول کالا خارج است و ایشان نان و پنیر صبحانهشان را از کرهی مریخ ابتیاع میکند تا، با حصول اطمینان از عدم استثمار انسان از انسان در تولید آن، آن را بدون رنجش خاطر مبارک گوارای وجود فرمایند!».
تنها نتیجهی منطقی، پراتیک و معقولی که از مختصات نهفته در عمق حکم فوق (یعنی: قابل خرید و فروش بودن هرچیز و همهچیز) میتوان گرفت، این استکه جامعهی مفروض و مورد نظر آقای آبتین درفش ـدرصورتیکه بهبربریت یا فروپاشی مطلق اجتماعی و طبیعی نرسیده باشدـ علیرغم هرگونه تغییر و تحولی، بازهم تا آنجا که میتواند بقا داشته باشد؛ علاوه براینکه تحت سیطرهی روابط و مناسبات سرمایهدارانه قرار دارد، اخلاقیات و انگارههای سرمایهدارانه نیز تا اعماق کلهی همهی آدمها نفوذ کرده و امکان هرگونه اندیشهی دیگرگونه و سازمانیابی متفاوت و بهلحاظ انسانی ارزشمندی ـمطلقاـ از بین رفته و بهقول فروغ فرخزاد همهی نگاهها و آرزوها بهنگاه چشمِ عروسکهای کوکی تبدیل شده است. بنابراین، در چنین جامعهای (که در واقع، ایران را بهتصویر میکشد)، مبارزه برعلیه سلطهی باورها، اخلاقیات، معنویات و مناسبات سرمایه غیرممکن است؛ و مبارزه با نظام سرمایهداری ـنیزـ که مقدمتاً مشروط بهچنین مبارزهای است، غیرممکن خواهد بود!!؟ گرچه جامعهی سرمایهداری تا جاییکه همچنان جامعهی سرمایهداری است، زیر سلطهی اخلاقیات و باورها و دیدگاهها و خرافات بورژوایی قرار دارد و این واقعیت را بهطور روزانه و مکرر در مکرر در مدرسه و دانشگاه و نشریات و رسانهها و مانند آن میتوان مشاهد کرد؛ اما ازآنجاکه مبارزهی طبقاتی و افزایش بارآوری تولید عناصر ذاتی این نظام هستند و لاینفک از آن؛ از اینرو، هرگز چنین امکانی نمیتواند پیش بیاید که این سلطه آنچنان که در حکم آقای آبتین نهفته است از وضعیت عمده بهوضعیت مطلق برسد. چونکه دراینصورت، نه تنها سوسیالیسم بهافسانهای غیرقابل دستیابی تبدیل میشود، بلکه کلیت جامعه نیز با چنان معضلاتی مواجه میشود که نتیجهی الزامیاش تخریب هرچیز و همهچیز است.
اما همانطور که چند سطر بالاتر هم اشاره کردم، ازآنجاکه چنین جامعهای ـبهواسطهی تناقض وجودیاش با ذاتِ مولد و اندیشمند نوع انسانـ نه تنها در کرهی زمین، بلکه بهظن بسیار قوی در کهکشانهای آنسوی کهکشان راه شیری هم موجودیت ندارد و نخواهد داشت؛ پس، معنی منطقی و مابهازای عملیِ نظریه آقای آبتین این استکه سیطرهی روابط، مناسبات، اخلاقیات و هژمونی سرمایه و سرمایهدارانه ـبایدـ تا زمانیکه جامعهی ایران بقای طبیعی و اجتماعی دارد، همچنان باقی بماند!؟ گرچه این بحث و بررسی را کمی پایینتر از زاویه دفاع از حقیقت طبقاتی محمود صالحی ادامه خواهم داد؛ اما تاهمینجا معنیِ نهفته و پنهان یکی دیگر از عبارتپردازیهای آقای آبتن درفش روش شده است: «به باور من [یعنی: آقای آبتین درفش] بهمن شفیق همراه با این مقاله [یعنی: مقالهی این بدعت چیست؟]، بدون این که خود بداند، در تاریخ پلشتی سیاسی و سقوط اخلاقی جایگاه منیعی را بهخود اختصاص داده است...». چرا؟ برای اینکه او [یعنی: بهمن شفیق] کمونیست صدیقی استکه با نوکرهای (احتمالاً بیمواجب) دستگاه ولایت، در دفاع از حقیقت طبقاتی محمود صالحی، درافتاد!!؟
چگونه محمود صالحی بهمرگ دعوت شد؟!
منهای اینکه نظر من در مورد روش مبارزاتی، شیوهی تبادلاتیـسیاسی و بُردِ پراتیک و طبقاتی محمود صالحی چه باشد، واقعیت این استکه او از میان تعدادی معدود، یکی از مشهورین افرادی استکه بهعنوان فعال جنبش کارگری هویت یافتهاند. بنابراین، کنش و واکنشهای او (در همهی موارد مربوط بهزندگی اجتماعی و سیاسیاش) میتواند روی آن کارگران و زحمتکشانی که در امر مبارزه با صاحبان سرمایه یا دولت فعالیت بیشتر و جدیتر دارند و در مورد رویدادهای مربوط بهعرصهی مبارزهی سیاسی و طبقاتی حساستر هستند، تأثیر بهسزایی داشته باشد.
فرض کنیمکه برای کارگرانیکه در امر مبارزهی طبقاتی فعالیت بیشتری دارند، اینطور مطرح شود که یکی از رهبران جنبش کارگری ایران که بسیار هم ارزشمند است، در اثر بیماری کلیه در آستانهی مرگ قرار گرفته و نجات او مشروط بهخرید کلیه از بازار آزاد استکه «هزینه»ی آن بهقول آقای قراگوزلو در نوشتهاش بهنام از زخم قلب محمود صالحی «بهچند ده میلیون» میرسد. باز فرض کنیمکه این «چند ده میلیون» دستِکم 30 میلیون تومان (یعنی: مبلغی در حدود 100 ماه حداقل دستمزد یک کارگر سادهی در سال 1389) باشد؛ و 1000 کارگر داوطلب هم پیدا شوند که یکدهم دستمزد یک ماه خودرا در اختیار دوستان محمود صالحی قرار دهند تا آنها بتوانند مقدمات جراحی و تعویض کلیه محمود صالحی را فراهم کنند. منهای بررسی پرنسیپهای طبقاتی، سوسیالیستی و استراتژیک در این زمینه (که کمی پایینتر اشاراتی بهآن خواهم داشت)، صرفاً از جنبهی تجربی این سؤال پیش میآید که این 1000 کارگر مفروض که دارای این آمادگی هستند که 30 هزار تومان برای بازیافت زندگی محمود صالحی هزینه کنند، با کدام توضیح و توجیه نظری و طبقاتی چنین نمیآموزند که هدف از ارتباطات کارگری، ایجاد تشکلهای تعاونیگونهای نیستکه بههنگام بُروز اضطرارهای فردی برای اعضا، همانند فراماسونرها بهکمکِ «برادرانه»ی یکدیگر میشتابد؟
ازآنجاکه در این زمینه هیچگونه توضیح عام و فراگیری قابل دستیابی نیست؛ پس، مجبوریم بهگذشته و سابقهی مبارزاتی این ارتباط 1000 نفرهی مفروض مراجعه کنیم تا شاید پاسخ سؤال خودرا در بستر آن سوختوساز و پراتیکی پیدا کنیم که زمینهی شکلگیری شبکهی ارتباطی حداقل هزار نفره را فراهم کرده است. اما در این زمینه هم بهتوضیح یا توجیه معینی دست نمییابیم؛ و این مسئله نیز همانند بسیاری از دیگر مسائل در پردهی ابهام و سکوت و پرخاش باقی میماند!؟
گرچه از ظواهر امر چنین بهنظر میرسد که بیماری محمود صالحی بدون نیاز بهخرید کلیه فعلاً بهنحوی معالجه شده است؛ اما فرض کنیم که ضرورت پیوند کلیه همچنان برای محمود صالحی باقی بود؛ و او در مقابل افرادی (مانند آقای قراگوزلو) که برای خرید کلیه و پیوند آن بهبدن محمود صالحی کمپین مالی گذاشتند و او را زیر فشار قرار دادند تا خرید کلیه از بازار آزاد را تأیید کند، با این استدلال در مقابلشان میایستاد که هیچ فعال کمونیست جنبش کارگری دارای چنین حقی نیستکه برای سلامت خویش، سلامت آدم دیگری را بهخطر بیندازد که بهواسطهی اضطرار مالی و بهدلیل بیارزشی زندگی و شیوع بسیار گستردهی ارزشهای بورژوایی اقدام بهفروش کلیه خود میکند. در اینصورت مفروض، برای دوستان و طرفداران محمود صالحی (بهجای اصرار برخریدن کلیه که از جنبهی طبقاتیْ پاسیفیستی است و از نظر ارزشهای انسانیْ بورژوایی) تنها یک راه باقی میماند: سازماندهی کمپین هرچه وسیعتری برای یافتن داوطلبی که بهواسطهی احترام برای فعالیتها و ارزشهای طبقاتی و سوسیالیستی محمود صالحی دارای این آمادگی بودند که یکی از دو کلیه خودرا ـبدون هرگونه مابهازای مالیـ در اختیار محمود صالحی قرار دهد تا او با رهایی از چنگال قریبالوقوع مرگ بهاین امکان سوسیالیستی دست یابد تا با ادامهی فعالیتهای طبقاتیاش کلیه دریافتی را جبران کند. در مقابل چنین استدلالی (گذشته از بهانههایی مانند گروه خون O منفی و امثالهم که با یافتن میانجیْ مدیریت شدنی است)، بهطور سربسته اینطور نیز احتجاج میشود که پتانسیل مبارزهی طبقاتی و سوسیالیستی در جامعهی ایران چنان نازل استکه امکان پیدا کردن داوطلب برای اهدای کلیه ـبههیچوجهـ وجود ندارد! گرچه تأیید این برآورد ضمن اینکه مشکل است، دردناک نیز میباشد؛ اما امکان طرح این پرسش را فراهم میکند که محمود صالحی از پسِ کدام پتانسیل مبارزاتی و بهواسطهی کدام مناسبات معینِ پراتیکْ از یک کارگر سادهی خباز بهیکی از مشهورترین معدود فعالین کارگری تبدیل شده است؟ اگر فعلیت گستردهی داخلی و بینالمللی نتواند زمینهی پیدا کردن یک یا دو نفر داوطلب را برای اهدای کلیه بهمحمود صالحی فراهم کند، این فعالیتها و این شهرت کدام ارزشهای انسانی، کارگری و سوسیالیستی را بهوجود آوردهاند؟
گرچه محال مینماید، اما ازآنجا که فرض محال، محال نیست؛ پس، فرض کنیم که سرکوب پلیسی چنان شدید و وضعیت اقتصادی و سیاسی جامعه چنان بحرانی و درهمریخته است که همهی کاشتههای مبارزاتی، انقلابی و سوسیالیستی محمود صالحی و امثالهم را بهویرانی میکشاند و حاصل همهی تلاشهایی از این دستْ چیزی بیش از یک مشت خاکستر نیست. دراینصورت، چه چارهای جز ادامهی همان تلاشها را ـدر فاصله گرفتن از ارزشها و اخلاقیات بورژواییـ میتوان توصیه کرد تا حقیقت مبارزهی طبقاتی در اعتبارات و امکانات و رویکردهای بورژوایی منحل نگردد؟ هیچ!
پس، حق با محمود صالحی بود، اگر که با تحمل درد و رنج و نیز پذیرش خطر مرگ برانتظار دریافت کلیه در روال عادی و عمومیاش پای میفشرد؛ و روی خرید کلیه (بهعنوان تابعی از سلطهی بسیار سنگین ارزشهای برخاسته از هارترین رویکردهای سرمایه، در عقبماندهترین شکل آن) خط بطلان میکشید.
منهای دلایل اثباتی این پرنسیپ که در ابعاد گوناگون ریشه در وحدت نوعی انسان و وحدت طبقاتی کارگران دارد، از جنبهی سلبی نیز میتوان چنین استدلال کرد که اگر بهخطر انداختن بیش از 50 درصد از جان یک فرد بهمنظور نجات جان فردی دیگر در خرید کلیه مورد پذیرش باشد، عملاً امکان مخالفت با شکنجه و اعدام کسانی که بهنوعی سلامت جامعه را بهخطر میاندازند، منتفی است!؟ چراکه اعدام آدمهای «خاطی» بنا بهادعای حقوق بورژواییْ آسایش جامعه (یعنی: عدهی بسیار کثیری) را درپیخواهد داشت!؟ گرچه خاستگاه چنین ادعایی حقوق بورژوایی است؛ اما فراموش نکنیم که خرید و فروش کلیه نیز براساس تبعیت مطلق از حقوق بورژوایی امکانپذیر است!؟
دوستان محمود برای نجات جام محمود نوشته بودند: «هرگونه اتفاق سوئی برای او، ضایعه ای برای جنبش کارگری ایران خواهد بود. بدین وسیله ما از همه شما عزیزانی که می خواهند به محمود صالحی کمک کنند می خواهیم که با تمام توان طبقاتی و اراده انسانی تان به یاری ما برای نجات جان این دوست، همراه و رهبر جنبش کارگری ایران بشتابید و برای اهداء کلیه چه با همت و چه با قیمت با گروه خونی(o -) (او/منفي) یا هرگونه کمکی در این راستا در کنار ما قرار بگیرید»[تأکیدها از متن اصلی نوشته است]. بهمن شفیق در نقد نخبهگرایی و الیتپروری پاسیفیستی و سلسلهمراتبساز که تخمههای استالینیسم را در همهی ابعاد زندگی خود میپروراند، در مقالهی این بدعت چیست؟ نوشت: «با ذرهای تواضع چه بسا همه چیز متفاوت میبود. چه بسا تا امروز کسی یافت شده بود و کلیه ای از خود را به یک رفیق، به یک همراه و به یک همسنگر خویش اهداء کرده بود. چه بسا که امروز به جای ضایعه تن دادن به خرید و فروش ارگان، چپ سوسیالیست ایران سرودی دیگر از همبستگی و همیاری سروده بود».
بهمن شفیق نوشتهاش را بهمنظور دفاع از حقیقت مبارزهی طبقاتی و سوسیالیستی و نیز حقیقی که محمود صالحی و دوستان او ادعای آن را دارند، چنین پایان داد: «هنوز هم [برای ایجاد یک کمپین بهمنظور یافتن داوطلبی که یکی از کلیههای خود را بهطور داوطلبانه بهمحمود صالحی اهدا کند] دیر نشده است. برای این کار نخست باید از مرکب تکبر پایین آمد».
فرض کنیم که محمود صالحی در مقابل مقولهی خرید کلیه برای ادامهی زندگیاش عکسالعمل کمونیستی و انقلابی نشان میداد و همانند «مردی از تبار کمونارها که در سال ١٨٧١ برای رهایی طبقه ی کارگر و آزادی همه ی انسان ها از یوغ سرمایه داری جان فشاندند»، خرید کلیه را برای فعالین جنبش کارگری در تناقض با پرنسیپهای انسانی و نوعی اعلام میکرد و با کمال تأسف با فاجعهی مرگ او مواجه میشدیم. در این صورت مفروض ـآیاـ خانواده و دوستان انقلابی او، و نیز طبقهی کارگر ایران بهجز فاجعهی غمبار و اندهزایِ از دست دادن او (بهعنوان یک همسر، یک پدر و یک رفیق سلحشور و از خویشتنگذشته و حقیقتاً کمونیست)، از زاویه تبادلات و ارزش آفرینیهای طبقاتی و سوسیالیستی هم با خسران خاصی مواجه میشدند؟ گرچه هرگز این امکان بهوجود نمیآید که براساس محاسبه و بهطور قطعی جواب اینگونه سؤالها را داد؛ اما از زاویه آرمانگرایی تاریخی و بنا بهاحتمالات ناشی از قانونمندی مبارزهی طبقاتی میتوان گفت: آنچه در اینگونه موارد واقع میشود یا بهتبادل درمیآید، نفی موجودیت کنونی واقعیت «من» در برابر تداوم و گسترش آن «حقیقتی» است که این واقعیت را معنای انقلابی و کمونیستی میبخشد.
بههرروی، ازآنجاکه زندگی برای هرکس فقط یکبار واقع میشود و بههرصورت هم نفی میگردد، از هیچکس نمیتوان خواست که نفیِ واقعیتِ وجودیاش را چگونه سازمان بدهد. بنابراین، هیچکس حق ندارد بهدیگری بگوید که با ردِ امکان خرید «کلیه» بهاستقبال مرگ برود. اما عقلاً و عملاً میتوان از کسانیکه در مواجه با انتخاب الزامی بین واقعیت کنونی خود و حقیقت طبقاتیـتاریخی خویش، واقعیت کنونی را انتخاب کردند و حقیقت را کنار گذاشتند، خواست که دست از تبادل اعتبار و هویت حقیقتجویانهی طبقاتی سابق خود بردارند؛ و همانند میلیونها کارگر دیگر ـبدون ادعای پیشتازی و رهبریـ زندگی کنند. این حقِ برخاسته از کوبندگیِ نوینسازِ تاریخ است.
بسیاری از انقلابیون و کمونیستهای شناخته شده و ناشناخته (همچون وارطان سالاخانیان، هوشنگ تیزابی، فاطمهی اسکویی، علیرضا سپاسی آشتیاتی و هزاران حقیقتجوی دیگر) در اطاقهای دربسته و تحت فشار شدیدترین شکنجهها بهاین افتخار و ارزش دست یافتند که واقعیت کنونی خودرا با حقیقت طبقاتی، آرمانی و تاریخی خویش بهمبادله بگذارند و «سرافراز، دندان خشم بر جگر خسته» بهبستند و برفتتند، و بهحماسهسازان مقاومت در مقابل موانعیکه مانع زایش حقیقت انسان میشوند، تبدیل گردند. تنها بلاهت برخاسته از انحطاط خردهبورژوایی استکه میگوید: اگر آنها برای زنده ماندن خود، بیشتر «تلاش» میکردند، بیشتر بهدرد طبقهی کارگر و انقلاب سوسیالیستی میخوردند.
من عمر احمدزاده را نمیشناسم. اما رفیق عزیزی تعریف میکرد که او از پیشمرگههای سابق کومله بود که الزاماً بهپناهندگی آمده بود؛ و از بدِ حادثه دچار ضایعه کلیوی نیز شده و میبایست تحت عمل جراحی پیوند کلیه قرار میگرفت. او 7 سال دیالیز هرروزه، عفونت دائم و درد و رنج روزانه را پذیرفت؛ اما تن بهخرید کلیهای نداد که رفقایش «ترتیب» آن را برایش داده بودند. استدلال عمر احمدزاده این بود که او این حق ندارد که بهخاطر نجات زندگیاش، زندگی فرد دیگری را بهخطر بیاندازد. رفقای رفیق عمر برای او احتجاج میکردند که این آدمی که میخواهد کلیهاش را بفروشد، بهشدت نیازمند است و از ما بهواسطهی خریدن یکی از کلیههایش تشکر و قدردانی هم میکند. اما این پیشمرگه سابق بهرفقایش میگفت بهاین آدم مستأصل یاد بدهید که بهجای فروش کلیه با عصیان برعلیه این نظام بهجنگ اضطرارها و نیازهایش برود.
عمیقترین معنی تراژدی آنجایی خودمینمایاند که انتخابِ کامِ مرگ بهسرچشمهی زایش و زندگی تبدیل میشود. باید امکان بُروز اینگونه تراژدیها را در سازماندهی طبقاتی و سوسیالیستی کارگران و زحمتکشان هرچه بیشتر کاهش داد. باید از اعتبار مارکسیسم که از پسِ زندگی و جانفشانی میلیونها کارگر و روشنفکر آگاه و کمونیست و آزادیخواه شکل گرفته است، دفاع کرد تا حقیقت آن بهمثابهی دانش مبارزهی طبقاتی بهدانشگاهی در راستای آگاهی و تشکل کارگران و زحمتکشان در همهی ابعادِ ممکن و متصور تبدیل شود. دانشگاهی که برخلاف دانشگاههای موجود، براساس پرنسیپهای کمونیستی و حقیقتجویانه شکل میگیرد و در حقیقتجوییاش ابایی از انتخابِ کامِ مرگ در راستای رهایی کار و انسان ندارد. تراژدی ـبهعبارتیـ ذاتیِ کنشِ رهاییبخش انسانی استکه در اسارت مناسبات طبقاتی است. در جامعهی طبقاتی از تراژدی گریزی نیست.
آنسوی مرز خطا را چه میتوان نامید؟
آقای آبتین درفشِ بسیار محترم [که با کامنتِ مورخ 14 اردیبهشت زیر نوشتهاش در سایت هفته (یعنی: 4 روز پس از انتشار نوشتهی مستند و افشاگرانهی بهمن شفیق)، ضریب احتراماش بهطور هندسی افزایش هم یافته است]؛ در نوشتهی محبتآمیز و سراسر «استدلالی» خویش مینویسد: بهمن شفیق «چندین صفحه نوشته است تا قراگوزلو را محکوم کند بدون کمترین بحث ایجابی از طرف خود. چهگونه؟ با پرتاب کردن توپ بهزمین حریف: استاد باید جواب این را بدهد، استاد باید جواب آن را بدهد، استاد باید هم جواب این را بدهد و هم جواب آن را بدهد ـ اگر واقعن نمونهی گویایی برای واژهی “شامورتای بازی” وجود داشته باشد باید آن را در همین سبک و سیاقی جست و جو کرد که بهمن شفیق در این نوشته پیش گرفته است. بهمصداق: تا مرد سخن نگفته باشد/عیب و هنرش نهفته باشد، او هم گرد و خاک کرده است و هم محض احتیاط با دَم فروبستنْ دُم بهتله نداده است».
در اینجا سؤالی پیش میآید؛ اما ترجیح میدهم این سؤال را نه با آقای درفش، بلکه با خوانندهای که احتمالاً این نوشته را میخواند، در میان بگذارم. چرا سؤالم را با آقای آبتین درفش در میان نمیگذارم؟ برای اینکه نگاه او بهخودش، بهآقای قراگوزلو، بهمفاهیم و سرانجام بهسیاست و شعرْ ایدئولوژیک، پیشبودی و متعصبانه است؛ وگرنه با خواندن مقالهی افشاگرانهی بهمن شفیق که مورد تأیید غمزهآلود آقای قراگوزلو هم قرار گرفته است، کامنت نمینوشت که: بله، مرغ همیشه و مطلقاً یک پا دارد!!
بهطرح سؤال بپردازیم. سؤال این استکه آیا میتوان با استدلال و ارائهی فاکتورهای عینی، کسی را که اثرپذیرترین و نیز اثرگذارترین سالهای زندگیاش را در یک مختصات اجتماعیـطبقاتیـسیاسی معین سپری کرده است، در بقای آن سیستم بهکنشی بهغیراز آنچه بیانگر جوهرهی همان سیستم و مختصات معین است، قانع کرد؟
براساس تجربهی بشری و دادههای مختلفالوجه و متواتر تاریخی و علمی پاسخ این سؤال ـاساساًـ منفی است. این بهویژه در مورد شحصی مانند آقای دکتر قراگوزلو صادق است. چونکه [براساس نوشتههای متعدد و بسیار فراوان خودِ وی] و نیز مسئولیتهایی که وی در درون سیستم بهعهده داشته داشته است، او جزئی از سیستم دانشگاهی، فرهنگی، ایدئولوژیک و نتیجتاً سیاسی رژیم جمهوری اسلامی بوده است؛ و برای مدتی نه چندان کوتاه (که بهکنش گذرا و تاکتیکی قابل تعبیر باشد)، در ضمنِ دیگر فعالیتهای ایدئولوژیکـفرهنگی، درعین حال «سخت در تکاپوی تولید و توزیع "وجدان" در خط ادبیات اسلامی بهشیوۀ روایی و داستانی» نیز بوده است[نقل قول از مقدمهی کتاب دریغا عشق، که شد و برنیامد]. قانع کردن اینگونه اجزای اثرگذار، بهلحاظ ایدئولوژیکـاسلامیْ مدعی و درعینحال نظریهپرداز که بهطور ارادی (نه بهطور خودبهخودی) تابعیت کلیت سیستم را میپذیرند بهکنش و اندیشهای جز آنچه بیانگر جوهرهی عمومی آن سیستمی استکه در آن رشد کرده، اثر پذیرفته و اثر گذاشتهاند؛ مشروط بهزمانی استکه آن سیستم ـبههردلیلیـ ازهم فروبپاشید. این حکم (صرفنظر از مقایسهی کمّی یا توان و میزان اثرگذاری که علاوه برامکانات طبقاتی بهتواناییهای شخصی ـنیزـ برمیگردد) بههمان اندازه در مورد فریدمن یا اوباما و فلان سرجوخهی ارتش در سیستم ایالات متحده صادق استکه در مورد آقای قراگوزلو و عبدالکریم سروش یا فلان بازجوی گمنام در سیستم جمهوری اسلامی (که ابائی هم از شلیک تیر خلاص بهتیرباران شدگان ندارد) صدق میکند.
البته ازآنجا که پای ارادهمندی و دریافتهای مفهومی و عقلی در میان است، این احتمال وجود دارد که پارهای از افراد ـدر دورههایی که شخصیت و منش فکری آنها هنوز شکلِ جاافتادهای پیدا نکرده استـ بتوانند خودرا از روابط و مناسباتِ سیستمیکه در آن و با آن زندگی میکنند بهسیستم دیگری منتقل کنند و زندگی متفاوتی را بیاغازند. اما جابهجایی و نقل و انتقال از یک سیستم بهسیستم دیگر مستلزم کنشهای معینی استکه میبایست با این انتقال متناسب باشند؛ چراکه هیچ شیوهای از زندگی و هیچ مفهومی وجود ندارد که بدون پیوستار اجتماعی ویژهی خویش (یعنی: مناسباتی که خاستگاه و پایگاه آن را تشکیل میدهند) معنی داشته باشد؛ و آنجاییکه مفاهیم و شیوههای زندگی فاقد شکل معین و معنی خاصی هستند، اساساً شیوهی زندگی و مفهوم بهحساب نمیآیند.
از طرف دیگر، مناسباتیکه خاستگاه و پایگاهِ وجودیِ مفاهیم و شیوههای زندگی را شکل میدهند، در هستی واقعی خویش که از اساس با تصویر انتزاعی آنها متفاوتاند، سوختوسازی دارند که برآمده از ترکیبِ پیچیدهای از کنش و واکنشهای فردی و گروههی است. این درست بههمان روالی معنی دارد که کنشگری افراد و گروههای اجتماعی نیز در بستر مناسباتی خاص و معین مادیت میگیرند و قابل شناخت نیز میباشند. بهبیان تعقلیِ کلام: مفاهیم ـحتی در انتزاعیترین شکل ممکن خویشـ همچنان براساس مناسبات معینی تداوم و بقا مییابند؛ و این مناسبات ـنیزـ ضمن اینکه برآمده از ترکیبِ پیچیدهای از کنشگری افراد و گروههای اجتماعی است، درعینحال سازای بستری استکه کنشگری افراد و گروههای اجتماعی را ممکن میگرداند.
گرچه افراد و گروههای اجتماعی براساس انتخاب خویش دست بهکنشگری میزنند؛ اما نباید فراموش کرد که انتخابِ بستر، مسیر و چگونگی کنشگری آدمها از میان امکانات موجودْ پیچیدهترین و درعینحال عامترین شکلی از کنشگری است که انسان در هستی تاریخی خود تجربه کرده است. از همینروست که در رابطه با نوع انسان (نه کلیت بیکرانهی هستی مادی)، بهکرشمهی کلام میتوان گفت: در ابتدا «عمل» بود که در پوشش «کلام» انسان را آفرید.
بههرروی، اگر انتقال افراد از یک سیستم بهسیستم دیگر ـفرضاَـ شامل انتقال از اپوزیسیونِ درونی طبقهی حاکم یک سیستم اجتماعیـطبقاتیـسیاسی بهاپوزیسیون طبقاتیِ کلیت همان سیستم یا نظام باشد که خاصهی اساسیاش سازمانیـانقلابیـهژمونیک است، ناگزیر با کنشهایی مواجه خواهیم بود که از جمیع جهاتِ ممکنْ میبایست انقلابی، ریشهای و قابل تبیین و بازبینی باشند. بهعبارت دیگر، انتقال از اپوزیسیونِ درونی طبقهی حاکم یک سیستم اجتماعیـطبقاتیـسیاسی بهاپوزیسیون طبقاتیِ کلیت همان سیستم که خاصهی اساسیاش سازمانیـانقلابیـهژمونیک است، میبایست با بیان چرایی، چگونگی و امکانات این انتقال همراه باشد تا ضمنِ رفع ابهام و نگرانی از احتمال نفوذ ایدئولوژیک (که امروز بهطور روزافزونی جایگزین نفوذهای تشکیلاتی و سازمانی میشود)، این زمینه را نیز فراهم کند که دیگران نیز با استفاده از همان شیوهها و امکانات از اپوزیسیونِ درونی طبقهی حاکم یک سیستم بهاپوزیسیون طبقاتیِ کلیت همان سیستم منتقل شوند و دست بهکنشهای سازمانیـانقلابیـهژمونیک بزنند.
این همان چیزی استکه وقتی آقای قراگوزلو از سیستم جانبداری از جنبش سبز بهسیستم مقابله با آن وارد شد، از او خواستیم؛ و نوشتیم: {آقای قراگوزلو در «موج سوم بحران اقتصادی؛ بیکارسازی»، برخلاف 3 نوشتهی قبلیاش، نه تنها دربارهی خیزش سبزها حماسهسرایی نمیکند، بلکه ضمن سکوت در این مورد، و حتی طرح بعضی انتقادهای تلویحی در این رابطه، بهبررسی «ویژهگی بارز 11 اردیبهشت امسال» میپردازد؛ و همهی آن دستهگلهایی را در مقالات قبلیاش که بهسبزها تقدیم کرده بود، اینبار پرطنینتر تقدیم کارگران میکند:....}؛ {اینکه صاحب نظری مثل محمد قراگوزلو در مدت زمان نسبتا کوتاهی اینچنین تغییر موضع میدهد و بهتصحیح مواضع نادرست پیشین خود میپردازد، باعث خوشحالی است؛ اما جانبداری اجتماعی و تاریخی از کارگران این پرنسیپ انسانی را میطلبد که دلایل تغییر مواضع ـنیزـ بیان شود تا شاید دیگران بههمان بیراههای نروند که خطاکار قبلی رفته است. بهباور من توضیحِ چگونگی بهخطا رفتن و چگونگی بازگشت از آن برای جنبش کارگری ضروریتر از طرح مطالباتی استکه آقای قراگوزلو مطرح کرده است}.
تفاوت تنها در این استکه آقای قراگوزلو در بحبوحهی جنبش دستِ راستی و ارتجاعیِ پساانتحاباتی بهیکباره ظهور کرد و بهیکباره هم از جنبش سبز بهجنبش کارگران و زحمتکشان نقل مکان نمود؛ از اینرو، چنین مینمود که استادی بوده که همانند هزاران استاد دیگر تصفیه شده و بهشکلی (مثلاً راهاندازی یک کارگاه ماشینسازی یا مرغداری و مانند آن) در تحقیق و تفحص ـبهطور شرافتمندانهایـ روزگار میگذرانده تا فرصتهای اجتماعی برای کنشگری ترقیخواهانه و انقلابی فراهم شود. اما امروز معلوم شده استکه جناب دکتر جام «زهر» همکاری فرهنگیـایدئولوژیک با رژیم را تا بهآخر سرکشیده و اینک بههردلیلی بهاین نتیجه رسیده استکه در جانب کارگران و زحمتکشان قرار بگیرد. بیشک چنین انتقالی باعث خشنودی است و در شکل و محتوای حقیقیاش بهپیشروَی جنبش انقلابی و کارگران و زحمتکشان کمک میکند؛ اما مشروط بهاین که بدون استفاده از پرشهای قورباغهای و بدون شلیک بهاعتبار مارکسیسم (که در همین نوشته بهاهمیت آن میپردازم)، صاف و صادق چگونگی و چرایی انتقال خود را بیان کند تا ضمن رفع شبههی نفوذ ایدئولوژیک، برای دیگران هم قابل استفاده باشد.
از لابلای نوشتههای آقای قراگوزلو میتوان چنین هم حدس زد که او چند صباحی با افراد یا حتی بعضی از گروهها[!؟] حشر و نشر داشته و مثلاً یکیـدو نفر را هم (فرضاً) برای مدت بسیار کوتاهی مورد پوشش قرار داده است. اما همهی اینها بهمعنای این نیستکه او در همکاری تمام و کمالِ فرهنگیـایدئولوژیک با رژیم جمهوری اسلامی ذیحق بوده و این حق ویژه را دارد که سؤالکنندگان از چیستی و چگونگی خودرا بهسخریه بگیرد و بهناسزا بکشد. تعمیم گذشته بهحال یا آینده بهمعنای دقیق کلام ارتجاعی است؛ همچنانکه تعمیم حال بهآینده و بهویژه بهگذشته نیز هپروتی و نهایتاً ارتجاعی است. برخورد صادقانه برای کسی که میخواهد خودرا از پوزیسیونِ درونی طبقهی حاکم یک سیستم اجتماعیـطبقاتیـسیاسی بهاپوزیسیون طبقاتیِ کلیت همان سیستم یا نظام منتقل کند و کنشگری سازمانیـانقلابیـهژمونیک را در صدر زندگی خود قرار دهد، این استکه مقدمتاً روی همین انتقال از زاویه نظریـتوضیحی کار کند؛ و خودْ خویشتن را از قرار گرفتن در جاییکه نقش تعیینکنندهی یا هژمونیک (اعم از نظری یا سازمانی) بهاو میدهد، کنار بکشد. چراکه پرنسیپهای کمونیستی و تجربهی سازمانیابی انقلابی چنین حکم میکند که چنین افرادی هرگز در موقعیتهای تعیینکننده قرار نگیرند تا احتمالِ انتقال بهدستگاه دیگر را نداشته باشند و بتوانند برای همهی عمر در همراستایی با پرولتاریا از یک زندگی شادمان و ارزشمند برخوردار شوند. در اینجا بحث از محاکمهی انقلابی، خیانت یا امکان بروز خشم و طغیان تودههای عاصی بههنگام عصیان برعلیه وضعیت موجود دربین نیست که گاه بهفاجعه و مرگ هم منجر میگردد، بحث اساسی در اینجا پرنسیپهای کمونیستی و الزامهای ناشی از سازمانییابی طبقاتی و کمونیستی تودههای کارگر و زحمتکش استکه بههیچوجه نباید با ریسک و نفوذ همراه باشد.
اگر انتقال از پوزیسیونِ درونی طبقهی حاکم یک سیستم اجتماعیـطبقاتیـسیاسی بهاپوزیسیون طبقاتیِ کلیت همان سیستم یا نظام بهطور ضمنی و بدون بیان چگونگی و چرایی انجام شود و مورد پذیرش قرار گیرد؛ آنگاه با استفاده از هیچ ابزاری نمیتوان انتقال اینجا بهجایی دیگر را کنترل کرد و بههیچوجه نمیتوان مطمئن بود که این «انتقال» بهمنظور نفوذ ایدئولوژیک نباشد!؟
همچنانکه بحث برسرِ انتقام و مجازات در میان نیست (که نزد کمونیستها نباید هم در میان باشد)، بحث برسرِ مقولهی عرفانیـمذهبیـکلیسایی انتقاد از خود (یا اعتراف بهگناه) در محدودهی صرف کلام و طلب مغفرت هم نمیتواند در میان باشد. چراکه انتقاد ـهموارهـ عملی است؛ و چگونگیاش را شرایط، نیازها و توازن نیروهای طبقاتی تعیین میکند. سادهترین و کمترین حد و مابهازای انتقادِ عملیْ جبران خسارتهای وارده بهجنبش کارگری است. شرط پذیرش کمونیستی آقای قراگوزلو تحلیل دقیق و صادقانهی خسارتهایی استکه فعالیتهای او در دستگاه ایدئولوژیکـفرهنگی رژیم جمهوری اسلامی بهجنبش کارگری ایران وارد آورده است. امتناع از این پراتیک با ارزش و مؤثرْ گمانههایی را پیش میکشد که نتیجهگیری از آنها بهزمان بیشتری نیاز دارد. بههرروی، نباید فراموش کرد که آنچه اشتباهات طولانی، متواتر و مکرر افرادی امثال آقای قراگوزلو را بهعناد و خیانت تبدیل میکند، غرور فردی در مقابل ضرورتهای برخاسته از مبارزهی طبقاتی است. اگر غرور فردی در مقابل صداقت برخاسته از شرمِ طبقاتی و انقلابی بهرفاقت و رازگشایی از بیراههها تبدیل نشود، میتوان چنین نتیجه گرفت که آنچه بهعنوان شرم بهتبادل گذاشته شده، دروغین و فریبآمیز است.
گذشته از اینها، انتقال از یک سیستم سیاسیـطبقاتی بهسیستم سیاسیـطبقاتیِ دیگر (که از جمیع جهات با سیستم نخست متفاوت و متناقض است) مستلزم اعلام پذیرش از طرف آن سیستمی استکه افراد میخواهند خود را بهآن منتقل کنند. اگر ورود بهفلان کشور برای گردش مستلزم اجازهی ورود است؛ انتقال از یک سیستم بهسیستم دیگر برای ماندگاری وکنشگری، بهطریق اولی باید با اجازهی ورود، با اجازهی اقامت و با اجازهی کنشگری همراه باشد. اگر بهمیکدهی عرفای خداجو نمیتوان سرزده وارد شد؛ چرا باید چنین تصور کنیم که بهجرگهی کمونیستها، انقلابیون و فعالین سوسیالیست جنبش کارگری که جویای رهایی نوع انساناند و در این راه دهها هزار سال زندان کشیده و هزاران قربانی دادهاند، میتوان بهسادگی و بهطور سرزده وارد شد؟
مختصات داخلی و خصوصاً مختصات بینالمللی جمهوری اسلامی بهگونهای استکه تصویری فوقالعاده گنگ، قابل تفسیر و رازآمیز از مفهوم اپوزیسیون ترسیم میکند. فلان رئیس سپاه پاسداران، بهمان شکنجهگر ساواک یا ساواما و بهطورکلی بسیاری از افراد و گروههایی که از عوامل سازنده و نگهدارنده و توجیهکنندهی این نظام بودهاند، بهمحض اینکه منافع فردی و گروهیشان برآورده نمیشود و بهبورژوازی غرب یا هرجای دیگری گرایش پیدا میکنند، به«اپوزیسیون» میچرخند و توقع دارند که مردم کارگر و زحمتکش (که در واقع، صاحبان و نیروی عمدهی اپوزیسیون کلیت این نظاماند) نه تنها بهآنها خوشآمد بگویند، بلکه درست بههمان سبک و سیاق پوزیسیون جمهوری اسلامی پذیرا و تابع آنها نیز باشند!؟ در اینجا دو سیستم یا مجموعهی طبقه و دولت حاکم و مجموعهی کلیت نظام سرمایهداری ایران که در واقعیت موازی با یکدیگر قرار دارند، و متجانس و همسو هستند، بهطور آگاهانه در تقابل با هم تصویر میشوند تا شُبههی تجانس، همگونگی و همراستاییِ اپوزیسیون این دو مجموعه را بهتودههای کارگر و زحمتکش القا کنند و زمینه انتقال از «اپوزیسیون» طبقه و دولت حاکم بهاپوزیسیون کلیت نظام با چشمانداز سلطهی «اپوزیسیون» طبقه و دولت حاکم بر اپوزیسیون کلیت نظام را فراهم کنند.
این طبیعی استکه افراد و گروههای متفاوتی بههزار و یک دلیل اقتصادی و سیاسی، و حتی بهدلیل تحولات تکنولوژیک و علمی نیز از پوزیسیون طبقهی حاکم بهاپوزیسیون این مجموعه منتقل شوند؛ اما انتقال از مجموعهی طبقهی حاکم بهمجموعهای که ضمن طبقاتی و کارگری بودن خویش، درعین حال کلیت آن مجموعهای را هدف گرفته که مجموعهی طبقهی حاکم در جایگاه تزی، تثبیتگر و سرکوبگرانهی آن قرار دارد، شک برانگیز است؛ و لازمهی پذیرش آن شرایطی است که منهای جنبهی عمومیاش بهطور عملی و خاص تابعی از پتانسیل و چگونگی مبارزهی طبقاتیِ جاری در یک زمان و مکان معین است. دقیقاً برای عدم پذیرش این شرایط استکه وقتی افراد و گروههاییکه جزئی از بدنه یا کلهی نظام سرمایهداری حاکم برایران بودهاند و بههردلیلی عَلَم «مخالفت» و جانبداری از «مردم» برداشتهاند، فرضاً در مقابل این سؤال قرار میگیرند که چرا از پوزیسیون نظام به»اپوزیسیون» آمدهاند و طرفدار «مردم» شدهاند؛ سربسته و جویده جویده میگویند که اولاًـ دلشان همیشه با مردم بوده است؛ و ثانیاًـ در مواردی هم در اشتباه بودهاند که بهواسطهی مطالعه و تحقیق بهخطای خود پیبردهاند!!؟ گرچه اینگونه پاسخها خوشنما و بهاصطلاح صادقانه مینماید؛ اما در بداهت ظاهریاش، حاوی یکی از زیرکانهترین و پیچیدهترین فریبکاریهای بورژوایی است. چراکه، اولاًـ عدم پذیرش شرایط انتقال از مجموعهی طبقهی حاکم بهمجموعهایکه با کلیت نظام مبارزه میکند، آگاهانه یا بهاصطلاح ناآگاهانهـ انحلالگرانه و نخبهگرایانه است؛ و دوماًـ هیچکس نمیتواند در عینحال در دو سیستم و دستگاه متخالف نقش بیافریند؛ مگر اینکه یکی پوشش دیگری باشد.
برای مثال، چگونه متصور است که کسی مانند آقای محمد قراگوزلو که کارش در بخشهای فرهنگیـایدئولوژیک جمهوری اسلامی توجیه مجدد و مجدد این نظام است و مشروعیت آن را از جنبهی فرهنگی و ایدئولوژیک بازتولید میکند؛ درعینحال دلش هم با مردم باشد و سکهی پرنوسان زندهگی سیاسیاش را همواره بر زمین شرافت و دفاع از حقوق زحمتکشان نشانده باشد؟ شاید اینگونه عبارات و کلمات بهواسطهی ریتم شعرگونهای که در ردیف کردن آنها انتخاب شده، برای برخی از افراد و گروههای اجتماعی آرامشبخش باشد و ظاهراً زیبا بهنظر برسند؛ اما از جنبهی عملی و بهلحاظ تبادلاتی که مبارزهی طبقاتی و پتانسیل آن را شکل میدهند، بیش از هرچیز بهتوجیه وضعیت پنهانی میماند که اگر با روشنی هرچه بیشتر توضیح داده نشود، بهشکل پیچیدهترِ توجیه جوهرهی همین نظامی که باید با همهی ابعاد و جوانب آن بهرادیکالترین شکل ممکن مقابله کرد، تبدیل میشود. این سرآغاز یک نفوذ ایدئولوژیک است که فعلاً علاوه بر مقابله با اعتبار مارکس و انگلس و انقلاب اکتبر و لنین، در تخریب و الصادق ورچسب بهپرسشگران و نقادان نیز خودمینماید. کاملاً طبیعی و صد درصد منطقی و معقول استکه آقای قراگوزلو یا هر بهاصطلاح آغازگر دیگری از این دست بتواند در میان آن بخش از چپِ بورژوایی که هنوز در جلد چپ پرولتاریایی سوخت و ساز دارد، یاران بعضاً هوشمندی را هم پیدا کند که دستشان از شبکههای اجتماعی و همچنین شبکههای اینترنتی کوتاه نیست و در لابیگری هم ید طولائی دارند.
با وجود همهی اینها، نفهمپنداری مردم کارگر و زحمتکش و تحقیر بهاصطلاح روشنفکرانهی آنها ـحتی برای دریدهترین دریدههای اطلاعاتی و پلیسی همـ میبایست حد و حدودی داشته باشد. چطور متصور استکه کسی از یک طرف سلاح ایدئولوژیک اسلامیون شیعه را با روضهخوانی (که در واقع خاستگاه ایدئولوژیک رژیم اسلامی است) تیز کند؛ اما از طرف دیگر، سکهی پرنوسان زندهگی سیاسیاش همواره بر زمین شرافت و دفاع از حقوق زحمتکشان نشسته باشد؟ مگر نه اینکه آنکس که روضهخوانیِ بهاصطلاح مدرن راه میاندازد، شیعهگری را بازتولید کرده است؟ مگر نه اینکه شیعهگری و روضهخوانی خاستگاه ایدئولوژیک جمهوری اسلامی و توجیهکنندهی این سیستم حکومتی مرگبار است؟ مگر نه اینکه بازتولید شیعهگری ـدر واقعـ تقویت حکام شیعه (و عملاً) توجیه دستگاههای اطلاعاتی و پلیسی و غیره برای سرکوب و اقدامات سرکوبگرانه برعلیه کمونیستها، آزادیخواهان، فعالین کارگری و فعالین دیگر جنبشهای اجتماعی است؟ مگر نه اینکه آن بازجوی گمنام و جنایتکاری که تیر خلاص بهکلهی انقلابیون تیرباران شده شلیک میکند، بدون یک دستگاه توجیهیـتفیسری توان نگاه کردن بهچشمهای نیمهجان همین تیرباران شدگان را ندارد؟ مگر نه اینکه قدرت پلیسیـامنیتی هردولتی بدون سیطره و سلطهی ایدئولوژیکاش برقآسا تجزیه میشود و درهم میپاشد. مگر نه اینکه هرکابلی که بهکف پای انقلابیون و کمونیستها و فعالین کارگری فرود میآید، باصدای صلوات و یا علی و یا حسین همراه است و این صداها و اوراد بهشکنجهگر میگویند که اقدامی بهآن مشغول است، نه جنایت که دفاع از جان و ناموس دین و شرف و مردم است؟ مگر نه اینکه حضور در دستگاه توجیهیـتفسیری هررژیمی ـعملاً و آگاهانهـ حضور در دستگاهی استکه از یکسو ارادهی انقلابی و ترقیخواهانه مردم کارگر و زحمتکش را منحل میکند؛ و از سوی دیگر، بهتقویت ارادهی انواع دستجات سرکوب و جنایت میپردازد؟
اگر چنین است (که هست)؛ پس، این اشک و آه و زاری که «جستجوگر (searcher) گوگل و مشابه بهاعتبار سابقهیی ده پانزده ساله، نسبت بهبسیاری از مقاومتها و جانفشانیها و مبارزات آشکار و پنهانِ تا دم مرگ "جویندهگان شادی" خاموش است»، چه معنایی جز توجیه و فریبکاری دارد؟
در جامعهای که مذهب شیعه و سلسلهمراتب دینی خاستگاه ایدئولوژیکِ دستگاه حاکمهی آن است و ابزار مادی و معنوی سرکوب مردم، قرار دادن نام و خلاقیت گارسیا لورکا (بهعنوان شهید) در کنار آیات قرآنی و احادیث رنگارنگ، و نیز در متنی که هیچچیزی جز روضهخوانی بهاصطلاح شاعرانه در آن وجود ندارد، آیا معنایی جز فروختن این شاعر آزاده و آزاداندیش بهحکام شیعه دارد که اگر برفرض محال بهزندگی بازمیگشت، یکبار دیگر بهجرم همجنسگرایی بهدست همین همپالگیهای دستگاه ایدئولوژیک اسلامی حکم قتل میگرفت و توسط کثافت دیگری بهقتل میرسید؟
بهراستی چگونه میتوان تصور کرد که کسیکه تا همین چند سال پیش روضه برای روضهخوانها کتابت میکرد تا آنها بتوانند پاسداران، بازجوها و شکنجهگران را در سرکوب مردم به گونهای «مدرن»تر توجیه و تشجیع و تشویق کنند، بههمین سادگی رفیق کارگران شده باشد و علاوهبر رجالهبازی کشف نسبتهایی از لنین در میان فعالین کارگری، نوشتههایش را نیز بهرضا شهابی تقدیم کند؟ آیا تعجبآور نیست که این نوشتهها دقیقاً همان موقعی بهرضا شهابی تقدیم میشوند که پَتهی همکاری ایدئولوژیک این روضهنویسان بهاصطلاح مدرن روی آب ریخته شده است؟
شاید هم همهی این چیزها که در این مورد و در این رابطه مینویسیم، دروغ است؛ و اصلاً روضهای در میان نبوده و همهی این حرفهای برای ضایع کردن چهره و اعتبار یکی از فعالین صادق جنبش سوسیالیستی بهنام دکتر قراگوزلو در عرصهی ایران و جهان است؟
پس، این چند سطر را که برگرفته از کتابی بهنام دریغا عشق که شد و باز نیامد است و بهقول نویسندهی کتاب، آقای دکتر محمد قراگوزلو «از قطعه شعری[ترجمهی احمد شاملو]، از فدریکو گارسیا لورکا، شاعر شهید اسپانیایی گرفته شده، با این فرض که در لحظهی خروج اباعبداله از مکه ـبهسوی کوفهـ و نیمه تمام گذاردن مراسم حج، مکیان مومن، دلشورهی شهادت حسین (ع) را با این عبارت زمزمه کردهاند»، باهم بخوانیم:
«آنگاه که فجر از چشمان همهی یتیمان و بیوگان کوفه برشکاف فرق علی خون گریست، تا شکاف تاریخ برای همیشه با خون شکافته و شکفته و نهفته شود...».
«بههنگامیکه داغ خیانت جگر برادری بهعظمت حسن (ع) را لخته لخته کرد و دبدبهی حُسن را از خرامان ایمان بازداشت...».
«و از همه بدتر زیستن در کنار بیچرا زندگان بیوجدانی که بهقاتلان بدر و احد و حنین سرتسلیم فرود آورده بودند...»
«و نظارهی وقاحت جهل و عصبیت و کفر، که وهن اسلامیت و انسانیت را پا سفت کرده بود... چون سموم سرد سیاهی بربهار چهرهی سبز حسین(ع) خزیده بود و میوزید».
«دریغا چنین مردی! در میان چنین نامردمانی!».
اعتبار برخاسته از حقیقت
رعایت انصاف نسبت بهمارکس، جز با اعتراف بهصمیمت او، امکانپذیر نیست. آنچه او را بهیکی از پرنفوذترین رزمندگان جهان در پیکار با ریا و سالوس مبدل ساخت، فکر بازش بود و درک و فهمی که از واقعیات داشت و اینکه از لفاظی، بخصوص لفاظی بههدف در اخلاق دادن، گریزان بود. مارکس شوقی آتشین برای یاری رساندن بهستمدیدگان داشت و کاملاً آگاه بود که آنچه را بدان پایبند است باید نه تنها در گفتار بلکه در کردار نیز بهاثبات برساند. توان و استعدادش بیشتر کیفیت نظری داشت و، بهاین جهت، کار و کوششی عظیم صرف ساختن و پرداختن چیزی کرد که معتقد بود صلاحی علمی برای پیکار در راه بهبود وضع اکثریت وسیع مردم است. آنچه او را، بهعقیدۀ من، ار بسیاری پیروانش ممتاز میکند، صداقت فکر و صمیمیتش در جستجوی حقیقت است...
*****
بهعقیدۀ من، مارکس با وجود همۀ شایستگیها، پیامبری دروغین بود. او مسیر تاریخ را پیشگویی کرد و پیشگوییهایش راست درنیامدند. اما اتهام عمدۀ من علیه او این نیست. مهمتر این استکه او دهها تن مردم هوشمند را گمراه کرد و بهایشان باورانید که راه علمی برخورد با معضلات اجتماعی، پیشگویی تاریخی است. اگر در صفوف کسانیکه میخواهند بهپیشبرد آرمان جامعۀ باز کمک کنند تأثیری چنین ویرانگیر و بنیاد برانداز از روش فکری مبتنی براصالت تاریخ برجای مانده، مسؤلیت این امر بهعهدۀ مارکس است.
هردو نقل قول از کارل پوپر (جامعهی باز و دشمنان آن، ترجمهی فولادوند) است
اگر مفهومِ مارکسیسمْ کاربردی فراتر از ارجاع صِرف بهنوشتههای مارکس دارد و میتواند فراتر از مراجعه بهآثار انگلس، مفاهیم تولید شده توسط دیگر اندیشمندان و انقلابیون پرولتری را نیز پوشش دهد (که میدهد)؛ پس، آن شبکهی مفاهیمی که در پیوند و ترکیب با یکدیگر مجموعهای بهنام مارکسیسم را میسازند، میبایست براساس تحولات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی ـکمابیش و بهنحویـ تحولپذیر باشند.
اگر اغلبِ آثار مارکس، انگلس و دیگر اندیشمندانی که اندیشههایشان مارکسیستی نامیده میشود و با همین عنوان نیز هویت دارند، در نقد نظر دیگران یا نقد وضعیتی معین شکل گرفتهاند (که حقیقتاً چنین است)؛ پس، مارکسیسم بهطور خودبهخود و بهدقیقترین کلامْ نقاد است و علاوه براینکه نقدکنندگی و نقادی الزاماً با نقدپذیری همراه است، بهمنظور تداوم پتانسیل نقدکنندگی خویش که شرط ادامهی آن است، میبایست همهی مارکسیستها را نیز بهنقد خویش فرابخواند. بنابراین، مارکسیستیکه نقاد مارکسیسم نباشد، در حقیقت مارکسیست نیست. اما نقد مارکسیسم بدون همراستایی نظری، عملی و ارگانیک با مردم کارگر و زحمتکش غیرممکن است؛ و انکار مارکسیسم را نباید با انتقاد از آن یکسان فهمید. پس، برای نقد مارکسیسم مقدمتاً باید صلاحیت (یعنی: همراستایی ذاتی نقاد با مردم کارگر و زحمتکش و نیز همراستایی ذاتی او با مارکسیسم و پرنسیپهای آن) بهاثبات برسد تا بتوان بین انکار و نقد تمایز قائل شد. در اینجا یک سؤال پیش میآید: آیا همکاری و همگامیِ 20 سالهی فرهنگیـایدئولوژیکـمشورتی با یکی از هارترین دولتهای سرمایهداری در جهان نفیکنندهی صلاحیت کسی نیست که در مقام نقاد مارکسیسم قدم بهصحنهی سیاست گذاشته است؟
اگر مارکسیسم را بدون خاصهی انقلابی و طبقاتی و تاریخیاش در نظر بگیریم و بهانکار جانبداری طبقاتی و انقلابی آن (بهمثابهی دانش مبارزهی طبقاتی) بنشینیم؛ آنگاه پاسخ بهاین سؤال منفی است. چراکه دراینصورت مارکسیسم را همانند علوم طبیعیـنظری در نظر گرفتهایم که هرکس بنابهبضاعت آموختهها و مطالعاتاش میتواند فرضاً از حوزهی ریاضیات محض بهحوزهی فیزیک کوانتوم نقل مکان کند.
اگر مارکسیسم در کلیت و روند تاریخی خویش (بهعنوان جهانبینی، روش تحقیق، منطق یا دستِکم بهعنوان یک دکترین سیاسی) میبایست پاسخگوی رویدادهایی باشد که در مقابل مارکسیستها قرار میگیرد (که اگر چنین نبود، فراموش میشد و بهموزهی اندیشههای منسوخ سپرده میشد)؛ پس، باید از دادههای علمیـتکنولوژیک و نیز رویدادهای برجستهتر اجتماعیـاقتصادیـسیاسی تأثیر بپذیرد و تا اندازهای هم برآنها تأثیر بگذارد. اما ازآنجاکه تأثیرگذاری و تأثیرپذیری در حوزهی اندیشهی بشری بدون حداقلی از نقد فاقد معنی است؛ ازاینرو، مارکسیسم ـحتی بهمنزلهی یک دکترین ـنیزـ چارهای جز ابراز گشادگی در مقابل نقد ندارد.
گرچه خاصهی نقدکنندگی و نقدشوندگی مارکسیسم بحثی بسیار طولانی است که درآیندهی نه چندان دور تااندازهای بهآن میپردازیم؛ اما تاهمینجا هم مجموعاً (یعنی: علیرغم همهی افت و خیزهای اجتماعی و تاریخی) میتوان چنین گفت که از آغاز پیدایش اندیشههای مارکسیستی و مارکسیسم ـهرگزـ هیچ نیروییکه خودرا بهعنوان مارکسیست معرفی کند (اعم از فردی، گروهی، طبقاتی یا دولتی)، صراحتاً چنین حکم نداده استکه مارکسیسم را نباید نقد کرد و نقد با مارکسیسم ناسازگار است. اما عکس این قضیه صادق نیست. بدینمعنی که مارکسیسم ـهموارهـ از طرف اندیشمندان و کارگزاران بورژوازی ـپس از قدردانیها و ستایشهای پُر آب و تابـ در معرض این اتهام دروغین قرار داشته استکه اقتدارگراست، سلطهگرانه عمل میکند، جهان را پیامبرانه از پیش میبیند و در مقابل نقد بین «جهانیبینی» و «روش تحقیق» الاکلنگ میشود تا از آن بگریزد.
در شرایطیکه حجم نوشتههای روزافزونیکه برعلیه مارکسیسم و خصوصاً برعلیه جنبهی نقدگریزانه و ورچسبِ پیامبرانهی آن نوشته شدهاند بهمیلیونها صفحه بالغ میشود، در شرایطی که توازن مبارزهی طبقاتی در تمامی عرصهها بهزیان مردم کارگر و زحمتکش است، در شرایطی که نظام سرمایهداری در سختترین بحران تاریخ وجودیاش قرار دارد و در حال انجام جنایتکارانهترین زد و بندها و عملیات نظامی و غیرنظامی است، و سرانجام در شرایطیکه ضدبشریترین ارگانهای بورژوازی (مانند ناتو و غیره) تحت عنوان نیروهای رهاییبخش در لیبی و سوریه و جاهای دیگر (با استفاده از مرتجعترین کثافات باقی مانده از مذهب و عشیرهگرایی و کهنگی) در حال تعویض نقشهی سیاسی دنیا بهزیان پرولتاریا هستند؛ با زبان چپ و در قالب طرفداری از مارکسیسم، اعتبار مارکسیسم را زیر ضرب گرفتن، هیچ معنا و نتیجهای جز ایجاد زمینه برای گسترش همان میلیونها صفحه نوشتهای ندارد که برعلیه مارکسیسم نوشته شدهاند و بهانحای گوناگون بهکلهی مردم دنیا کوبیده میشوند.
اساسیترین هدفی که نوشتهها و تبلیغات ضدمارکسیستی بهدنبال آن هستند، پس از ستایشی بالا بلند از مارکس و تواناییها و زمانهی او (که دیگر قدیمی شداهاند و تاریخ مصرفشان گذشته است)، ارائهی تصویری دفرمه از مارکسیسم (بهمثابهی دانش مبارزهی طبقاتی) است که رجوع بهآثار مارکس و مارکسیستی را مانع میشوند. درست استکه هیچ نظریهپرداز و کارگزاری نمیتواند حقایق نهفته در اندیشههای مارکس و دیگر مارکسیستها را بهضد خویش تبدیل کند؛ اما علائم (یعنی: نوشتارهای) داخل کتابها و غیره تنها هنگامی تبدیل بهاندیشه (بهمثابهی ارادهمندی انسان) میشوند که توسط آدمهای واقعی مطالعه شوند و مورد بررسی و آزمون قرار بگیرند. اینچنین رابطهای (یعنی: مقدمتاً، رابطهی مبارزاتی و انقلابی بین آدمهای کارگر و زحمتکش و آن علائمی که در کتابها ـو مانند آنـ تحت عنوان نوشته و کلمه وجود دارد؛ و سپس، آن رابطهای که میتواند بین آدمها در مورد هدف معینی شکل بگیرد) با کاهش و افزایشِ میزان اعتبار اجتماعی و طبقاتی مارکس و مارکسیسم، کم یا زیاد میشود.
بنابراین، همهی تلاش بورژوازی در رابطه با مارکس و مارکسیسم کاستن از باقیماندهی آن اعتباری استکه مارکس و مارکسیسم دارند و تا همین 3 دهه پیش ابعاد و گسترهی آن سر بهصدها میلیون صفحه نیز میزد. گرچه این اعتبار برخاسته از حقایق نهفته در تحقیقات و مفاهیمی است که در اندیشههای مارکسی و مارکسیستی وجود دارد؛ اما این دستآوردها تا زمانیکه بهتبادل مبارزاتی درنیایند و بهباور و پراتیک تودههای کارگر و زحمتکش تبدیل نشوند، هنور فاقد آن توان و اعتباری هستند که میتوان تحت عنوان اعتبار مبارزاتی، دگرگونکننده و انقلابی از آن نام برد. نتیجه اینکه تهاجم یا تقابل با اعتبار مارکسیسم ـدر حقیقتـ تهاجم بهآن تلاشها و کوششهای غالباً پُرتاوان و خونباری است که توسط تودههای مردم و دیگر انسانهای آزادیخواه و برابریطلب بهمنصهی عمل درآمدهاند.
از آن زمانیکه مارکس و انگلس نوشتهها و آثار خودرا با تیراژهای بسیار محدود تنها در اختیار عدهی معدوی قرار میدادند تا آن هنگام که صدها میلیون بهنحوی در معرض این اندیشهها قرار گرفتند و با این وساطت مبارزهای دیگرگون را پیشبردند، و نتیجتاً مارکس و مارکسیسم بهعظیمترین اعتبار مبارزاتی و انقلابی در سراسر تاریخ بشر تبدیل گردید؛ علاوه بر دهها هزار سینهی ستبر و پرامیدی که با گلولههای برخاسته از منافع بورژوازی دریده شد، دهها میلیون سال زندگی نیز در زندانهای حفاظتکنندهی نظام سرمایهداری با رنج و شکنجه سپری گردید. در یک کلام، اعتبار مارکس و مارکسیسم حاصل ترکیب دریافتها و تحقیقات مارکس و دیگر مارکسیستها (از یک طرف) و تاوانهای سنگینی استکه کمونیستها بههمراه تودههای کار و رنج (از طرف دیگر) پرداختهاند.
بنابراین، هرگونه تقابل با مارکس و مارکسیسم (آنجاکه پیوستاری از وحدت نقادانهی نظری یا عملی در بین نباشد)، خواسته یا بهاصلاح ناخواسته، چیزی جز تقابل عوامل بورژوازی با حقیقت اندیشه و عمل انقلابیـتاریخی نیست که زندگی و هویتشان را ـدر واقعـ بهبهای همان خونهایی بهدست میآورند که از سینهی هزاران مرد و زن جاری بوده است. گرچه اینگونه تقابلها درجات مختلفی دارد و گاه حتی از حماقت بهاصطلاح روشنفکرانه نیز سرچشمه میگیرد؛ اما با هردرجه و میزانیکه صورت بگیرد، علیرغم هرانگیزهای که سائق آن باشد، و منهای هرگونه پاداشی که دریافت کرده یا نکرده باشد؛ بههرصورت، خیانت بهاندیشه و عمل انقلابی است.
*****
با توجه مباحثی که در کلیت این نوشته و خصوصاً با درنظر گرفتن اشاراتیکه در بخش بالا داشتیم، بهموضوع مشخصی بازگردیم که آقای آبتین درفش بهواسطهی آن من و بهمن شفیق را بهاصطلاح شسته و کنار گذاشته است!؟
آدم روشنفکرنمایی را درنظر بگیریم که تا همین چندی پیش علاوه براینکه روضهنویسی شاعرمسلک و بهاصطلاح مدرن بود، که گارسیا لورکا و شاملو و صحرای کربلا را باهم میآمیخت و از شبکهی وسیع لابیهای گوناگون استفاده میکرد تا همین آمیختهی آشغال را در اینجا و آنجا منتشر کند؛ در عینحال یکی از کارگزاران ایدئولوژیک راستترین بخشِ چپ بورژوازی عقبمانده و آدمخوار ایرانی هم بود[برای تحقیق میتوان بهتحقیقات بهمن شفیق در سایت امید مراجعه کرد]. این شخص پس از خیز اولیهاش در جانبداری از جنبش سبز (بهواسطهی ارادتی که بهمیرحسین موسوی داشت)، با اطلاع از شکست آن در خیابان، برعلیه این جنبش شکست خورده دست بهقلم برد تا بنا بهقول خودش صدها مقاله بنویسد. گذشته از کم و کیف این مقالات که چیزی جز ولگاریزهـشاملوئیزهـاسلامیزه کردن دانش مبارزهی طبقاتی، مارکس و مارکسیسم نیست؛ اما این مقالات آنجایی بهاوج «انقلابی» خود رسیدند که بدون هرگونه استدلال و بحث نظری مدعی شدند:
- مارکس و انگلس پرولتاریا را بهدنبالهروی از بورژوازی هم کشاندند.
- مارکس و انگلس پوزیتیویست هم بودند.
- پوزیتیویسم برانترناسیونال اول و دو و سه نیز چیره بود.
اگر این احکام بهطور نسبی هم درست باشند، مردم کارگر و زحمتکش چارهای جز این ندارند که آنچه را تحت عنوان مارکس و مارکسیسم تصور میکردند که گنجینه و دستآورد عظیمی در امر مبارزهی طبقاتی است، دور بریزند؛ و روز و روزگار را دوباره بیاغازند. گرچه این آغاز دوباره، مشروط بهاینکه ممکن باشد (که نیست)، از جنبهی صوری فاجعهی خاصی نخواهد بود؛ اما مشکل در این استکه فراخوان دهندهاش تا همین چندی پیش چنین باور داشت و چنین تبلیغ میکرد:
«ظهور انقلاب اسلامی با تمام ویژگیهای یگانه و فراز و نشیبهایش، دفاع مقدس 8 ساله و دستاوردهای حیرت انگیزش، پدید آمدن نگرش جدید فرهنگی و نوعی ایمان اسلامی فراگیر که در فراگرد خود منحصر به تحولات اجتماعی خاصی در جامعه ایران گردیده است و بویژه حافظۀ تاریخی عمومی و آگاهیهای فردی را به گونه ای چشمگیر ارتقا بخشیده است ... ضرورت طرح، تأسیس و تحکیم جامعۀ مدنی را پیش کشیده است»[بهنقل از نوشتهی بهمن شفیق بهنام ایدئولوژی کولاک زاده های وطنی (وما اوتیتم من العلم الا قلیلا)]
چنین مینماید که در اینجا هیچ اشتباهی صورت نگرفته است. انکار نه چندان غیرمستقیم مارکس، لنین و انقلاب اکتبر توسط آقای دکتر قراگوزلو پروژهای استکه میتوان تحت عنوان فاز دوم مدرنیزاسیون صحرای کربلا هم از آن نام برد. اگر هدف فاز اول این پروژه بهروز کردن صحرای کربلا بود (که بود)؛ هدف فاز دوم تحقق سازمانیافته و بهاصطلاح جهانِ سومیِ همان ترهاتی است که پوپر در پس بعضی از نکات درست و نیز در پس ستایش از مارکس بهتفصیل نوشته است.
زمان نشان خواهد داد که این پروژه اسلامی است یا نه!؟
پانوشتها:
[1] مقدمتاً لازم بهتوضیح استکه چرایی پاسخگویی بهآقای کاظم نیکخواه در اینجا بهتصویر درستی برمیگردد که گورگی از خردهبورژواها ترسیم میکند. گورکی براین است که اگر در مقابل خردهبورژوا بهایستی، در مقابلت میایستد؛ اگر بهاو حمله کنی، از مقابلت فرار میکند؛ و اگر از مقابل او بهگریزی، بهتو حمله خواهد کرد. بدینترتیب استکه باید تُرهات و دروغهای تبلیغاتی هوادران «حزب کمونیست کارگری» و بهطورکلی هواداران این خانوادهی مقدس را در پانوشت نقد بهدیگران جواب داد تا برای مدتی هم که شده از شر این جماعت بیکار خلاص شد و از فرصت بهدست آمده برای امور جدیتر استفاده کرد.
آقای کاظم نیکخواه یا اساساً از مرحله پرت است و یا عمداً تصویر آدم سادهلوحی را از خود بهتصویر میکشد. گرچه این مسئلهی نامکشوف برای من همچنان نامکشوف مانده و بهاحتمال قوی نامکشوف هم خواهد ماند؛ اما این را فهمیدهام که بین پیروان «حزب کمونیست کارگری» و پیروان شیعههای دوازده امامی ضمن بعضی از تفاوتها، شباهتهای بسیاری اساسی هم وجود دارد. یکی از مهمترین تشابهها (و شاید هم مهمترین تشابه) بین شیعیان و پیروان «حزب کمونیست کارگری» عادت لعنت فرستادن ایندو برای باور بهحقانیت خویش است. البته تفاوت در این استکه شیعیان، عمر را لعنت میکنند تا حقانیت خود را ثابت کنند؛ درصورتیکه پیروان «حزب کمونیست کارگری» بهمن شفیق، کورش مدرسی و عباس فرد را لعنت میکنند تا قوت قلب بگیرند، و احساس آسودگی و حقانیت را در درون و بیرون خویش بهاثبات برسانند.
با این وجود، از انصاف نباید گذشت و نباید تحول درونی «حزب کمونیست کارگری» در جایگزینی عبارت کلیِ «کارگر کارگری» با اسامی خاص و خصوصاً با فعالین جنبش کارگری را نادیده گرفت که حقیقتاً نشانههایی از واقعبینی را منعکس میکند.
بهآقای کاظم نیکخواه بازگردیم که همچنان نان جنبش سبز دستِ راستی، پروغربی، ارتجاعی و ضدکارگری را بهحزب متبوع خویش میخوراند. او بدین باور استکه من و بهمن «در خیزش میلیونی و انقلابی مردم در سال ۸۸» با «تئوری دست روی دست گذاشتن» بهوضوح «بهارتجاع اسلامی» خدمت کردیم. این دروغ است؛ چراکه بهمن، من و در مواردی هم کورش مدرسی و دوستان حزبیاش از کارگران خواستیمکه بهدنبال سهگانهی موسویـکروبیـبیبیسی نروند و بهگوشت دَمِ توپ جنگ جناحها تبدیل نشوند. آقای کاظم نیکخواه و حزب متبوع وی بهدرستی میدانند که تلاشهای ما در تحلیل درست و ارتباطات کارگری و طبقاتی یکی از عوامل تأثیرگذاری بود که بهشعور طبقاتی کارگران (بهعنوان عامل تعیینکننده) این امکان را داد تا دست بهحرکتی نزنند که اگر میزدند، جامعهی ایران را بهبیروت تبدیل میکرد و جنبش کارگری را دهسال بیش از اینکه بهعقب افتاد، بهعقب میانداخت.
آقای کاظم نیکخواه با طرح سؤالهایی مانند «چرا محور فعالیتهای این حزب مبارزات کارگری است؟ چرا مدام مشغله اش جلو آمدن رهبران و صفوف کارگران است؟ چرا هیچ اعتصاب و مبارزه کارگری در این حزب از قلم نمی افتد؟ چرا این حزب از تمام محیط های کارگری بیش از همه جریانات چپ "کارگر کارگری" خبر دارد؟»، چنین وانمود میکند که «حزب کمونیست کارگری» در ایران بساطی دارد و با اغلب مراکز کارگری هم در ارتباط است؛ اما وی فراموش میکند در بارهی دنبهی لاوجودِ اینهمه چریدن هم حرفی بزند. اگر این حزب اینهمه با مراکز کارگری ارتباط دارد و چنین است و چنان؛ پس، چرا کارگران بهناله و فغانهایش در سال 88 گوش ندادند و خود را بهمعرکهی سیاه جنبش سبز پرت نکردند؟
شاید هم کارگران بهاین دلیل بهفراخوانهای «حزب کمونیست کارگری» گوش نسپردند و بهمعرکهی جنبش سبز قدم نگذاشتند که سرپرست گروهیکه امثال آقای نیکخواه افتخار استناد بهاخبار وی را دارند، در جریان جنبش سبز ضمن مصاحبه با رادیو دویچهوله 5 بار موسوی را دوست خود خطاب کرد!؟
اوج سادهنمایی آقای کاظم نیکخواه آنجاستکه مینویسد: «... تمام هم و غممان پیشروی مبارزات کارگران شرکت واحد و نیشکر هفتتپه و پتروشیمیها و نساجی کردستان و سنندج و کارگران شاهو و کيان تاير و بازنشستگان و صدها نمونه دیگر» است. اگر بحث سادهنمایی و فریبکاری در میان نبود؛ آقای نیکخواه بهیاد میآورد که همین حزب ایشان بود که پوست از کلهی فعالین سندیکای واحد و هفتتپه کَند تا شاید بهارادتمندی و تمکین وادارشان کنند!؟ اما نشد که نشد.
نتیجهی نهایی بحث جناب نیکخواه با یکی از فعالین حزب کمونیست ایران این استکه: «مشکل این جریانات هم اساسا معرفتی نیست. بلکه همانگونه که اشاره کردم این پوششی برای جا خوش کردن در حاشیه سیاست است. این پوششی برای دست نبردن به قدرت است». اگر از آقای نیکخواه سؤال کنیم با کدام ابزار و شیوهای باید دست بهقدرت برد؟ اگر بخواهد از سرِ صداقت حرف بزند، میگوید: ضمن اینکه دنبال احزاب دستِ راستی اروپاییـآمریکایی میدوید تا با آنها عکس بگیرید، لباسهایت را نیز از تنتان دربیاورید و لخت شوید!؟ حالِ آدم از اینهمه بازی، دروغ و سالوسی بههم میخورد.
[2] این نوشتهها بهترتیب عبارتاتند از:
1- http://refaghat.org/index.php/political/theoretical-political-study/174-gharegozloo-1
2- http://refaghat.org/index.php/political/theoretical-political-study/175-gharegozloo-2
3- http://refaghat.org/index.php/political/theoretical-political-study/177-gharegozloo-4
4- http://refaghat.org/index.php/political/theoretical-political-study/176-gharegozloo-3
5- http://refaghat.org/index.php/political/theoretical-political-study/178-gharegozloo-5
[3] شخصی با استفاده از عنوان نیلوفر ساشایی نیز در مورد نوشتهی من و بهمن شفیق نقدگونهای سراسر عاطفی نوشته است. من ضمن احترام بهعواطف او (البته اگر واقعی و نه فقط انشایی باشند)، نظراتاش را بسیار غلط میدانم. امیدوارم این نویسندهی محترم اولاًـ از آن نویسندگانی نباشد که در مورد معینی پیدا میشوند و برای همیشه گم میشوند؛ و دوماًـ چنان دربند عواطف خویش نماند که نتواند از دو نوشتهی اخیر بهمن شفیق در مورد قرهگوزلو و این نوشته بهاندازهی کافی بیاموزد.
درضمن نوشتهای از آقای عباس منصوران در سایتهای اینترنتی نیز منتشر شده که برای کنترل بهمن شفیق فراخوان داده است. من فعلاً برخوردی با این نوشتهها یا دیگر نوشتجات آقای منصوران نمیکنم. چراکه او ضمن بازی بسیار زشتیکه با کلمات ـتحت عنوان دانش مبارزهی طبقاتی و ماتریالیسم دیالکتیکـ دارد، و نیز روایت بسیار دستِ راستی و ارتجاعیای که از مقولهی «استبداد مضاعف» مینویسد، از حضور نیروهای القاعده در سوریه نیز تحت عنوان آدونیسهای سوری دفاع میکند. این درخواست غیرمستقیم از ناتو برای تهاجم نظامی بهایران است. شاید بعدها سیستم عبارتپردازی مقلدانهی این جماعت را در کلیت آن مورد بررسی قرار دادم. تا زمانه چگونه بچرخد.
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوششم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیوپنجم
[به«نظرم» عموئی یک تودهای تمام عیار است. و با همه توان در خدمت «آرمانهای»پایهای حزبش و از همین منظر است که در نقل وقایع قلم زده است. کتاب «دُرد زمانه» بهقوت و دقت این سوگیری کاملاً جانبدارانه را بیان و عیان میکند. در نتیجه آنچه عمویی در این کتابش هم آورده پر رنگ کردن و ارج نهادن بههمان قداست متحزب خود اوست. شاید تنها حُسن و قبح کتابش هم در همین باشد. (درباره شناخت و تحلیل تاریخی حزب توده در مقام دیگر باید نوشت، که جای خود را درکارهایم دارد). در این بخش از خاطرات تنها بهوقایع زندان از دید عمویی در این کتاب اشاره میکنم، ددر نوشته عمویی «وقایع تقطیع و گزینش شده» آمده. او با یادآوری جریانسازی، تودهای بودنش و ضد جریان اصلی «چریکی» این رویداد را شرح داده و اوصافی دارد].
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوپنجم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیوچهارم
یکی از سرگرمیها آنروزهای سلول انفرادی در پس حوداث خونبار مقاومت «کتاب گویی» برای جمع هم بندیها بود. من داستان کوتاهی از ماکسیم گورکی را برای جمع تعریف(بازخوانی ذهنی) کردم که مورد استقبال و تحسین (شخصیتهای مطرح«چپ») قرار گرفت. در این قصه کوتاه نویسندهای(که بنظر خود ماکسیم است) با انقلابیای(که به مشخصات لنین) است بر میخورد. انقلابی نویسنده را مورد سئوالاتی قرار میدهد و او را بسوی نوعی خودکاوی و خودشناسی از جنس «خودآگاهی» اجتماعی سوق میدهد. گفتگو در فضایی اتفاق می افتد که نویسندهی داستان سرمست از موفقیتهای حرفهایش پس از نشر و استقبال اثریست که به تازهگی منتشر کرده میباشد.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوچهارم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیوسوم
رئیس ساواک آمد و بهبازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربهی تازهای بود از کتک خوردن. یک چوب بهطول بیش از یک متر و بهقطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب میگذاشتند و چوب را میپیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت میشد. شکنجهشونده روی زمین بهپشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آمادهی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. اینجا دیگر مثل بازجوییهای اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب اینکه چشمبند و دستبند دوباره بهکار گرفته شد. اینبار یک پابند هم بهپاها زدند. وسیلهای مثل دستبند، اما ضخیمتر و با زنجیری بلندتر، بهحدی که میتوانستی فقط قدمهای کوتاه برداری.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیودوم
ملاقات بههم خورد و تنها من توانستم بهمادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبلها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیریهای افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم بهوسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجهای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامیهای سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه بهافسر نگهبان و حلوفصل موضوعات بند ما بود . وی بهاتفاق آقای حجری به«زیر هشت» رفتند و بهشدت بهرفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخلهی رئیس زندان و بهدستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که بهسرانجام نرسید. بهنظر میرسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه بهجوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیویکم
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه